رمان رأس‌جنون

رمان رأس‌جنون پارت 118

4.1
(69)

 

شایان صدایش را صاف کرد و بدون آنکه به کسی اجازه‌ی حرف زدن بدهد، با لحنی جدی شروع به صحبت کرد:

– اولا هیلا اینجا چند ساله که تنهایی زندگی می‌کنه، فرهنگ اینجا با ترکیه متفاوته و فکر کنم با پوششی که روی سر و تنشه کاملا متوجه باشید…تو خونه‌ش به جز من و عموهاش هیچ نری حق ورود به اونجا رو نداره حالا می‌تونه غریبه باشه یا آشنا!

عزیز با همان اخم نشسته میان صورتش، سری برایش تکان داد و گویا این خانواده تا زمانی خوب بودند که پای هیلا وسط نباشد!

– بچه‌ها هنوز با فرهنگ اینجا آشنا نشدن، یکم بگذره ادب‌شون می‌کنم عزیز!

آیدان خانم دستانش را درهم فرو برد و لب باز کرد:

– اِم…ببخشید…نمی‌دونم یعنی حرف هاتون رو…درست متوجه نشدم…اما اگه تقصیر بچه‌ من بود…معذرت خواهی می‌کنم ازتون!

لبخندی به روی زن پاشید و عاقلانه‌ترین کار این بود که خودش شروع به حرف زدن کند بلکه این بساط و جوی که ایجاد شده بود جمع شود:

– نزنید این حرف‌و…من درک می‌کنم شما کجا بزرگ شدید، فرهنگ اینجا و ارتباطات بین دختر و پسر با جایی که شما توش بزرگ شدید و زندگی کردید متفاوته، من اصلا از پسرتون ناراحت نشدم، امیدوارم که در ادامه با فرهنگ اینجا سازگارتر بشید!

هامون در حال که سعی می‌کرد جلوی خنده‌اش را بگیرد که رفته رفته بزرگتر می‌شد، لب باز کرد:

– دخترعمو چه لفظ قلم حرف می‌زنی! ولی هوای این ننه ما رو داشته باش، این همه زحمت می‌کشی بزرگ بزرگونه حرف می‌زنی الان آیدان خانم یک کلمه از حرفات رو متوجه نشده!

رأس جـنون🕊, [05/02/2025 09:49 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۶۹۶

صورت آیدان طبق گفته‌ی هامون درهم بود و مشخص بود که چیزی از حرف‌هایش متوجه نشده بود.
ترمه در حالی که ریز ریز می‌خندید، از روی مبل بلند شد و روبه شهاب احترام نظامی گذاشت.

– خان عمو اگه اجازه می‌دین ما تشریف‌مون رو ببریم!

– هی من هیچی بهتون نمی‌گم، همین که ما اومدیم می‌خواین برین بیرون بگردین؟

هیلا بود که زودتر از ترمه به حرف آمد:

– نه عموجون من از صبح اینجام از یه سمت هم چون یه مسافرت کاری خارج کشور دارم باید یه دور برم بیرون یه سری خریداری مورد نیازم رو انجام بدم چون روزای بعد وقت این کارا رو پیدا نمی‌کنم، از این بابت شرمنده!

شهاب لبخندی به رویش پاشید:

– فدای سرت گل دخترم باهات شوخی کردم البته که دوست داشتم بیشتر کنارمون بمونی! برو بابا جان من مطمئنم تو کارت بهترینی و بهت شک ندارم.

پر از انرژی از روی مبل بلند شد و از جمع خداحافظی کرد. وسایلش را از دست ترمه گرفت و سوار ماشینش شد. هنوز استارت نزده بود که غرهایش شروع شد:

– ولی من باورم نمی‌شه! این پسره هنوز از راه نرسیده چه چیزایی که رو نکرده بود.

– یکم عادیه عزیزِ من…بزرگ شده یه فرهنگ دیگه‌ست نباید انتظار اینجور چیزارو داشته باشیم!

– ببینم مگه ما هم چند سال خارج کشور نبودیم؟ خب الان می‌گی ما کل بچگی و نوجوونی‌مون اینجا بود، باشه قبول ولی تیام چی؟ موقع مهاجرت نه سال بیشتر نداشت!

همچین غلط هم نمی‌گفت…

رأس جـنون🕊, [08/02/2025 05:44 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۶۹۷

– در ضممن اگه دقت کرده باشی رفتار هاکان با هامون متفاوته!

سرعتش را کم کرد و با اخمی که از سر تمرکز میان ابرویش نشست پرسید:

– متوجه نمی‌شم.

– ببین رفتار هاکان یه جور مرموزه، به شدت هم مغروره حتی تو اون نگاه کردن بهت هم من حس غرورش رو متوجه شدم.

دقیق متوجه‌ی نگاه هاکان نشد چون از شدت معذب بودن سرش را پایین انداخته بود.

– ولی دقیقا برعکسش هامون…هامون به شدت خودمونیه و اصلا نگاه خیره یا بدی سمت ما نمی‌ندازه، اصلا هم مغرور نیست و خودش رو نمی‌گیره…نتیجه این بحث اینه که ربطی به فرهنگ نداره، همه چیز برمی‌گرده به شخصیت که هاکان فاقدشه!

ناخودآگاه بلند زیر خنده زد و با همان خنده جواب ترمه را داد:

– بحث‌و تا تونستی پیچ دادی تا برسی به اینکه هاکان بی‌شخصیته پس!

– بخدا راست می‌گم، بگو می‌ذاشتی یه چند دقیقه از نشستنت می‌گذشت بعد پسر خاله می‌شدی! من خودم درسته اپنم ولی اینکه هنوز آشنا نشده عین قاشق نشسته بپری وسط بحثی که به تو ربطی نداره رو اعصابمه!

با همان ته خنده نیم نگاهی به آینه بغل ماشین انداخت و در همان حال جواب داد:

– حالا انقدر حرص نخور!

– می‌گما هیلا…با این واکنشی که از شایان دیدم اگه قضیه کیامهر رو بفهمه واکنشش چیه؟

– فعلا چون شاد می‌زنم قبولش داره، اگه بدونه در حد لمسیم که…الفاتحه!

رأس جـنون🕊, [10/02/2025 02:51 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۶۹۸

– حواست باشه بیشتر پیشروی نکنین چون زنده به گورتون می‌کنه.

چشم غره‌اش را رفت و سرش را چرخاند.

– زهرمار!

– والا بخدا جدی می‌گم…این عمویی که مادربزرگ ما زاییده عملا از عهد قاجار برش داشته گذاشته تو این عهد جدید…یکم رفتارش آنرماله و خارج از منطق جهانیه!

– به شایان من چیزی گفتی نگفتی ها!

– در تعجبم که انقدر شایان رو دوست داری و هر چی که می‌گه رو انجام می‌دی…واقعا چطور؟

نفسش را بیرون داد و با لبخند ملایمی لب از هم باز کرد:

– چون شبیه بابامه…از وقتی که بابام رفت، همیشه بودش، توی هر لحظه و هر ثانیه بودش، هر وقت خواستم بودش، حتی یه روزایی نخواستم پیشم باشه ولی بازم کنارم بود، من تو بچگی و اوج نوجونیم بی‌پدر شدم، حتی خواهر و برداری هم نداشتم اما شایان هیچوقت نذاشت طعم تنهایی رو بچشم! واسه همینه که کل زندگیم یک طرف ولی عزیز و شایان یک طرف…تموم زندگی منن این دو نفر!

– کیامهر الان کدوم طرفه؟ این طرفه یا اون طرفه؟

با خنده زهرماری نثارش کرد.

– والا بخدا مرتیکه هنوز پیام نداده حرص منم درآورده!

نگران نباش پیداش می‌شه، مشخصه هنوز کار داره!

البته که به این حرف ایمان نداشت! طی این مدت متوجه‌ شد که کیامهر برای پیام دادن پا جلو نمی‌گذاشت و اصلا به خجالت کشیدن او اهمیتی نمی‌داد اما قطعا تا یک جایی می‌توانست مثل خودش رفتار کند…تا جایی که دلتنگی بر عقلش چیره شود و حرکتی بزند که شاید بعدا از آن پشیمان شود!

***

رأس جـنون🕊, [11/02/2025 09:44 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۶۹۹

رژلب صورتی را با دقت روی لبش کشید و حواسش بود که از خط لبی که دور لبش کشیده بود بیرون نزند. با خوشحالی از ترکیب رنگی که بهم زده بود، درش رژ را بست و به آرامی لبانش را روی هم مالید.

از زیبایی صورتش حس خوبی گرفت و دستی به مقنعه‌اش کشید. موهایش را مرتب‌تر یک وری کرد و ته دلش لبخند شیطانی زد. هنوز آنقدرها دیوانه نشده بود که احساسش بر عقلش چیره شود و برای پیام دادن پا جلو بگذارد و به همین ترتیب بود که بعد از آن روز نه یکدیگر را دیده بودند و نه پیامی میان‌شان رد و بدل شد.

و حالا…
از عمد انقدر به خودش رسیده بود و به قول امروزی‌ها بزک دوزک کرده بود. دوست داشت واکنش کیامهر را وقتی جدیدترین تیپش را به نمایش می‌گذاشت ببیند.

بی‌قرار نگاهی به ساعت سفید طلایی روی دستش انداخت و هنوز ده دقیقه‌ای به آمدن کیامهر معید مانده بود و چه کسی بود که از شدت آن تایم بودن مرد خبر نداشته باشد؟

در جایش تکانی خورد و بیکار منتظر ماندن اصلا چیز خوبی نبود. راه آشپزخانه‌ی کوچک هواپیما را در پیش گرفت و با دیدن آن زن همیشگی بداخلاق ناخودآگاه صورتش درهم شد.

– خسته نباشید، کمک لازم ندارید؟

– ممنون، اگه می‌شه شما قهوه‌ی جناب معید رو آماده کنین!

– ولی هنوز جناب معید تشریف نیاوردن و هنوز نگفتن که چی میل دارن!

– دستیارشون زنگ زدن گفتن که به دلیل فشردگی حجم کارهاشون، اول از همه قهوه براشون درست کنیم تا خستگی‌شون در بره!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 69

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا