رمان رأس‌جنون

رمان رأس‌جنون پارت 115

0
(0)

 

لب زیرینش را مکش‌وار به دهان کشید و لابه‌لای تپش‌های بی‌امان قلبش در تلاش برای عمیق نفس کشیدن بود و مگر دخترک مجال هم می‌داد؟ اندک هوایی را به ریه فرستاد و در تلاش برای مسلط شدن به هیاهوی تنش لب باز کرد:

– مطمئنی برای من دسته گل گرفتی؟…رنگش که این‌و نمی‌گه!

دخترک با ناز نیم چرخی زد و لبخند دندان‌نمایی به رویش پاشید. با سنگینی که حالا میان قفسه‌ی سینه‌اش بیشتر می‌شد دستی به پشت گردنش رساند و چقدر خودداری کردن در برابر این همه زیبایی برایش سخت شده بود!

– راستش…خب…خواستم دسته گل تا همیشه تو ذهنت بمونه…یعنی…خب اگه بخوام باهات صادق باشم می‌خواستم باهاش یه چندتا عکس بگیرم.

دخترک چرا هیچ توجهی به حالت صورت و رنگ و رویش نداشت؟ چرا انقدر معتاد شده بود که تحمل این مقدار فاصله و دور بودن از تنش را نداشت؟

پلک محکمی زد و انگار که نه انگار همین چند دقیقه‌ی پیش در جهنم دیگری در حال قدم زدن بود…به فاصله‌ی چند دقیقه پایش به جهنم بدتری باز شد.

– من آخه چی بگم بهت دختر؟

هیلا یک قدمی به سمتش برداشت و دسته گل را در هوا تکان داد.

– هیچی نمی‌خواد بگی فقط کافیه که این دسته گل زیبارو برداری و تا ابد نگهش داری!

سرش را بالا گرفت و چند ثانیه‌ای نگه داشت ولی…فایده نداشت و با بی‌تحملیِ تمام به سمتش قدم برداشت و بعد از پرت کردن دسته گل، با یک دست دخترک را سخت به آغوش کشید.

رأس جـنون🕊, [15/01/2025 09:44 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۶۷۸

نفس بلند و عمیقی از عطر تنش کشید و اجازه داد تا سلول‌ به سلول بدنش به آرامش برسند و چه دقیقه‌های نفس‌گیر و سختی را پشت سر گذرانده بود.

هیلا را محکم‌تر در آغوشش فشرد و طبق عادت جدیدی که پیدا کرده بود، سرش را در گردنش بیشتر فرو برد و اجازه داد عطر خاص موهایش را نفس بکشد و تمام وجودش را بند همین بو کند!

– آخ آخ آخ! چه بلایی سرم آوردی که نمی‌تونم دوری‌تو حتی توی این فاصله‌ی کم طاقت بیارم؟ هیلا شرافت چی تو وجودت داری که من‌و چند ماهه بی‌خواب و خونه خراب کردی؟!

با حس چنگی که دخترک به کتش زد، لبخند ملایمی روی لبش نشست و حالا با احساس بهتری از روی روال افتادن تنفسش، بوسه‌ی آرامی به موهای بیرون افتاده از شالش زد.

– خوبی؟ بهتر شدی؟ یادم رفت دعوات کنم که با این حالِت پاشدی اومدی اینجا!

– کیامهر؟

مگر یک کلمه، یک صدا زدن چه قدرتی دارد که دستور ایست به حرکت قلبش بدهد؟ انگار تمام وجودش از جا کنده شد و صورتش بهت زده به دیوار روبه‌رو خیره ماند! برای اولین بار انقدر با ناز صدایش زده بود و چرا به او رحم نمی‌کرد؟

– آقای معید؟ چرا جواب نمی‌دی؟

عقب کشید و با همان بی‌نفسی که گریبانش را گرفته بود پیشانی به پیشانی‌اش چسباند و به سختی لبانش را از هم جدا کرد:

– به قول فاضل نظری می‌کشد کار من از فکر تو آخر به جنون…

رأس جـنون🕊, [16/01/2025 09:42 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۶۷۹

متوجه‌ی نفس عمیق دخترک شد و حالا با حال بهتری عطرش را به ریه فرستاد و خدا را برای بار هزارم شکر کرد. اصلا بزرگترین نعمت زندگی‌اش وجود هیلا شرافت بود و بس…

– کیامهر؟

صدایش پر از خجالت بود و همین باعث شد تا خنده‌اش بگیرد. با عشق بیشتری او را در آغوشش فشرد و پاسخ داد:

– جونم!

– ای کاش بذاری من یکم بیشتر بهت عادت کنم! اینجور که باهام صحبت می‌کنی و احساس خرج می‌دی…من واقعا نمی‌تونم جواب خوبی بهت بدم…چون انقدر قلبم تو شوک می‌مونه که چیزی برای پاسخ به اینهمه احساس نداره!

با لبخند عمیقی دست روی شانه‌اش گذاشت و تنش را فقط اندکی دور کرد؛ در همان فاصله‌ی کم نگاه به نگاهش داد و دلش می‌خواست تا صبح فقط قربان صدقه‌ی اینهمه زیبایی‌اش برود.

– تو فقط بمون…تا تهِ تهش برام بمون…من دیگه هیچی ازت نمی‌خوام!

دخترک با خجالت لبی گزید و با همان گونه‌های شکوفه زده سر پایین انداخت و چقدر سخت بود تا پا روی هوس دلش بکوبد و جلوی خودش را بگیرد تا گازی از آن انارهای براق نگیرد.

– خب…پس…یکم مراقب دل من باش…اینهمه هیجان رو نمی‌تونه تحمل کنه!

با انگشت شست، گوشه‌ی پیشانی‌اش را نوازش کرد و آرام آرام دستش را به دسته موی افتاده روی صورتش نزدیک کرد. دسته مو را بالا گرفت و اول بینی به آن چسباند. چرا نمی‌توانست جلوی بروز احساساتش را بگیرد؟ گویا با دیدن هیلا تبدیل به یک آدم دیگر می‌شد!

رأس جـنون🕊, [18/01/2025 09:44 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۶۸۰

آدمی که هیچ شناختی از رفتارش نداشت و اصلا قابل درک هم نبود! بعد از نفس عمیقی که از آن گرفت، لبش را روی آن نشاند و بوسه‌ی عمیقی روی همان چند تار مو گذاشت.

هیلا با چشمانی که حالا پر از اشک شده بود نگاهش می‌کرد و او دیر متوجه شد. با تعجب دست به روی گونه‌اش نشاند و تندی لب باز کرد:

– جونم؟ چیشده؟ کاری کردم که ناراحت شدی؟

دخترک دماغش را بالا کشید و با صدایی لرزان پاسخ داد:

– تابحال هیچکس باهام اینجور رفتار نکرده بود…حسی که الان دارم خیلی جدیده، حالم خیلی خوبه و من تحملش‌و ندارم!

درکی از حرف‌هایش نداشت و با همان نگاه پر از تعجب اشک ریخته روی گونه‌هایش را پاک کرد.

– تابحال کسی باهام اینجور رفتار نکرده، چون این اولین باره که انقدر احساس ارزشمند بودن دارم…جوری باهام رفتار می‌کنی که انگار شیشه‌ی ظریف و نازکم که هر آن ممکنه ترک بخورم و بشکنم…من اولین باره که حس می‌کنم می‌شه خودم‌و دوست داشته باشم.

از جملاتش، حالش بد شد و حس کرد قلبش مانند کاغذ در خود مچاله شد. پلک محکمی زد و با دردی که حالا میان قفسه‌ی سینه‌اش جا خوش کرده بود، سر جلو برد و پیشانی‌ به پیشانی‌اش چسباند.

– چرا دوست داشتنی نباشی؟ وقتی که تموم زندگی من شدی، دلیل حال خوش این روزامی، دلیل از بین بردی حال بدمی، دلیل لبخند روی لبمی، دلیل تپش پر هیجان قلبمی، دلیل این برق چشامی، اصلا تو دلیل کل زندگیِ منی…بزرگتر از این؟

رأس جـنون🕊, [19/01/2025 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۶۸۱

با همان چشمان لبالب شده از اشک، لبخندی روی لبانش شکوفه زد و انگار با همین یک تیکه لبخند کل زندگی‌اش از این رو به آن رو شد. دو دستش را روی سر دخترک گذاشت و موی ریخته شده روی صورتش را به نرمی کنار زد.

– فقط نگران هیچی نباش، نگران این رابطه نباش، تو فقط سعی کن تو لحظه زندگی کنی و ازش لذت ببری خب؟

اشکش پایین چکید و با دندان به جنگ لب پایین رفت.

– اگه می‌دونستم قراره همچین آدمی بیاد تو زندگیم که همه‌ی دردام‌و محو کنه، خودم جای ترانه می‌اومدم تو پروازت!

قهقه‌اش به هوا رفت و با اینکه یادآوری تلخی بود اما مهم آن جمله‌ای بود که به تنش چسبید!

– بچه پررو!

دخترک با خنده‌ی ملیحی اشک ریخته روی گونه‌هایش را پاک کرد و دو قدم به عقب برداشت و از دسترسش خارج شد.

– در ضمن باید به عرض‌تون برسونم که بار آخرتون باشه هدیه به این قشنگی رو اینجور پرتاب می‌کنی!

و بلافاصله با ناراحتی ظاهری به سمت دسته گل افتاده روی رفت و آن را بلند کرد.

– ای بابا خراب شد که!

– برو بشین من بگم که یه چیزی بیارن بخوریم.

– نمی‌خواد من اومدم فقط یه سری بزنم و برم، امروز قول دادم ناهار پیش عزیز باشم…هنوز درگیر دروغیَم که بهش دادم، حالا کافیه یکم سیر باشم و کمتر از همیشه غذا بخورم، دیگه هزارتا عیب رو سرم گذاشته می‌شه و تا یک هفته اجازه ندارم برم خونه‌م!

رأس جـنون🕊, [20/01/2025 09:49 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۶۸۲

دست در جیبش فرو برد و راضی از این اطلاعاتی که هیلا از روزمرگی‌اش داده بود، به سمت مبل قدم برداشت.

– یکم اروم و قرار بگیر بیا بشین کارت دارم خانم.

هیلا چشم بلندی زمزمه کرد و با شیطنتی که با هر بار دیدن مرد در تنش غلیان می‌کرد به سمت مبل رفت و روبه‌رویش نشست.

– بفرمایید!

– مامانم مشتاق دیدنته!

در ابتدا چشمان دخترک بعد از شنیدن حرفش گرد شد و طولی نکشید که به سرفه افتاد. با خنده تماشایش می‌کرد که سرفه‌اش بند آمد و با ابروهای بالا رفته‌ای پرسید:

– چی؟ یعنی چی؟ من می‌خوام متوجه بشم ولی نمی‌تونم!

کیامهر با خنده دو آرنجش را روی پاهایش گذاشت و بالاتنه‌اش را کمی خم کرد.

– یعنی سرور خانم دوست داره اون دختری که دل پسرش رو برده ببینه!

هیلا با خجالت دستی به گوشه‌ی لبش کشید.

– یعنی بهش گفتی؟

– نگفته خودش می‌دونست!

– ای بابا…من خجالت می‌کشم خب…نمی‌شه بندازینش عقب آقای معید؟

– چیشد از کیامهر رسیدم به آقای معید؟ تا کارت گیر می‌کنه آقای معید می‌شم واست؟

هیلا با خنده‌ی دندان‌نمایی دسته موی افتاده روی صورتش را پشت گوش نشاند و لب باز کرد:

– وقتی صدات می‌کنم آقای معید در حقم رحم می‌کنی آخه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا