رمان رأسجنون پارت 113
– حالا برو به سلامت خانوم!
همین؟ قلبش داشت از جا درمیآورد و الان با یک برو به سلامت آرام میشد؟ کم مانده بود از شدت شوک و هیجان وارده سکته را بزند و روی دستش بیافتد!
نفسش را با تمام جانی که در بدن داشت بیرون فرستاد و دست لرزانش را بالا برد.
– باشه.
با همان صدای ضایع و گرفته شده روسریاش را مرتب کرد و بعد از باز کردن در، از ماشین پیاده شد.
هنوز در را نبسته بود که صدای مرد به گوشش رسید:
– راستی سبز خیلی بهت میآد خانم مهماندار!
کیامهر پشت بند حرفش چشمکی به سمتش روانه کرد و او با لبی که به خنده باز شد در را بست. چرخید تا از کنار ماشین به سمت دیگری برود که صدایش زد:
– هیلا؟
شیشهی ماشین سمت راننده پایین بود و او برای دیدن مرد باید اندکی کمرش را خم میکرد.
– جانم؟
– جونت سلامت…دوست دارم دفعهی بعد دستبند رو تو دستت ببینم!
با تعجب ابرویی بالا انداخت و تا خواست منظورش را از دستبند بفهمد، کیامهر شیشهی ماشین را بالا کشید و بلافاصله ماشین را روشن کرد. با دهانی که از حرکت یکهوییاش باز مانده بود کمرش را صاف کرد و دقیقا جلوی چشمانش ماشین کیامهر پشت سر ماشین همسایه از پارکینگ بیرون زد.
نیم نگاهی به مچ دستش انداخت و او عادت نداشت جز مراسمات جواهر بیاندازد و همین باعث سردرگم شدنش شد.
رأس جـنون🕊, [26/12/2024 05:45 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۶۶۶
با فکری که حسابی مشغول شده بود به سمت در بزرگ آپارتمان حرکت کرد و با ندیدن کسی دستی به پیشانی کوبید. عملا مرد پستچی را فراموش کرده بود و نمیدانست دقیقا باید چه جوابی به ترانه بدهد!
پوفی از بهم ریختگی یکهویی اوضاع کشید و به سمت آسانسور قدم تند کرد. بعد از وارد شدن به کابین و فشردن دکمهی طبقهی مورد نظر نگاهش در آینه به روسری روی سرش خورد و خاطرهی چند ماه پیش در ذهنش پلی شد.
روز عیدی که مهمان داشت و تیپ سبز یاقوتی زده بود و دقیقا همان روز دستبند از پستچی تحویل گرفته بود و پیامکی را دریافت کرده بود که از لفظ خانم مهماندار استفاده شده بود و…
حالا دهانی بود که از شدت تعجب بسته نمیشد و چشمان سراسر بهتش خیرهی خودش مانده بود.
یعنی کیامهر معید از آن زمان به او احساسی پیدا کرده بود؟ چقدر سخت بود و چقدر دلش غنج میرفت برای باور این قضیه!
با دلی که حالا بیش از پیش غش و ضعف رفته بود خودش را درون خانه انداخت و با تپش قلب بالایش بیت شعری را زمزمه کرد:
*زندگی چیزی به جز تکرار یک اجبار نیست
عشق آسان میکند دشواریِ این راه را*
(سارا یوسفی)
***
– میعاد اون جلسهای که بهت گفته بودم رو چیکار کردی؟
– گیر اون دستوری که به پویا داده بودی، بودم دادمش دست رمضانی گفت واسه دو هفته دیگه فیکس شده باید تشریف ببری آنتالیا.
سری به تأئید برایش تکان داد و روی ورقهی جلوی دستش امضایی زد.
رأس جـنون🕊, [29/12/2024 05:44 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۶۶۷
میعاد با تک سرفهای خندهای که میآمد روی لبهایش بنشیند را جمع کرد.
– میگم…هیلا شرافت هم تو کادر هست؟
– آره!
– دختر مردمو با خودت قراره ببری بلاد کفر؟
با اخمی که میان ابروهایش نشسته بود چند تا از برگهها را جابجا کرد و همزمان پاسخ داد:
– آره مگه بار اولشه؟
– نه آخه سریهای قبلی فرق داشت!
با ندیدن برگهی مورد نظر پوفی از کلافگی کشید و دستش را پیشانی رساند. کمی آن نقطه را فشرد و سرش را بالا گرفت.
– چه فرقی؟
– نسبت هیلا این سری فرق میکنه!
کیامهر گیج از حرفهای بیسر و ته میعاد دستی به پشت گردنش کشید.
– چرا نمیفهمم منظورتو؟
– سری قبل دوست دخترت نبود الان دوست دخترته، من راضی نیستم با خودت ببریش وسلام!
با گرفتن منظور میعاد نیم خیز شد و با حرص خندهداری غرید:
– تو غلط میکنی!
– والا بخدا! همین دیروز یه برنامه چیدی دهن من سرویس شد تا دهن این دختره رو گرفتم، همهش با خودم میگفتم خدایا یه بلایی سرش نیاد عموهاش بدبختم میکنن!
با خندهای که حالا واضح شده بود روی صندلی نشست و تکیهاش را داد.
– دهنتو ببند…من اونو در نقش مهماندار جت شخصیم میبرم ولاغیر!
رأس جـنون🕊, [30/12/2024 09:44 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۶۶۸
– ارواح هشت تا عمهای که داشتم! جزغاله شدنتو از ندیدنش تو خونه تماشا کردم واسه من لطفا نقش بازی نکن!
دستی به دور دهانش کشید و سعی داشت از خندهای که میرفت به قهقه تبدیل شود، جلوگیری کند.
– نیازی نیست خودتو خفه کنی تا تهش گرفتم بخند به خودت فشار نیار مرد!
با خیال راحتی بلند زیر خنده زد و از دیروز همه چیز خوب بود! همه چیز فوقالعاده بود و هیچ چیزی نمیتوانست حتی ذرهای حالش را بد کند. دیدن دخترک بعد از مدتها کیفش را کوک کرده بود.
– یعنی ضایعتر از خودت هیچ جا ندیدم بابا یکم آرومتر بخند کل دنیا فهمیدن چه خبره!
دستی به موهایش کشید و با ته خندهای پاسخ داد:
– یه جوری حالم خوبه که هیچ مشکلی ندارم کل دنیا بفهمن.
– خواهشا یواشتر پیش برو سه تا عمو داره که هر کدوم به نوبهی خودش خاکت میکنه.
با حالی خوش نچی گفت و ابرویی بالا انداخت.
– خیلی دیگه قضیه رو جنایی کردی در این حد هم سخت گیر نیستن.
– میبینمت!
تا خواست جواب مناسبی به میعاد بدهد تقهای به در خورد. صدایش را بلند کرد و بعد از اینکه اجازهی ورود داد، رمضانی آرام در را باز کرد و وارد اتاق شد:
– خسته نباشید آقای معید! مهمان دارید و خیلی اصرار دارن که امروز باهاشون ملاقات داشته باشین!
– کیه؟
– گفتن اسمشون شهاب شرافت هست!
رأس جـنون🕊, [04/01/2025 09:44 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۶۶۹
میعاد پقی زیر خنده زد و او با شوک تنها توانست چشم گرد کند. طول کشید تا به خودش بیاید و چشم غرهای به مردک مسخره برود.
– راهنماییشون کنید داخل!
خودش هم سریع از روی صندلی بلند شد و دست هول هولکی به وضع میزش کشید و همزمان روبه میعاد غرید:
– پاشو خودتو جمع کن آبرومو بردی! اصلا نمون اینجا برو سرِ کارِت!
خندهی میعاد بلند شد و باعث شد تا زهرمار بلندی نثارش کند.
– آره…حالا خوبه که به شهاب خان اطلاع بدم دختر برادرش قراره با یه نامحرم بره بلاد کفر امکان ناخونک شدنش هم زیاده!
بیفکر زونکنِ دمِ دستش را به سمتش پرتاب کرد که در اتاق به صدا درآمد. میعاد روی ویبره در حال خنده بود و او با تک سرفهای جلوی خندهاش را گرفت. قدم به سمت در برداشت و پس از مکث چند ثانیهای در را باز کرد.
البته که اگر کسِ دیگری پشت در بود، هیچوقت حاضر به اینجور استقبال نمیشد! شهاب شرافت همانطور که عکسش را دیده بود، خوش بر و رو و پر صلابت بود.
– خیلی خوش اومدین آقای شرافت، بفرمایید!
مرد لبخند ملایم اما مقتدری روی لب نشاند.
– ممنونم جنابِ…بله یادم رفته بود، آقای معید هستید…خوشبختم از دیدارتون!
شهاب شرافت وارد شد و قطعا دیدار مرد با میعاد زیادی دیدینی بود!
– سلام، من میعاد بازرگان هستم از کارمندای اینجا و پسرخالهی آقای معید!
رأس جـنون🕊, [06/01/2025 09:40 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۶۷۰
مرد بعد از آشنایی با میعادی حسابی سر ذوق بود، روی مبل نشست.
– معذرت میخوام از این بابت که سرزده اومدم و بدون وقت گرفتن مزاحم کارتون شدم!
کیامهر با سر کوتاهی که تکان داد، روبهروی شهاب روی مبل نشست.
– نه خواهش میکنم، مشتاق دیدار بودیم!
شهاب پس از مکث واضحی لب باز کرد:
– دقیقا مثل همون تعریفی هستید که ازتون شنیدم، همونقدر جوون و خوش قد و رعنا…و همونقدر مقتدر و گویا توانا!
میعاد کمی آن طرفتر مرد نشسته بود و با خنده ابرویی به نشانهی مخالف بودن بالا میانداخت و متأسفانه جایش نبود تا با چشم غره همه چیز را حالیاش کند. تنها توانست متواضع سرش را اندکی خم کند:
– نظر لطف شماست به بنده!
– البته که باید زودتر خدمتتون میرسیدم ولی خب از موقعی که به ایران اومدم به قدری کار روی سرم ریخته بود که متأسفانه وقت این کار رو پیدا نمیکردم، البته که من برای حضورم اینجا دو دلیل دارم!
– من درخدمتم.
مرد صدایی صاف کرد و شمرده شمرده شروع به حرف زدن کرد:
– شاید یکی از دلایلش رو بتونید حدس بزنید، من بابت تشکر از شما که فرزین رو تحویل من دادید خدمت رسیدم…شاید هر کسی جای شما بود این کار رو نمیکرد!
کیامهر ساعت روی دستش را تکان داد و لب باز کرد: