رمان رأسجنون پارت 108
دست فرشته از حرکت ایستاد و چند ثانیهای طول کشید تا به خودش بیاید و به تنش تکانی بدهد تا به پشت بچرخد. چرخیدنش همانا و مردمک در حدقه چرخاندن دخترک هم همانا!
نگاهی به صورت مادرش انداخت…رنگ پریده و چشمان گود افتاده با سر و رویی کاملا شلخته! همین حالتش باعث شد تا پوزخندی بزند و نمیخواست سنگ دل شود، نمیخواست بیاحترامی کند اما دست خودش نبود…زخم دیده بود.
– سلام.
سلامِ زن آرام بود و یک جورهایی از ته ماندهی صدایش میشد خجالت را احساس کرد اما…
چه فایده که برای این کارها دیر شده بود.
– سلام.
طول کشید تا صدای لرزان زن به گوشش برسد:
– نمیخوای تعارف کنی که بشینم؟
پلک محکمی زد و سعی کرد صدایش خونسرد باشد.
– نه.
فرشته چشمانش را دزدید و صدایش آرامتر شد:
– نمیخوام کسی حرفامون رو بشنوه!
– من با ترانه چیزی پنهونی ندارم.
اهمیتی به چشمان گرد و صورت شوکه از تعجب زن نداد و تنها بیحوصله پوف بلندی کشید تا لااقل زودتر شروع به صحبت کند. در حال حاضر اعصابش برای ادامه یاریاش نمیکرد.
فرشته با چشمانی که نگرانی را به رخ میکشید یک قدم بلند به سمتش برداشت.
– خوبی؟
با حرص سرش را به سمت سقف گرفت و نفسش را سخت بیرون داد.
رأس جـنون🕊, [18/11/2024 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۶۳۶
ای کاش مادرش زبان بدنش را بفهمد و دست از سرش بردارد. عملا با زبان بیزبانی بیعلاقه بودنش را نشان میداد اما…
– ممنون میشم زودتر حرفتو بزنی من هنوز ناهار نخوردم.
حتی هول و ولایِ افتاده در صورت فرشته هم نمیتوانست تغییری در حس و حالتش ایجاد کند. او دیگر تنها دلخوشیاش مردی بود که صبح تنها چیزی که از او دیده بود شعور و احترام و درک بود…چیزی از یک فرشته کم نداشت!
– خاک به سرم ساعت چهاره هنوز ناهار نخوردی؟
دستی به میان موهایش کشید و خدایا!
– میشه زودتر حرفتو بزنی؟ من واقعا علاقهای ندارم تو بهترین روز زندگیم دچار مشکلات تو بشم.
صورت فرشته ناآرام شد و دیگر برایش اهمیتی نداشت. کم ضربه نخورده بود که حالا دلش برایش بسوزد.
– میخواستم…یعنی…میخواستم ببینم فقط…وضعیتت الان چطوره…
– داغون…خیلی هم داغون البته که من چند ساله وضعیتم داغونه و این کاملا برام عادیه اما امروز اتفاق خیلی قشنگی برام افتاد، باعث شد بعد از چند سال حالم خوب بشه، دیگه اون حس و حال قدیم رو نداشته باشم، نگاهم به خودم عوض بشه…راستش امروزمو خیلی دوست داشتم و براش برنامهها داشتم اما اومدنت گند زد به امروزم…من خیلی وقته که خستهی دیدن و شنیدن صداتم متوجهی؟
فرشته با بغض نگاهش کرد.
– انقدر خسته که از موقعی که اومدم منو حتی مادر هم صدا نزدی؟
رأس جـنون🕊, [19/11/2024 02:51 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۶۳۷
سری برایش تکان داد و با سردترین حالت چشمانش لب از هم باز کرد:
– دقیقا همینقدر خستهم.
– مَ…من…من…من واقعا نمیخواستم…یعنی…اصلا…
نمیخواستم که…
– نمیخواستی و من انقدر ضربه دیدم و جون دادم…وای به حال اینکه میخواستی!
سر فرشته غیرارادی پایین افتاد. تمام ذهنش درگیر این بود که مادرش با چه رویی هنوز میتوانست به چشمانش نگاه کند؟
– میشه بگی کی تموم میشه این حرفا؟
انگشتان زن به جنگ هم رفتند و پیچیدن مداومشان دور هم از چشمانش دور نماند. در سکوت تک تک رفتارهایش را آنالیز میکرد و تنها توانست سری به تأسف تکان دهد. مگر میشد او را با این حالاتش نشناسد؟
– چی از من میخوای؟ پول؟ سهم الارث شوهر سابقت؟ بخشیدن شوهر الانت؟ ول کردن پسر شوهرت؟ کدوم؟ من خودم میدونم…من همیشه الویت آخرت بودم و هستم، این بازیا رو من اثر نمیذاره.
باز هم سکوت و…
برای او خوب نبود، برای او که در بیحوصله و کلافهترین لحظهاش دست و پا میزد خوب نبود.
– اگه نمیخوای خواستهتو بگی ممنون میشم راحتم بذاری!
نفس گرفتن زن پر از صدا بود و باعث شد تا هیلا سریع از او نگاه بگیرد.
– میخواستم…یعنی اگه میشه…با شهاب صحبت کنی…راجع بِه…اِم…راجع بِه…
چشم ریز کرده پرسید:
رأس جـنون🕊, [20/11/2024 09:51 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۶۳۸
– راجع بِه کی؟
نفسهای زن سنگین شده بود و ای کاش اصل حرفش را میفهمید، اینجور راحتتر و زودتر میتوانست پوزخندی بزند و واضح به بیرون زدنش از خانه اشاره کند.
– مثل اینکه…شهاب…یه گیری…تو کارِ…یعنی…گیر که نه
…نمیدونم…یه مشکلی…تو کارِ…
تک خندهای زد و اجازهی ادامهی صحبت نداد و تنها توانست با ناباوری لب بزند:
– حتما برای درست کردن کار محسن اومدی اینجا؟
چقدر دلش میخواست زن بگوید نه!
چقدر دلش میخواست یک نفر سیلی به صورتش بزند و از خواب بیدارش کند ولی…با تکان خوردن لبهای زن فهمید که این ای کاشها فقط در حد همان ای کاش میمانند.
– آره ولی…
– اشتباه کردی اومدی.
فرشته سرش را بالا گرفت و در نگاهش التماس بود که فواره میزد.
– چی؟
– اشتباه اومدی!…یا شاید بهتره بگم پیش یه آدم اشتباهی برای راه افتادن کارِت اومدی!
فرشته بابت فضای سنگین شده به زور بزاق جمع شده در دهانش را قورت داد و به سختی لب زد:
– چرا؟
– چون من نمیذارم محسن نفس راحت بکشه…نمیخوام زندگی کنه…نه خودش و نه پسر الدنگش! اتفاقا اینجور که گفتی تصمیم گرفتم به عمو بگم که مشکل بزرگتری رو بندازه سر راهش…یا…اوم…دوست دارم ورشکست بشه، این بهتره بنظرم!
رأس جـنون🕊, [23/11/2024 10:12 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۶۳۹
فرشته تکان واضحی خورد و اینبار هیلا با صدای بلندتری به زن پوزخند زد.
– ولی تو اسمت مادر نیست…تو مادر من نیستی و این به کنار…با چه رویی پاشدی اومدی پیش یه غریبهای که بهش بدهکارین التماس بخشش و کمک کنی؟
فرشته به تته پته افتاد:
– مَ…من…پیش غریبه که نیومدم.
دخترک خندهی عصبی کرد و چند قدمی روبه جلو برداشت و انگشت اشارهاش را به سمت خودش گرفت.
– نکنه فکر کردی نسبتی باهم داریم؟ فکر میکنی مادرمی؟ تو اگه مادر بودی که الان طرف دخترت بودی نه طرف اون لجنای کثافت!
– مَن…
نمیتوانست تحمل کند…نه بودنش را نه شنیدن حرفها و صدایش را! فقط میدانست صدایش بیاراده بلند شد:
– برو بیـرون!
چشمان فرشته بهت زده گرد شد و ترانه تندی خودش را از آشپزخانه بیرون انداخت و بازوی هیلا را گرفت.
– هیلا چیشده؟
– این زنو بنداز بیرون! بار آخرت باشه راهش میدی خونه!
ترانه نگاه از زن گرفت و سعی کرد هیلا را آرام کند.
– باشه عزیزم آروم باش.
– من آروم نمیشم…تا از خونهم نندازیش بیرون آروم نمیشم، نرفت زنگ بزن پلیس…نمیخوام دیگه پاش به اینجا باز بشه.
– باشه عزیزم الان راهنماییش میکنم بیرون.
بلند فریاد زد:
رأس جـنون🕊, [24/11/2024 05:42 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۶۴۰
– آخ که بابای قشنگمو تو انداختی زیر خاک، تو قاتل بابامی نه اون کامیونی که بهش زد، بمیرم برای بابام که زندگیش حروم تو شد!
فرشته بغض کرده نالید:
– ولی من نکشتمش!
– کشتیش!…بخدا تو کشتیش…از دست تو مرد…اگه نبودی من الان بابامو داشتم…اگه نبودی زندگیم خیلی قشنگتر بود و اینهمه سال با بابام زندگی کرده بودم…آخ خدا بابامو چرا ازم گرفتی؟
ترانه زود به خودش آمد و به سمت فرشته رفت.
– خاله ممنون میشم بری! حال هیلا خوب نیست…و اینکه لطفا اینجا نیاین دیگه!
زن اشکش چکید و روبه ترانه پرسید:
– تو هم منو قاتل میدونی؟ تو هم فکر میکنی شاهرخو من کشتم؟
ترانه نمیخواست دخالت کند اما هیلا تنها خواهری بود که در این دنیا داشت.
– شما قاتل شوهر سابقتون نیستین ولی قاتل زندگی هیلا هستین!
تن زن تکانی از حق بودن جملهی ترانه خورد. ترانه دستش را روی بازوی فرشته گذاشت و کمی آن محل را فشرد:
– لطفا برید…میترسم حال هیلا بدتر بشه!
طول کشید تا بالاخره فرشته قانع شود و از خانه بیرون بزند. ترانه بعد از بستن در به سمت اتاق پا تند کرد و تقهای به در آن کوبید:
– هیلا؟
هیلا با صدای بغضی نالید:
– میخوام تنها باشم.
– اما…