رمان رأسجنون پارت 105
دستهی کیفش را با حرص فشرد و متأسفانه این بند قرارداد را از یاد برده بود و از آن بدتر، مرد خوب میدانست که برای گفتن آن قضیه دستش بسته بود و اهل پول قرض گرفتن هم نبود.
یک دستش را به صورتش رساند و نفسش را بلند بیرون داد. اصلا دلش نمیخواست کیامهر شاهد این حال بهم ریختهاش باشد اما امکان نداشت وقتی که با آن چشمهای ریز شدهاش حتی یک ثانیه نگاه کردن را هم از دست نمیداد.
– دلیل این کارت چیه؟
کیامهر خونسرد و به آرامی از روی صندلی بلند شد و دست در جیبش فرو برد.
– اینو من باید بپرسم.
اصلا حوصله نداشت و این از تند پلک زدنش هم مشخص بود.
– میشه جوری حرف بزنین که من هم متوجه بشم؟
کیامهر جلو آمد و چند قدمی هیلا ایستاد و با حفظ ظاهر خونسردش لب باز کرد:
– دلیل این رفتارت با من چیه؟
انتظار پرسیدن همچین سؤالی را نداشت و همین باعث شد تا تنش تکان واضحی بخورد و مرد به این حرکتش پوزخند بلندی بزند. طول کشید تا به خودش بیاید و پاسخ مناسبی پیدا کند هر چند که…
– متوجه منظورتون نمیشم.
قدمی که کیامهر به سمتش برداشت را اصلا دوست نداشت…از این فاصلهای که داشت میانشان کمتر میشد متنفر بود!
– خیله خب پس منظورمو خیلی واضحتر بیان میکنم…تو اون دختری نیستی که چند روز پیش با کمال میل تو بغلم آروم شد.
رأس جـنون🕊, [26/10/2024 05:45 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۶۱۸
پلکش پرید و از این زیادی رک بودن کیامهر نفسش لحظهای بند آمد. حس میکرد صورتش تا بناگوش سرخ شده و همین باعث شد تا به صورت ناخودآگاه دستش بالا بیاید و روی یک سمت گونهاش بنشیند.
لب بهم فشرده بود و از شدت خجالت حتی نمیتوانست با مرد چشم در چشم شود و کیامهر هم مصرانه نگاهش میکرد و قصد عقب نشینی نداشت؛ گویا شمشیر را از رو بسته بود.
– هوم؟ چیشد؟
قراری بر کوتاه آمدن نداشت و او با درد نگاهش را به سختی کج کرد.
– من نمیتونم باهاتون کار کنم.
– خیله خب قبول…یه دلیل منطقی بیار اونوقت من بیخیال اون قرارداد لعنتی میشم و استعفاتو قبول میکنم.
صدایش آرام بود:
– دلیل چی؟
– دلیل عوض شدن رفتارت و پافشاریت برای کار نکردن با من!
ناتوان لب زد:
– به خودم مربوطه.
باز هم کیامهر بود که قدم به سمتش برداشت و با کم شدن فاصلهشان نفسش از آن عطر لعنتی خوش بو بند آمد و قلبش…قلبش؟ داشت با تمام قوا خودش را به در و دیوار میکوبید و کم مانده بود بدبختش کند!
– ولی یه سرِ این قضیه به من مربوطه میفهمی؟ تو داری برای چیزی خودخواهانه تصمیم میگیری که یه سرِش من ایستادم.
– چون…چون…من…یه مشکلی…دارم.
رأس جـنون🕊, [27/10/2024 05:45 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۶۱۹
– چه مشکلی؟
کیامهر غد بود و پای حرفش ایستاده بود. انگار تمام توانش را جمع کرده بود تا از خیر سؤال پیچ کردنش نگذرد. نگاه گرفت و با نفسی که حالا یکی در میان شده بود لب باز کرد:
– شخصیه…چیزی هم که شخصیه به خودم مربوطه!
چند ثانیهای طول کشید تا صدای کیامهر به گوشش برسد:
– هیلا کی بهت گفته من آدم صبوریم و به هر سازی که قراره بزنی برقصم؟
نگاهش تردید داشت و سخت بود چیزی که قرار بود به زبان بیاورد…چیزی که از دیشب بارها با خودش تکرار کرده بود و حالا…به مشکل خورده بود.
– من…آقای معید میشه دست از سر من بردارین؟
مرد بالاتنهاش را روی دخترک کمی خم کرد و نگاه تیزی به چشمانش انداخت.
– نه…نمیشه…هر وقت اصل کاری رو گفتی اونوقت میتونم تصمیم بگیرم که دست از سرت بردارم یا نه!
– من نمیخوام درگیر من بشین.
موقع گفتن این جمله چشمانش لرزان شد اما…
باید به زبان میآورد حتی اگر مرد هیچ حسی به او نداشته باشد.
– جُذام داری که نباید درگیرت بشم؟
– گذشته خوبی ندارم.
– خوبه خودت داری میگی گذشته…گذشته چیزیه که توی گذشتهست!
– ولی اثراتش هنوز توی زندگی من هست…زندگی الانمو تحت تأثیر قرار داده و نمیخوام مشکلی برای شما پیش بیاد.
رأس جـنون🕊, [28/10/2024 02:45 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۶۲۰
– اونو دیگه من براش تصمیم میگیرم که ادامه بدم یا نه!
نگاهش را بهت زده بالا گرفت. یعنی…
حتی نمیخواست یک کلمهی دیگر بشنود. دستهی کیفش را فشرد و به زور لب از هم باز کرد:
– من باید برم.
– من هنوز اجازهی رفتن رو بهت ندادم.
حرص زده تنش را کمی جلو کشید و اجازه داد تا مرد راحت بهم ریختگیاش را ببیند بلکه از این همه یکدنده بودنش دست بردارد.
– آقای معید…من اصلا گذشتهی خوبی نداشتم، چهارده سال اول زندگیم خوب بود یا بهتره بگم جزء بهترین سالهای زندگیم بود ولی بعد از اون…من بعد از اون حتی یه روز خوش هم نداشتم…این آدمی که الان جلوته رو من به زور ساختم تا شد…طول کشید تا شد، درد کشیدم اشک ریختم جون کندم تا شدم اینی که الان همه میبینن…پس به نفع خودتونه که وارد زندگی من نشین، چون امکان اینکه ضربهای بخورین زیاده.
مرد چند قدمی عقب کشید و متفکر دست در جیب فرو برد. طول کشید تا به خودش بیاید و جواب دخترک را بدهد:
– حالا اگه من بگم مشکلی ندارم از اینکه ضربهای بخورم چی؟
چشم گرد کرد و مغزش دوباره جمله را برای خودش تکرار کرد. سخت بود اما:
– چی…منظورتون چیه؟
تک خندهی کیامهر همیشه جذابیت خاصی داشت و لعنتی دقیقا در این لحظهی شدیدا سخت تصمیم گرفته بود با تمام قوا زیباییاش را به رخ بکشد.
رأس جـنون🕊, [30/10/2024 02:45 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۶۲۱
– یعنی من مشکلی با گذشتهت ندارم حتی اگه بابتش ضربه هم بخواد وارد زندگیم بشه.
پوزخندی زد.
– مثل اینکه یادتون رفته شما کی هستین و چه جایگاهی توی این جامعه دارین!
– نه یادم نرفته ولی من با همهی اینا یه انسانم که میتونم برای زندگیم تصمیم بگیرم.
بهت زده تنها نالید:
– من نمیتونم درکتون کنم.
– اتفاقا منم نمیتونم درکت کنم…مشکل رو بگی تازه میتونم کمکت هم کنم.
چشمانش به بغض نشست و انگار سد مقاومتیاش شکسته شد.
– من گذشته خوبی ندارم.
– من با گذشتهت کاری ندارم.
– گذشته خوبی ندارم ولی…
کیامهر اخمی کرد و دو قدم عقب رفته را جبران کرد و حالا با فاصلهی کمی از دخترک ایستاد.
نمیخواست حرفی از آن اتفاقات کذایی گذشته بزند اما مرد غیر از این راهی هم برایش نگذاشته بود.
– چیشده؟
– فرزین دست از سر من برنمیداره آقای معید…ای کاش تموم کنید این لجبازیتونو!
– هیلا حرف بزن خب؟ حرف بزن چون مخم درک نمیکنه که میخوای چی بگی و منظورت چیه!
نالید:
– آخه من چی بگم؟
– بگو…اون چیزی رو که جلوتو گرفته و مجبورت کرده بیای اینجا یه مشت حرف مفت تحویل من بدی!
رأس جـنون🕊, [31/10/2024 09:43 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۶۲۲
اشکش ریخت اما مقاومت داشت برای گفتن…
سخت بود و این مرد بیطاقت قراری بر درک کردنش نداشت.
– هیلا؟ منو روانی نکن…نذار برم خِر فرزینو بگیرم ببینم چه غلطی کرده! یا خودت میگی یا میرم سراغ فرزین…انتخاب با توئه!
نالید:
– آقای معید!
کیامهر پلک محکمی زد:
– حرف بزن هیلا…صد بار گفتم من اصلا آدم صبوری نیستم.
لب بهم فشرد و سعی کرد با چشمان بغضیاش به مرد التماس کند که کوتاه بیاید اما شدنی نبود. کیامهر مصمم نگاهش میکرد و منتظر شنیدن بود.
هشدار گونه صدایش زد:
– هیلا!
طول کشید تا بغضش را قورت بدهد و برای صحبت کردن لبانش را از هم جدا کند:
– بعد از ازدواج مامانم با محسن من مجبور شدم که برم باهاشون زندگی کنم…مثل…اینکه…
نفسی گرفت و سختتر از قبل ادامه داد:
– مثل اینکه…محسن عاشق مامانم بوده و به زور با مامان فرزین ازدواج کرده بود…مثل اینکه…خیلی اذیتش میکرد.
مکث کرد و انگار زبانش برای ادامه دادن بند آمده بود.
– خب؟
چند بار پلک زد و تمام قوایش را برای ادامه دادن جمع کرد.
– این کینه تو دلش بود و…و…دق و دلیشو سر من خالی میکرد…انتقامشو از من میگرفت.