رمان دیازپام

رمان دیازپام پارت 50

4.4
(7)

-پس مهر پدر و فرزندی چی؟

دائی چرخید سمتم و هر دو بازوم رو توی دستهاش گرفت.

-اون اگر می خواست پدر باشه، دست از کارهاش بر می داشت و کنار تو و مادرت می موند. از روزی که به دنیا اومدی تا به امروز با هاویر هیچ فرقی برام نداشتی و نداری؛ تو دختر منی.

سرم و روی سینه ی مردونه اش گذاشتم. ضربان قلبش بهم آرامش می داد.

پدر یعنی کسی که حامی آدم باشه و دایی دقیقاً همین بود؛ حامی من از قبل تا الان.

گاهی بعضی آدمها اسم مقدس پدر رو به لجن می کشن.

-الان همه چی رو میدونی … درسته مادرت رو از دست دادی اما اینو بدون مادرت با ارزش از دنیا رفت. تا لحظه ای که بود از وطن و ناموسش دفاع کرد. این باید برای تو باعث افتخار باشه که چنین مادری داشتی. خسته ای، بهتره استراحت کنی.

-دائی؟

-جانم؟

-خیلی دوستتون دارم.

-من بیشتر عزیز دلم … شبت بخیر.

با رفتن دائی روی تخت دراز کشیدم و نگاهمو به سقف بالای سرم دوختم. قلبم سبک شده بود.

انگار یه بار سنگین از روی دوشم برداشته بودن.

خدا رو بابت لطفی که در حقم کرد و عامل مرگ دو مرد عزیز زندگیم نشدم شکر کردم اما دلم تنگ مامان بود.

تنگ مهربونی و فداکاریش که از زندگی و جوونیش گذشت. هرگز فکر نمی کردم یه روزی متوجه بشم که دائی و مامان هر دو پلیس باشن.

چشمهام رو بستم و چهره ی خندون مامان جلوی چشمهام جون گرفتن.

-هاویر، عزیزم، گفتن ماه عسل نگفتن که یه ایل و با خودت برداری ببری!

-آره اما من و آشو دوست داریم با شماها بریم، مشکلیه؟

چشمهام رو براش لوچ کردم.

-تو واقعاً زبون نفهمیا … بابا برید خوش بگذرونید.

-ببین اسپاکو، خیلی رو مخی! همه راضی شدن بیان جز تو! پاشو وسایلتو جمع کن شب راه بیوفتیم.

زندائی وارد اتاق شد.

-پاشو دیگه اسپاکو، دخترم رو اذیت نکن!

-آخه قربون قیافه ی خوشگلت بشم زندائی، من فقط دارم میگم دوتائی با هم برن تا براشون خاطره بشه.

-اینطوری هم براشون خاطره میشه. پاشو عزیزم.

-چشم، رو حرف شما که نمیشه حرف زد!

هاویر دهن کجی برام کرد.

-خدا خیرت بده مامان کاش زودتر اومده بودی.

زندائی لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت. همراه هاویر چمدون کوچیکی بستیم.

قرار بود آشو و هاویر با ماشین خودشون بیان و بقیه با ماشین ویهان.

هم خوشحال بودم که ویهان میاد هم از اینکه قرار بود بی محلی ازش ببینم دلم می گرفت.

اما همین که کنارم بود هر چند مال من نبود، باز هم خوب بود.

از همه خداحافظی کردیم. کنار دخترها رو صندلی عقب نشستم.

هر دو ماشین از در ویلا خارج شدن. نگاهی به نیمرخ ویهان انداختم.

داشت با نریمان صحبت می کرد. قرار شده بود به ویلای پیرمرد تو گیلان بریم.

میدونستم رابطه ام با هر کی خوب بشه با پیرمرد نمیشه!

هوا تاریک شده بود که به ویلا رسیدیم. هر دو ماشین پشت سر هم وارد ویلا شدن.

شب شده بود و حیاط با چند لامپ پایه بلند روشن. اوایل مهر بود و هوا سرد و کمی شرجی.

چمدون کوچیکم رو برداشتم و وارد ویلا شدم. ویلا سه خوابه بود و قرار شد یکی از اونها مال من و فرانگیز و وسایل ویهان باشه.

به اصرار ویهان یکی از اتاق ها رو هم فرانک و نریمان گرفتن و یکی هم آشو و هاویر.

خسته روی تخت دراز کشیدم. فرانگیز رفت تا مسواک بزنه.

چشمهام کم کم گرم خواب شدن و دیگه متوجه اطرافم نشدم. با باز و بسته شدن در اتاق چشمهام رو باز کردم.

کسی توی اتاق نبود. خمیازه ای کشیدم و از تخت پایین اومدم. نیاز به یه دوش داشتم.

همینطور که سمت حموم می رفتم دست بردم و تیشرتم رو از تنم درآوردم.

یهو در حموم باز شد و ویهان با موهای نم دار و ست تو خونه ای طوسی بیرون اومد.

هول کردم و سریع تیشرت رو جلوم گرفتم. نیم نگاهی بهم انداخت و سمت آینه ی دراور رفت.

-قبل رفتن تو اتاق یه دختر در میزنن نه که مستقیم برن حموم!

-اگه اون دختر خوابش سبک باشه متوجه در زدن من میشه!

-اما …

نذاشت ادامه بدم.

-فکر می کنم لباس مناسبی نداری، بری حموم بهتره. منم سشوارمو میکشم و میرم بیرون.

لعنتی ای توی دلم به حواس پرتیم گفتم و وارد حموم شدم.

حموم انگار بوی ویهان رو می داد. دلم براش تنگ شده بود؛ برای ذره ای توجه. هوا رو با ولع بلعیدم.

لباسامو درآوردم و زیر دوش ایستادم. بعد از چند دقیقه آروم در حموم رو باز کردم.

کسی تو اتاق نبود. موهامو سشوار کشیدم. شومیز کوتاهی همراه با شلوار لی پوشیدم.

موهامو بالای سرم جمع کردم و از اتاق بیرون رفتم.ویهان کنار شومینه نشسته بود.

ماگ بزرگی به همراه لب تاپش کنارش بود.

-بقیه نیستن؟

-می بینی که نیستن!

-کجا رفتن؟

-رفتن کمی بازارگردی و خرید.

-اوم، تو چرا باهاشون نرفتی؟

سرش و از توی لب تاپش بالا آورد و نگاهی بهم انداخت.

-فکر نمی کنم لازم باشه به همه ی سوالات جواب بدم!

لبم و به دندون گرفتم.

-سعی کن حواسمو پرت نکنی، کار دارم.

-اون وقت چیکار کنم تا حواست پرت نشه؟

پوزخندی زد.

-لطف کن تو سالن نباش.

حس کردم قلبم لحظه ای از زدن ایستاد. بی هیچ حرفی راهمو سمت آشپزخونه کج کردم.

زیر کتری روشن بود. برای خودم چائی ریختم و روی صندلی نشستم.

چند قلپ چائی به همراه قند خوردم و از آشپزخونه بیرون اومدم.

ویهان سرش تو لب تاپش بود. در سالن رو باز کردم و نگاهی به حیاط پر از درخت رو به روم انداختم.

تا اومدن دخترها سرگرم میشدم.

هوا کمی ابری بود. شنلم و روی شونه هام انداختم. در سالن رو بستم و پله ها رو پایین رفتم.

درخت های پرتقال پر از میوه بودن. یاد روزهایی که انگار تمام حواس ویهان بهم بود افتادم.

همون موقع هم بخاطر مامان بهم توجه می کرد.

روی تاب نشستم. پام رو به زمین زدم و تاب آروم شروع به حرکت کرد.

در باز شد و ماشین آشو وارد حیاط شد.هاویر با دیدنم اومد سمتم.

-تو اینجائی؟

-پس کجا باشم؟

-ویهان کجاست؟

-داخل.

-بیا بریم؛ کلی وسایل خریدیم باید جابجاشون کنیم. عصر رو میریم دریا، شب رو کنار دریاییم، فردام میریم جنگل گردی.

-چه برای خودشون هم برنامه چیده!

-پس چی؟ بدو …

با هم وارد سالن شدیم. ویهان هنوز سرش توی لب تاپش بود. آشو سمت ویهان رفت.

-تو که هنوز سرت تو اون بی صاحابه!

-میگی چیکار کنم؟

-پاشو جمعش کن بساط کباب رو آماده کنیم که خیلی گرسنمه.

با هاویر وارد آشپزخونه شدیم.

-اسپاکو، می تونی گوشتها رو برای کباب تیکه کنی؟

-اوهوم.

-فرانک، تو هم بیا اینا رو بذاریم تو یخچال.

فرانگیز یه سینی چائی ریخت. گوشت ها رو تیکه تیکه کردم.

ویهان وارد آشپزخونه شد. لحظه ای نفهمیدم چی شد و کارد دستم رو برید.

جیغی کشیدم و انگشتم و توی اون یکی دستم گرفتم. هاویر اومد سمتم.

نگاهم به ویهان بود که تو چهارچوب آشپزخونه ایستاده بود.

آشو سریع وارد آشپزخونه شد.

-چی شده؟

هاویر با استرس رو کرد به آشو.

-انگار انگشتشو بریده.

-برو اونور ببینم.

شاید توقع داشتم ویهان بیاد جلو مثل تمام وقتهایی که اولین نفر حاضر می شد.

-اسپاکو، ول کن انگشتتو.

آروم دستمو از روی انگشتم برداشتم.

-هاویر، اون جعبه کمک های اولیه رو از تو اون کابینت بده بهم.

هاویر با جعبه اومد سمتمون. ویهان از آشپزخونه بیرون رفت.

بغض به گلوم چنگ زد. چقدر دل نازک شده بودم!

-خدا رو شکر خیلی عمیق نیست … حواست کجا بود؟! … پاشو برو تو سالن، بقیشو خودم آماده می کنم.

-خوبی اسپاکو؟

لبخندی کم رنگ رو به هاویر زدم.

-خوبم.

از آشپزخونه بیرون اومدم. دخترا رفتن کمک هاویر و آشو.

نریمان رفت تا ذغال آماده کنه. سمت در نیمه باز تراس رفتم.

ویهان گوشه ی تراس رو به باغ به نرده ها تکیه داده بود. دلم برای صمیمیت قبلمون تنگ شده بود.

بهش حق میدادم اما تحمل اینهمه سردی رو هم نداشتم. با فاصله کنارش لبه ی تراس ایستادم. انگار وجودم رو حس کرد.

نیم نگاهی بهم انداخت و نگاهش پایین اومد و روی انگشت باندپیچی شده ام لحظه ای ثابت موند.

-مثل اینکه مشکل حادی نبوده!

سری تکون دادم. خواست بره سمت سالن.

-مزاحم شدم؟

-نه، می خواستم برم داخل چون خیلی وقته به نبودنت عادت کردم!

احساس کردم از یه بلندی پرت شدم پایین. صداش تو سرم تکرار شد “خیلی وقته به نبودنت عادت کردم”

ویهان داخل رفت اما من هنوز همچنان به جای خالیش خیره بودم. فرانک وارد تراس شد.

-خوبی اسپاکو؟

سری تکون دادم.

-بیا بریم پیش بقیه، خیلی وقته اینجا ایستادی.

-باشه بریم.

-چیزی شده؟

-نه هیچی.

-دوست دارم خنده تو ببینم … از وقتی که دوباره برگشتی خیلی تغییر کردی! میگم نکنه بخاطر ازدواج آریاست؟

-نه اصلاً! چون من هیچ علاقه ای به آریا نداشتم.

-خب خدا رو شکر.

همه تو حیاط جمع بودن. هاویر و فرانگیز داشتن میز و می چیدن.

لحظه ای توی ذهنم اومد هاویر چه کدبانویی شده!

آشو با سیخی کباب سمت هاویر رفت و تیکه ای گوشت با عشق تو دهن هاویر گذاشت.

از تمام حرکاتشون عشق معلوم بود. هاویر گونه ی آشو رو بوسید. دلم عشق خواست!

نگاه از هاویر و آشو گرفتم که با نگاه ویهان تلاقی کرد.

برای چند ثانیه هر دو به هم خیره شدیم. ویهان نگاه ازم گرفت و سمت کباب ها رفت. هاویر با دیدنم گفت:

-حالت چطوره؟

صندلی رو عقب کشیدم و روش نشستم.

-خوبم.

سیخی کباب اومد جلوی صورتم. نگاهم و بالا آوردم که ویهان و تو فاصله ی کمی از خودم دیدم. سؤالی نگاهش کردم.

-به چی نگاه می کنی؟ بگیر تا سرد نشده. گفتم تا داغه برای همتون بیارم.

دو سیخ دیگه رو سمت فرانک و فرانگیز گرفت. رو کرد به هاویر.

-تو هم که آقاتون حسابی بهت رسیده!

نهار با شوخی و خنده به پایان رسید. قرار شد شب رو به کنار دریا بریم و آتیش روشن کنیم.

روی تخت دراز کشیده بودم و فرانگیز سرش تو گوشیش بود. نگاهمو از پنجره به بیرون دوختم.

دلم عجیب گرفته بود. در اتاق بی هوا باز شد و هاویر سراسیمه وارد شد.

-الان بابا زنگ زده بود … مثل اینکه عمه خانوم حال نداره! ازمون خواست سریع برگردیم. پاشید وسایلاتونو جمع کنید.

به ناچار لباسهامو دوباره توی چمدون چیدم. شال و پالتوی نازکم رو برداشتم.

ویهان وارد اتاق شد. هنوز وسط اتاق ایستاده بودم.

-نمیخوای بری بیرون؟ میخوام لباس عوض کنم! البته برای من فرقی نمی کنه، می تونی بمونی.

-زیاد دیدم؛ نیازی نیست، میرم بیرون.

قدمی سمتم برداشت و رو به روم قرار گرفت.

-چیو زیاد دیدی؟

تازه متوجه حرفی که زده بودم شدم. حس کردم خون هجوم آورد سمت گونه هام. “احمق، احمق”

-نگفتی چیو زیاد دیدی؟

-هیچی، همینطوری گفتم.

یهو تیشرتش و از تنش درآورد. عضلات بهم پیچیده و قویش جلوی چشمهام خودنمائی کرد.

قدمی به عقب برداشتم و اون قدمی به سمتم برداشت.

-باور کنم چنین هیکلی رو بارها دیدی؟

هول کرده بودم و نگاهم به هر جائی بود جز ویهان. بهم پشت کرد.

-البته شاید هم دیده باشی؛ مثلاً هیکل اون پسرعموی عزیزت، آرشام!

-اما دیگه چیزی از اون هیکل گنده نمیمونه … خصلت زندانه!

این چی داشت برای خودش می گفت؟!

-منظورت چیه؟

تیشرت دیگه ای تنش کرد.

-یعنی تو متوجه منظور من نمیشی! مگه تو ما رو به اون نفروختی، ها؟ به کسایی که داشتن جونتو می گرفتن! حتماً این وسط احساسی بوده که تو خواستی ما رو بفروشی! من واقعاً برات متأسفم که به عشقت نرسیدی.

-داری برای خودت چرت می بافی … بین ما هیچ چیزی نبوده.

برگشت سمتم.

-پس اگه چیزی نبوده، چرا ما رو بهش فروختی؟

لبم و به دندون گرفتم.

-چون احساس می کردم تو و دائی قاتل مامانم هستین.

پوزخند صداداری زد.

-چرا صبر نکردی تا توضیح بدیم؟

-اون شب ازت خواستم توضیح بدی اما تو فقط سکوت کردی.

-توام از خدا خواسته گذاشتی و رفتی و فکر کردی منِ ویهان اونقدر پَپِه هستم که ندونم تو یه الف بچه کجائی! از لحظه به لحظه ی زندگیت خبر داشتم. حتی اون شب مهمونی مسخره با اون ماسک مسخره، فکر کردی تویی رو که خودم بزرگت کردم نمی شناسم؟ من تو رو از فرسخ ها فاصله می شناسمت اما تو همه چیز و خراب کردی … تو هیچ شناختی نسبت به من نداری!

دیگه اونجا نموندم و سریع از اتاق بیرون اومدم. قلبم بی امان تو سینه ام می کوبید.

بعد از مدت ها اولین بار بود اینهمه داشتیم با هم صحبت می کردیم.

پوزخندی زدم. البته صحبت که نه، مشاجره می کردیم.

-هاویر؟

-بله؟

-می تونم با شما بیام؟

-آره.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا