رمان دیازپام

رمان دیازپام پارت 19

5
(7)

-تنها یادگاری مامانه … همیشه برام می زد.

ویهان هر دو دستش و زیر سرش گذاشت و روی چمنها دراز کشید. کنارش دراز کشیدم.

-از اینجا ماه چقدر قشنگه!

-آره قرص ماه کامله.

هر دو به ماه خیره بودیم. ویهان بلند شد.

-برو بخواب، دیروقته. فردا مسابقه اسب سواریه.

-دلم یه اسب میخواد.

-فردا قبل از مسابقه دو تا اسب برمیدارم با هم میریم اسب سواری.

با این حرفش چشمهام برقی زد و هوا پریدم و از گردنش آویزون شدم.

-میدونستی زیادی خوبی؟

دستهام و از دور گردنش جدا کرد.

-یهو جو زده شدم.

-عیب نداره،همیشه بخند.

سرم و بالا آوردم و نگاهش کردم. آروم گونه ام رو با شصتش نوازش کرد.

-خنده بیشتر بهت میاد، شب بخیر.

و پشت بهم سمت چادرها رفت. گرمی دستش و هنوز روی صورتم احساس می کردم. ناخواسته لبخندی روی لبهام نشست.

سمت چادر دخترها رفتم. ملی جلوی چادر بود. با دیدنم پوزخندی زد.

-خوش گذشت؟

-عااالی بود جاتم اصلاًخالی نبود!

تنه ای بهش زدم و وارد چادر شدم. بعد از خوردن صبحانه ویهان دو تا اسب آورد. باورم نمی شد به قولش عمل کنه.

-وااای، فکر نمی کردم یادت بمونه.

اخم تصنعی کرد.

-مگه میشه یادم بره؟ یالا سوار شو ببینم اسب سواریت چطوره؟

پریدم روی اسب.

-کجاش و دیدی آقا؟!

تک خنده ی مردونه ای کرد و لگام اسب رو به دست گرفت. هر دو به تاخت سمت دشت رفتیم.

با هم به چمنزاری رسیدیم. نفس زنون از اسب پایین پریدم.

-اعتراف می کنم اسب سواریت عالیه.

ویهان هم از اسب پایین اومد. هر دو با فاصله ی کمی رو به روی هم ایستادیم.

نسیم آرومی می وزید و باعث شده بود موهام تو هوا به رقص دربیاد.

-منم باید اعتراف کنم …

سرش رو کمی روی صورتم خم کرد. نگاهش و تو نگاهم دوخت و کم کم پایین اومد. روی لبهام مکث کرد.

بی دلیل ضربان قلبم بالا رفت. صداش بم و خشدار توی گوشم نشست.

-تو چی داری توی خودت … چیزی که من و سمت تو می کشه …

گنگ نگاهش کردم. نفسش و سنگین توی صورتم بیرون داد و دستی به گردنش کشید.

-بریم دیر نشه.

-ویهان؟

برگشت و نگاهم کرد. سکوت کردم. نمیدونستم چی بگم … دلم می خواست کمی بیشتر بمونیم.

-اینو بدون اسپاکو، من تو هر شرایطی پشتتم.

پرید روی اسب و تا رسیدن به چادرها دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد. مسابقه شروع شد.

۱۰ سوارکار روی اسبهاشون نشسته بودن. اسب سیاه ویهان با اون هیکل و گندگی بیشتر از همه تو چشم می اومد.

با سوت داور اسب ها به تاخت دراومدن. فرانک با ذوق گفت:

-بریم بالای تپه دخترها؛ از اونجا وقتی برگردن می فهمیم کی زودتر می رسه.

همه استقبال کردیم. دلم می خواست ویهان اول بشه. روی تپه نشسته بودیم و آرین کنارم بود

فرانک و فرانگیز با چند تا از دخترها همراه ملی کمی جلوتر بودن. با دیدن ویهان با ذوق از روی زمین بلند شدم.

همه دست میزدیم. ملی اومد کنارم و نگاهم کرد. سؤالی نگاهش کردم.

-از ویهان دور شو.

-چی؟؟

-گفتم از ویهان دور شو؛ چیزی که مال منه رو کسی حق نداره بهش نگاه کنه، حق مالکیت که اصلاً!

پوزخندی زدم.

-اون وقت کی سند ویهان و به اسم شما زده؟

قدمی سمتم برداشت.

-نمیدونم یهو از کجا پیدات شد اما بدون همه اینو میدونن که ویهان مال منه.

تن صداش بالا رفته بود.

آرین: اسپاکو، ولش کن.

-بذار ببینم ملی خانوم چی میخواد بگه.

ملی: اینو تو گوشت فرو کن … ویهان مال منه!

-مگه اسباب بازیه؟

یهو اومد سمتم. همزمان آرین هم جلو اومد تا مانع بشه. همه ی اتفاق ها تو یک لحظه افتاد.

فقط با دستم آرین و به عقب هل دادم تا مانع ما دو تا نشه. با صدای جیغش به سمتش برگشتم.

آرین روی هوا معلق بود. صدای جیغ دخترها بلند شد. شوکه نگاهم رو به افتادن آرین دوختم.

باورم نمی شد من هولش داده باشم. من فقط خواستم مانع ما نباشه. با صدای جیغ دخترها همه به سمتمون اومدن.

آرین غرق خون پایین تپه افتاده بود. همه دورش جمع بودن.

سرش توی بغل آریا بود اما من هنوزشوک زده سر جام ایستاده بودم.

با نشستن دستی روی شونه ام به عقب برگشتم. با دیدن ویهان لبهای لرزونم رو از هم باز کردم

-من نمیخواستم این اتفاق بیوفته … من فقط کمی به عقب هولش دادم …

نمیدونم حالم چطور بود که یکهو ویهان کشیدم تو آغوشش.

-هییسس … آروم باش، چیزیش نمیشه.

پیراهن مردونه اش رو چنگ زدم.

-اگه …

از ترس لبم و محکم به دندون گرفتم. با کمک ویهان از تپه پایین اومدم.

انگار همه چیز توی خواب اتفاق افتاده بود. پاهامون یارای رفتن به سمت جمع رو نداشت.

پدر آریا ماشین رو آورد و آرین غرق به خون رو روی دستهاش بلند کرد و سمت ماشین به راه افتاد.

با دیدن صورت خونی آرین قلبم از کوبیدن ایستاد. بازوی ویهان رو چنگ زدم.

-خو … خوب میشه؟!

-نگران نباش.

بقیه هم مثل من توی شوک بودن. همه سوار ماشین شدیم. وسط فرانک و فرانگیز نشسته بودم. دلم شور می زد.

لبم رو با استرس می کندم. ویهان از آینه نگاهی بهم انداخت.

-کندی اون بدبختو! … فرانک یه دستمال بهش بده.

فرانک دستمال و سمتم گرفت. نمیدونم لبم چجوری بود که گفت:

-وای اسپاکو، لبتو داغون کردی که!

تمام حواسم پیش آرین بود. وارد بیمارستان شدیم. با اینکه هنوز هیچ کس هیچی نگفته بود، اما احساس می کردم نگاهها روم سنگینی می کنه.

ویهان سمت آریا رفت.

-چی شد؟

-فعلا هیچی؛ گفتن باید همینجا عمل بشه بعد انتقالش میدن تهران.

یکهو نگاهش به ما چهارتا افتاد.

-چی شد که آرین افتاد؟

با این حرف آریا احساس کردم زیر پام خالی شد و ضربان قلبم بالا رفت. رنگم پرید.

با صدای نازک و تو دماغی ملی ته دلم خالی شد

-اسپاکو هولش داد!

با این حرف ملی بیمارستان دور سرم چرخید. سکوت بدی حاکم بود و هیچ کس هیچ حرفی نمیزد.

انگار لبهام رو قفل زده بودن؛ میخواستم بگم عمدی نبود اما نمی تونستم!

سرم پایین بود اما با دیدن کفش های آریا آروم سرم رو بالا آوردم. انگشت اشاره اش رو سمتم گرفت.

-برو دعا کن حال خواهرم خوب بشه وگرنه کاری می کنم هر روز آرزوی مرگ کنی، میفهمی؟ مرگ!

از کنارم رد شد. همه یه جوری نگاهم می کردن. روی نیمکت نشستم. چقدر تنها بودم!

با نشستن کسی کنارم سرم رو بالا آوردم. ویهان نگاهی بهم انداخت.

-میدونم نمیخواستی این کار و کنی، حتماً ناخواسته این اتفاق افتاده.

-من نمیخواستم اینطوری بشه … اصلاً نفهمیدم چی شد … فقط کمی به عقب هولش دادم.

-هییسس … آروم باش؛ من اینجام. هیچ کس نمی تونه تا وقتی من هستم به امانت عمه ام حرفی بزنه.

آروم سرم و روی شونه اش گذاشتم. یه حس عجیب پر از آرامش انگار بهم تزریق کردن. چه خوبه که ویهان هست.

ساعت ها به سختی می گذشت. عمل موفقیت آمیز بود اما تا به هوش اومدن آرین هیچ چیز مشخص نبود.

بعد از دو روز به تهران انتقالش دادن. قرار شد همراه فرانک و فرانگیز و خاله به دیدنش بریم، هرچند فقط از پشت شیشه میدیدنش.

دلم شور می زد. به آریا حق می دادم عصبی باشه چون آرین رو خودش بزرگ کرده بود.

وارد راهروی بیمارستان شدیم. آریا روی صندلی نشسته بود.

#پارت_166

با دیدنمون از روی صندلی بلند شد. اومد سمتمون و مستقیم نگاهش رو بهم دوخت.

-تو برای چی اومدی؟ برو بیرون … بار آخرت باشه دور و بر خواهرم می بینمت.

چرخید بره اما رو پاشنه چرخید.

-آها، یادت نره دعا کنی یه تار مو از سر دردونه ام کم نشه وگرنه آریا نباشم بذارم آب خوش از گلوت پایین بره!

-من نمی …

نذاشت ادامه بدم. انگشتش رو تهدید وار سمتم گرفت.

-برو خدا رو شکر کن الان گوشه ی زندان نیستی … دیگه نمیخوام اینورا ببینمت!

بغض گلوم رو فشرد. نفسم و سنگین بیرون دادم و سمت خروجی بیمارستان دویدم.

با خوردن هوای آزاد به صورتم، قطره اشکی روی گونه ام چکید.

ماشینی گرفتم و آدرس خونه ی دایی رو دادم. همین که هاویر در و باز کرد، پریدم توی آغوشش.

-اسپاکو … حالت خوبه؟

میون هق هق نالیدم:

-نه … خوب نیستم.

با هم وارد اتاقش شدیم. از اول ماجرا رو براش تعریف کردم.

-آروم باش … پسره ی آشغال غلط کرده بهت اون حرف ها رو زده.

-حق داره هاویر، من هولش دادم. نمیدونستم لبه ی پرتگاهه … تمام حواسم به ملی بود. داشت اعصابمو بهم می ریخت.

-غصه نخور، تو که از عمد این کار و نکردی که حالا ناراحتی! اونم خوب میشه.

با عجز سری تکون دادم.

دو هفته از بیهوشی آرین می گذشت و طی این دو هفته هیچ تغییری نکرده بود. همه نگران بودن.

بعد از اون روز بیمارستان، منشی آریا زنگ زد و گفت که اخراج شدم.

توی اتاق نشسته بودم که یهو در باز شد

با دیدن فرانگیز، تو تخت نیم خیز شدم.

-چیزی شده؟

فرانگیز با دستپاچگی موهای بلندش رو تابی داد.

-وای اسپاکو … آرین به هوش اومده!

باورم نمیشد؛ انگار گوشهام اشتباه شنیدن.

-تو چی گفتی؟!

با هیجان اومد سمتم.

-الان عمه فخری به مامان زنگ زد و گفت آرین بهوش اومده.

اشک توی چشمهام حلقه زد. زیر لب آروم گفتم:

-خدایا شکرت … الان حالش چطوره؟

-عمه چیزی نگفت، فقط گفت بهوش اومده.

-همینم خوبه.

-حالا رفتیم دیدنش بهت خبر میدم. مطمئنم رفتار آریا با بهوش اومدن آرین خوب میشه.

-رفتار آریا اصلا برام مهم نیست …فقط حال آرین برام مهمه.

فرانگیز از اتاق بیرون رفت. ذوق زده بودم.

با خوشحالی وارد تراس شدم و صندلی ای زیر پام گذاشتم و سرم و کمی سمت تراس ویهان خم کردم.

تراسش دقیقاً اندازه ی تراس من بود. سوتی زدم.

-همساااایه … کسی خونه نیست؟! … یوهوووو …

در تراس باز شد و ویهان حوله به تن بیرون اومد. با دیدنش سرفه ای کردم.

-چیه؟ کبکت خروس می خونه!

-توام شنیدی؟

اومد سمتم و کنار دیواره ی تراس ایستاد.

-چیو؟ اینکه گنجشک کوچولو بعد از مدت ها داره جیک جیک می کنه؟!

-واای ویهان، خیلی خوشحالم که آرین بهوش اومد.

-بهت گفته بودم جای نگرانی نیست!

-از امشب می تونم یه خواب راحت برم.

لبخندی زد.

-من امروز دارم میرم سفر.

نمیدونم چرا یهو تمام خوشحالیم از بین رفت و جاش دلتنگی نشست!

-کجا؟

-زیر آسمون خدا.

-بگو نمیخوام بگم … حالا کی بر می گردی؟

-رفتن دست خود آدمه اما اومدنش با خداست! نمیدونم.

-این مدتی که نیستم مراقب خودت باش.

سری تکون دادم.

-همینجا بمون میام.

وارد اتاقش شد. بعد از چند دقیقه لباس پوشید و اومد سمت دیوار.

-چشمهاتو ببند.

آروم چشمهام رو گذاشتم روی هم.

-حالا باز کن.

نگاهم به پروانه ی ظریفی افتاد که روی زنجیری تاب میخورد. با هیجان به ویهان نگاه کردم.

-این مال منه؟!

-جز تو کس دیگه ای هم اینجا هست؟

-خیلی قشنگه.

زنجیر و با پروانه کف دستم گذاشت. نگاهم رو از پروانه ی کوچولوی زیبا گرفتم و به ویهان دوختم.

-اما مناسبتش چیه؟

-دلم خواست برای دوست کوچولوی دوست داشتنیم یه یادگاری بخرم. فکر نمی کنم کار بدی کرده باشم!

-نه، اما …

-اما و اگر نداریم. من برم چمدونم رو ببندم که باید برم.

-ویهان؟

-جانم؟

چنان دلنشین جانم گفت که دلم خواست دوباره صداش کنم. نمیدونستم چرا اینطوری شدم!

-چیزی میخوای بگی اسپاکو؟

-نه، مراقب خودت باش آقای دوست!

و سریع از دیوار پایین پریدم و وارد اتاقم شدم. جلوی آینه زنجیر رو به گردنم بستم و آروم روی پروانه دست کشیدم.

لبخندی روی لبهام نشست. ویهان رفت و بقیه هم برای ملاقات آرین رفتن. روی تاب زیر درخت بید نشستم.

نمیدونم چقدر گذشته بود که در حیاط باز شد و ماشین آشو وارد شد.

از روی تاب بلند شدم و سمتشون رفتم. با دیدن چهره هاشون دلشوره گرفتم.

-چیزی شده؟

همین حرف کافی بود تا بزنن زیر گریه. رنگم پرید.

-برای آرین اتفاقی افتاده؟

آشو سرش رو پایین انداخت. خاله و بقیه هم با هق هق سمت خونه رفتن.

#پارت_169

بازوی آشو رو گرفتم.

-حداقل تو یه چیزی بگو … چه اتفاقی افتاده؟

-آرین …

-خوب؟

-کسی رو نمی شناسه!

دستم و دو طرف سرم گذاشتم.

-وااای خدای من!

-دکتر گفته خوب میشه اما از اون مهمتر حال جسمانیشه.

-یعنی چی؟

حس کردم آشو بغض کرد.

-یعنی اینکه معلوم نیست تا چه مدتی از کمر به پایینش حس نداره.

دستم و روی دهنم گذاشتم. چشمهام پر از اشک شدن. تقصیر من بود … من مقصر بودم.

با صورتی پر از اشک سمت اتاقم دویدم. وارد اتاق شدم و در رو قفل کردم و پشت در چمباتمه زدم.

کاش به اون روز لعنتی برمیگشتم … کاش این اتفاق شوم نمی افتاد!اما کاش و حسرت هیچ چیزی رو به حالت اولش برنمی گردوند.

یک هفته با تمام سختیش گذشت. توی خونه سکوت بدی حاکم بود.

دلم می خواست به دیدن آرین برم اما هیچ کس باهام درست صحبت نمی کرد.

با نگاههاشون همه منو مقصر می دونستن، حق هم داشتن. سمت فرانک و فرانگیز رفتم.

-فرانک؟

سرش رو بالا آورد.

-میخوام برم دیدن آرین.

-چیو میخوای ببینی؟ اینکه دختر به اون شادابی شده یه تیکه گوشت که فقط به روبروش خیره است؟

لبم و به دندون گرفتم.

-اگر نمیاین، آدرس بدین خودم برم.

فرانگیز بلند شد.

-برو آماده شو. این وقت روز آریا خونه نیست و فقط دو تا خدمتکار هستن.

-ممنونم.

لبخند کم جونی زد. سریع آماده شدم و همراه فرانگیز و فرانک سوار ماشین شدیم.

ماشین و کنار خونه ای ویلایی توی کوچه ای خلوت نگهداشت.

پیاده شدیم. استرس داشتم.

با باز شدن در وارد حیاط ویلا شدیم. خونه ی جالبی بود، انگار تمام خونه از چوب ساخته شده بود و کوه بلند دماونداز اینجا به خوبی مشخص بود.

خدمتکاری در و باز کرد.

-آقا نیستن.

فرانک: اومدیم دیدن آرین.

-اما آقا گفتن کسی رو راه ندم.

فرانگیز: ما دوستهای نزدیک آرین هستیم.

با این حرف زن رو کنار زد و وارد سالن خونه شدیم. صدایی از اتاق می اومد. نگاهی به هم انداختیم.

-پرستارشه، داره عوضش می کنه اما اجازه نمیده.

باورم نمی شد. با دست گلوم رو چنگ زدم. دلم می خواست از ته دل فریاد بزنم “لعنت به من … لعنت”

در اتاق باز شد و زنی میانسال از اتاق بیرون اومد. با هم سمت اتاق رفتیم. پشت سر فرانک و فرانگیز ایستادم.

با دیدن دختر نحیف و رنگ پریده با موهای پریشون روی ویلچر انگار آب سرد روی سرم خالی کردن.

باورم نمی شد این دختر بی روح که به رو به روش خیره بود، آرین شاداب یک ماه پیش باشه. توان دیدنشو نداشتم.

سمت در خونه دویدم. همین که از خونه بیرون اومدم صدای هق هقم بلند شد.

-اسپاکو خوبی؟

-بریم … خواهش می کنم بریم.

فرانک: باشه میریم.

از خونه زدیم بیرون و تا رسیدن به خونه فقط اشک ریختم. عذاب وجدان داشت خفه ام می کرد.

صدای توی سرم لحظه ای آروم نمی شد.

یه نفر توی سرم فریاد می زد:

“تو این بلا رو سرش آوردی … تو مقصر حال بد این دختری …”

باید یه راهی برای بهتر شدنش باشه. به هر سختی ای بود آدرس مطب دکترش رو از فرانگیز گرفتم. باید با دکترش صحبت می کردم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا