رمان دیازپام پارت 17
ازروی زمین بلند شدم و سمت کمدهای مامان رفتم.
-پسر خوبی باشی برات یه شالگردن می بافم.
-تو مگه از این هنرها هم بلدی؟
برگشتم سمتش و دست به سینه شدم.
-چی فکر کردی؟!
از روی زمین بلند شد و اومد سمتم. تو دو قدمیم ایستاد و نگاهش رو به چشمهام دوخت.
-فکر که زیاد می کنم؛ کدومشو میخوای بگم؟
نمیدونم چرا دوست داشتم سر به سرش بذارم! نگاهم رو تو چشمهاش دوختم.
-هر کدومو دوست داری بگو!
و چشمکی زدم. گوشه ی لبش بالا رفت و دستی به گردنش کشید. با صدایی بم تر از همیشه گفت:
-دیگه به هیچ مردی این مدلی چشمک نزن!
پشت بهم از اتاق بیرون رفت. شونه ای بالا دادم و دوباره سرم رو توی کمد فرو بردم. با شنیدن صدای در فهمیدم رفته.
هرچی لازم داشتم برداشتم و داخل کوله ام گذاشتم. صندوقچه ی کوچیک قدیمی مامان رو برداشتم. درش قفل بود.
یادمه مامان خیلی این صندوقچه رو دوست داشت. هر کاری کردم نتونستم درش رو باز کنم.
تو کوله ام انداختمشو از اتاق بیرون اومدم. هیچ خبری از ویهان نبود.
هر چی هم منتظرش موندم نیومد. هوا داشت تاریک می شد. باقی بیسکوئیت رو خوردم.
دیگه داشتم از اومدن ویهان ناامید می شدم،ضمن اینکه کمی هم نگرانش شده بودم. از طرفی هم میدونستم توی این روستا کار داره که اومده.
ساعت از ۱۱ گذشته بود. حتماً مردم روستا تا الان خوابیدن. دوباره چادر رو سرم کردم و در حیاط رو باز کردم.
کسی تو کوچه نبود. سریع از خونه بیرون اومدم. نمیدونستم این وقت شب ماشین هست یا نه!
#پارت_143
با خروج از روستا نفسم رو آسوده بیرون دادم. باید می فهمیدم اون بمبگذاری کار کی بوده چون تنها عزیز زندگیم رو ازم گرفته بود.
از روستا که بیرون اومدم آنتن گوشیم بالا اومد. نگاهی بهش انداختم.
چندین تماس و پیام از هاویر داشتم. پیامها رو باز کردم. اولش خوب بود اما کم کم تبدیل به فحش شده بود!
سرم توی گوشی بود که با شنیدن صدای ماشینی نگاهم رو به اطراف انداختم.
باید یه جا قایم می شدم. اگر ماشین مال پسرهای خان بود بدبخت میشدم.
سمت مزرعه ی گندم که دو طرف جاده بود پا تند کردم. لای گندمزار خزیدم و روی زمین نشستم.
قلبم داشت از ترس تو سینه ام می کوبید. احساس کردم ماشین ایستاد.
صدای قدمهایی که داشت به گندمزار نزدیک می شد رو می شنیدم. زانوهام رو توی آغوش کشیدم.
کاش صبر می کردم ویهان می اومد اما کاش دیگه سودی نداشت!
-اسپاکو … اسپاکو …
باورم نمی شد؛ صدای ویهان بود. سریع بلند شدم. با چراغ قوه ای توی دستش کمی اونطرف تر ایستاده بود.
با دیدنم اومد سمتم.
-از کجا فهمیدی اینجام؟
-برای چی صبر نکردی تا بیام؟
-خب تو بیخبر رفتی بعدش هم عادت داری یهو ولم کنی؛ به همین دلیل اومدم.
-اگر اتفاقی برات می افتاد چی؟
-هیچی؛ دیدی که دیشب بهت گفتم تو هیچ مسئولیتی در قبال من نداری!
مچ دستم و گرفت و فشاری بهش آورد.
-آاای … داری چیکار می کنی؟
-حواست باشه این بار سر به هواییت کار دستت بده می شینم فقط نگاه می کنم.
#پارت_144
پوزخندی زدم.
-مثل اون سری که تو عمارت شیخ هیچ کاری نکردی؟ بازم دست آشو درد نکنه!
نور ماه کل گندمزار رو روشن کرده بود و چهره ی ویهان به خوبی معلوم بود. دستم رو ول کرد.
-سوار شو … می برمت تهران.
تن صداش سرد بود. دنبالش راه افتادم و سوار ماشین شدم. ماشین و روشن کرد و آهنگی گذاشت و با سرعت روند.
کمربندم رو بستم. فهمیدم از حرفم ناراحت شده اما حقیقت رو گفتم.
حتی اگر می خواستم هم با دیدن مچ دستهام باز هم نمی تونستم فراموش کنم.
بالاخره بعد از کلی راه به تهران رسیدیم.
-میریم دماوند.
حرفی نزدم فقط به هاویر پیام دادم که با ویهان میرم عمارت.
چند روزی از برگشتم میگذره. از اون روز دیگه ویهان رو ندیدم.
اکرم، سر خدمتکار، وارد اتاقم شد.
-آقا گفتن برید اتاق کارشون.
-کی مرده آقاییش به این پیرمرد رسیده؟
-چیزی گفتین؟
لبخندی زدم.
-نه، نه! میرم اتاقشون.
اکرم از اتاق بیرون رفت. بذار یه کم معطل بشه، اتفاق خاصی نمی افته.
با این فکر لبخندی زدم و کتاب کنار تختم رو برداشتم.
بعد از نیم ساعت بلند شدم و آروم آروم از پله ها پایین اومدم.
پشت در اتاقش مکثی کردم و دو ضربه به در زدم. صدای خشک و جدیش بلند شد.
-بیا تو.
وارد اتاق شدم. نگاهی بهم انداخت.
-ساعت چنده؟
سرم و چرخوندم و نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم.
-از اونجا نمی بینید ساعتو؟!
-ساعت چند اکرم رو فرستاده بودم؟
فهمیدم حرصش دراومده از اینکه دیر اومدم.
-کمی کار داشتم، تا انجام دادم دیر شد.
-ازت توضیح نخواستم!
-از این به بعد آب دستت بود وقتی صدات کردم باید بیای!
“تو خواب ببینی جناب پیرمرد!”
-تو به فخری گفته بودی برات کار پیدا کنه؟
-از تحصیلاتم پرسیدن منم گفتم دنبال کارم.
کارتی روی میز گذاشت.
-اینو فخری داد. فردا می تونی بری یه سر بزنی.
ابروئی بالا دادم. این پیرمرد برام ناشناخته بود؛ نه به هارت و پورت اولش نه به الان که میگه میتونم برم!
فکر می کردم اجازه نده کار کنم. سمت میز رفتم و کارت و از روی میز برداشتم.
بدون اینکه نگاهی بهش بندازم گذاشتمش تو جیب پلیورم.
-ممنون از عمه فخری که به فکر بوده … با اجازه.
از اتاق بیرون اومدم. شب زودتر به اتاقم رفتم. هیجان داشتم و دلم می خواست تو نگاه اول آراسته دیده بشم.
صبح زود بیدار شدم و دوشی گرفتم. از بین لباسهام مانتویی مشکی همراه با مقنعه برداشتم و بعد از زدن ضد آفتاب از اتاق بیرون اومدم.
خدا رو شکر حداقل صبحانه ها رو همه خونه های خودشون بودن.
-داری میری؟
ترسیده به عقب برگشتم. پیرمرد پشت سرم با فاصله ایستاده بود.
-بله.
-صبر کن راننده ببرتت.
-آژانس می گیرم.
-نپرسیدم با چی میری؛ گفتم صبر کن راننده ببرتت.
بی تفاوت شونه ای بالا دادم. با اومدن راننده سوار ماشین شدم. خواستم آدرس رو بدم که راننده گفت بلده!
تعجب کردم اما حرفی نزدم. کنار ساختمون بزرگی نگهداشت.
از ماشین پیاده شدم و نگاهی به اسم بلند بالای شرکت انداختم.
سوتی زدم. اووووف …. چه فامیلی؛ دیوانسالار! وارد لابی شدم. سمت مردی که پشت میز نشسته بود رفتم.
-خسته نباشید، با آقای دیوانسالار کار داشتم.
-سلام خانوم. وقت قبلی داشتین؟
-بگید خانوم ؟؟؟؟ اومده.
شماره ای گرفت.
-بفرمائید طبقه ی سوم.
سری تکون دادم و سمت آسانسور رفتم. طبقه ی سوم از آسانسور بیرون اومدم.
با دیدن محیط دنج و متفاوت طبقه ی سوم ابروئی بالا دادم.
اکثر کارکنان خانوم بودن. سمت دختری که آرایش غلیظی داشت رفتم.
-آقای دیوانسالار هستن؟
دختر نگاهی به سر تا پام انداخت.
-شما؟
دلم می خواست بگم “به تو چه فضول خانوم!” اما در عوض لبخندی زدم.
-بگید اسپاکو سرشار
بی میل گوشی رو برداشت. بدون اینکه از جاش بلند شه با دست در چوبی رو نشون داد.
-منتظرتون هستن.
سری براش تکون دادم و سمت در رفتم. چند ضربه به در زدم اما صدایی نیومد. دستگیره رو پایین دادم و در و یهو باز کردم.
سرش بالا اومد. دستم روی دستگیره موند. با تعجب نگاهم رو به مرد مغرور رو به روم دوختم اما اون خونسرد به صندلیش تکیه داد و نگاهی به سر تا پام انداخت.
-میخوای همینطوری جلوی در وایستی؟
وارد اتاق شدم. با دست به صندلی رو به روی میزش اشاره کرد.
-میتونی بشینی.
جلو رفتم و روی صندلی نشستم.
-عمه خانوم نگفته بودن شرکت مال شماست!
هر دو دستش و روی میز گذاشت و خودش رو کمی کشید جلو.
-مگه قرار بود بگه؟ ما اینجا پارتی بازی نداریم؛ کاراتونو می بینم، خوب بودن استخدام میشید.
پا روی پا انداختم
-خوبه، چون منم دنبال پارتی بازی نیستم. سعی می کنم روی استعدادهام وایستم تا روی پارتی بازی.
-ببینم کاراتونو.
پوشه ای که همراهم آورده بودم گذاشتم روی میز. نگاهی به پوشه ی طراحی هام انداخت.
-قبلاً جایی کار کردی؟
-نه، دنبال کار نبودم.
خودکار توی دستش رو چرخوند.
-چطور یه دفعه به فکرش افتادی؟
-اینا هم برا استخدام لازمه؟
-نه.
-خوبه چون منم قصد جواب دادن بهشون رو نداشتم.
بلند شدم.
-کاراتونو نگاه می کنم و برای استخدام بهتون زنگ می زنم.
-باشه ممنون. روز خوش.
-به سلامت.
از اتاق بیرون اومدم. “پسره ی ایکبیری از دماغ فیل افتاده!” پس بگو چرا پیرمرد بدون هیچ مخالفتی اجازه داد تا بیام. نگو از قبل میدونسته کجا قراره بیام.
از شرکت بیرون اومدم. با دیدن بارون نگاهی به آسمون انداختم. اووف، یکساعت پیش که نمی بارید! خل شدم.
چند دقیقه جلوی در شرکت همینطوری ایستاده بودم که ماشین مشکی از پارکینگ بیرون اومد.
نگاهم به ماشین بود که جلوی پام ترمز کرد. شیشه هاش آروم پایین اومد.
کمی سرم رو خم کردم تا ببینم کیه که نگاهم به آریا افتاد.
-منتظر ماشینی؟
-نه وایستادم هوا بخورم.
نگاهم رو ازش گرفتم.
-میخوای …
دوباره برگشتم سمتش.
-ممنون، منتظر ماشینم.
-حالا کی گفت می خواستم پیشنهاد بدم برسونمت؟ برای من تو محیط شرکتم وجهه ی خوبی نداره یه خانومی که هنوز حتی استخدام نشده رو برسونم! میخواستم بگم به پرسنل بگو برات زنگ بزنن ماشین بیاد. خداحافظ.
اون لبخند گوشه ی لبش رو اعصابم بود. پسره ی از خودراضی من و دست میندازی؟
خون خونم رو میخورد. اونقدر داغ کرده بودم که بی توجه به بارون …
سمت پیاده رو راه افتادم. بارون به شدت می بارید. بعد از اینکه مثل موش آب کشیده شدم، یه ماشین گیرم اومد.
به خونه رسیدم و وارد اتاقم شدم. لباسهام رو درآوردم و با نیم تنه ای که زیر مانتوم تنم بود زیر لحاف خزیدم.
موهام نم داشت اما احساس لرز می کردم. چند دقیقه نگذشته بود که اکرم وارد اتاق شد.
-خانوم، آقا میرن مهمونی؛ گفتن برای شام برین اون یکی عمارت.
زیر لب زمزمه کردم: باشه.
-با من کاری ندارید؟ امشب نیستم.
-نه اکرم، میتونی بری.
دیگه صدایی نشنیدم و چشمهام گرم خواب شدن. با حس سرما بیدار شدم. سرم سنگین بود و گلوم درد می کرد.
توان بلند شدن نداشتم. دست دراز کردم و شوفاژ رو بیشتر کردم و زیر لحاف جمع شدم.
گرم خواب بودم که دست سردی روی پیشونیم نشست. انگار داشتم خواب میدیدم؛ مامان بود.
صداها مبهم به گوشم می رسید. دست روی پیشونیم رو گرفتم.
-مامان …
-داره هذیون میگه، ببریمش دکتر.
-نمیخواد، پاشویه اش کنیم بهتر میشه. آب بیار.
-اسپاکو، صدای منو میشنوی؟
سرم سنگین بود و انگار ته گلوم زهر ریخته باشن. با فرو رفتن پاهام توی آب لرز کردم. کسی روم پتو کشید.
نمیدونم چقدر گذشته بود که احساس کردم بدنم سبک شد. دستی لای موهام بالا و پایین می شد. دوباره خوابم برد.
با تابش نور آفتاب چشم باز کردم. گلوم هنوز درد می کرد. کمی تو جام نیم خیز شدم اما با دیدن ویهان که پایین تختم بود تعجب کردم.
سرم رو برگردوندم. فرانک روی مبل خوابیده بود. با تکون خوردنم ویهان بیدار شد و سر بلند کرد.
بیهوا دستش اومد سمت صورتم و روی گردنم نشست.
-داری چیکار می کنی؟
-خوبه، تب نداری.
-چی؟
-دیشب تب کرده بودی و هذیون می گفتی.
فرانک هم بیدار شد.
-به به زیبای خفته! نگفتی ما رو سکته میدی؟ آخه اگه مریضی بگو تا ببریمت دکتر.
-اما من که چیزیم نبود. فقط کمی خسته بودم خوابیدم.
نگاهی به ویهان انداخت.
-خانوم خبر نداره دیشب ما رو زهرترک کرده! دختر خوب، تب داشتی … اونم چه تبی! فقط هذیون می گفتی.
ویهان بلند شد.
-من میرم … کاری داشتین زنگ بزنین.
تمام روز توی تختم بودم. خاله و بقیه بخاطر من اومده بودن اینور. بعد از یه روز کامل از تخت پایین اومدم.
حوصله ام تو خونه سر رفته بود. سمت پاتوق بچه ها رفتم و وارد سالن شدم.
ویهان داشت تردمیل میزد. توپ بسکتبال رو برداشتم. با سر و صدای توپ، تردمیل رو خاموش کرد.
-سلام.
توپ رو توی دستم گرفتم.
-سلام. بهتری؟
-اوهوم.
-مسابقه؟
نگاهی به توپ انداختم.
-باشه.
شروع به بازی کردیم. توپ دست ویهان افتاد. از هر طرف بهش حمله می کردم حریفش نبودم.
از پشت سرش دستهام رو جلو بردم تا توپ رو بگیرم که چرخید سمتم.
دستهام هنوز دور گردنش بود و فاصلمون خیلی کم. از روی سرم توپ رو پرت کرد توی سبد. پشت بهش کردم.
موهام از پشت کشیده شد. برگشتم دیدم طره ای از موهام به زنجیر توی گردنش گره خورده. دست دراز کردم اما باز نشد.
قدمی سمتش برداشتم. حالا کاملاً توی بغلش بودم. نگاهم به زنجیر توی گردنش بود و سنگینی نگاهش رو حس می کردم.
با جدا شدن موم از زنجیرش خوشحال سر بلند کردم. جدا شد.
-اما یکی طلب من … تا نبرم ول کن نیستم.
نگاهش رو به چشمهام دوخت.
-مطمئنی دفعه ی بعد دوباره نمیبازی؟
پشت چشمی براش اومدم.
#پارت_150
-من آمادگی نداشتم!
آروم زد نوک دماغم.
-جرزنی نداشتیم …
با اومدن فرانک و فرانگیز دور میز جمع شدیم. دیروقت بود.
بعد از مدتی به اتاقم برگشتم و نگاهی به گوشیم انداختم. از یه شماره ی ناشناس پیام داشتم.
“فردا صبح شرکت باش!” و داخل پرانتز زده بود (رئیست). پوزخندی زدم؛ پسره ی مغرور.
آماده سوار تاکسی شدم. ماشین کنار ساختمون شرکت نگهداشت. وارد شدم و به قسمت طرح و مد رفتم.
با دیدن منشی نفسم رو بیرون دادم. عجیب نچسب بود. با دیدنم ابروئی بالا داد.
-آقای دیوانسالار خواستن بیام.
-منتظر باشید … سر فیلمبرداریه.
-وات؟!
با تعجب سرش رو بالا آورد.
-چیزه … یعنی کجان؟!
-سر فیلمبرداری.
-مگه سالن سینماست؟
-منظورتون چیه؟ مگه نمی دونید آقا آریا مدل هستن؟
-آها!
روی صندلی نشستم و نگاهی به اطراف انداختم. پس بگو چرا همه جا عکسهای خودشه … نگو آقای خودشیفته مدل هستن!
با شنیدن گامهایی محکم سرم رو بالا آوردم. نیم نگاهی بهم انداخت و رو کرد به منشیش.
-خانوم نوری، خانوم رو بفرستین داخل.
-چشم.
بلند شدم.
-نیازی نیست خودتو اذیت کنی، شنیدم.
و به دنبال آریا وارد اتاق شدم. سمت میزش رفت.
-کارتو دیدم، میتونی شروع به کار کنی.
اومدمجواب بدم که بی هوا عطسه ای زدم.
-سرماخوردی؟
-نخیر کمی حساسیت دارم به بعضی جاها.
-آها، یعنی الان به اینجا حساسیت داری؟
ابروئی بالا انداختم.
-بگی نگی!
-خوبه.
-چی؟
-اینکه حساسیت داری … حداقل توجه یه دختر بهم کم میشه.
-چرا فکر می کنید توجه همه ی دخترها به شماست؟