رمان دانشجوی شیطون بلا پارت 8
با صدای دادش خشکم زد و با تعجب خیره دهنش شدم !
این چشه بیمار روانی ، تا چند دقیقه پیش که میگفت باید برای رفتن از من اجازه بگیری نه به الان که به زور میخواد بیرونم کنه.
به درک !
منو بگو که دلم به حال کی سوخت ، این لعنتی دلسوزی نداره .
دستم رو به نشونه برو بابا به سمتش گرفتم و درحالی که از اتاق خارج میشدم بلند گفتم:
_انگار خیلی دلم میخواد تو خونه تو بمونم ، برو بابا .
دستم روی دستگیره نشست ولی قبل از اینکه از اتاق خارج بشم با صدای فوق العاده عصبی فریاد زد:
_هرررری ، فقط اگه شب توی خیابونا بهت رحم نکردن و تیکه پارت کردن به من هیچ ربطی نداره .
با این حرفش از ترس یخ کردم و ایستادم ، با یادآوری اتفاقی که امروز برام افتاده بود آب دهنم رو به زور قورت دادم .
نباید جلوی این غول بیابونی کوتاه بیام ، من میتونم خودم تنها به خونه برم ، هر ساعتی از شبم که باشه.
با دستای لرزون در رو باز کردم ولی قبل از اینکه بیرون برم با حرص خطاب بهش گفتم:
_اگه یه روزی دیدی دارم میمیرمم دلم نمیخواد دلسوزی کنی و کمکم کنی ، من احتیاج به کمک آدمی مثل تو ندارم.
از اتاق خارج شدم و با عجله از پله ها پایین رفتم ، اینقدر عصبی بودم که نگاهی به اطرافم نکرده بودم .
پایین پله ها که رسیدم با دیدن خونه ای به اون بزرگی و شیکی دهنم باز موند.
معلوم بود از اون خرپولاس ، خونش رو ببین لعنتی !
از بس خونش قشنگ بود که نمیتونستی ازش چشم برداری ، وقتی به خودم اومدم که چند دقیقه اس بی حرکت موندم و اطراف رو دید میزنم.
کلافه از دست خودم که تا چیز جالبی میبینم به کل همه چی یادم میره و مات و مبهوت اون چیز میشم ، نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم و با عجله از ساختمون عمارتش خارج شدم.
اوووه حیاطش رو ببین تا کی من بخوام پیاده برم و به در اصلی برسم!
بدنمم به شدت کوفته بود و حوصله این همه راه رفتن رو نداشتم ، نمیدونستم ساعت چنده و سیاهی شبم باعث میشد بترسم .
با یادآوری حرفاش عصبی دستام مشت کردم و با قدم های بلند سعی کردم هرچه زودتر به در خروجی برسم.
بالاخره اونجا یه بلایی سر خودم میاوردم و به یه طریقی میتونستم خودم رو به خونه برسونم .
فقط نمیخواستم امشب رو توی خونه این روانی که معلوم نبود چشه بگذرونم.
بعد چند دقیقه که نمیتونستم از درد پاهام دیگه راه برم به در خروجی رسیدم و از نگهبان خواستم در رو باز کنه .
نمیدونم خونه به این بزرگی برای چیه این بود وقتی خودش هم تنها زندگی میکرد .
نگهبان ولی بی توجه به حرفام کمی از قهوه توی لیوانش رو خورد و بی تفاوت لب زد:
_آقا گفتن در رو باز نکنم
عصبی دستی به صورتم کشیدم و زیر لب زمزمه کردم:
_آقاتون گوه خوردن
موهام کنار زدم و درحالی که نگاهم رو به اطراف میچرخوندم کلافه گفتم:
_تا سه میشمارم در رو باز کن وگرنه ؟؟
لیوان توی دستش رو کلافه روی میز کوبید و بلند گفت:
_آقا گفتن شبه نمیتونید از عمارت خارج بشید
آهان آقاتون! یه آقایی بسازم چهارتا از اون طرفش بزنه بیرون ، فقط وایسه و تماشا کنه .
هرچی جلوش کوتاه میام فایده ای نداره و بدتر لج میکنه ، برات دارم یه درسی بهت بدم تا آخر عمرت یادت نره
من هنوزم همون نورای سرسخت گذشته ام .
لبم رو با دندون کشیدم و نگاهم رو به اطراف دوختم ولی با دیدن دیووارهای بلند و حفاظ دار عصبی دور خودم چرخیدم.
پس چطور از این خراب شده بیرون برم !
نگاهم که به در آهنی خورد چیزی توی ذهنم جرقه خورد ، که هم جالب و ترسناک بود و هم اینکه تنها راه باقی مونده بود.
بدون توجه به نگهبان که مشکوک نگاهم میکرد کیفم رو یکطرفه انداختم و درحالی که دستم رو به میله های در گرفته بودم پامو روی دیوار بغل و اون یکی روی دَر گذاشتم و به سختی بالا کشیدم .
هنوز نصفه دَر رو بالا نرفته بودم که با صدای داد استاد سعی کردم زودتر بالا برم و تا دیر نشده فرار کنم .
ولی هنوز حرکتی نکرده بودم که کسی از پشت پاهام رو بغل کرد و به شدت پایین کشیدم .
از ته دل جیغ زدم ولی ول کنم نبود و به شدت پاهام رو به سمت پایین میکشید !
با اون یکی پام خواستم لگدی بهش بزنم که انگار متوجه شده باشه دستش روی کمرم نشست و با یه حرکت تا به خودم بیام ، توی بغلش کشیده شدم .
از پشت توی بغلش قفل کرد و سعی داشت جلوی تقلاهام رو بگیره ولی من نمیتونستم ساکت بشینم .
هیچ دلم نمیخواست حتی ثاینه ای هم پیش این بیمار روانی بمونم .
جیغی از ته دل کشیدم و داد زدم:
_ولم کن لعنتی ، دست از سرم بردار میخوام برم خونه ام.
بدون اینکه جوابم رو بده خطاب به نگهبان فریاد کشید:
_احمق مگه نگفتم حواست بهش باشه و نزار بیرون بره پس چرا موندی عین مونگلا فقط نگاش کردی؟
نگهبان با نگرانی جلو اومد و با لکنت لب زد:
_قرب..ان پیش خ..ودم فکر کردم دختره و کاری از دستش برنمیاد .
چشم غره ای بهش رفت و بدون توجه به تقلاهای من ، همونطوری که توی بغلش چفتم کرده بود به طرف خونه کشیدم.
تقریبا من رو دنبال خودش میکشوند چون من از پشت توی بغلش چفت بودم ، مجبورم میکرد راه برم .
از بس جیغ و داد کرده بودم که گلوم میسوخت و دیگه نای جیغ زدن هم نداشتم.
با حرص دندونامو روی هم سابیدم و با صدایی که از شدت جیغ هام گرفته بود نالیدم:
_چیکار من داری میخوام برم خونه ام ای بابا !
همونطوری که سرسختانه راه میرفت سرش رو پایین آورد و دقیق کنار گوشم طوری که نفس های داغش روی گوشم پخش میشدن زمزمه کرد:
_باید امشب اینجا بمونی ، چیزیم که من بخوام باید حتما اجرا بشه فهمیدی ؟
چی ؟؟ چیزی که اون بخواد ؟
مگه همه چی باید به دل آقا خوش بیاد .
از طرز حرف زدنش معلوم بود از اون خودخواه های گنده دماغه !
نمیدونستم چطور حرصم روش خالی کنم چون داشتم میترکیدم و هیچ کاریم از دستم برنمیومد که تلافی کنم.
سرم رو پایین انداختم که با دیدن دستاش که محکم از دور شونه هام رد شده بودن و من رو توی بغلش چفت کرده بود چیزی توی ذهنم جرقه خورد
آره خودشه ، هم حرصم خالی میشه و هم شاید به این طریق ولم کنه و دست از سرم برداره ، بزاره برم.
دهنم رو باز کردم و یکدفعه بدون اینکه بهش اجازه کاری رو بدم دندونام توی دستش فرو کردم .
صدای دادش توی باغ پیچید و من با لذت بیشتری دندونام رو توی پوست دستش فرو کردم .
از حرکت ایستاده و با صورتی جمع شده از درد دستش رو کنار لبهام آورد و فریاد زد:
_گوشتشو کندی لعنتی ، بسه!
ولی من انگار به چیزی که تموم این مدت خواسته باشم ، رسیدم و راحت میتونم حرصم رو خالی کنم بدون توجه به حرفاش بیشتر فشار میدادم تا به غلط کردن بیفته که چرا من رو اینقدر اذیت میکنه .
وقتی دید دیگه فایده نداره و من ول کنش نیستم دستش تو موهام چنگ شد و درحالی که میکشیدشون فریاد زد :
_ول کن دیگه لعنتی ، بده به فکرت بودم که نصف شب نری توی خیابون آواره بشی ؟
با وجود درد بدی که توی سرم پیچیده بود بازم نمیخواستم کوتاه بیام و جلوش کم بیارم ولی با فشار محکمی که به موهام آورد و کشیدشون .
برای ثانیه ای حس کردم نفسم بند اومد ، از بس دردش زیاد بود که بی اختیار آخ بلندی گفتم و دستش رو ول کردم .
موهام رو تکون محکمی داد که سرم به چپ و راست چرخید و توی صورتم فریاد زد :
_دختره ی خیره سر ببین چه بلایی سر دستم آوردی ؟؟
از درد سرم جلوی چشمام سیاهی رفت و دستم روی دستش گذاشتم تا از فشار دستش کم کنم ولی بدون اینکه حال من براش مهم باشه ، همونطوری که موهام توی دستش چنگ بودن حرکت کرد و من رو دنبال خودش کشوند.
پاهای سست و بی جونم رو دنبال خودم کشوندم و دنبالش رفتم.
باز حالم بد شده بود و حتی نای صحبت کردنم نداشتم چون با هر قدمی که برمیداشت فشار دستاش بیشتر میشد ، پوست سرم بیشتر تیر میکشید .
از ضعفی که دچارش شده بودم متنفر بودم و حالم از خودم بهم میخورد.
پاهام بی حس شدن و درحالی که هنوزم موهام توی دستاش بود زانو زدم و روی زمین افتادم که برگشت و با دیدن حالم بدون اینکه ناراحت بشه
موهام رو ول کرد و کنارم روی زمین زانو زد ، صورتش از عصبانیت قرمز شده بود ، چشماش دو گلوله آتیش بودن .
با حرصی که توی صداشم موج میزد توی صورتم فریاد زد:
_بلایی سرت میارم که یادت نره با دُم شیر بازی کردن چه عواقب سنگینی داره
ناباور بهش چشم دوختم ، یعنی بخاطر یه گاز گرفتن من اینطوری وحشی شده
چرا این آدم تا این حد مرموز و مشکوک بود ، یک ثاینه خوب و مهربون بود ولی تا کارها بر طبق میل و خواسته هاش پیش نمیرفتن خطرناک میشد و هرچی جلوی چشماش بود رو نابود میکرد .
یعنی واقعا این آدم چند ساعت پیشه که داشت به زور من رو مجبور میکرد برای اینکه ضعف نکنم غذا بخورم ؟
و به زور اون همه غذا به خورد من داد و از چشماش معلوم بود نگران حاله منه !
پس الان چش شده که اینطور وحشی شده ، چون نخواستم شب پیشش بمونم!
تا به خودم بجنبم و بخوام بلند شم زیر بغلم رو گرفت و با یه حرکت بلندم کرد و ولی چون پاهام بی جون بودن نمیتونستم سر پام بایستم.
این ضعف و بی حالیم رو از ظهر داشتم ، کمی هم که جون گرفته بودم این لعنتی با وحشیانه کشیدن موهام حالم رو بدتر کرده بود .
وقتی دید نمیتونه من رو تا خونه بکشونه با یه حرکت دستش رو زیر زانوم برد و بغلم کرد .
نمیخواستم توی بغلش باشم و گرمای تنش رو حس کنم .
گرمایی که باعث میشد من با این همه نفرتی که ازش دارم ، با حس کردنش از خود بی خود بشم .
مشت بی جونم رو به سینه اش کوبیدم که سرش رو پایین آورد و با اخمای در هم خیره صورتم شد و با اخم لب زد:
_آروم بگیر دلت نمیخواد که از اینجا تا عمارت روی زمین بکشونمت و ببرمت؟
اینقدر این حرف رو جدی زد که از ترس لال شدم ، اینی که من میدیدم عمرا که میزاشت من از این خونه خارج بشم .
پس کلافه چشمام رو بستم و سعی کردم نسبت به این آدمی که تعادل روانی نداشت بی تفاوت باشم.
آره خودشه !باید نسبت به حرفاش و حرکاتش بی تفاوت باشم
اینطوری اونی که اذیت میشد اون بود نه من !
با فکری که به ذهنم رسید نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم ریلکس باشم
با صدای باز شدن دری بدون اینکه چشمام باز کنم فهمیدم وارد عمارت شده .
از بالا و پایین شدنم میشد حدس زد که داره از پله ها بالا میره .
نمیخواستم باز من رو به اتاقش ببره ولی نه نباید اعتراض میکردم!
راهش این نبود !
باید کاری کنم خودش به غلط کردن بیفته و جلوی پام زانو بزنه .
توی بغلش معذب بودم و با یادآوری پیشنهادی که بهم داده بود کلا بدنم بی حس میشد و ناخودآگاه سعی میکردم ازش فاصله بگیرم.
توی فکرای درهم برهم خودم غرق بودم که با پرت شدنم روی چیز نرمی چشمام رو با وحشت باز کردم که با دیدن خودم روی تخت ، دستام با حرص مشت شد .
ولی استاد بدون اینکه نگاهی به من بندازه شروع کرد به باز کردن دکمه های پیراهنش و با یه حرکت از تنش بیرون کشید
با تعجب خیره هیکلش شدم که برگشت و نگاهم رو غافل گیر کرد .
پوزخند صدا داری بهم زد که آب دهنم رو به زور قورت دادم ،صورتم رو برگردوندم.
اصلا این چرا داشت لخت میشد؟؟؟
با نزدیک شدنش به تخت ، زیر چشمی نگاهی بهش انداختم که اومد و روی تخت نشست و خواست دراز بکشه که جیغ زدم:
_با زور و کتک که من رو تا اینجا آوردی الان اینجا خوابیدنت چه معنی میده هااا ؟
عصبی چشماش رو بست و دستی به گردنش کشید ، معلوم بود داره جلوی خودش رو میگیره که چیزی نگه .
ولی من نمیتونستم شب جایی بخوابم که اون لندهورم هست ، عصبی بالشتم رو زیر بغلم زدم و خواستم بلند شم که با صدای دادش به خودم لرزیدم و بی حرکت موندم.
واقعا وقتی عصبی میشد ترسناک بود
_بخواب سرجات تا بلایی سرت نیاوردم
از لج سعی کردم به ترسم غلبه کنم و بلند شم ولی هنوز یه ذره هم تکون نخورده بودم ، که دستم کشیده شد و تا به خودم بیام روی تخت پرت شدم و استاد روم خیمه زد :
زبونم از ترس بند اومده بود که عصبی کنار گوشم با حرص خاصی زمزمه کرد:
_خود خواستی !
با حرکتی که انجام داد جیغ خفه ای کشیدم
” امیــــــرعلـــــے “
وقتی وارد اتاق شدم ، با دیدن نورا که لباساش رو تنش کرده بود عصبی شدم.
با قدم های بلند به سمتش رفتم ، اصلا نمیتونستم خودم رو کنترل کنم
دختره نفهم ! با این حالش هنوزم دست بردار نبود
دیدم چطور با دیدنم ترس توی نگاهش نشست ولی زود به خودش مسلط شد و نگاه ازم گرفت ، یعنی واقعا نمیفهمید شبه و میخواست این وقت شب کجا بره دقیقا ؟؟
میخواستم بترسونمش تا دست برداره و کوتاه بیاد ولی نه این دختره کوتاه بیا نبود !
اینقدر عصبی شدم که از دهنم در رفت و سرش داد زدم هررری از خونه من برو بیرون.
کنترلم رو از دست داده بودم و داد میزدم وقتی به خودم اومدم که از اتاق خارج شده بود و کلافه و عصبی به موهام چنگ میزدم.
اول نمیخواستم دنبالش برم ، بره به درک ، اصلا هر بلایی سرش میومد به من چه !
با این فکر خودم رو آروم کردم و روی تخت نشستم ، ولی به ثانیه ای نکشید کلافه بلند شدم وبا نگهبان تماس گرفتم، تا نزاره از در خروجی بیرون بره.
اینقدر عصبیم کرده بود که به کل ماشین رو فراموش کرده بودم که باهاش برم و شروع کردم به دویدن وقتی به خودم اومدم که نصف راه رو پیاده اومدم.
کلافه با کف دست محکم به پیشونیم کوبیدم دیگه فایده نداشت برگردم .
از همینجام میتونستم صدای جیغ جیغ هاشو بشنوم که چطور سر نگهبان بدبخت رو داشت میخورد .
ولی با دیدنش بالای دَر ناباور پلکی زدم و بهش خیره شدم .
یعنی این واقعا دختر بود ؟ دختره خیره سر ببین کجا رفته.
لحظه ای با دیدنش که عین گربه سعی داشت از دیوار بالا بره خندم گرفت ولی سعی کردم بروز ندم .
حیف شب بود وگرنه میزاشتم هر جایی میخواد بره ، هر طوری بود از دیوار پایین کشیدمش و مجبورش کردم به عمارت برگردیم
ولی وسط راه با وحشی گری گازی از دستم گرفت که دادم به هوا رفت .
تا حالا توی عمرم همچین بلاهایی سرم نیومده بود که این دختر داشت سر من درمیاورد
اوج عصبانیم رو وقتی دید که بدون توجه به حال بدش موهاش رو دور دستم پیچیدم و کشون کشون به سمت عمارت بردمش.
هیچ کس حق نداشت اینطوری با من رفتار کنه !
شانس آورد حالش بد شد ، وگرنه با عصبانیتی که من داشتم معلوم نبود چه بلایی سرش میومد.
با دیدنش که روی زمین نشسته بود و رنگش به شدت پریده بود ناخودآگاه دستم روی موهاش شل شد.
نمیخواستم بیشتر از این بحث کنم ، بی اختیار خم شدم و وقتی به خودم اومدم که توی بغلم بود .
خودمم درک نمیکردم چم شده و چرا اینطوری میکنم !
انگار باورم نداشتم این دختره بتونه من رو درمان کنه ، و من محکومم تا آخر عمرم توی زندگی سیاهم دست و پا بزنم.
تا زمانی که به اتاق برسیم بهش چشم دوختم و توی فکرای درهم و برهمم غرق بودم.
همش توی فکرم چرخ میخورد که اگه بالاخره نتونم تسلیم خودم کنمش چی ؟ پیشم نمونه و نخواد کمکم کنه چیکار کنم ؟
هرچند بهش حق میدادم ولی یه جورایی نمیتونستم ازش بگذرم.
با فکرای که توی سرم میگذشت عصبی نورا روی تخت انداختم.
بدون توجه به چشمای گرد شده از ترسش پیرهنم رو با یه حرکت از تنم بیرون کشیدم و کناری انداختم.
زیادی گرمم شده بود و حس میکردم تنم کوره آتیشه و حرارت از تنم بیرون میزنه
امشب از اون شبا بود که دلم عجیب گرفته بود ، آخه خدا این چه دردی بود که توی جون من افتاده.
چرا نباید یه زندگی عادی داشته باشم
اصلا یادم نمیومد اولین باری که فهمیدم این مشکل رو دارم کی بود ، ولی هربار با نزدیک شدن دختری بهم و لمس کردنشون هیچ حسی بهم دست نمیداد و هیچ لذتی نمیبردم که بخوام رابطه برقرار کنم.
ولی وقتی برای اولین بار نورا رو لمس کردم حس کردم این همون کسیه که میتونه کمکم کنه.
نمیدونم منشا این حس و حال از کجا میومد ولی هرچی که بود یه کشش قوی نسبت بهش داشتم.
نمیتونستم منکر این بشم که برای اولین بار خوشم از دختری اومده و دوست دارم کنارم باشه
حتی شده به زور !!
همینطوری که توی فکر و خیال های خودم غرق بودم دستم به سمت شلوارم رفت که با دیدن چشمای از حدقه بیرون زده نورا ، بیخیال شدم ولی برای منی که همیشه لخت بودم با لباس خوابیدن سخت بود.
ولی امشب مجبور بودم تحمل کنم !
بدون توجه بهش که گارد گرفته و آماده حمله بود خواستم روی تخت دراز بکشم که با جیغی که زد با ترس روی تخت نشستم و با بهت و تعجب خیره اش شدم.
شروع کرد به حرفای بیخود و چرت و پرت گفتن ، دیگه تحمل حرفاش رو نداشتم و داشتم از حرص منفجر میشدم.
دندون هام روی هم سابیدم و کلافه دستی پشت گردنم کشیدم .
خواستم بیخیال باشم ولی دیگه داشت زیادروی میکرد .
با یه حرکت روی تخت خوابوندمش و تا به خودش بجنبه روش خیمه زدم.
با حرص نفس نفس میزدم و هرکس دیگه ای جای نورا بود قطعا تا حالا گردنش رو شکسته بودم.
وحشت زده خواست کنارم بزنه که سرم رو توی گودی گردنش فرو بردم و گاز محکمی از گردنش گرفتم.
قصدم فقط ترسوندنش بود وگرنه هیچ چیزی نمیتونست من رو تحریک کنه و همیشه دیگران بودن که تلاششون رو برای تحریک کردن من بکار میگرفتن .
ولی همیشه کارشون بی نتیجه میموند و ناراضی از پیشم میرفتن.
حتی شده بود ساعت ها بخوام با کسی رابطه داشته باشم ولی هرکاری کردم نشده و همین باعث تحقیر و از بین رفتن غرورم شده بود .
هربار غرور و شخصیتم بیشتر از قبل خورد میشد برای همین با وجود اصرار های مامان برای ازدواج هیچ وقت زیر بار نرفتم .
وقتی بدن هیچ زنی من رو تحریک نمیکرد ، برای چی باید خودم رو آزار بدم ولی این دختر داشت تموم معادلات من رو بهم میریخت .
با گازم صدای آخش بلند شد و عصبی با ناخن هاش چنگی به سینه ام زد .
دو دستش رو بالای سرش قفل کردم و درحالی که پاهام دو طرفش میزاشتم توی چشماش خیره شدم و با صدای که از شدت حرص میلرزید فریاد زدم:
_آروم میگیری؟ یا نههههه ؟؟؟؟
چند ثانیه توی چشمام خیره شد ، یک دفعه آب دهنش رو توی صورتم پاشید و درحالی که تقلا میکرد با بغض لب زد:
_عوضی آشغال ، تو از اون آدمایی که اون بیرونن که وحشی تری !
با این حرفش اینقدر عصبی شدم که با وجود اینکه هیچ کششی به رابطه نداشتم
دستم به سمت پیرهنش رفت و درحالی که با یه حرکت از وسط پارش میکردم توی صورتش فریاد زدم:
_آره من یه حروم زاده ام که نزاشتم زیر دست و پای اونا جون بدی !
درحالی که با حرص نفس نفس میزدم ادامه دادم:
_باید میزاشتم مثل یه حیوون بدنت رو تیکه تیکه کنن
نیشخندی به صورت ترسیده اش که سعی داشت بدنش رو بپوشونه زدم و عصبی داد زدم :
_حالام دیر نشده منم که عین اونام ، پس باید کارم رو تموم کنم آره ؟؟
با وحشت شروع کرد به دست و پا زدن و خواست کنارم بزنه ولی اینقدر حرص و عصبانیتم زیاد بود که زورش بهم نمیرسید
پیرهنش رو از تنش بیرون کشیدم و عین وحشیا به جون تن و بدنش افتادم .
جیغ میزد و تقلا میکرد و درحالی که به بدنم چنگ مینداخت هق هقش بالا گرفت
ولی من توی حال و هوای خودم نبودم و تموم کارهایی که میکردم از لذت نبود بلکه از حرص بود
انگار میخواستم تموم حرص و عصبانیت عمرمو سر نورا خالی کنم !حرفش برام خیلی سنگین بود .
اینکه من رو هم عین همون لاشخورها میدید ، برام سخت بود
بدون توجه به تقلاهاش دستمو روی بالا تنه برهنش گذاشتم ، و فشاری بهش آوردم که از ترس بود یا لذت آااااخ بلندی از بین لبهاش بیرون اومد.
درحالی که از خشم نفس نفس میزدم عصبی فریاد زدم :
_حالا شدم عین همونا آره ؟ وحشی ، لجن خوشت میاد ؟
بدون اینکه چیزی بگه فقط با ترس و وحشت سعی داشت کنارم بزنه .
عصبی لبامو روی لباش گذاشتم درحالی که به زور میبوسیدنش دستم رو به سمت پایین تنش بردم .
با این حرکتم سرش رو کج کرد و آنچنان جیغ بلندی زد که حس کردم گوشام کَر شدن .
هیستریک جیغ میزد و با مشت به سر و صورتم میکوبید ، انگار از این که ازم ترسیده بود و اشکش در اومده بود حرصم کمتر شده بود با نفس های بریده بریده لب زدم:
_چیه ؟؟ مگه نگفتی منم عین همونام پس چرا میترسی هااان ؟؟
چیزی نگفت و با دست به سینه ام کوبید:
_نوووووچ اشتباه کردی که اون موقع فرار نکردی الان من میخوام کار نصفه اونا رو تموم کنم.
با این حرفم صورتش از حرص قرمز شد و درحالی که به صورتم چنگ میزد جیغ کشید :
_حالم ازت بهم میخوره عوضی ، دست از سرم بردار بزار برم !
تموم صورتش از اشک خیس بود و هق هق گریه اش به قدری بلند بود که مطمئن بودم نصف عمارت الان فهمیدن توی این اتاق چه خبره!
ولی برام مهم نبود ، مهم این بود که این دختر باعث شده بود به قدری عصبی بشم که بخوام بر خلاف عقایدم ، پا روی احساساتم بزارم و به بدترین روش یعنی ، رابطه بخوام اذیتش کنم.
هر چند کاری از دستم برنمیومد ، ولی تنها راهی که الان برای آزار دادن نورا به فکرم میرسید همین رابطه لعنتی بود.
دستم به سمت شلوارش رفت و خواستم به کارم ادامه بدم که جیغ کشید:
_اگه باز دستت بهم بخوره خودم رو میکشم فقط کافیه انگشتت بدنمو لمس کنه
نمیدونم چرا با این حرفش حس کردم برای ثاینه ای قلبم نزد و با بهت خیره صورت خیس از اشکش شدم.
این حرف رو چنان با اطمینان گفت که مطمعن بودم جدی میگه .
دستام دو طرف سرش روی بالشت گذاشتم و برای چند ثانیه خیره لبهاش که از بغض میلرزیدن شدم.
به معنای واقعی امشب به همه چی گند زده بودم ، دختره اینقدر ازم ترسیده بود که عمرا پیشنهادمو قبول میکرد و بخواد پیش من بمونه!
ازش پیدا بود توی اولین فرصتی که به دست بیاره از دستم فرار میکنه و میره و پشت سرشم نگاه نمیکنه!
کلافه از گندی که زده بودم با عجله از روی تن لرزونش بلند شدم و درحالی که به سمت پنجره میرفتم چنگی به موهای پریشونم زدم.
از روی تصویرش که روی پنجره افتاده بود دیدم چطور با هر قدمی که ازش دور تر میشدم ، بیشتر توی خودش جمع میشد.
انگار میترسید برگردم و کار ناتمومم رو تموم کنم !
ولی من اگه میخواستممم نمیتونستم ، فقط قصدن ترسوندنش بود وگرنه من چه چیز زندگیم شبیه آدم های معمولی بود که رابطه ام باشه.
درحالی که هق هقش اوج گرفته بود با دستای لرزونش سعی کرد بدن برهنه اش رو بپوشونه .
چون میدونست هیچ راه فراری نداره و مجبوره طبق خواسته من عمل کنه
به سختی به پهلو چرخید و ملافه رو روی خودش کشید ولی لرزش بدنش به قدری زیاد بود که میدیدمش چطور زیر ملافه به خودش میپیچه و لرزش بدنش رو نمیتونه کنترل کنه.
حالم از خودم بهم میخورد ، چطور نتونسته بودم به اعصابم مسلط باشم و با این دختر شبیه تموم افراد دور و برم رفتار نکنم .
حالا چطور با این رفتارهای دلت خوشه که پیشت میمونه ، هاااا امیرعلی ؟
همیشه حرف حرف من بود و عادت به این نداشتم که کسی بیاد و بخواد تموم زندگی من رو تحت الشعاع خودش قرار بده.
هنوز عادت نکرده بودم یا شایدم یاد نگرفته بودم با نورا چطور رفتار کنم.
این دختر با تموم کسایی که دور و بر من بودن فرق داشت .
نمیدونم چقد خیره آسمون شدم و سیگار کشیدم که با صدای ناله های کسی به عقب برگشتم و آروم سیگار توی دستمو توی جاسیگاری خاموش کردم.
توی تاریک روشن اتاق میدیدم چطور ناله میکنه و به خودش میپیچه ولی جرات نزدیک شدن بهش رو نداشتم.
میترسیدم باز بهش نزدیک بشم و آزارش بدم ، خودمم قبول داشتم رفتارام قابل پیش بینی نبودن و کلا آدم نرمالی نیستم.
سرم رو به شیشه سرد تکیه دادم و چشمام رو بستم ، شاید سردیش باعث میشید کمی از التهاب صورتم کم شه.
با صدای بلند شدن ناله هاش چشمام رو که به شدت میسوختن باز کردم و نگران به سمتش چرخیدم.
پوووف امشب چه شب پر دردسری شد خدااای من !!
بوی سیگاری که توی اتاق پیچیده بود به قدری زیاد بود که نمیشد نفس کشید.
پنجره سرتاسری اتاق رو که یه جورایی مانع بین هوای سرد بیرون بود با یه حرکت کشیدم .
هوای سرد داخل میشد بهتر بود تا اینکه نورا از بوی سیگار خفه شه.
انقدر توی خودم و مشکلاتم غرق بودم و سیگار پشت سیگار کشیده بودم که اصلا حواسم به نورایی که روی تخت خوابیده نبوده.
هوای تازه و البته سرد توی اتاق پیچید که با قدم های کوتاه به سمت نورا رفتم، برای نزدیک شدن بهش دودل بودم چون میدونستم حال بدش بخاطر منه!
بالای سرش ایستادم ، دستم رو آروم روی پیشونیش گذاشتم ، تکون آرومی خورد و ناله آرومی کرد .
خداروشکر تب نداشت ، اووووف نفسم رو با فشار بیرون فرستادم.
برای امروز بس بود دیگه نمیکشیدم ، کنارش روی تخت نشستم و خیره صورتش شدم.
این دختر چی داشت که من اینطور جذبش شدم ، کنارش روی تخت با فاصله دراز کشیدم و اینقدر خیره صورتش شدم که کم کم پلکام سنگین شد و روی هم افتاد .
نمیدونم چقدر خوابیده بودم که با سر و صداهایی که از اطرافم به گوشم میخورد گیج چشمام باز کردم .
نگاهم رو توی اتاق چرخوندم که با دیدن دختری که تا کمر توی کمدم خم شده و دنبال چیزی میگرده ، چشمام ریز کردم و ناباور لب زدم :
_چیکار میکنی اونجا ؟؟؟
ولی بدون اینکه کوچکترین حرکتی بکنه به کارش ادامه داد.
این کیه اصلا ؟؟
کلافه روی تخت نشستم و درحالی که دستی به گردنم میکشیدم فریاد زدم:
_با تو هستم هاااا !
صورتش رو که برگردوند با دیدن نورا ، تازه فهمیدم چی شده !
اتفاقای دیشب جلوی چشمام نقش بست و با نوک انگشت گوشه لبم رو خاروندم
حالا این وقت صبح توی کمد من چیکار میکرد ، لبم رو با زبون خیس کردم و خطاب به نورایی که هنوزم به کارش ادامه میداد لب زدم:
_دنبال چی میگردی !!؟؟
لباسی از بین لباسام بیرون کشید و درحالی که پشتش بهم بود بی خجالت پیراهنش رو از تنش بیرون کشید.
ناباور خیره نورایی که با ادم دیشب صد درجه فرق میکرد شدم.
چطور اینطوری جلوی من راحت لباس عوض میکرد درحالی که من از پشت داشتم کامل بدن لختش رو میدیدم.
چشمام کم مونده بود از حدقه بیرون بزنه که پیرهن من رو تنش کرد و با صورتی بی روح به طرفم برگشت.
انگار نه انگار اتفاقی افتاده ، لباس دیشبش رو که من پاره کرده بودم رو از پایین پاش بلند کرد و با یه حرکت به طرفم پرتش کرد که توی صورتم خورد.
عصبی از جلوی چشمام کنارش زدم و درحالی که با حرص نگاهش میکردم فریاد زدم:
_این چه کاری بود کردی احمق !
پوزخندی به صورت عصبیم زد و درحالی که کیفشو روی دوشش مینداخت به طرف در اتاق رفت .
هنوز بیرون نرفته بود که انگار چیزی دیده باشه ایستاد و به طرف آیینه رفت و گوشیش رو برداشت و درحالی که عجیب نگاهش میکرد ، نیم نگاهی به سمتم انداخت و نیشخندی زد و گفت :
_یاد بگیر به وسایل شخصی دیگران دست نزنید استاااااد .
دندون هام روی هم سابیدم و خواستم چیزی بارش کنم که بی تفاوت بیرون رفت و در رو بهم کوبید.
یعنی اینقدر ازم متنفر شده که اول صبح زود پا شده تا از پیشم فرار کنه !
خودمم نمیدونستم چه مرگمه ، آخه با اون بلاهایی که تو دیشب سرش آوردی توقع داشتی عاشقت بشه.
بی حوصله خودم روی تخت انداختم و نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم.
اینطوری که بوش میومد باید میرفتم سراغ نقشه قدیمیم این دختره به این آسونیا کوتاه نمیاد.
” نــــــــــــورا “
سر درگمم توی خیابون راه میرفتم ، وقتی یاد کارهایی که دیروز باهام کرد میفتم حرص کل وجودم رو میگیره.
لعنتی آخرش مجبورم کرد شب رو تا صبح پیشم بخوابه!
هرچند هیچی متوجه نشده بودم وانقدر خسته بودم که تا خود صبح تقریبا بیهوش روی تخت افتاده بودم .
صبح وقتی چشمام باز کردم اولش با دیدن صورت استاد که چند سانت باهام فاصله داشت تعجب کردم و وحشت زده روی تخت نشستم .
ولی وقتی نگاهم به پیراهن پاره شده ام افتاد تموم اتفاقای دیشب جلوی چشمم نقش بستن.
به قدری خشمگین بودم که میخواستم توی خواب بهش حمله کنم و اینقدر با دستام به گلوش فشار بیارم تا زیر دستام جون بده
لعنتی ! دیشب تا حد مرگ من رو ترسوند پس هر بلایی سرش میاوردم حقش بود.
اینقدر فشار روم بود که شبیه مرده های متحرک شده بودم و موقعی به خودم اومدم که با بالا تنه ای برهنه روبه روش ایستادم و دارم پیراهنم رو عوض میکنم.
همون پیراهنی که دیشب خود لعنتیش پارش کرده بود .
درحالی که راه میرفتم و به سنگ فرش های خیابون خیره بودم که با بلند شدن صدای گوشیم به خودم اومدم و به سختی نگاه از اون نقطه نامعلوم گرفتم
بی حوصله دستم رو داخل کیفم فرو بردم و گوشیم رو بین اون همه خرت و پرت بیرون کشیدم.
چشمام رو ریز کردم و با دیدن اسم جولیا روی صفحه گوشی پوووف کلافه ای کشیدم و سرم رو به سمت آسمون گرفتم
_اووووف خدا حتما نگران شدن ، حالا چی جوابشو بدم.
اینقدر به گوشی توی دستم خیره شدم تا تماس قطع شد ، زبونی روی لبهای خشک شده ام کشیدم و با دیدن تاکسی که داشت به سمتم میومد با عجله دستم رو به نشونه نگه دار جلوش تکون دادم .
تاکسی جلوی پام متوقف شد که سوار شدم و خسته به صندلی تکیه دادم.
خونه لعنتیش اینقدر از شهر دور بود و از بس پیاده راه اومده بودم که نفسم بالا نمیومد.
توی محله مرفه نشینا که زندگی بکنی نیاز نداری که پیاده بری از بس همشون پولدارن و ماشین شخصی دارن.
کیفم رو توی بغلم جا به جا کردم که با لرزیدن گوشی توی دستام بدون اینکه سرم رو تکون بدم گوشی رو بالا گرفتم و با دیدن پیامی از جولیا روی صفحه با عجله بازش کردم که نوشته بود خیلی نگرانمه و کجام و چرا جواب نمیدم.
اینا چه گناهی داشتن که باید شب و روز درگیر کارها و مشکلات من و نگران من باشن.
خواستم شمارشو بگیرم و دستم یه سمت وصل تماس رفت ولی قبل از اون زودتر شماره جولیا روی صفحه افتاد که داشت باهام تماس میگرفت.
نگاهم رو به بیرون دوختم و با استرس پوست لبم رو کشیدم ، حالا چی جوابش رو بدم که نگران نشه و باور کنه.
هیچ چیز خاصی به خاطرم نمیومد لعنتی! با دردی که توی لبم پیچید آخی گفتم و دستم روی لبم گذاشتم که با خونی شدن انگشتم فهمیدم که باز از بس توی فکر و خیال بودم نفهمیدم چطور لبهام رو تیکه تیکه کردم.
عادت خیلی بدی داشتم ولی نمیتونستم ترکش کنم و بتونم موقعی که نگرانم یا استرس دارم اینطور لبم رو خونی نکنم!
همونطوری که با انگشتم تماس رو وصل میکردم با دست دیگم داخل جیب های شلوارم دنبال دستمال کاغذی میگشتم
تماس وصل شد و صدای نگران جولبا توی گوشی پیچید که پشت هم تکرار میکرد
_الووو نورا خودتی؟؟؟ چرا جواب نمیدی
دستمالی از داخل جیبم بیرون کشیدم و همونطور که روی زخم لبم فشارش میدادم لب زدم:
_سلام ببخشید نگرانتون کردم آره خوبم ، دارم میام خونه !
صدای نفس راحتی که کشید توی گوشی پیچید و بعدش مثل بمب منفجر شد و شروع کرد به جیغ و داد کردن
_دختره بیخیال چرا زنگ میزدم جواب نمیدادی هاااا ، نمیگی شاید کسایی هم باشن که نگرانت بشن ؟؟
نمیدونستم چی جوابش رو بدم ، حق داشت که اینطور از دست من عصبی باشه وقتی دید سکوت کردم و چیزی نمیگم بعد از مکثی ادامه داد
_دیشب تا صبح من و سوفی پلک روی هم نزاشتیم ، تقریبا تموم شهر رو دنبال تو زیر پا گذاشتیم
درحالی که صداش می لرزید سکوت کرد ، گوشی رو محکم توی دستم فشردم و با لبهای لرزون زمزمه کردم :
_جولیا من…..
توی حرفم پرید و نزاشت ادامه بدم
_میدونی کجاها رو دنبالت گشتیم ، هاااان !!
اونقدر عصبی بود که به من مهلت حرف زدن نمیداد ، دستمال رو از لبم کنار دادم که نگاهم به خون روش خورد و کلافه از حرفا و ناراحتی جولیا ، مچاله اش کردم و از پنجره ماشین بیرونش انداختم.
باید آرومش میکردم تا برسم خونه و همه چی رو براشون توضیح بدم ، نمیتونم بیش از این پنهون کنم و بریزم تو خودم ، همین الان هم داشتم از حرص میترکیدم.
نگاهم رو به جاده دوختم و با دیدن خیابون های آشنا گوشی رو بیشتر به گوشم نزدیک کردم و لب زدم:
_ببخشید مقصر من بودم میدونم ، بزار بیام خونه همه چی رو براتون توضیح میدم باشه ؟؟ راستی خونه منید دیگه ؟؟
حدس اینکه دیشب از نگرانی از خونه من تکون نخوردن کار سختی نبود ،چیزی نگفت که کلافه زیپ کیفم رو باز کردم و درحالی که دنبال کیف پولم میگشتم زمزمه کردم:
_باشه جولیا ؟؟
ایندفعه باشه ای آرومی گفت که با عجله گوشی رو قطع کردم و ته کیفم انداختم.
بعد از پرداخت کردن کرایه از ماشین پیاده شدم و با پاهای که به زور دنبال خودم میکشوندم به طرف خونه رفتم.
کلید رو توی در ننداخته بودم که یهویی در باز شد و توی آغوش گرمی فرو رفتم.
سوفی بود که قربون صدقه ام میرفت و همش پشت هم تکرار میکرد که نگرانت بودیم از دیشب کجا بودی
ولی جولیا درحالی که به قاب در تکیه داده بود با اخمای درهم خیره صورت من بود و پلکم نمیزد
از اینکه اینقدر نگران من بودن و اذیتشون کرده بودم خجالت زده سرم رو پایین انداختم و خسته داخل خونه شدم .
به شدت به دوش آب گرمی احتیاج داشتم ، حس میکردم بدنم نجس شده و همش گرمی دستاش روی تنم احساس میکردم .
الان نای توضیح دادن نداشتم ، بدون توجه به چشمای گرد شدشون حولم رو از بین وسایل جمع شده ام بیرون کشیدم و با قدم های نامتعادل به سمت حمام رفتم.
ولی دستم روی دستگیره حمام ننشسته بود که به شدت به سمت عقب کشیده شدم.
ناباور به جولیای که با اخمای درهم خیرم بود چشم دوختم و درحالی که دستم رو جلوش تکون میدادم کلافه زمزمه کردم:
_چی شده ؟؟
پوزخندی به قیافه داغون من زد و با ناراحتی لب زد :
_آره نبایدم بدونی چی شده ، اصلا ما برات مهم نیستیم
دستش رو به سمت سوفی که نگران نگاهمون میکرد گرفت و ادامه داد :
_ما از دیروز در به در خیابونا دنبال تویم اونوقت خانوم راحت اومدن بدون اینکه بگه کجا بوده و چی شده میخواد بره حمام
واقعا الان کشش صحبت کردن نداشتم و حس میکردم چیزی به نام حس و انرژی توی بدن من نمونده.
ولی جولیا به قدری ناراحت و کلافه بود که نمیشد بیخیالش بشم.
نگاهم رو بین هر دوشون چرخوندم وگفتم:
_باشه میگم
حوله روی مبلا انداختم و درحالی که سرم رو به پشتی مبل تکیه میدادم چشمام رو بستم.
از نگاه خیرشون خجالت میکشیدم ، شرمم میشید بگم استاد دیشب قصد چه کاری رو با من داشته.
هنونطوری که چشمام بسته بودن شروع کردم به تعریف کردن ماجرا ، از گیر افتادنم بین اون آدما تا اومدن استاد و بیمارستان و بردنم به خونه اش !
وقتی به اون قسمتی که استاد قصد داشت بهم دست درازی کنه رسیدم بدنم شروع کرد به لرزیدن و بی اراده دسته های مبل رو چنگ زدم.
هر تیکه ای که تعریف میکردم حسم بدتر میشد و حس میکردم از بدنم داره حرارت بیرون میزنه!
دیروز دوبار بهم شوک وارد شده بود و بایدم بدنم بخواد نسبت به این مسائل واکنش نشون بده و حالم بد شه
دست جولیا روی شونه ام نشست و به شدت تکونم داد و جیغ کشید:
_بسه دیگه نمیخواد ادامه بدی
ولی من بدون توجه به حرفاش بی اختیار ادامه میدادم !
تک تک لحظه هایی که دیروز زجر کشیدم رو به زبون میاوردم و بدنم هیستریک وار میلرزید .
انگار همه اون لحظه ها داشتن دوباره برام اتفاق میفتادن چون جلوی چشمام نقش بسته میبستن و بیش از این من رو زجر میدادن.
صداهای گنگ اطرافم رو میشنیدم ولی نمیتونستم عکس العملی نشون بدم ، بدنم خشک شده بود .
جولیا به شدت تکونم میداد و ازم میخواست چشمام رو باز کنم .
ولی دست خودم نبود و انقدر اون اتفاقا برام زنده بودن و توشون غرق بودم که صدای جولیا گنگ و نامفهوم به گوشم میرسید
با سیلی محکمی که توی گوشم خورد وحشت زده چشمام باز کردم که جولیا با صورتی که از اشک خیس بود سرمو توی آغوشش گرفت و نفسش رو با فشار بیرون فرستاد
قلبم اینقدر تند میزد ، که نفسم بالا نمیومد و چشمامم از وحشت گرد شده بودن .
جولیا مضطرب و نگران همش پشت هم تکرار میکرد :
_غلط کردم گفتم بگو ، نباید روت فشار میاوردم .
با صدای که میلرزید ادامه داد :
_حال بد الانت فقط باعث و بانیش منم !
دستمو روی سینه ام که به شدت بالا پایین میشد گذاشتم ، چشمام به شدت میسوختن .
دیروز به کل روز بدی برام بود و با یادآوریش کل اعصابم بهم ریخته بود
سرم به قدری سنگین شده بود که نمیتونستم تکونش بدم و با هر حرکتی که میکردم گردنم تیر میکشید.
دستم رو آروم به گردنم کشیدم و خودم رو از جولیا جدا کردم که سوفی با صورتی که ازشدت گریه قرمز شده کنارم نشست و با صدایی که میلرزید لب زد:
_اوووه خدای من چه اتفاق هایی بدی دیروز برات افتاده و اذیت شدی !
نگاهش رو به جولیا دوخت و ادامه داد :
_من و جولیا خیلی دوستای بدی هستیم که تو شرایط بدی بودی و ما کنارت نبودیم !
آب دهنم رو به زور قورت دادم و دستش رو گرفتم و درحالی که نوازشش میکردم با صدایی که گرفته بود لب زدم:
_اینطوری نگو شماها خیلی خوبید و حواستون بهم هست ، اگه نبودید نمیدونستم چیکار کنم .
به طرفش خم شدم و درحالی که با کف دست اشکای صورتش رو پاک میکردم بوسه ای روی لپش زدم.
چشماش درخشید و با مهربونی نگاهم کرد و لبخند کوچیکی روی لبهاش نقش بست .
دستام روی مبل گذاشتم و بی حوصله بلند شدم و بدون اینکه کوچکترین حرفی بزنم حوله رو برداشتم و درحالی که روی دوشم مینداختم به طرف حمام رفتم.
شاید حمام میتونست حالم رو کمی خوب کنه ، و سرحال بیارتم .
داخل حمام که شدم و با قدم های کوتاه به طرف وان رفتم قبل از اینکه بزارم کامل پُر شه داخلش نشستم و شیر آب رو باز کردم ، چشمام روی هم گذاشتم.
کمی آب بالا اومد و بدنم هر لحظه گرم تر میشد ، دستم توی آب فرو بردم و نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم.
شاید آب میتونست بدنم رو از رد دستای اون عوضی پاک کنه ، لعنتی هنوزم گرمای تنش رو حس میکردم !
چیزی توی چشماش بود که نمیفهمیدمش و این آزارم میداد ، یه حس گنگ و پیچیده !
اینو فهمیده بودم که میخواد و سعی میکنه خودش رو بد و خشن نشون بده ولی نمیتونست .
وااای نورا اصلا تو چرا داری به اون فکر میکنی ؟؟
نمیدونستم این حس لعنتی چی بود که من رو ول نمیکرد و هرچی سعی میکردم ازش متنفر باشم بازم خود به خود توی ذهنم راه پیدا میکرد .
من این رو نمیخواستم که بیاد و بشه ملکه ذهنم و آزارم بده
🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂