رمان دانشجوی شیطون بلا

رمان دانشجوی شیطون بلا پارت 30

4.3
(16)

_به دوستیمون قسمت میدم نورا

با حرفی که زد درو باز گذاشتم و باقدمای بلند به طرف اتاقم رفتم و به نورا نورا گفتنش هم هیچ عکس العملی نشون ندادم

داخل اتاق شدم عصبی هر کدوم از لباسام که درمیاوردم گوشه ای پرت میکردم که با صدای ناراحت جولیا حواسم به سمتش پرت شد

_اومدم معذرت خواهی !

نیم نگاهی به سمتش انداختم و پوزخند صداداری زدم که تکیش رو به قاب در داد و درحالیکه ناراحت سرش رو پایین مینداخت گفت :

_میدونم بد حرف زدم ، نباید اونطوری بهت میگفتم

جواب من در برابرش سکوت بود و سکوت ! حرفی برای گفتن بهش نداشتم که به طرفم اومد ،زود نگاه ازش گرفتم و پشتم رو بهش کردم دستش روی شونه ام نشست و با یه حرکت به طرف خودش برم گردوند با لجاجت سعی کردم باز ازش فاصله بگیرم که زود دستام توی دستش گرفت و خیره چشمام شد

_میدونم حق داری ازم ناراحت باشی ولی کار توام خوب نبوده از ما پنهون کردی و سرخود…

با این حرف چشماش رو با خشم بست و ادامه حرفشو خورد ، میدونستم کارم درست نبوده ولی از جولیا انتظار نداشتم همچین حرفایی بهم بزنه

دستمو از دستش بیرون کشیدم و با دلی شکسته که باز با یادآوری حرفاش به درد اومده بود لبه تخت نشستم و صورتم رو با دستام پوشوندم

بعد از چندثانیه حضورش رو کنارم حس کردم ، دستش رو دور شونه هام حلقه کرد و سرش روی شونه ام گذاشت :

_تو بد کردی و منم به قدری عصبی شدم که کنترلم رو از دست دادم و اون حرفا رو بهت زدم ، حالام ازت میخوام ببخشی و بهم حق بدی

میدونستم حرفاش واقعیتن من خیلی وقت بود داشتم با پنهون کاری با امیرعلی زندگی میکردم و اونا رو نادیده گرفتم، توی این کشور جز اونا کسی رو نداشتم اونا خانوادم به حساب میومدن

دستمو از صورتم کنار دادم و نفسم رو خسته بیرون دادم ، چاره ای جز بخشش نداشتم ! مگه غیر اونا کی رو داشتم

_باشه

بوسه ای پر سروصدا روی گونه ام گذاشت آروم کنار گوشم لب زد:

_ممنون خواهری!

سرم به سرش تکیه دادم و چشمام بستم میدونستم تا از نکته به نکته ماجرا باخبر نشه دست بردار نیست

بعد از اینکه تقریبا با اخم و تخم تموم ماجرا رو از زیر زبونم بیرون کشید راضی نشد که ولم کنه

بعد از رفتنش شروع کردم به درس خوندن ، نمیخواستم جلوی امیرعلی کم بیارم و بعدا گرفتن مدرکم برام مشکل ساز بشه !

امروز امتحان مهمی داشتم و بعد از مدت ها قرار بود امیرعلی رو ببینم ، از صبح استرس کل وجودم رو فرا گرفته بود

لباسام تنم کردم و راهی دانشگاه شدم ، از وحشت و استرس دوباره روبه رو شدن بعد از مدتها با امیرعلی حس میکردم تموم چیزایی که خوندم از یادم رفتن و ذهنم عین یه صفحه سفید میمونه

جزوه رو بین دستای عرق کرده ام فشردم و با پاهای لرزون روی آخرین صندلی ته کلاس نشستم ، هرچی ازش دیرتر میموندم بهتر بود

سروصدای بچه ها بالا گرفته بود و هرکدوم یه چیزی میگفت ، ولی من این وسط تند تند سعی میکردم یه بار دیگه سرسری هم که شده نگاهی به جزوهای توی دستم بندازم

نمیدونم چقدر غرق خوندن شده بودم که با صدای امیرعلی که همه رو دعوت به ساکت شدن میکرد آب دهنم رو قورت دادم و آروم سرم رو بالا گرفتم.

کی اومده بود که من متوجه نشدم مثل همیشه شیک پوش و نفس گیر بود ، با اخمای درهم شروع کرد به راه رفتن و بلند بلند چیزایی رو به بچه ها گوشزد میکرد

میترسیدم باهاش چشم تو چشم بشم و باز این دل لعنتیم بی جنبه بازی دربیاره

داشتم خیره خیره نگاش میکردم که برای ثانیه ای سرش رو برگردوند و باهام چشم تو چشم شد .

زود بی اهمیت سرش رو برگردوند و نگاه ازم گرفت و شروع کرد به پخش کردن برگه های امتحانی توی دستش!

سرم رو پایین انداختم که با دیدن یه جفت کفش دقیق کنار پام دستپاچه بدون اینکه سرم بلند کنم سعی کردم خودم رو سرگرم نشون بدم

برگه ای جلوم گذاشت ، سعی کردم بدون اهمیت به بوی عطرش که توی فضا پخش شده بود تمرکزم رو حفظ کنم به طرف سوالا خم شدم که جواب بدم ولی با نشستن دستش روی دستم نفسم توی سینه حبس شد

صدای تپش قلبم به قدری بلند بود که میترسیدم رسوام کنه ، زبونی روی لبهای خشک شده ام کشیدم که به طرفم خم شد و دقیق کنار گوشم لب زد :

_امیدوارم بتونی تموم سوالا رو جواب بدی!

سرم رو بالا گرفتم و متعجب نگاهی بهش انداختم که پوزخندی به قیافم زد و سراغ نفر بعدی رفت یعنی چی؟؟

بیخیال شونه ای بالا انداختم و سراغ سوالا رفتم که با خوندن هرسوالی تازه میفهمیدم منظورش از اون حرف چی بوده ! سوالا به قدری سخت طراحی شده بودن که فقط بی حرکت نگاهمو بینشون میچرخوندم

به امید اینکه میتونم بعدی رو جواب بدم باعجله سراغ سوال بعدی میرفتم ولی بدتر سخت بود !

با درموندگی دستی به پیشونیم کشیدم و نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم پس منظورش این بود ! پس قصد داشت با من بازی کنه

سرمو بلند کردم و نگاهم به اطراف چرخوندم که با دیدن بچه هایی که هر کردم سرشون تو ورقه امتحانیشون بود و تند تند جواب میدادن لبم رو با حرص جویدم

با اینکه خیلی خونده بودم ولی نمیدونم چرا هیچ چیزی به خاطرم نمیومد ، شاید از استرس بود که ذهنم اینطوری خالی از هرچیزی شده بود

با هر مکافاتی که بود تقریبا جواب سوالا رو دادم و از این میترسیدم که نمره کامل نگیرم ، نمیخواستم زیر منت کسی عین امیرعلی برم و دوباره محتاجش بشم

تقریبا کلاس خالی شده بود و جز چندنفر کسی نمونده بود و منم روی سوال آخر مونده بودم و خودکار رو بی هدف روی ورقه امتحانی به حرکت درآوردم و اشکال نامفهونی کشیدم

یه طورایی زورم میومد که با اون همه درس خوندن بیشتر سوالا رو اونطوری دارم جواب میدم و حالام این سوال بی جواب مونده بود

با سری پایین افتاده درگیرش بودم که با صدای قدمای کسی که نزدیکم میشد سرم بلند کردم و نیم نگاهی به امیرعلی که با طرز خاصی نگاهم میکرد انداختم

توی نگاهش چیزی بود که درکش نمیکردم یه برق عجیب و یه حس پیروزی خاصی ! سعی کردم نسبت بهش بی توجه باشم

بالای سرم ایستاد و نگاهش روی سوالات چرخید ، نگاهمو به سوال دوختم و نسبت بهش بی اعتنا شدم

_میتونم جواب این سوال رو بهت بدم

پوزخندی گوشه لبم نشست ، بازم میخواست زیر منتش برم جوابی بهش ندادم که با سکوتم سرش رو پایین آورد و دقیق کنار گوشم طوری که نفساش به لاله گوشم میخورد لب زد:

_فقط کافیه بعد کلاس بیای اتاقم و اون چیزی رو که میخوام بهم بدی

با تعجب داشتم به حرفاش گوش میدادم ،یعنی چی این حرفش؟؟ که با نیشخندی ادامه داد :

_میدونی که ازت چی میخوام؟؟

سرمو بالا گرفتم و با تعجب نگاش کردم که نگاه خیرشو به لبام دوخت و آب دهنش رو قورت داد

لعنتی ، دست از تیکه و کنایه هاش برنمیداشت و الانم فقط به فکر سواستفاده خودش بود و بس !
خشم تموم وجودم رو فرا گرفت و عصبی مثل خودش آروم لب زدم :

_مگه اینکه تو خواب ببینی !

و بدون اینکه به فکر امتحان باشم بلند شدم و با قدم های بلند از کلاس خارج شدم

” امیرعلـــــے “
خیلی وقت بود ندیده بودمش ،یعنی به زور جلوی این دل لعنتیم رو گرفته بودم که هواش رو نکنه ، این ترم مسئول طراحی سوالا من بودم و نمیدونم این فکر از کجا توی ذهنم اومد که سوالای مربوط به نورا رو سخت طراحی کنم

چون امتحانای بین ترم بودن کسی متوجه نمیشد وخودمم اونا رو تصحیح میکردم و نمره میدادم پس مشکلی نبود

میدونستم ته بدجنسی و بی رحمیه ولی به طریقی میخواستم باهاش در ارتباط باشم و باهاش حرف بزنم حالا هر طوری شده ، حتی با اذیت کردنش!

حرفا رو که بهش زدم از حرص قرمز شد ، از حرص خوردنش خندم گرفت و با دلتنگی نگاهمو توی صورتش چرخوندم

بلند شد و رفت که از پشت خیره اون که با خشم ازم دور میشد ، شدم و بعد از چند دقیقه بقیه ورقه های امتحانی رو از بچه ها گرفتم و از دانشگاه بیرون زدم

دیدن نورا بعد از چند روز حالم رو بد کرده بود و تموم تلاشی که برای فراموش کردنش داشتم از بین رفت و باز سر خونه اول برگشته بودم

به خونه که رسیدم خسته و کلافه از پله ها بالا رفتم و خودمو روی تخت پرت کردم ، چشمام روی هم گذاشتم که با یادآوری نورا و جانی که زیادی دوروبرش میپلکید چشمام رو کلافه روی هم فشردم

باید باهاش حرف میزدم و خط و نشون میکشیدم تا حدش رو بدونه و نخواد مثل گذشته آزاری به نورا برسونه

با یادآوری گذشته با خشم روی تخت نشستم و بعد از تعویض لباسام با عجله بدون توجه به صداکردنای مامان از خونه بیرون زدم ، آدرس شرکتشون رو داشتم باید میرفتم باهاش رو در رو صحبت میکردم

نگاهی به سر در شرکت بزرگ رو به روم انداختم و درحالیکه دستی به کتم کشیدم با قدمای محکم داخل شدم

از آسانسور که بیرون اومدم با دیدن کسی که پشت میز نشسته بود خشکم زد و ناباور پلکی زدم

نمیدونم چندثانیه اونجا ایستاده بودم و ناباور خیره نورایی که سرش پایین بود و تند تند کارهایی انجام میداد شدم ، که با صدای زنگ مکرر تلفن اونجا به خودم اومدم و با خشم دستم رو مشت کردم بهم فشردم

با قدمای عصبی خودم رو بهش رسوندم و بالای سرش ایستادم ، درحالیکه سرش پایین بود خطاب بهم گفت:

_بله بفرمایید !

با خشم چشمام روی هم فشردم و لبمو با دندون کشیدم که داد نزنم و آبروریزی راه نندازم ! آخه دختر تو اینجا چیکار میکنی

انگار قصد دیوونه کردن من رو داشت ، با سکوتم سرش رو بالا گرفت

_نگفتید چی…..

با دیدنم دهنش باز موند و باقی حرفش رو خورد ، معلوم بود اونم از دیدن من جا خورده دستپاچه خودکاری که دستش بود روی میز انداخت و با لُکنت لب زد:

_تو این…جا چی..کار میکنی ؟؟

دستمو با خشم روی میزش کوبیدم که با ترس از جاش پرید و یک قدم ازم فاصله گرفت ،به طرفش خم شدم و عصبی از پشت دندونای کلید شده ام غریدم :

_این رو من باید ازت بپرسم هااا ، اینجا چه غلطی میکنی؟؟؟

رنگش به شدت پریده بود و نفس نفس میزد ولی با این وجود از زبون نیفتاد و پرو گفت:

_به تو ربطی نداره!

چشمای به خون نشسته ام به اطراف چرخوندم و سعی کردم آروم باشم ولی بی فایده بود دستی پشت گردنم کشیدم و نفسم رو با فشار بیرون فرستادم

_یه بار دیگه ازت میپرسم اینجا چیکار میکنی ؟؟

چیزی نگفت که سرم رو کج کردم و با صدای که رفته رفته بالا میگرفت ادامه دادم :

_صبرم داره تموم میشه پس به نفعته حرف بزنی !

فکر میکردم از ترسش همه چی رو میگه ولی برخلاف انتظارم لبش به پوزخندی کج شد و عصبی گفت:

_برای من قلدری نکن فهمیدی؟؟

نمیخواستم خشونت به خرج بدم ولی با فکر به چیزی که توی سرم چرخ میخورد نمیتونستم آروم باشم ، عصبی بهش نزدیک شدم و یکدفعه تا به خودش بیاد بهش چسبیدم ، فَکَش رو بین دستام گرفتم

با صورتی جمع شده سرش رو تکون داد و سعی کرد ازم فاصله بگیره که سرم نزدیک بردم و عصبی غریدم :

_نگو اون چیزی که تو سرمه واقعیت داره و تو اینجا کار میکنی!؟

تو چشمام خیره شد ،تقریبا فریاد زد :

_آره کار میکنم به توچه هاااا

رگ های گردنم از شدت خشم بیرون زدن و به قدری عصبی شدم که حس میکردم سرم درحال انفجاره ، دستش رو گرفتم و فریاد زدم :

_تو غلط میکنی فهمیدی یالله زود جمع کن بریم !!

درحالیکه دستش توی دستام بود به طرف در میکشیدمش و اونم تقلا میکرد که با صدای عصبی جان سرجام ایستادم و به طرفش چرخیدم

_اینجا چه خبره ؟؟

نگاه خیره اش رو به دست نورا که توی دست من بود دوخت و اخماش رو بیشتر توی هم کشید فشار دستمو دور مُچش بیشتر کردم و عصبی گفتم :

_مشکل شخصیه !

ابرویی بالا انداخت و بی اهمیت به من به طرف نورا برگشت

_خانوم احمدی برگردید سرکارتون ، فکر نکنم بهتون مرخصی داده باشم

با این حرفش نورا تقلا کرد تا ازم جدا شه با این حرکتش انگار به مرز انفجار رسیده باشم محکم به طرف خودم کشیدم ، چون حواسش نبود توی بغلم پرت شد

_ولم کن!

دستم دور کمرش حلقه کردم و مقابل چشمای خشمگین جان از حرص لبام روی لباش گذاشتم و شروع کردم به بوسیدنش

معلوم بود هنگ کرده چون بدون تحرک و چشمای گشاد شده خیرم شده بود و پلکم نمیزد ، گازی از لبهاش گرفتم و دستام بیشتر دورش پیچیدم

طعم شیرین لباش رو بعد از این همه مدت چشیده بودم و از این سرمست چشمام روی هم گذاشتم ، لباش رو بیشتر بین لبام کشیدم جان با صدای عصبی فریاد زد :

_اینجا جای اینکارا نیست !

با صدای جان از شک بیرون اومد وعصبی دستاشو تخت سینم گذاشت به عقب هُلم داد ازش فاصله گرفتم بالبخندی که رفته‌رفته روی لبهام بزرگتر می شد نگامو به چهره سرخ شده جان دوختم

از این حرکت فقط قصد داشتم که حد جان رو بهش نشون بدم و بفهمه که نورا از منه و با من رابطه داره ! انگشت اشاره اش را جلوی صورتم تکون داد و تقریباً جیغ کشید

_به چه حقی منو بوسیدی هان؟؟؟

لبم به خنده کج شد و با صدای که توش خنده موج میزد گفتم:

_مگه بار اولته ؟؟

با این حرف نگاهم رو به جان دوختم که چطور دستاش رو مشت کرده بود ، نورا عصبی و خجالت زده نگاهش رو ازم دزدید و با صدای که از شدت خشم میلرزید گفت :

_بس کن !

یک قدم بهش نزدیک تر شدم و درحالیکه سرم بالا میگرفتم با غرور خاصی ادامه دادم :

_چی رو بس کنم ؟؟ گفتن از طعم لباتو ؟

چشماش رو با خشم روی هم فشرد و چنگی به موهاش زد ،دقیق کنارش رسیدم و درحالیکه سرمو پایین میبردم کنار گوشش طوری که صدام به جان برسه گفتم

_آخه مگه میشه طعمشون رو از یاد برد؟

سرش رو بالا گرفت و از فاصله نزدیک خیره چشمام شد ، به خودم که نمیتونستم دروغ بگم دلم برای دیدن رنگ چشماش لک زده بود و این مدت حسرتش توی دلم مونده بود

تمام این حرفایی که میزدم هم از حرص و عصبانیت زیاد بود چون باورم نمیشد اون رو اینجا ببینم و حرصم گرفته بود

توی دنیای چشماش غرق بودم که با کاری که کرد خشم تموم وجودم رو فرا گرفت ، دستم روی صورت کج شده ام گذاشتم

سیلی محکمی بهم زده بود ناباور خشکم زده بود که سکوت بدی سالن روفراگرفت ، به زور سعی میکنم خودم رو کنترل کنم تا صدام بالا نگیره

از فشار عصبی زیادی که روم بود حتی تموم عضلات صورتمم میلرزیدن تموم عصبانیت و خشمم رو توی نگاهم دوختم و به طرفش برگشتم

با دیدن چشمام آب دهنش رو با ترس قورت داد و خواست ازم فاصله بگیره که مُچ دستش رو گرفتم و از پشت دندونای چفت شده ام غریدم :

_چه غلطی کردی ؟؟!

از صدای دادم به خودش لرزید و اشک توی چشماش نشست ولی به قدری عصبی بودم که انگار چشمام کور شده باشن هیچ چیزی رو نمیدیدم تکونی بهش دادم و این بار بلند تر پرسیدم:

_با تو بودم هاااا

گستاخ صورتش رو ازم برگردوند و با نیشخندی لب زد :

_کاری کردم که حقت بود !

هنوز از سیلی که توی صورتم کوبیده بود توی شوک بودم که با این حرفی که جلوی جان بهم زد طاقتم رو از دست دادم و…

با یه حرکت به طرف خودم کشیدمش و تا به خودش بیاد و بخواد عکس العملی نشون بده فَکِش رو بین دستم گرفتم و درحالیکه فشارش میدادم از پشت دندونای کلید شده ام با خشم غریدم :

_چی زِر زِر کردی؟؟

آب دهنش رو قورت داد و عصبی فریاد زد :

_دستت رو بکش لعنتی !

جان با قدمای بلند نزدیکمون شد و با دست محکم به شونه ام کوبید و گفت:

_دستت رو زن بلند میشه؟؟ دستت رو بکش

از دست نورا عصبی بودم و کسی حق نداشت توی زندگی من دخالت کنه و فعلا نورا هم جزیی از زندگی من بود و جان داشت خودش رو به زور دخالت میداد

نورا رو رها کردم و عصبی به سمتش چرخیدم و درحالیکه دستامو به اطراف تکون میدادم بلند فریاد زدم:

_به تو چه هااا ؟؟ تو دخالت نکن

دستی پشت گردنش کشید و درحالیکه نگاهش رو به نورا میدوخت خطاب بهم گفت :

_هرچیزی که مربوط به نورا باشه به منم مربوطه

از فشار زیاد رگ گردنم بیرون زد و نفسم تنگ تر شد ، این داشت برای خودش چی میگفت ؟؟

دستام محکم به تخت سینه اش کوبیدم و چون حواسش نبود یک قدم به عقب رفت و با چشمای گشاد شده خیرم شد

یقه اش رو بین دستام گرفتم و درحالیکه تکونی بهش میدادم با صدای بلند تقریبا داد زدم :

_زن من به تو چه مربوط هااا ؟؟

با تعجب سرش رو کج کرد و ناباور لب زد :

_چ…چی ؟؟

به طرف خودم کشیدمش و از پشت دندونای چفت شده ام غریدم :

_تو مسائل مربوط به من و زنم دخالت نمیکنی فهمیدی؟

ولی اون بهت زده همونجا ایستاده بود و حرفم نمیزد ، عصبی به سمت کارکنانی که دورموم جمع شده بودن برگشتم و درحالیکه نگاهمو بینشون میچرخوندم فریاد زدم:

_بسه به چی نگاه میکنید؟

تعدادیشون ترسیده سرکارشون برگشتن ولی من از شدت عصبانیت از درون میلرزیدم بدون توجه به جان بُهت زده دست نورا رو گرفتم و به طرف در کشیدمش !

اونم انگار اصلا اینجا وجود نداره توی سکوت محض دنبالم کشیده میشد ، میدونستم این رفتارا از من بعیده و نباید اینکارا رو بکنم ولی دست خودم نبود

توی آسانسور مُچ دستش رو محکم گرفته بودم انگار میترسیدم از دستم فرار کنه با خشم و مضطرب نگاهمو از آیینه آسانسور به نورایی دوختم که انگار توی این حال و هوا و این دنیا نباشه نگاهش رو به زمین دوخته بود.

اینقدر خشمگین بودم که نگران این حالش نشم، با توقف آسانسور دستش رو کشیدم و دنبال خودم از ساختمون بیرون بردم ، در ماشین رو باز کردم و به طرف ماشین هُلش دادم که سوار شه یکدفعه انگار به خودش اومده باشه جیغ زد :

_به من دست نزن لعنتی !

بازوش رو گرفتم و بدون حرفی باز خواستم سوارش کنم که با کف دست محکم به عقب هُلم داد و فریاد زد :

_از زندگیم گمشو بیرون ازت متنفرم

دستام دو طرفش به ماشین تکیه دادم و سرمو جلو بردم دقیق کنار گوشش لب زدم:

_مگه تو خواب ببینی که من توی زندگیت نباشم !

بدنش به وضوح میلرزید و با اعصابی متشنج حرفی زد که ماتم برد

“نــــــــــورا “

از شدت خشم و عصبانیت اینقدر لبامو گاز گرفته بودم که طعم تلخ خون توی دهنم پیجیده بود ، باورم نمیشد این امیرعلی باشه که اینطوری گستاخانه جلوی همه هرحرفی رو میزد و داشت آبروریزی درمیاورد ، با دیدن حرکاتش خشم تموم وجودم فراگرفته بود

مضطرب نمیدونستم چیکار کنم و چه رفتاری از خودم نشون بدم ، وقتی که جلوی اون همه آدم گفت زنشم ! دوست نداشتم کسی از این حماقتم خبر داشته باشه ولی امیرعلی داشت کم کم به همه میگفت که من زنشم ! هه خودمم باورم شده زنشم اره اونم زن موقت!؟

اینقدر گیج و منگ شده بودم که توی سکوت وقتی دستم رو کشید دنبالش تا کنار ماشین کشیده شدم با حرفی که زد و گفت توی خواب ببینی من توی زندگیت نباشم با فکر به عذابا و بلاهایی که سرم آورده بود دندونام روی هم سابیدم و با خشم غریدم:

_خواب چرا ؟؟ واقعیت روزی میرسه که کسی به نام امیرعلی توی زندگیم نباشه

مات حرفم شد و خیره چشمام شد که تموم عصبانیت و خشمم رو توی چشمام ریختم و خیره اش شدم ،درحالیکه دندونام روی هم می سابیدم ادامه دادم:

_خودم از توی زندگیم محوت میکنم!

با دستم کنارش دادم و چون ماتش برده بود راحت کنار رفت ، ازش فاصله گرفتم و بدون اینکه نگاهی به پشت سرم بندازم با قدمای کوتاه به راهم ادامه دادم.

اینقدر گیج بودم که نمیدونستم باید کجا برم و چیکار کنم ، فقط دوست داشتم از اینجا دور شم اینقدر دور شم که چشمم به امیرعلی نیفته

پاهام به زور دنبال خودم میکشیدم نیاز داشتم فکر کنم به زندگی که درگیرش شده بودم به روز اولی که اینجا اومدم و اصلا چطور درگیر امیرعلی شده ام ، چرا عاشق همچین مردی شده ام

با کاری هم که امروز کرد باعث شد کارمم رو از دست بدم ، حالا باز در به در و بیکار شده بودم لعنت به تو امیرعلی!

تا نزدیکی های شب توی خیابون ها پرسه زدم و با حالی داغون خودم رو به خونه رسوندم ، با سری پایین افتاده کلیدو توی قفل چرخوندم که با صدای که شنیدم دستم روی دستگیره خشک شد و بی حرکت موندم

_واقعا اون شوهرته ؟؟

حال و حوصله هیچ کسی رو نداشتم مخصوصا جان رو که چیزایی جدیدی ازش میدیدم و میدونستم منظورایی داره چشمام توی حدقه چرخوندم و به طرفش چرخیدم

_نه !

انگار چیزی رو که شنیده باور نداشت که چند قدم بهم نزدیک شد و ناباور سرش رو کج کرد و دوباره تکرار کرد

_یعنی میخوای بگی هیچ نسبت با استاد نداری ؟؟

چند تار موی جلوی صورتم رو کنار زدم و با لحن خسته ای نه آرومی زیرلب زمزمه کردم ، یک قدم بهم نزدیک شد و باز خواست حرفی بزنه که دستمو به نشونه سکوت جلوش گرفتم و هیستریک وار چندبار پشت سرهم لب زدم

_گفتم نه نه نه نه ن….

فهمید عصبی شدم دستاش به نشونه تسلیم بالای سرش برد و درحالیکه بهم نزدیک میشد باشه آرومی زیرلب زمزمه کرد

عصبی در خونه رو هُل دادم و پامو داخل گذاشتم که دستش روی در نشست و با حالت درمونده ای که برای اولین بار ازش میدیدم نگاهش توی صورتم چرخوند و گفت:

_میشه چند دقیقه باهم حرف بزنیم؟؟

خیلی خسته بودم و نیاز به استراحت داشتم دهن باز کردم که مخالفت کنم که بهم نزدیک شد و با التماس نالید

_خواهش میکنم

کلافه دستی به صورتم کشیدم و درحالیکه در خونه میبستم به طرفش چرخیدم ، حدس میزدم میخواد چی بگه باید جواب آخرمو بهش میدادم تا بیشتر از این امیدوار نشه
🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا