رمان دانشجوی شیطون بلا

رمان دانشجوی شیطون بلا پارت 28

4.3
(7)

 

با اینکه خیلی به کار احتیاج داشتم ولی دوست نداشتم کمک جان رو قبول کنم چون اونم مسلما یکی مثل امیرعلی بود دوست نداشتم باز ازم سوء استفاده بشه و بازیچه بشم پس زبونی روی لبهام کشیدم و بی تفاوت لب زدم:

_نه خیلی ممنون!

با تعجب نگاهی بهم انداخت که با اومدن گارسون قهوه با کیکی سفارش داد و همانطوری نگاهش رو از چشام نمی‌گرفت گفت:

_از این پریشونی و ناآرومیت معلومه که خیلی به کار احتیاج داری ولی دلیل اینکه پیشنهاد من رو رَد میکنی رو نمیفهمم!

شونه ای بالا انداختم وگفتم :

_دلیل خاصی نداره

تکیشو به صندلی داد و همونطوریکه نگاهش رو توی کافه میچرخوند با کلافگی گفت:

_تو هنوزم از من ناراحتی؟

دروغ چرا هنوزم وقتی یاد کاری که باهام کرد میفتم خشم تموم وجودم رومیگرفت ولی با دیدن امیرعلی که بدترین بلاها رو سرم آورد فهمیده بودم همه مردا اینطورین و نمیشه به هیچ کسی اعتماد کرد و این موضوع برام بی اهمیت شده بود

_نه دیگه برام اهمیت نداره !

با این حرفم با چشمای که برق میزدند دستاش رو توی هم گره زد و زیرلب انگار داره با خودش حرف میزنه زمزمه کرد:

_پس میتونم امیدوار باشم !

سرم رو کج کردم و با چشمای ریز شده خیرش شدم ، یعنی منظورش از این حرف چی میتونه باشه ؟ سرش رو که بلند کرد با دیدن نگاه متعجبم لبخند عجولی روی لبهاش نشوند و گفت:

_ولی من هنوز روی حرفم هستم و هر وقت بخوای توی شرکت پدرم استخدامی !

با اینکه ذهنم درگیر این بود که قبول کنم ولی دلم راضی نمیشد و از اعتماد دوباره میترسید از اینکه مردی زیادی بهم نزدیک بشه ترس بدی توی دلم بود

لبخند مصنوعی روی لبهام نشوندم ودرحالیکه سعی میکردم به چشمای منتظرش نگاه نکنم گفتم :

-ممنون از لطفت

وقتی دید زیاد تمایلی نشون نمیدم ومشتاق نیستم دستی به ته ریشش کشید با لبخند جذابی زیرلب زمزمه کرد:

_اوکی دیگه اصرای نمیکنم ولی هروقت تصمیمت عوض شد کافیه بهم بگی!

توی سکوت سری به عنوان تاکید براش تکون دادم که اونم دیگه حرفی نزد و سکوت کرد قهوهمون رو که خوردیم ، بدون توجه به جان بلند شدم و مقابل چشمای متعجبش درحالیکه کیفم روی دوشم مینداختم لب زدم :

_من برم ، یه کمی کار دارم!

مقابل چشمای گرد شده ام بلند شد و با عجله میز رو حساب کرد و کتش رو از روی صندلی بغل چنگ زد وگفت:

_بریم بریم!

بی حوصله چشمام رو توی حدقه چرخوندم و جلوتر از اون راه افتادم ، من سعی داشتم از دست اون فرار کنم ولی انگار بی فایده بود !

تقریبا تموم شهر رو پا به پام اومد و قصد داشت کمکم کنه ، هرچند اولش از حضورش ناراحت بودم ولی کم کم از اینکه تنها نبودم و یکی کنارم بود حس خوبی داشتم

نمیدونم چقدر گشته بودم و همه جا رو زیرو رو کرده بودم که خسته رو یکی از نیمکت های پارک نشستم و بطری آب معدنی رو باز کردم با عطش سر کشیدم با نفس نفس دستی به لبام کشیدم که با حس سنگینی نگاهی ، نگاهم به جانی خورد که با طرز خاصی خیرم بود و پلکم نمیزد !

توی نگاهش چیزی بود که درکش برام سخت بود و نمیخواستم باورش کنم زود بلند شدم و درحالیکه خاک های احتمالی لباسم رو پاک میکردم بدون نگاه کردن به جان گفتم :

_از کمکت ممنونم جان !

یکدفعه انگار تازه به خودش اومده باشه بلند شد و همونطوری که نگاهش رو توی صورتم میچرخوند گفت:

_من هنوزم رو پیشنهادم هس….

دستم رو جلوش گرفتم و نزاشتم بیشتر ازین ادامه بده:

_نمیتونم !

لبش رو با دندون کشید و عصبی درحالیکه دستاش توی جیب شلوارش فرو میکرد به زمین خیره شد

_باشه ، من جوابت رو نشنیده میگیرم هروقت نظرت عوض شد بهم زنگ بزن

بدون اینکه منتظر پاسخی از جانب من باشه با قدمای بلند ازم فاصله گرفت و دور شد ، به مسیر رفتنش خیره بودم و به این فکر میکردم که باید چیکار کنم.

دیگه نمیتونستم از امیرعلی کمک بخوام و از طرفی هم هیچ کس دیگه نداشتم که بهش تکیه کنم و ازش کمک بخوام از چند روز دیگم امتحانام شروع میشدن ودرسا فشرده تر میشدن و من هنوز درگیر وحیرون توی خیابونا میگردم

کنار خیابون دستمو برای تاکسی بلند کردم ولی یکدفعه بایادآوری اینکه پس اندازم رو به پایانه و تقریباً هیچی ندارم تصمیم گرفتم تا خونه پیاده برم

توی تاریکی شب با تنی خسته و پاهای که دیگه نای راه رفتن نداشتن در خونه رسیدم

دستم رو داخل جیب شلوارم به دنبال کلید فرو بردم ولی نبود ، پوووف کلافه ای کشیدم و شروع کردم به گشتن جیبای کیفم که با صدای که از پشت سرم به گوشم رسید خشکم زد و بی حرکت موندم باورم نمیشد این موقع شب اینجا چیکار میکرد

ناباور به عقب برگشتم که با دیدن آینازی که توی تاریک روشن خیابون بهم نزدیک میشد با بُهت دستمو جلوش تکون دادم و سوالی پرسیدم:

_معلوم هست تو این موقع شب اینجا چیکار میکنی؟؟

دستش رو جلوی دماغش که از شدت سرما قرمز شده بود گرفت و با صدای گرفته نالید:

_اومدم که با تو حرف بزنم

با دیدنش که از سرما توی خودش مچاله شده بود کیفم رو زیررو کردم کلیدو بیرون کشیدم درحالیکه با عجله در خونه رو باز میکردم خطاب به آیناز بلند گفتم :

_بدو بیا داخل تا از سرما یخ نزدی!

با عجله از پله ها بالا رفتم و در مقابل چشمای متعجب آینازی که مدام به اطراف نگاه میکرد در خونه رو باز کردم و تعارفش کردم داخل شه.

درحالیکه به طرف اتاقم پا تند میکردم خطاب به اون که هنوزم وسط خونه مردد ایستاده بود گفتم:

_چطور داداشت گذاشته اینجا بیای؟

کیفم روی تخت انداختم و پیراهنم رو از تنم بیرون کشیدم و با بالاتنه برهنه به سمت کمد رفتم که صدای دلخورش به گوشم رسید

_اون خبر نداره یعنی چطور بگم اصلا حواسش به هیچ جا نیست

یکی از تاپ هامو بیرون کشیدم ودرحالیکه تنم میکردم از اتاق بیرون رفتم و بی اهمیت به حرفش لب زدم:

_خوب چی میخوری؟

سنگینی نگاهش رو احساس میکردم که چطور خیره منه ، بعد از چندثانیه گلوش رو با سرفه ای صاف کرد و گفت :

_هیچی!

دو لیوان نوشیدنی گرم برای هر دومون ریختم و با تنی خسته کنارش روی مبلا نشستم و سرم رو به پشتی مبل تکیه دادم ،زبونی روی لبهاش کشید و انگار برای گفتن حرفی دودله گفت :

_نباید از خونه میرفتی !

بی تفاوت چشمام روی هم گذاشتم که با لکنت بریده بریده ادامه داد :

_ تو که رفتی جا برای اون آنا باز شده دیشب توی اتاق امی…..

نزاشتم بیشتر از این ادامه بده از کنارش بلند شدم توی حرفش پریدم وبی تفاوت گفتم :

_تو گرسنه نیستی ؟؟

متعجب خیرم شد ، انگار این حجم از بی تفاوتی رو از من انتظار نداشت ، دیگه امیرعلی برام اهمیتی نداشت میخواستم هرچه زودتر مدرکم رو بگیرم و از این کشور لعنتی برم !

دیشب احساسم رو کشته بودم و دیگه هیچ کس جز خودم مهم نبود ، شده پا روی دیگران بزارم و بالا برم باید این مدرک کوفتی رو بگیرم و با اولین پرواز برگردم ایران

آیناز اون شب پیشم موند و از اتفاقای که بعد از رفتن من از خونه اتفاق افتاده بود گفت ،از اینکه امیرعلی تا چه حد عصبی شده و تموم نگهبانا رو تنبیه کرده

از آنایی گفت که توی اون خونه مونده و توی اتاق امیرعلی میمونه ولی من فقط سرد و بی روح خیرش بودم و به حرفاش گوش میدادم ، بشکنی جلوی صورتم زد و ناباور نالید:

_باورم نمیشه یعنی اصلا برات مهم نیست؟

شونه ای بالا انداختم و با سردی گفتم:

_تازه دارم عاقل میشم

بلند شد و در حالی که عصبی جلو قدم میزد شروع کرد به غُر زدن

_اون از داداشم که زده به سرش انگار دیوونه شده اینم از تو که از این رو به اون رو شدی !

با بلند شدن صدای در خونه ساکت شد و با تعحب پرسید:

_منتظر کسی بودی؟

نه آرومی زیرلب زمزمه کردم و به طرف در رفتم و از چشمی نیم نگاهی به بیرون انداختم که با دیدن مردی مسن که با عینکای ته استکانیش پشت در منتظر ایستاده بود با عجله درو باز کردم

با کنجکاوی نگاهش از بالا تا پایین روم چرخوند و زیرلب بلند طوری که من بشنوم زمزمه کرد:

_پس مستاجر جدید تویی !

با این حرفش دستپاچه به طرفش رفتم و شروع کردم به حرف زدن

_سلام خوب هستید؟؟ بله منم بفرمایید داخل

برخلاف صورتش که به نظر مهربون میومد با ابروهای گره خورده نگاهش رو به اطراف چرخوند و گفت:

_چرا کرایه خونت رو به حساب واریز نکردی تا من این همه راه تا اینجا نیام ؟

اوووه مگه امروز چندم بود؟
چرا سوفی حرفی به من نزده خدای من

با یادآوری پس اندازم که تقریبا هیچی ازش نمونده بود با شرمندگی سرم پایین انداختم و با صدای که انگار از ته چاه بیرون میومد لب زدم:

_ببخشید من اصلا فراموش کرده بودم !

دستی به ته ریش سفیدش کشید و با بدخلقی خطاب بهم گفت :

_خوب الان بیار بده !

شرمنده دستام بهم چلوندم من که پولی نداشتم بخوام بهش بدم ، با خجالت پایین پیرهنم رو چنگ زدم و با صدای لرزون گفتم:

_الان پولی تو خونه ندارم

با این حرفم چندثانیه سکوت کرد ویکدفعه انگار تازه به خودش اومده باشه یک قدم بهم نزدیک شد و سوالی با تعجب پرسید:

_یعنی چی نداری؟؟

نباید میفهمید بی پولم وگرنه ازش بعید نبود همین فردا از خونه بیرونم نندازه ، لبخندی روی لبهام نشوندم و دستپاچه گفتم:

_یعنی اینکه پول ….

انگار لال شده باشم همه چی از ذهنم پرید که با دیدن چشمای منتظرش که خیره دهنمه ، با لُکنت ادامه دادم:

_یعنی اینکه پول نقد تو خونه ندارم!

آهانی زیر لب زمزمه کرد و انگار که هنوز نسبت بهم شک داره نگاه عجیبی بهم انداخت و درحالیکه دستی به کتش میکشید تاکیدوار گفت:

_باشه پس تا فردا پول رو بهم برسون

زیرلب با بُهت زمزمه کردم:

_پول !

سرش رو بلند کرد و با تعجب پرسید :

_چیزی گفتی ؟!

با استرس چندبار پشت سرهم نه رو زمزمه کردم ،در خونه رو باز کردم درحالیکه دستمو به سمت داخل خونه میگرفتم خطاب بهش گفتم:

_بفرمایید داخل

از کنار دستم نیم نگاهی به داخل خونه انداخت و با کنجکاوی نگاهش رو تقریباً توی خونه چرخوند ولی داخل نیومد ،درحالیکه قصد پایین رفتن از پله ها رو داشت گفت:

_فردا منتظرتم!

بدون توجه به صورت ماتم زدم از پله ها پایین رفت ،از پشت خیره رفتنش شدم و به این فکر میکردم که این دردسر جدید از کجا اومد و توی این بی پولی گریبانگیرم شد در خروجی رو باز کرد و به طرف من که هنوزم از بالا خیره اش بودم برگشت و گفت :

_یادت نره ، آدرسمم رو از سوفی بگیر !

پیرمرد طماع ببین چندبار برای چندرغاز هی میگه ! بدون اینکه جوابی بهش بدم با خشم سرم رو بالا گرفتم و چشمام روی هم فشار دادم که بعد از چندثانیه با صدای بلند شدن در خونه فهمیدم که بیرون رفته

حالا باید چیکار میکردم نمیدونستم !
پول رو میخواستم از کجا جور کنم یه مشکل دیگه ای به مشکلاتم اضافه شد حس میکردم سرم داره از فشار فکرای زیادی که توی سرم چرخ میخوره منفجر میشه

با فکری مشغول داخل خونه شدم و روبه روی تلوزیون نشستم که آیناز به طرفم برگشت و با اخمای درهم گفت:

_صاحب خونت بود؟

توی سکوت سری به نشونه آره براش تکون دادم که روی مبل خودش رو به طرفم به جلو کشید و گفت:

_میگم به پول احتیا….

با صدای بلند شدن صدای زنگ تلفن حرفش رو قطع کرد و با کنجکاوی نگاهش رو به اطراف به دنبال موبایلم چرخوند و گفت :

_گوشی توعه ؟؟

از هپروت بیرون اومدم و بی حوصله بلند شدم ،دنبال گوشیم به اتاقم رفتم ولی یادم نمیومد زمانی که اومدم کجا گذاشتمش ، پریشون به دنبالش نگاهم رو اطراف چرخوندم که با دیدن کیفم با قدمای بلند به طرفش رفتم

با دیدن شماره جان نفسم رو با فشار بیرون فرستادم و گوشی رو توی دستم چرخوندم ، حالا این چشه هی زنگ میزنه
چرا دست از سرم برنمیداره خدای من !

نمیدونم چقدر خیره گوشی توی دستم شدم که تماس قطع شد ، شونه ای بالا انداختم و بی تفاوت خواستم گوشی روی تخت پرت کنم که با لرزیدن دوبارش توی دستم پوووف کلافه ای کشیدم و تماس رو وصل کردم

_بله جان !

بعد از چند دقیقه صدای گرفته اش تو گوشم پیچید درحالیکه دماغش رو بالا میکشید گفت :

_ببخشید مزاحمت شدم ، ازت میخوام فردا رفتی دانشگاه به استاد کویین بگی نمره پروژه من رو بده!

چرا از من میخواست که همچین حرفی
به استاد بزنم نمیفهمیدم ، وقتی سکوتم رو دید با سرفه ای صداش رو صاف کرد و گفت:

_ببخشید از تو خواستم ولی حالم خیلی بده و فردا نمیتونم دانشگاه بیام و آخرین کلاسمونم با استاد کوین هستش و اگه….

فهمیدم منظورش چیه ، توی حرفش پریدم و با کلافگی که توی صدام بابت فردا و پولی که باید جور میکردم موج میزد گفتم :

_باشه حتما بهش میگم

_خیلی ممنون ، شب خوش!

با فکری که به ذهنم رسید قبل از اینکه گوشی رو قطع کنه دستپاچه صداش زدم و گفتم:

_جان درمورد چیزی که صبح بهم گفتی هنوزم سر حرفت هستی؟

با صدای که تعجب توش موج میزد گفت:

_کدوم حرفم ؟؟

شرمنده از اینکه صبح اونطوری دربرابرش جبهه گرفتم و پیشنهادش رو رَد کردم حالا خجالت میکشیدم چیزی ازش بخوام ،کلافه شروع کردم به قدم زدن

_همون چیز ….کار دیگه

صدایی از اون سمت خط نیومد با فکر به اینکه تماس قطع شده صداش زدم که بعد از چند سرفه پی در پی گلوش رو صاف کرد و گفت:

_پس بلاخره فکراتو کردی !؟

با اینکه دلم نمیخواست باز محتاج هیچ مردی بشم ولی به خاطر کرایه خونه واینکه شاید تا چند روز دیگه خونه ی نداشته باشم که توش بمونم به اجبار لب زدم:

_آره

انگار اونم عین من شوق و ذوق صبح که اونطوری بهم اصرار میکرد رو نداشت چون با صدای خسته ای گفت:

_باشه امشب با پدر صحبت میکنم

با خوشحالی لبمو گزیدم و ممنونمی زیر لب زمزمه کردم که ادامه داد:

_فقط صبح سر موقع شرکت باش چون پدر روی زمان خیلی حساسه!

از اینکه بعد از اون جریانایی که بینمون اتفاق افتاده بود اینطوری محتاجش شده بودم و بهش رو انداخته بودم ناراحت وکلافه دستی به صورتم کشیدم !
این همان جان بود و معلوم نبود باز چه چیزی توی سرش باشه و نخواد ازم سؤاستفاده کنه

توی فکر فرو رفته و سکوت کرده بودم که با صدا کردن مکرر اسمم به خودم اومدم و بی اختیار هااانی خطاب بهش گفتم که صدای خنده ریزش تو گوشی پیچید

_باشه حواسم هست !

با صدای که خنده توش موج میزد با شیطنت گفت :

_آره اگه فردا مثل الان حواست باشه خیلی خوبه !

داشت غیر مستقیم به حواس پرتیم اشاره میکرد و میخواست سر به سرم بزاره ولی من به قدری فکرم درگیر پول بود که دل و دماغ حرفاش رو نداشتم

_نمیدونم چطور تشکر کنم ، ممنون از لطفت !

فهمید که حوصله حرف زدن ندارم خواهش میکنمی در جوابم گفت که بعد از شب بخیر کوتاهی تماس رو قطع کردم و خودم روی تخت پرت کردم ،چشمام بسته بودم که با یادآوری آیناز بلند شدم و خسته از تخت پایین رفتم

آیناز با دیدنم نگاهش رو از تلوزیون گرفت و سوالی پرسید:

_کی بود ؟؟

یک کلمه زیر لب زمزمه کردم: جان

از چشمای ریزبینش که خیرم بود معلوم بود که میخواد بپرسه جان کیه ولی بهم نزدیک شد و درحالیکه دستام رو توی دستاش میگرفت دلجویانه لب زد :

_نمیدونم چی بین تو و داداشم گذشته ولی ازت می خوام برگردی خونه و دست این لج بازیای بچگانه بردارید

بی اراده پوزخندی گوشه لبم نشست هه لج بازی؟؟ اون از زندگی من و رفتارای خودخواهانه داداشش چی میدونست که اینطوری راحت حرف میزد

_ من خودم خونه دارم !

_یعنی چی ؟؟

دستم رو از دستاش بیرون کشیدم و ازش فاصله گرفتم

_یعنی اینکه دیگه پام رو تو اون خونه نمیزارم !

_یعنی میخوای بگی عشقت یه شبه از بین رفت ؟

خنده تلخی کردم

_عشق میتونه به نفرتم تبدیل شه

با چشمای گشاد شده درحالیکه عصبی دستاشو به اطراف تکون میداد گفت:

_باورم نمیشه انگار شما دوتا به سرتون زده ، هر دوتون مثل دیوونه ها سعی میکنید خودتون رو بیخیال نشون بدید

نمیدونم چقدر خیره اش شدم و دست به سینه به مبل تکیه دادم به حرفاش گوش میدادم ، اون از همه چی حرف میزد و عصبانیتش رو خالی میکرد با دیدن سکوتم به طرفم برگشت وعصبی گفت :

_چیه چرا حرفی نمیزنی؟؟

_چون همه چی برام تموم شده

بدون توجه بهش بلند شدم و درحالیکه به طرف اتاقم قدم تند میکردم گفتم:

_خیلی خستم فردام قرار کاری مهمی دارم توام بیا بخواب

صبح با صدای مکرر زنگ گوشی خسته دستم روش گذاشتم و خاموشش کردم و بالشت محکم روی سرم گذاشتم که یکدفعه با یادآوری قرار کاری که داشتم از جام پریدم و جیغ خفه ای کشیدم

با دیدن ساعت روی پاتختی گیج بلند شدم و دور خودم چرخیدم وااای خدای من خواب موندم ،گوشی یکسره زنگ میخورد و روی اعصابم میرفت با دیدن شماره جان دستپاچه تماس وصل کردم و روی پخش زدم گوشی رو کناری انداختم با عجله شروع کردم به لباس پوشیدن صدای گرفته و تو دماغیش توی اتاق پیچید که کلافه گفت:

_معلوم هست تو کجایی ؟ مگه نگفتم پدر روی زمان خیلی حساسه ؟؟

شلوار از توی کمد بیرون کشیدم وهمونطوری که سعی می کردم تنم کنم دستپاچه لب زدم:

_ببخشید خواب موندم

_باشه حالا زود برو

دست به شلوار خشکم زد و با بهت گفتم:

_مگه تو نمیای؟؟

تو گلو همونطوری که سرفه میکرد خندید و با مهربونی گفت:

_نه دختر خوب ، دیشب گفتمت که من حالم مساعد نیست

آخ یادم رفته بود که مریضه ، با عجله کمر شلوارم درست کردم و درحالیکه به طرف دستشویی پاتند میکردم گفتم:

_باشه ، من برم دیرم شد

_اوکی آدرسم برات میفرستم موفق باشی

صدای بوق آزاد توی فضای اتاق پیچید ،چند مشت آب به صورتم پاشیدم و به این فکر میکردم که چطور دیشب یادم رفته بود آدرس رو ازش بگیرم کلا ذهن و فکرم خیلی درگیره از این بیشترم انتظاری ازم نمیره !

کمتر از نیم ساعت خودم رو به آدرسی که جان برام فرستاده بود رسوندم ، با دیدن شرکت بزرگی که روبه روم بود با تعجب زیرلب سوت بلندی کشیدم ، معلوم بود از اون شرکت های میلیاردی هست!

نگاهی به سر و وضعم انداختم بد نبودم ، خداروشکر لباسام هنوزم شیک و نو بودن دستی به موهام کشیدم و درحالیکه نفس عمیقی میکشیدم وارد ساختمون شدم و بعد از سوال پرسیدن از نگهبانی به سمت آسانسور رفتم

با دیدن شرکت به اون بزرگی استرس یه جونم افتاده بود ، آخه من کار زیادی بلد نبودم میترسیدم استخدامم نکنن ، با یادآوری اینکه جان سفارش من رو به باباش کرده ته دلم امیدوار شدم

با قسمت مدیریت که رسیدم با قدمای محکم به طرف منشی رفتم که با دیدنم سرش رو تکون داد و سوالی پرسید:

_با کی کار دارید؟

دستم به لبه میزش گرفتم و نگاهم رو توی دفترش چرخوندم

_آقای میلر

ابرویی بالا انداخت و درحالیکه نگاهش روم بالا پایین میکرد با چشمای ریز شده سوالی پرسید :

_بگم کی کارشون داره؟؟

_احمدی هستم ، همکلاسی پسرشون

_باشه بشینید تا صداتون کنم !

سری به نشونه تاکید حرفاش تکون دادم و روی صندلی های گوشه سالن منتظر نشستم ، حدود یک ساعت اونجا نشسته بودم و دیگه مثل دقیقه اول نگاه کردن به اطراف برام جذابیتی نداشت

مگه نمیگفت پدرش روی زمان حساسه پس الان چی شده که اینطوری من رو معطل خودش کرده ، نیم نگاهی به ساعت مچیم انداختم یک ساعت دیگه کلاس داشتم ولی هنوز اینجا بودم خسته دستم رو از زیر چونم برداشتم و به طرف منشی رفتم

_ببخشید چی شد؟

بدون اینکه سرش رو از روی دفتری که جلوش بود برداره گفت:

_جلسشون تموم شد میفرستمتون داخل!

بی قرار لبم رو گزیدم و نگاهم رو به در بسته اتاقش دوختم ، تا نیم ساعت دیگه صبر میکنم بعدش میرم به اجبار دوباره سرجام نشستم! هنوز چند دقیقه نگذشته بود که صدای زنگ تلفن بلند شد و منشی گوشی رو برداشت و درحالیکه نگاهش روی من میچرخید با تلفن حرف میزد ، بعد از قطع تلفن نیم نگاهی سمتم انداخت و گفت:

_میتونی بری داخل!

چه عجبی زیرلب زمزمه کردم و با قدمای بلند به طرف اتاق مدیریت رفتم ، از درون داشتم میلرزیدم اگه قبولم نمیکرد چی؟

تقه ای به در زدم و با سری پایین افتاده داخل شدم و سلام آرومی زیرلب زمزمه کردم که با شنیدن صدای گیرا و جذابی که به گوشم رسید بی اراده مسخش شدم و سرم بالا اومد

_خوب بود؟

مردی حدودا پنجاه ساله با تیپی نفس گیر و شیک که از سرو صورتش غرور میبارید پشت میزش نشسته بود و با حالت خاصی نگاه ازم نمیبرید دستامو توی هم گره زدم و با تعحب پرسیدم:

_ببخشید چی؟؟

تکیه اش رو به صندلیش داد و نیشخندی زد و گفت :

_اینکه منتظر بمونی!؟

اووه خدای من ، پس جلسه ای در کار نبوده و تا الان از قصد من رو معطل خودش کرده تا تلافی دربیاره، با اینکه حرصم گرفته بود ولی مجبور بودم چیزی نگم

_بابت صبح معذرت میخ….

توی حرفم پرید و دستش رو به طرف مبلا گرفت

_بشین تا حرفامون بزنیم

دهن نیمه بازم رو بستم و نشستم که دقیق خیرم شد و گفت :

_ خوب سابقه کاریت رو بگو ؟؟

جز رستوران که گارسون بودم مگه سابقه کاری دیگه ای داشتم؟؟ لبمو با دندون کشیدم و خجالت زده گفتم:

_سابقه ای ندارم

کلافه دستی به صورتش کشید و زیرلب از دست تو پسری زمزمه کرد

_پس میتونی منشی خود جان بشی!

سرش رو تکون داد و کلافه ادامه داد:

_کار دیگه ای با این وضعت سراغ ندارم

از این حرفش حرصم گرفت ، یه جورایی داشت روم منت میزاشت که مجبوره استخدامم کنه ، دستام با حرص مشت کردم که یه وقت چیزی بهش نگم، زیرلب مدام با خودم تکرار میکردم:

_نورا تو به این کار احتیاج داری!

با این حرف خودم رو آروم میکردم که کاغذی رو به طرفم گرفت و با لحن خشکی گفت:

_امضا کن همه شرایط داخلش نوشته شده!

فقط میخواستم هرچه زودتر از اینجا فرار کنم ، بلند شدم و بدون اینکه بخونمش امضایی پایین برگه انداختم، خودکار روی میز انداختم و برگه رو به سمتش گرفتم که ابرویی بالا انداخت و با تیزبینی گفت:

_همیشه قبل اینکه امضا کنی ،اون برگه رو بخون

با چشمای بی روح خیره شدم که ادامه داد:

_شاید حکم اعدامت باشه باید امضاش کنی؟؟

پوزخند تلخی گوشه لبم نشست و بی تفاوت لب زدم :

_مهم نیست !

دیدم چطور چشماش گشاد شدن و با تعجب خیرم شد ولی بی اهمیت زبونی روی لبهام کشیدم و درحالیکه کیفم روی دوشم تنظیم میکردم گفتم:

_ممنون از لطفتون میتونم برم؟!

به خودش اومد و درحالیکه برگه توی دستش رو داخل پرونده ای جا میداد گفت:

_بفرمایید

بعد از خدافظی کوتاهی از اتاقش بیرون زدم و داشتم به سمت آسانسور میرفتم که منشی صدام زد ، با ابروهای بالارفته به عقب برگشتم و سوالی خیرش شدم که بهم اشاره کرد جلو برم

اینم یه چیزیش میشه هااا ؟؟
نزدیکش که رسیدم خطاب به شخصی که پشت گوشی بود گفت باشه حواسم هست بهشون میدم ، منتظر ایستاده بودم که تماس رو قطع کرد و پاکتی رو به طرفم گرفت ،کنجکاو ابرویی بالا انداختم و سوالی پرسیدم :

_چی هست ؟؟

چیزی نگفت که پاکت رو از دستش گرفتم و بازش کردم با دیدن چیزی که توش بود خشکم زد و حیرون موندم.

چرا اینا رو به من داده ، انگار لال شده باشم پاکت رو به طرفش گرفتم و با دستم اشاره کردم چین؟؟

لبهای رژ خوردش رو جلو داد و نیم نگاهی به پولای توی پاکت انداخت و گفت:

_حقوقتونه !

با بُهت چی آرومی زیرلب زمزمه کردم؟؟ حقوق چی؟؟ من که امروز استخدام شدم تازه این پول برای من خیلی زیاده، بسته رو به سمتش گرفتم و با تعجب پرسیدم :

_واقعا این مال منه ؟؟

دستش رو زیر چونه اش زد و کلافه آره آرومی زیرلب زمزمه کرد ،پولا رو بیرون آوردم و به سمتش گرفتم

_آخه….

کیبرد کامپیوترو به سمت خودش چرخوند و درحالیکه معلوم بود از دستم کلافه شده توی حرفم پرید

_آقای میلر گفتن حقوق یک ماهتون رو جلوتر بهتون بدم حالام اگه بزارید من به کارام برسم

خواستم اعتراض کنم و پولا رو پس بدم ولی با یادآوری صاحب خونه و پولی که قراره امروز براش ببرم پشیمون پاکت پولا رو توی دستم مچاله کردم و با ببخشید کوتاهی ازش فاصله گرفتم و با عجله سوار آسانسور شدم

از شرکت بیرون زدم و پولا رو بدون اینکه نگاهی بهشون بندازم ته کیفم انداختم ،سوار اولین تاکسی که کنار پام ایستاد شدم ،خودم رو به دانشگاه رسوندم

امروز کلاس مهمی داشتم و فقط چند دقیقه دیگه تا شروعش مونده بود خداروشکر سر موقع رسیدم ،سرکلاس بخاطر پولایی که جور شده بود لبخند از روی لبهام پاک نمیشد و با انرژی به استاد گوش میدادم و این وسط جولیا نگاه ازم برنمیداشت

بی توجه بهش نکته هایی که استاد میگفت رو یادداشت میکردم ، ازش دلگیر بودم و حرفاش مدام توی ذهنم تکرار میشدن

بعد از اتمام کلاس توی سالن باعجله خودم رو به استاد رسوندم و درحالیکه جزوهایی توی دستم رو جابه جا میکردم خطاب بهش گفتم:

_ببخشید استاد آقای میلر ازم خواستن بهتون بگم که نمرش رو کامل بهش دادید یا نه؟

استاد ایستاد و درحالیکه دستی به صورتش میکشید سوالی لب زد :

_همون که پروژش رو دیر تحویل داد؟؟

_آره فکر کنم

سری به نشونه تاکید تکون داد و گفت:

_نمره کاملش رو امروز براش رَد میکنم

با تشکر کوتاهی از استاد به عقب برگشتم که سراغ صاحب خونه برم ولی با دیدن کسی که دست به سینه و با اخمای گره خورده دقیق پشت سرم ایستاده بود ناخودآگاه یک قدم به عقب برداشتم

“امیرعلـــــے “
امروز روز کِسِل کننده ای برام بود اگه بخاطر امتحانات که چند روز دیگه شروع میشدن نبود اصلا دانشگاه نمیومدم، توی راهرو خسته داشتم جواب یکی از دخترای دانشجو رو میدیدم که حس کردم برای ثانیه ای نورا رو دیدم

سرسری جواب اون دانشجو رو دادم و باکنجکاوی نگاهم رو به دنبال نورا به اطراغ چرخوندم، با دیدنش کنار کویین با کنجکاوی نزدیکشون شدم که با شنیدن حرفایی که داشت میزد با خشم دندونام روی هم سابیدم

این دختر تا منو به مرز جنون نمیبرد دست بردار نبود ،درسته تصمیم گرفته بودم ازش فاصله بگیرم ولی خشم و عصبانیتم دست خودم نبود چه بخوام چه نخوام روش حساس بودم یکدفعه به عقب برگشته که سینه به سینم شد و با دیدنم خشکش زد

ابرویی بالا انداختم و با عصبانیت پرسیدم:

_از کی تا حالا شما وکیل وصی جان شدی؟

کتاب رو محکم توی دستش فشار داد و با چشمای ریز شده گفت:

_اولاً مجبور نیستم به شما جواب پس بدم دوماً ایشون همکلاسیمه و کمک کردن بهش فکر نکنم مشکلی باشه!

نگاهم رو به اطراف چرخوندم و سعی کردم آروم باشم ،بهش نزدیک شدم نیشخندی گوشه لبم نشوندم و گفتم:

_یادت نرفته که هنوز زن منی!

میخواستم عصبی بشه ولی برعکس انتظارم لبخندی زد :

_چی؟؟ اتفاقا یادم رفته

دستی به چونش کشید و با پوزخندی ادامه داد:

_آخه چیزای بی اهمیت زود یادم میرن

باورم نمیشد این دختر رو به روم نورا باشه ، به قدری رفتارش سرد بود که خشکم زد، با تنه محکمی که بهم زد و از کنارم رد شد به خودم اومدم

به عقب چرخیدم که دنبالش برم ولی با دیدن اینکه توی دانشگاهیم کلافه چنگی توی موهام زدم و با قدمای عصبی به طرف ماشین رفتم و با سرعت از دانشگاه بیرون زدم

با سرعت توی جاده میروندم و با یادآوری حرفاش عصبی مشت محکمی روی فرمون کوبیدم

_که به من مربوط نیست و برات بی اهمیته هااا ؟!
🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا