رمان حرارت تنت پارت 57
شب عروسی به رفتن و قید شرکت رو زدن قانع بود تا من با مازیار ازدواج نکنم … قرار بود بریم … اما االن که با مسیح
عقد کردم و مدارک الزمه و البته اجازه ی همسر … گیر کرده … نمی خواد غیر قانونی منو ببره … تورج برای امنیتم
میترسه و برای همین دست دست میکنه تا مسیح کوتاه بیاد و مدارک رو بده !
مسیح مدارک رو میده؟ … توی فکر میرم … اونقدر توی فکر میرم که نمی فهمم کسری ک ی شماره گرفته که حاال داره
با تلفن حرف میزنه : مسیح بیا خونه … فوراً بیا … آره … منم خونه تونم … منتظرتم …
رنگم می پَره … عصبی بلند میشم … جلوش می ایستم .. گوشی رو که قطع میکنه جیغ میک شم : چرا زنگ زدی ؟ … چرا
بهش گفتی ؟ …
کالفه دستی بین موهاش میکشه و میگه : باید بدونه … باید بیاد … باید همون اول زنگ میزدم … ترسیدم دعوا بشه …
مسیح اگه اینا رو بشنوه …
با بغض میگم : نگو بهش …
خیره نگام میکنه : که بذاری بری ؟ …
ـ نمیرم … من … من بی مسیح نمی رم …
ـ پس باید تکلیف این مرتیکه روشن بشه، نباید ؟ … نگی به مسیح که یه روز بیاد ببینه جا تَر ه و بچه نیست ؟ …
باز جیغ میزنم : من نمی خوام برم …
ریز بین نگام میکنه: نمی خوای بری، قبول ! مسیح چرا خبر نداره از بودن این نره غول ؟ … ها ؟ میدونه میاد خونه ت ؟
پر بغض بهش خیره میشم که داد میزنه : با توام …
روی زمین می شینم … به هم می ریزم …. از طرفی حرف تورجه … تورجی که همیشه هم مادر بوده و هم برادر … طرف
دیگه مسیحیه که حاال حتی اگه اون بخواد خودمم نمی خوام برم … اینجا خونمه … تورج چرا می گه نه ؟ آسو چرا می
گه تورج بخواد خدا نمی خواد ؟ ….
صدای چرخیدن کلید توی قفل در میاد و بعد مسیح داخل میشه … ته دلم خالی میشه و می دونم اگه کسری حرف بزنه
چی میشه و استرس میگیرم
با دیدن حال من کیفش از دستش می افته و حتی در واحد رو هم نمی بنده …
با عجله سمتم میاد و جلوی روم زانو میزنه : نهان … چی شده عزیزم ؟
عصبی بلند میشه و سمت کسری برمیگرده : چی شده ؟ چی گفتی بهش تو ؟
کسری پوزخند میزنه، مسیح هنوز بهش خیره س که کسری میگه : از خودش بپرس …
مسیح: چی شده نهان ؟ چیزی بهت گفته ؟ … کاری کردی ؟ … کارت ندارم … فقط بگو چی شده ؟
ـ کسری اشتباه می کنه …
کسری تند میگه : اومدم ، مهمون اومد براش …
مسیح با پرخاش میگه : مهمون اومدن دلیل گریه کردن نهان میشه ؟ …
کسری: برادر زنت اینجا بود …
مسیح اخم میکنه و منتظره تا کسری ادامه بده و ادامه میده : تورج ….
مسیح به سمت من برمیگرده : چرا نگفتی بیام ؟
کسری: چرا بگه وقتی قراره با داداشش جیم شه ؟ …
مسیح اخمو و ثابت می مونه … از بیچاره گی گریه م میگیره و میگم : کسری به خدا داری اشتباه میکنی …
کسری حتی نگام نمیکنه و مسیح هم همینطور … خیره به کسری میگه : اومده بود ببرتش ؟ … اگه نقشه داشت چرا باید
جلوی تو بگه ؟
کسری: من اینجا بودم … اومده بودم دنبالش زنگ زدن … درو باز کردیم اومد تو … فکر کنم بار اولش نبود که می اومد
اینجا …. می گه می خواد نهان رو ببره …
مسیح دستش رو پشت گردنش میگیره و با لحن آرومی که مشخصه آرامش قبل طوفانه میگه : قبال هم اومده ؟
کسری: تو خبر داشتی ؟ …
مسیح سوالش رو با سوال جواب میده : می خواد نهان رو ببره از اینجا ؟ …
از جا بلند میشم و رو به روی مسیح می ایستم : مسیح … مسیح به خدا اونطوری نیست …
نگاه از کسری می گیره و به چشمام خیره میشه ، سوال می پرسه : قبالا هم اومده بود نهان ؟ …
ـ مسیح بذار حرف بزنـ …
با دستاش بازوهام رو می گیره و محکم تکون میده … نمی ذاره حرفم رو ادامه بدم و با صدای بلند می پرسه : جواب منو
بده، اومده یا نه ؟ …
با پشت دست اشکام رو پاک میکنم و میگم: اومده، ولی …
بازوهام رو ول میکنه … یه قدم عقب بر می داره … کسری جلو میاد و می گه : گفتم بیای تا با حرف حلش کنیم !
مسیح حتی پلک نمی زنه و به چشمای بارونی من خیره س و باز میگه : اومده بود و تو نگفتی بهم تا باهاش بری نهان؟!
کسری کنارم ایستاده و مسیح از حرص رو به قرمزی میره … می ترسم … حق دارم که بترسم … من عصبانیت مسیح رو
بارها و بارها دیدم … مجسمه ی کریستال فانتزی روی عسلی رو برمیداره و عصبی و محکم روی پارکت کف سالن
میندازه … از جا می پرم و مجسمه هزار تیکه میشه …
کسری: مسیح آروم باش … گفتم بیای حرف بزنیم المصب …
مسیح: بیرون …
کسری فقط نگاش میکنه که مسیح با چشمای ریز شده و تهدیدوارانه میگه: بیرون کسری !
کسری به سمت من برمیگرده … محاله ترسم رو از چشمام نخونه … کسری منو انداخته تو دهن شیر و بازیم داده …
ملتمس نگاش میکنم … کسری هم نمی خواد بره .. اونم می دونه که مسیح آروم شدنی نیست و باید از تنها شدنش با
من بترسه …
مسیح با نگاه ما عصبی تر میشه انگار که جلو میاد و بازوی کسری رو میگیره … سمت در می بره : کجا میگی برم ؟ که
بزنیش ؟ … مسیح داداشم پنج مین وایسا …
مسیح گوش نمیده … از خونه بیرونش میکنه و در واحد رو میبنده … صدای بسته شدن در تن منو می لرزونه … به سمت
من برمی گرده … کسری به در می کوبه :
ـ مسیح زنگ می زنم کالنتری … باز کن درو … من دروغ گفتم اصن … گه خوردم مسیح …. باز کن …
مسیح جلو میاد و یه قدمی من می ایسته … ناخود آگاه بیشتر می ترسم و قدمی عقب برمی دارم … اونقدری می ترسم
که دیگه حتی خودم رو هم توجیح نمیکنم …
مسیح به عقب رفتنم نگاه میکنه … به چشمای ترسیدم و به لرزش دستام … من از سیاه و کبود شدن دوباره م میترسم….
ـ زدمت ؟ …
@romanman_ir
با این همه بی اعصاب بودنش کلی عشاق هم داره







من دیگ حرفی ندارم
جناب ادمین نظر قبلی منو نذاشتی خدایی خیلی مسخره میشه اگه بازم کتک بخوره تا این جا هم کتک کاری هاش بیخودی بود کاری با رمانو و فانتزی هاش ندارم تو واقعیت باید به سلامت روان این آدما شک کرد
ادمین جان ممنون پارت گذاشتی فقط ی سوال شما از نویسنده پارت ها رو میگیری یا از سایت یا کاناله



از کانال رمان من برمیدارن اونجا پارت گذاری سریع تره تقریبا 3 تا 4 روز یکباره
میشه آیدی کانالو بدید
یه هفته شد،پارت بعدی رو نمیذارین؟
ینی خاک تو سر من
که خوشم از این رمان
میاد
درواقع این سه پارت آخر تو ی پارت بود
فعلا پارت جدید نیومده بزارم تو کانال
ااااااااااا چرا اِنقد پارت هات رو کوتاه و دیر به طیر میزارىىىى







آه الان من این و خوندم یخروار باید تو خمارى بمونم
لاأقل پارت هاى حساسش و بلند بزار
چقدر هیجان انگزه
پارت بعدی رو کی میزارین تو سایت ؟؟
و تو کانال رمان من پارت بعدیشو کی میزارین؟؟؟
تو کانال گذاشته شده هر وقت پارت بعدیش بیائ میزارم تو سایت
ادمین ت کانال هم تا همینجا گذاشتی که
چه دعوایی بشه بین مسیح وتورج!!!!
مسیح و تورج به درکهنهان و مسیح و بچسب