رمان دانشجوی شیطون بلا

رمان دانشجوی شیطون بلا پارت 18

4.3
(9)

 

کلافه چشمامو توی حدقه چرخوندم و دستی پشت گردنم کشیدم ، نمیتونستم نورا رو با این وضعیت توی اون اتاق با یه مشت مرد توی خونه تنها بزارم.

هرچند به افرادم اعتماد داشتم و جرات نداشتن دست از پا خطا کنن چون میدونستن اگه کوچکترین کاری بکنن بی برو برگرد زندگیشون رو نابود میکنم ولی بازم دلم راضی نبود ولش کنم و برم.

با الو الو گفتن پرستار به خودم اومدم و درحالی که با نگرانی توی خونه قدم میزدم جدی گفتم :

_برای من مقدور نیست خودم رو برسونم ، بیرون از شهرم

باشه ای در جواب حرفم گفت و با روز خوشی گوشی رو قطع کرد

ببین نورا چه بلایی سرم آورده بود که این دروغ ها رو سرهم میکردم ، پوووف از دست این دختر با این سر به هوا بودنش !

نگاهم که به ساعت روی دیوار خورد با دیدن عقربه های ساعت اخمام توی هم رفتن و با عجله به سمت نورا رفتم .

این مسکن هایی که بهش زده بودم هرچند قوی هم بودن نباید تا این ساعت میخوابید ، به طرفش رفتم و درحالی که کنارش روی تخت مینشستم ، آروم کنار گوشش زمزمه کردم :

_نمیخوای بیدار شی نورا ؟؟

تکون خفیفی توی خواب کرد و به پهلو افتاد که از درد ناله ی خفه ای کشید و صورتش توی هم فرو رفت.

معلوم بود هنوزم درد داره ، دستمو آروم روی موهاش کشیدم و در حالی که سرمو نزدیک گوشش میبردم آروم لب زدم :

_خیلی درد داری ؟؟

لای پلکاشو آروم باز کرد و نیم نگاهی به سمتم انداخت و سرش رو به نشونه آره تکون داد .

سِرُمش داشت تموم میشد و آخراش بود ، آروم از دستش بیرون کشیدم و با پنبه ای جاش رو که به کبودی میزد ماساژ دادم .

بلند شدم و درحالی که پنبه و باقی وسایل رو توی سطل زباله مینداختم خطاب بهش گفتم :

_امروز بخاطرت از همه ی کارام افتادم ، پاشو بریم تا دیر نشده وسایلت رو برداریم .

با این حرفم با عجله روی تخت نیم خیز شد که با دردی که توی کمرش پیچید از درد آااای بلندی گفت و درحالی که صداش گرفته بود گفت :

_داری چی میگی برای خودت !

به طرفش رفتم و با اخمای درهم درحالی که سرم رو کج میکردم عصبی از پشت دندون های کلید شده ام غریدم :

_نیازی نمیبینم به تو توضیح بدم .

خودش رو تکون داد و سعی کرد صاف بشینه که ملافه از روی تنش کنار رفت ، ملافه رو روی بالا تنش چنگ زد و نگه داشت و با نفس های بریده بریده که از درد میکشید لرزون گفت :

_من با تو یه جا زندگی نمیکنم ، الانم لباسام رو بیار میخوام برم خونه ام

هرچی میخواستم باهاش مدارا کنم فایده نداشت ، باید حتما اون روی سگ منو میدید

به طرفش رفتم و بالای سرش ایستادم ، درحالی که نگاهمو به چشماش میدوختم سرمو کج کردم و سوالی پرسیدم :

_مگه من ازت نظر خواستم ؟؟؟

دهنش از تعجب باز موند و با اخمای درهم پوزخند صدا داری زد و گفت :

_داری درباره من حرف میزنی هاااا

بی اهمیت بهش ، شروع به عوض کردن لباسام کردم که با نگرانی صدام زد و گفت :

_لباسام رو برام بیار !

من که نمیزاشتم هرکاری که دلش میخواد انجام بده و بالاخره هم که باید لباساش رو تنش کنه ، برای همین لباساش رو از حموم برداشتم و بدون اینکه نگاهی به سمتش بندازم توی بغلش پرتشون کردم.

رو به روی آیینه ایستادم و دستمو توی موهام کشیدم ، با دیدنش که سعی داشت با وجود ملافه دورش لباسا رو تنش کنه در اوج عصبانیت خندم گرفت.

با شنیدن صدای خندم هول و دست پاچه ملافه رو بیشتر دور خودش پیچید و نگاهش رو به اطراف دوخت که با دیدن خودش تو آیینه جیغ کوتاهی از حرص کشید.
خندم شدت گرفت و در حالی که به طرفش میرفتم کنار تخت ایستادم و با تمسخر گفتم :

_من نمیفهمم تو چرا اینقدر دوست داری خودت رو بپوشونی وقتی که من تموم بدنت رو از حفظم ، هوووم ؟

درحالی که سعی داشت بلند شه با حرص نگاهی بهم انداخت و گفت :

_میشه هی این رو تکرار نکنی ؟؟

لبخندم بیشتر کش آورد ،نگاهمو روی هیکلش چرخوندم و با پوزخندی گفتم:

_دارم واقعیت رو میگم و این تویی که نمیخوایی این رو قبول کنی !

صورتش رو ازم برگردوند و عصبی گفت :

_هرچی که باشه من دوست ندارم که تو هی تکرارش بکنی !

حوصله بحث و کِش مَکِش باهاش رو نداشتم کتم رو از داخل کمد برداشتم و درحالی که از اتاق خارج میشدم بی تفاوت لب زدم :

_من میرم توی حیاط زود لباستو عوض کن بیا پایین !

ماشین رو جلوی در ورودی پارک کردم چون میدونستم با اون کمر دردی که اون داره تا اینجا هم بیاد خیلیه .

نمیدونم چقدر توی ماشین منتظر ایستادم ولی خبری ازش نشد ، کلافه از ماشین بیرون رفتم و داخل خونه شدم با دیدنش که تازه روی اولین پله بود و با چهره ای که از درد توی هم فرو رفته بود دستاش رو به میله های پله گرفته بود و آروم سعی داشت پایین بیاد ، نفسم رو با فشار بیرون فرستادم.

با عجله از پله ها بالا رفتم و بدون توجه به چشمای گرد شده اش بغلش کردم .

آروم داخل ماشین روی صندلی نشوندمش و بعد از اینکه ماشین رو دور زدم خودمم سوار شدم و با سرعت از خونه بیرون زدم .

روبه روی خونه اش ماشین رو پارک کردم که با عجله سعی کرد پیاده شه ، با حرص قفل مرکزی رو زدم که چند بار دستگیره رو کشید وقتی دید باز نمیشه عصبی به سمتم برگشت و گفت :

_این کارها چه معنی میده ؟؟

دستمو لبه پنجره گذاشتم و خونسرد نگاهمو توی صورتش چرخوندم .

_رفتی لباساتو زود جمع میکنی میای پایین !

لبخند مضحکی روی لبهاش نشوند و با لجبازی گفت :

_صدبار بهت گفتم من با تو توی یه خونه نمیمونم !

داشت باز روی اعصابم میرفت و من اصلا این رو دوست نداشتم ، با فکری که به خاطرم رسید سرمو به نشونه باشه براش تکون دادم ، دیدم از اینکه اینقدر زود کوتاه اومدم تعجب کرده .

چون چند دقیقه متعجب خیره چشمام شد ، قفل مرکزی رو زدم که با صداش به خودش اومد و در حالی که با صورتی جمع شده از درد از ماشین پیاده میشد زیر لب خدافظی زمزمه کرد .

تا زمانی که داخل خونه شد از پشت سر خیره راه رفتنش بودم که چطور درد میکشید و به سختی راه میرفت.

چند دقیقه از داخل شدنش نگذشته بود که موبایلم رو از جیبم بیرون آوردم و شماره وکیل رو گرفتم.
به دو بوق نکشیده گوشی رو برداشت که بدون اینکه بزارم حرفی بزنه گفتم :

_همین الان به شماره ای که بهت میدم زنگ میزنی و بهش میگی که از طرف پدرتون تماس میگیرم و تا یه ساعت دیگه میخوام بیام بهتون سر بزنم .

_ولی آقا شاید به پدرشون زنگ زدن و فهمیدن دروغ….

توی حرفش پریدم و جدی گفتم :

_همین که گفتم زنگ میزنی !

دستمو دور فرمون مشت کردم و ادامه دادم :

_از اون بابتم خیالت راحت اینقدر استرس میگیره و نگران میشه که اصلا حواسش به این چیزا نیست .

بعد از چند دقیقه صدای آرومش به گوشم رسید که گفت :

_چشم الان زنگ میزنم.

درحالی که خم میشدم نگاهی به خونه اش انداختم و عجول لب زدم :

_زودتر فقط ، منتظرم

بدون اینکه بزارم حرفی بزنه گوشی رو قطع کردم و جلوی ماشین انداختمش !

به پشتی صندلی تکیه دادم و در حالی لبخند رفته رفته روی لبهام بزرگ تر میشد زیر لب زمزمه کردم :

_ببینم حالا میخوای چیکار کنی ؟

هنوز ربع ساعت از رفتنش نگذشته بود که صدای گوشیم بلند شد ، حدس زدن اینکه کی میتونه پشت خط باشه کار سختی نبود ، برای اینکه بیشتر حرص بخوره گذاشتم قشنگ زنگ بخوره.

بعد از چند ثانیه با کمال خونسردی بدون اینکه به صفحه نگاهی بندازم گوشی رو برداشتم و بی تفاوت گفتم :

_بله !

صدای پر استرسش توی گوشی پیچید که لرزون گفت :

_خیلی زود باید ببینمت !

پوزخند صدا داری زدم و درحالی که دستی به ته ریشم میکشیدم با غرور گفتم :

_اگه میخوای منو ببینی شب با وسایلت میای خونه

و گوشی رو قطع کردم و با خنده ای که از روی لبهام پاک نمیشد ماشین رو به حرکت درآوردم و با سرعت از اونجا دور شدم

_حالا با پای خودت برمیگردی جایی که من خواستم

“نــــــورا “
عصبی با وجود کمر دردی که داشتم توی خونه راه میرفتم و زیر لب فوحش بود که به این وکیل میدادم.
آخه الان من چه غلطی باید بکنم لعنتی ! با فکر به امیرعلی و قولی که بهم داده بود با عجله به سمت تلفن رفتم و گوشی رو برداشتم و باهاش تماس گرفتم .
ولی با حرفی که زد عصبی دستامو مشت کردم ولی قبل از اینکه اعتراض کنم گوشیو قطع کرد .
لعنت به این شانس حالا چه خاکی باید توی سرم بریزم ، لبم رو با دندون کشیدم و کلافه چرخی دور خودم زدم .

بی فایده بود باید تا دیر نشده یه کاری میکردم ، مجبور بودم به حرف اون زورگو عمل کنم وگرنه اگه بابا کوچکترین بویی میبرد بدبخت میشدم.

با عجله لباس هامو وسایلی که بهشون احتیاج داشتم رو داخل چمدون کوچیکی ریختم و با بدنی که به شدت درد میکرد از خونه خارج شدم .

شانس آورده بودم که سوفی و مامانشم چند روزی بود اینجا نبودن و رفته بودن خونه فامیلشون وگرنه میخواستم جواب اونا رو چی بدم.

با متوقف شدن ماشین کنار پام با احتیاط سوار شدم و ناراحت سرم رو شیشه ماشین تکیه دادم ، بالاخره مجبور شدم به خواسته اش عمل کنم .

با توقف ماشین کنار در اصلی بعد از پرداخت هزینه از ماشین پیاده شدم و به طرف نگهبان ورودی رفتم.

از اینکه به اجبار باید باز توی این زندون برمیگشتم عصبی بودم ، بدون توجه به نگهبانا از کنارشون گذشتم و با قدم های بلند داخل خونه شدم.

ولی هنوز یه قدمم برنداشته بودم ، که یکی از نر غولاش جلوم رو گرفت و با اخمای توهم جدی گفت :

_کجااا خانوم محترم آقا الان خونه نیستن.

چپ چپ نگاهی بهش انداختم و درحالی که چمدونم روی زمین میذاشتم دستامو به کمر زدم و طلبکار گفتم :

_برو کنار ببینم ، همون آقاتون گفته من بیام .

سرش رو کج کرد و عصبی گفت :

_حالا هرچی!
ما اجازه نداریم شما برید داخل ، وقتی آقا خونه نیستن

انگشت اشاره ام رو به سمتش گرفتم و عصبی درحالی که بهش نزدیک میشدم از پشت دندون های کلید شده ام غریدم :

_من حوصله بگو مگو کردن با تو رو ندارما بر…..

که یکدفعه با اون هیکل گنده اش دستم رو گرفت و درحالی که عصبی به طرف در خروجی میبردم گفت:

_برو بیرون ببینم زود باش .

تقلا کردم تا دستمو ازش جدا کنم که با صدای ماشینی که با سرعت کنارمون توقف کرد سرمو بالا گرفتم ، با دیدن صورت فوق العاده عصبی امیر علی با ترس آب دهنم رو قورت دادم

از ماشین پیاده شد و درحالی که عصبی به سمت ما میومد بلند گفت :

_دستشو ول کن !

نگهبان از ترسش دستمو ول کرد و یک قدم به عقب برداشت ، نگاهشو عصبی به صورتش دوخت و با چشمای به خون نشسته ادامه داد :

_به چه جراتی اینطوری باهاش رفتار کردی هااا ؟؟

من از ترس کُپ کردم چه برسه به اون نگهبان بخت برگشته ، با رنگی پریده لبهای لرزونش رو تکون داد و گفت :

_آخه آقا هیچکس خون……

توی حرفش پرید و درحالی که انگشت اشاره اش رو جلوی صورتش تکون میداد با خشم فریاد زد :

_بسه ! حالام زود از جلوی چشمام گورتو گم کن تا بعدا بیام تکلیفتو مشخص کنم .

با عجله دو پا داشت دوتای دیگم قرض گرفت و با دو از کنارمون گذشت ، از اینکه حال اون نگهبان رو بخاطر من گرفته بود با تعجب داشتم نگاش میکردم که امیرعلی بی تفاوت از کنارم گذشت
به دنبالش قدم تند کردم و آروم صداش زدم و گفتم :

_میخوام باهات حرف بزنم .

بدون اینکه به طرفم برگرده بی تفاوت لب زد :

_دنبالم بیا !

بدون توجه به وضعیت من ، با عجله قدم برمیداشت و ازم فاصله میگرفت ،با کمری که به شدت میسوخت با قدم های آروم دنبالش راه افتادم.

داخل خونه که شدیم روی مبلای کنار تلوزیون نشست و درحالی که پاشو روی اون پاش مینداخت گفت :

_خوب میشنوم !

چمدون توی دستمو کنارم گذاشتم و بدون مقدمه چینی رفتم سر اصل مطلب و گفتم :

_میخوام به عنوان دستیارت فردا توی بیمارستان کنارت باشم تا خانوادم خیالشون از بابت من راحت بشه میدونی که چی میگم ؟؟

دستی روی پاش کشید و جدی گفت :

_باشه به شرطی که از این به بعد همه جا حرف ، حرف من باشه .

دهن باز کردم اعتراض کنم که انگشت اشاره اش رو به سمتم گرفت و درحالی که تکونش میداد با نیشخندی گفت :

_هیس ! هیچی نگو ، حالام برو توی اتاق من وسایلت رو بزار ، میدونی که کجاس؟؟

دندون هامو روی هم سابیدم و عصبی چشمامو محکم روی هم فشار دادم ، مجبور بودم فعلا هرچی که میگه قبول کنم پس با اعصابی خراب مقابل چشمای پیروز امیرعلی از پله ها بالا رفتم .

دستم روی دستگیره اتاقش نشست و خواستم در رو باز کنم که با فکر به اینکه چرا من باید توی اتاق اون بمونم دستم روی دستگیره خشک شد.

اصلا دلیلی نداشت که من بخوام با اون توی یه اتاق بمونم ، چند قدم عقب رفتم و کنجکاو نگاهم رو به اطراف چرخوندم چند اتاق توی همون راهرو بود .

بی تفاوت شونه ای بالا انداختم و داخل اولین اتاقی که به چشمم اومد شدم .

نگاهمو توی اتاق چرخوندم و چمدون وسایلم رو همونجور گوشه اتاق رهاش کردم ، وقتی زیاد اینجا نمیموندم چرا باید وسایلم رو باز میکردم.

خودمو روی تخت دونفره انداختم و با دردی که هر لحظه بیشتر توی کمرم میپیچید چشمامو بستم.

دردش دیگه طاقت فرسا شده بود بلند شدم و با اخمای درهم پیراهنی که تنم بود رو بیرون آوردم و رو به روی آیینه ایستادم و به سختی سعی کردم نگاهی به کمرم بندازم.

ولی هرکاری میکردم نمیشد فقط یه قسمت خیلی کوچیک از کبودی پشتم رو می دیدم که وحشتناک شده بود

توی حال و هوای خودم بودم که در اتاق باز شد و با دیدن امیرعلی که با چشمای گرد شده خیره من بود جیغ کوتاهی کشیدم و با عجله پیراهنم رو جلوی خودم گرفتم .

اخماش توی هم رفت و با قدم های بلند در حالی که به سمتم میومد گفت :

_کمرتو ببیتم !

پیراهنم رو بیشتر جلوی خودم گرفتم و دست پاچه لب زدم :

_نمیخواد خوب شده !

با این حرفم چشم غره ای بهم رفت و در حالی که سینه به سینه ام می ایستاد گفت :

_ خودت نشون میدی کمرتو ببینم یا به زور مجبورت کنم هووووم ؟؟ کدومش؟؟

عصبی بدون اینکه چیزی بهش بگم خیره چشمای مغرورش شدم ، دستاش رو به سینه زد و درحالی که نگاهش روی سر شونه های لختم در گردش بود ادامه داد :

_الانم مثل دختر خوبی پشتت رو بهم کن تا ببینم کمرتو !

میدونستم تا نبینه ول کن نیست و به هر طریقی کارش رو میکنه برای همین بی تفاوت پشتم رو بهش کردم .

با برخورد سر انگشتای داغش با پوست کمرم یه حال عجیبی بهم دست داد و انگار ته قلبم خالی شد ، آب دهنم رو به زور قورت دادم که با فشار آرومی که به کمرم آرود با درد چشمامو بستم و پلکامو روی هم فشار دادم .

_خیلی زیاد کبود شده ، ولی چیزی نیست تا چند روز دیگه کاملا خوب میشه .

ولی من از دردش اینقدر لبم رو محکم گاز گرفتم که طعم تلخ خون توی دهنم پیچیده بود ، بدون توجه به دستش که روی کمرم بود آروم به طرف تخت رفتم و روش نشستم.
هنوزم سرم پایین بود که با تعجب صدام زد و گفت :

_چیکار خودت کردی ؟؟؟

سوالی نگاش کردم که عصبی جعبه دستمالو از روی میز برداشت و درحالی که چند برگ دستمال از داخلش بیرون میکشید به سمتم اومد و کنارم روی تخت نشست

خشن چونه ام رو بین دستاش گرفت و درحالی که سرم رو به طرف خودش برمیگردوند عصبی غرید :

_ببین چه بلایی سر خودت آوردی؟؟

متوجه حرفاش نمیشدم که دستمال رو محکم روی لبهام فشارش داد از سوزشی که توی لبهام پیچید آخی از درد کشیدم .

درحالی که عصبی بلند میشد با چشم و ابرو به لبم اشاره کرد و گفت :

_بگیرش روی لبت تا برم برای کمرت پماد بیارم .

دستمال رو از دستش گرفتم و روی لبم فشردمش ، با بیرون رفتنش از اتاق بی اختیار روی تخت به پهلو دراز کشیدم و چشمامو روی هم فشار دادم.

تازه داشتم متوجه درد بدی که توی کمرم پیچیده بود میشدم ، از شدت درد زیادش لباس از بین دستام سست شد و حالا تقریبا با بالا تنه ای برهنه و تنها لباس زیر روی تخت خوابیده بودم.

عصبی داخل اتاق شد و تا چشمش به صورتم خورد نمیدونم چی دید که با خشم فریاد زد :

_وقتی میگم باید اینجا پیش من بمونی برای همین چیزاس دیگه ، حالا ببین حالتو لعنتی !

با صدای دادش از ترس به خودم لرزیدم که با عجله کنارم روی تخت نشست و دستاش بودن که روی کمرم در حرکت بودن .

با احتیاط مایع سردی رو به کمرم میزد که از سردی بیش از حدش یخ زدم .

_این پماد خیلی کارش خوبه تا چند دقیقه دیگه دردت رو آروم میکنه

بعد از چند دقیقه صدای خِش خِش دستمال کاغذی معلوم بود داره دستاش رو پاک میکنه ، منتظر بودم از اتاق بیرون بره ولی برخلاف انتظارم کنارم دراز کشید و از پشت سر با احتیاط بهم چسبید و بغلم کرد .

لبم رو با زبون خیس کردم و درحالی که آروم سعی کردم ازش فاصله بگیرم سوالی پرسیدم:

_تو نمیخوای بری سرکارت ؟؟

فاصله به وجود اومده بینمون رو دوباره با یه حرکت پُر کرد و درحالی که بهم میچسبید خشن یه کلمه گفت :

_نه !

سعی کردم نسبت بهش بی توجه باشم ، با یادآوری وکیل چشمامو توی حدقه چرخوندم و درحالی که نمیدونستم باید از کجا شروع کنم دست پاچه گفتم :

_فردا باهات بیام دیگه ؟؟؟

چیزی نگفت که از نیم رُخ نگاهی بهش انداختم و کلافه لب زدم:

_با تو بودما ؟؟

بی حوصله زیر لب آره ای زمزمه کرد ، که به خودم جرات دادم و ادامه دادم :

_پس یعنی الان میشه به وکیل زنگ بزنم و آدرس بدم که فردا بیاد ؟؟

با این حرفم دستش رو ستون بدنش کرد و درحالی که خیره صورتم میشد آروم زمزمه کرد :

_آره ولی به شرطی که حرفایی که گفتم از یادت نره میدونی که اگه بخوام در عرض چند ثانیه همه چی رو نابود میکنم.

اینقدر جدی این حرف رو گفت که از ترس به خودم لرزیدم و دست پاچه گفتم :

_منظورت چیه ؟؟

نفسش رو با فشار بیرون فرستاد و درحالی که به طرف صورتم خم میشید گفت :

_هیچی ، الانم گوشی رو بهت میدم تماس بگیر آدرس بده فردا بیاد

بدون اینکه بزاره من حرفی بزنم خم شد و گوشی رو از روی پا تختی برداشت به دستم داد ، بی تفاوت خیره اش شدم که سرش رو تکون داد و سوالی پرسید :

_چیه ؟؟ بگیر دیگه شمارش رو

این خنگ بود یا خودش رو زده بود به خنگ بودن ، اخه من شماره اون لندهور رو از کجا باید بلد باشم ؟؟
با تعجب نگاهش کردم و درحالی که گوشیو توی دستم میچرخوندم لب زدم :

_میشه موبایلم رو از داخل کیفم برام بیاری ؟؟؟

انگار تازه متوجه شده باشه چی شده ، آهانی زیر لب زمزمه کرد و با عجله بلند شد به طرف چمدونم رفت ، بعد از چند ثانیه با گوشیم برگشت و به طرفم گرفتش .
همونطوری که روی تخت دراز کشیده بودم شمارشو گرفتم و مقابل چشمای کنجکاو امیرعلی گوشی رو بغل گوشم گذاشتم .

بعد از اینکه وکیل گوشی رو برداشت با کمک امیرعلی بهش آدرس دادم بعدش با خیال راحت تماس رو قطع کردم و سعی کردم از روی تخت بلند شم.

امیرعلی با دیدن حالم عصبی به سمتم اومد و دستاش روی شونه هام گذاشت و درحالی که سعی میکرد بخوابونتم با خشم گفت :

_کجا بلند میشی ؟

پتو رو توی دستام مچاله کردم و بی حوصله صورتم رو برگدوندم

_میخوام بلند شم یه کم راه برم .

پتو روم تنظیم کرد و همون جوری که از اتاق بیرون میرفت بلند صدام زد و گفت :

_میخوابی و از جات تکون نمیخوری فهمیدی ؟؟

حرفی نداشتم که بزنم پس سرمو روی دستم گذاشتم و چشمامو بستم ، اینقدر به اینکه تا چند روز مجبورم اینجا بمونم و تحمل کنم وقتی کارهام راه افتاد دبه دربیارم و با بهونه های مختلف از این خونه برم فکر کردم ، که نمیدونم کی چشمام گرم شد و به خواب عمیقی فرو رفتم.

توی خواب و بیداری بودم که با سروصداهای که از اطرافم به گوشم میرسید آروم لای پلکام رو باز کردم و نگاهم رو به اطراف چرخوندم .
که با دیدن دختر لوند و زیبایی که با قیافه عصبی و اخمای توی هم بالای سرم ایستاده ناباور پلکی زدم و دستی به چشمای خستم کشیدم.

حس میکردم این دختر رو قبلا جایی دیدم ، همونطوری بی حرکت خیرش بودم که عصبی به سمتم اومد و تا به خودم بیام دستمو گرفت و محکم کشید

_پاشوووو ببینم ،اینجا توی این خونه چیکار میکنی هااااا ؟؟؟

تقلا کردم تا دستمو ازش جدا کنم که عصبی موهام رو چنگ زد و از روی تخت بلندم کرد ، درد بدی توی کمرم پیچید که از دردش جیغ بلندی کشیدم.
موهام رو با تموم قدرتش میکشید و عصبی پشت هم تکرار میکرد :

_میکشمت سلی..طه توی خونه دوست پسر من چیکار میکنی هاااا

از درد بدی که توی تنم پیچیده بود انگار لال شده باشم دهنم باز نمیشد که چیزی بگم ، فقط به خودم میپیچدم و با گاز گرفتن لبام سعی کردم صدای نا..له ها و درد هام رو خفه کنم .

_بگووو کی هستی زود باش !

موهامو رو کشید که از دردش سرم رو بالا گرفتم ، با حرص و صورتی که از خشم قرمز شده نگاهش رو توی چشمام چرخوند و با داد ادامه داد :

_باهات خوابیده آره ؟؟

سرم رو تکون دادم و از لجش با خنده بلند گفتم :

_آره نمیدونی چه حالی داد !

با این حرفم به قدری عصبی شد که صورتش از خشم قرمز شد یکدفعه با پشت دست چنان محکم به دهنم کوبید که حس کردم از برخورد لبه تیز انگشترش با لبم سوزش زیادی توی صورتم پیچید .
دادی از درد کشیدم و روی زمین خم شدم و دهنم رو با دست محکم فشار دادم ، عصبی توی اتاق قدم میزد و مثل روانی ها بلند بلند با خودش حرف میزد

_حال داد آره ؟؟ یه حالی نشونت بدم دختره عوضی خیابونی !

دستمو روی لبم فشارش دادم و درحالی که سرمو بالا میگرفتم با نفرت گفتم :

_خیابونی تویی کثافت !

دستاش رو مشت کرد و با چند قدم بلند خودش رو بهم رسوند و با جیغ گفت :

_الان حسابتو میرسم لعنتی ،وقتی با تیِ پا انداختمت بیرون میفهمی !

با درد دستمو تکیه بدنم روی زمین کردم و خواستم بلند شم ولی قبل از اینکه تکونی به خودم بدم محکم هُلم داد که پخش زمین شدم ، روی سینه ام نشست و دستاش بودن که محکم گردنم رو گرفته بودن و فشارش میداد .

نفسم گرفت و با بهت خیره دیوونه ای شدم که هر لحظه فشار دستاش رو بیشتر میکرد و مثل روانی ها درحالی که تموم بدنش میلرزید فوحش های ناجوری بود که به من میداد .

ولی من دقیق مثل ماهی بیرون اومده از آبی دست و پا میزدم و تقلا میکردم ولم کنه ، ولی زور اون از من بیشتر بود و من بخاطر درد کمرم انگار فلج شده باشم کوچکترین عکس العملی نمیتونستم انجام بدم .

سینه ام به خِس خِس افتاد و اشک از گوشه چشمام سرازیر شد داشت جلوی چشمام سیاهی میرفت و چشمام روی هم میفتاد که یکدفعه حس کردم از روم کنار رفت و راه تنفسم باز شد .

نفس عمیقی کشیدم و درحالی که به پهلو میفتادم به شدت به سرفه افتادم ، میون سرفه هام صدای داد امیرعلی گوشام رو کَر کرده بود که از ته حنجره فریاد میکشید .

_به چه جراتی پاتو توی خونه من گذاشتی آنااااا

توی خودم جمع شدم و با شدت بیشتری به سرفه هام ادامه دادم ، مرگ رو جلوی چشمام دیده بودم و اگه فقط امیر علی چند دقیقه دیرتر میرسید معلوم نبود این روانی چه بلایی سر من میاورد .

با گریه به سمتش رفت و درحالی که دستش رو چنگ زد تقرییا نالید :

_امیر عشقم این دختر تو خونه تو چیکار میکنه ؟؟ بگو دروغه و باهات نخوابیده !؟

امیر عصبی از خودش جداش کرد و توی صورتش فریاد زد :

_زود از خونه من برو بیرون و دیگه هیچ وقت پاتو اینجا نزار وگرنه برات بد تموم میشه

آنا با گریه دستی به صورت خیسش کشید و درحالی که با انگشت اشاره اش به من اشاره میکرد با جیغ گفت :

_بخاطر این دختر دهاتی هر..زه داری من رو از خونت بیرون میندازی ؟؟

با این حرفش عصبی به طرفش چرخیدم و با جیغ بریده بریده فریاد زدم :

_هر..زه خودتی عو….

به سرفه افتادم و نتونستم بقیه حرفمو بزنم ، انا خواست حرفی بزنه که امیرعلی درحالی که نگران به سمت من میومد آنچنان دادی از سر خشم زد که آنا سرجاش خشکش زد و بی حرکت موند

_فقط یه کلمه دیگه حرف بزنی بلایی سرت میارم که از زنده بودن خودت پشیمون شی ! حالام گم شووووو

از ترس چند قدم عقب رفت و درحالی که دور میشد با صدایی که از شدت بغض گرفته شده بود جیغ کشید :

_ بد تلافی درمیارم منتظر باش!

عصبی از اتاق بیرون رفت و آنچنان درو محکم بهم کوبید که صداش کل خونه رو برداشت ، امیرعلی سری به نشونه تاسف تکون داد و نگران به سمتم اومد.

سعی کردم بشینم ولی از بس ضعف کرده بودم که تموم بدنم میلرزید بغلم کرد و از پشت به خودش تکیه ام داد و با خشم غرید :

_چرا گذاشتی تا این بلاها رو سرت بیاره؟؟

خدای من این چه توقعی از من داشت ، من با این کمر دردی که داشتم میخواستم چیکار کنم تازشم توی آنچنان خواب عمیقی بودم که تا چند دقیقه اول متوجه نشده بودم چی به چیه!
پوزخند تلخی گوشه لبم نشست و آروم خودمو ازش جدا کردم

_از کجا میدونستم اون روانی میخواد بهم حمله کنه ؟؟

با درد دستمو روی لبم گذاشتم که از سوزش زیادش چشمامو بستم ، یکدفعه دستمو کنار زد و چونه ام رو بین دستش گرفت

_ببینمت !

نمیدونم وضعیت صورتم چطوری بود که با نگرانی بغلم کرد و درحالی که به طرف بیرون قدم تند میکرد عصبی گفت :

_بلایی به سرش بیارم تا عمر داره فراموش نکنه !

از ترس اینکه چه بلایی سر صورتم اومده وحشت زده نالیدم :

_چی شده ، صورتم طوری شده ؟؟

بدون اینکه جوابی بهم بده با عجله از پله ها پایین رفت و برخلاف همیشه که خودش رانندگی میکرد با فریاد راننده رو صدا زد گفت :

_زود باش در ماشین رو باز کن !

همه این حرکاتش باعث شده بود من به وحشت بیفتم و از ترس اشکام سرازیر بشن و به خودم بلرزم .

در ماشین رو که باز کرد ، امیرعلی همونطوری که توی بغلش بودم سوار شد و توی ماشین خوابوندم ، با داد رو به راننده فریاد زد :

_زود باش برو به اولین بیمارستانی که نزدیکه !

با وحشت دست امیرعلی رو محکم توی دستام گرفتم و با ترس نالیدم :

_صورتم چی شده ؟؟ یه آیینه بهم بده

کلافه نگاهش رو ازم گرفت و درحالی که سعی میکرد از پنجره بیرون رو نگاه کنه نگران گفت :

_هیچی نیست فقط یه کم زخمی شده همین !

میدونستم داره دروغ میگه ولی از یه طرف کمر دردم و از طرف دیگه سوزش صورتم باعث شده بود نتونم تکون بخورم و این بار به معنای واقعی فلج شده بودم .

با توقف ماشین و اومدن برانکارد ، منو روش خوابوندن و به طرف اتاقی بردن ، از ترس بی اراده میلرزیدم و دست امیر رو ول نمیکردم .

داخل اتاق مخصوص که شدم جلوی امیر رو گرفتن و پرستار درحالی که دستش رو به طرف بیرون از اتاق میگرفت گفت :

_بفرمایید بیرون تا دکتر کارشون رو انجام بدن

امیرعلی چنان با خشم نگاهی به پرستار انداخت که با ترس یک قدم عقب رفت

_خودمم دکترم ، حالام برو کنار !

از اینکه نمیدونستم چه بلایی داره سرم میاد به قدری استرس داشتم ، بدنم به شدت میلرزید و زبونم قفل شده بود.
دکتر داخل اتاق شد و تا نگاهش بهم افتاد با عجله خطاب به پرستار گفت :

_اول جلوی خون ریزیش رو بگیرید تا بیام برای بخیه !

با شنیدن اسم بخیه با ترس نگاهی به امیرعلی انداختم و با صدای خفه ای که به زور به گوش های خودم میرسید گفتم:

_چی ؟؟؟ بخیه برای چیه

چشم غره ای به دکتر رفت و کلافه به سمتم اومد

_هیچی نیست لبت یه خورده بریده !

با وحشت دستمو به سمت لبم بردم که دستمو محکم توی دستای قوی و مردونه اش گرفت .

_دست نزن تا بخیه اش کنن !

تقلا کردم و با ترس خواستم از روی تخت بلند شم که امیر درحالی که محکم بغلم کرده بود با چشم و ابرو نمیدونم چه اشاره ای به دکتر کرد که بعد از چند ثانیه تیزی آمپول رو داخل دستم احساس کردم و بعدش بی اختیار دستام بی حس شدن و از حرکت ایستادن .

ولی قبل از اینکه چشمام روی هم برن و کاملا بیهوش بشم درحالی که نگران نگاهش رو توی صورتم میچرخوند آروم گفت :

_نترس من اینجام !

بیهوش شدم و دیگه هیچی نفهمیدم.
نمیدونم چقدر بیهوش بودم که با صدای بلند حرف زدن کسی بیدار شدم و آروم نگاهمو به اطراف چرخوندم .

اینجا دیگه کجا بود ، کسی پشت به من توی اتاق قدم میزد و عصبی بلند با گوشی صحبت میکرد

_گفتم زود پیداش میکنی حتی اگه شده تموم شهر رو بگردی!؟

گوشی رو به اون دستش داد و عصبی چرخید و خواست حرفی بزنه که با دیدن چشمای بازم با عجله گفت :

_پیداش کن فقط همین !

گوشی رو قطع کرد و به طرفم اومد ، آب دهنم رو قورت دادم و دهن باز کردم که حرفی بزنم ولی با پیچیدن درد زیادی توی صورتم آخ آرومی از بین لبهام خارج شد

_سعی کن تا یه مدت کم حرف بزنی یا اصلا حرف نزنی !

تازه یادم افتاده بود که دوست دختر آقا چه بلایی سر صورت نازنینم آورده ، با خشم خیره اش شدم و با چشم و ابرو براش خط و نشون کشیدم که پووف کلافه ای کشید

_ باشه باید به نگهبانی اطلاع میدادم نزاره کسی بیاد داخل ، تازشم آنا دختر خشنی نبود تعجب می….

چشم غره ای بهش رفتم که حرف توی دهنش ماسید و ساکت شد
دختره زده بود ناقصم کرده میگه دختر خشنی نبوده ، پس لابد من بودم که اون رو به این شکل درآوردم
دختره وحشی به تمام معنا بود !

” امیــــرعلـــے”

میدونستم حق داره و الان عصبیه پس ترجیح دادم ساکت باشم و چیزی نگم ، واقعا من آنا رو نشناخته بودم باورم نمیشد به این کار دست زده باشه و اگر با چشمای خودم نمیدیدم که این بلاها رو سر نورا آورده صد در صد باورم نمیشد .

آخه همیشه پیش من خودش رو مظلوم نشون میداد و من اون رو آدم ساده و سر به زیری میدیدم .

با صدای خفه نورا که به زور سعی داشت حرف بزنه به خودم اومدم و کلافه نگاهی بهش انداختم .

با ایما و اشاره سعی داشت چیزایی بهم بفهمونه ولی متوجه نمیشدم ، روی تخت کنارش نشستم و درحالی که کنجکاو خیره صورتش میشدم سوالی پرسیدم:

_چیزی احتیاج داری ؟؟

به زور لبهاش رو از هم فاصله داد و اسم وکیل رو به زبون آورد ، چپ چپ نگاهی بهش انداختم و کلافه گفتم :

_تو این شرایطم به فکر اونی ؟؟

با اخم صورتش رو ازم برگردوند ، گوشی رو از جیبم بیرون آوردم و برای اینکه به چیزی شک نکنه گفتم :

_شمارشو بگیر !

با تعجب نگاهی بهم انداخت که گوشی رو به طرفش گرفتم و اشاره کردم شمارشو بگیره.

شمارشو گرفت و گوشیو بهم برگردوند ، مقابل چشمای کنجکاوش بلند شدم که تماس وصل شد

برای اینکه به چیزی شک نکنه یه طوری با وکیل حرف زدم که یعنی یعنی بار اولیه که دارم باهاش حرف میزنم و اونم آدم زرنگی بود خوشبختانه زود منظورمو گرفت .

_بله عصری به آدرسی که میگم بیاید چون من یه قرار کاری مهم داشتم و خانوم احمدی هم با من اومدن .

مقابل چشمای ریز شده نورا به طرف پنجره رفتم و بعد از چند ثانیه ادامه دادم :

_بله پس قرارمون باشه برای عصری !

باشه ای زیر لب زمزمه کردم و بعد از چند دقیقه گوشی رو قطع کردم ،حس میکردم داره با نگاهش من رو بازجویی میکنه ، با سری پایین افتاده به طرف در خروجی رفتم

_اینم دیگه حل شد ، برم ببینم مرخصت نمیکنن.

از اتاق که خارج شدم نفسم رو با فشار بیرون فرستادم و دستمو روی سینه ام که به شدت بالا پایین میشد گذاشتم دروغ گفتن به این دختر چقدر سخت بود لعنتی !

برگه ترخیصش رو از بیمارستان گرفتم و با عجله برخلاف دفعه قبل نه با بغل بلکه با ویلچر از بیمارستان بیرون بردمش !

چون زیاد محبت کردن بهش باعث میشد فکرای دیگه ای پیش خودش بکنه و من اصلا این رو نمیخواستم ، چون نورا جز یه دوست دختریی که یه روزی تاریخ انقضایی داشت چیز دیگه ای برای من نبود

بعد از اینکه به خونه رسیدیم برای اینکه نورا کاری از دستش برنمیومد و هیچ کسی هم توی خونه نبود تا کارها رو انجام بده ، خواستم به خدماتی زنگ بزنم تا یه نفر رو برای انجام کارها بفرسته ولی به هیچ کس نمیشد اعتماد کرد ، بنابراین به اجبار شماره مامان رو گرفتم تا ازش بخوام باز ملیحه رو بفرسته.

هرچند بخاطر فضول بودنش اخراجش کرده بودم ولی هرچی که باشه از قدیم میشناسمش و از کارش راضی بودم.

به هر جون کندنی بود از مامان خواستم بازم بفرستش خونه ی من ، با شنیدن این حرفم چنان خوشحال شد که کلافه لگد محکمی به دیوار کوبیدم ، معلومه برای چی خوشحاله دیگه !
از اینکه مجبور شدم باز جاسوسش رو توی خونه راه بدم خوشحاله.

نگاهی به ساعت مچیم انداختم که با دیدن ساعت با عجله بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم .

باید همه کارها رو مو به مو درست انجام بدم تا نورا به هیچ چیزی شک نکنه وگرنه رام کردنش سخت میشد

با دیدنش که راحت روی تخت لَم داده بود و چرت میزد به طرف کمد لباسیم رفتم و کت و شلواری بیرون کشیدم و خطاب بهش گفتم :

_پاشو بریم بیمارستان !

با ترس و چشمایی که نگرانی توشون موج میزد با صدای نامفهومی گفت :

_چرا ؟؟ چیزی شده باز

چپ چپ نگاهش کردم و درحالی که دکمه های لباسم رو دونه دونه باز میکردم لب زدم :

_مگه با وکیل قرار نداشتی پس زود باش!

با این حرفم سعی کرد روی تخت بشینه ولی نتونست و با صورتی که از درد جمع شده بود ناله ای کرد که عصبی به طرفش رفتم .

_تکون نخور خودم لباساتو میارم !

از داخل چمدونش یه دست لباس بیرون کشیدم و به طرفش رفتم ، دستم به سمت دکمه های پیراهنش رفت که دستمو محکم گرفت و نزاشت ادامه بدم .

_خودت که نمیتونی ، تازشم دیرمونم شده پس بزار مثل یه دختر خوب کارهامو انجام بدم .

به اجبار سکوت کرد که پیرهنشو براش عوض کردم ولی شلوارشو هرکاری کردم نزاشت.
داخل ماشین که نشستیم از گوشه چشم نگاهی به دستاش که با دلهره توی هم قفلشون کرده بود انداختم و بی اختیار گفتم :

_اگه بخاطر لبهات و اینکه نمیتونی قشنگ صحبت کنی ناراحتی نترس نمیزارم متوجه چیزی بشه!

با استرس سرشو تکون داد و نگاهشو به بیرون دوخت ، از اینکه نمیتونست حرف بزنه کلافه شده بودم .

با توقف ماشین ، به نگهبان بیمارستان اشاره کردم که با عجله ویلچری رو به سمتمون آورد ، نورا خواست تکونی به خودش بده و پیاده شه ولی من بی طاقت خم شدم و درحالی که بغلش میگرفتم با یه حرکت داخل ویلچر نشوندمش .

نمیخواستم با هُل دادن ویلچر نورا ، توجه ها رو به خودم جلب کنم ، پس با اشاره ای از پرستارا خواستم نورا رو دنبالم بیاره.

میدونستم نورا به شدت عصبیه ولی آبرو و اعتبار من توی بیمارستانی که خودم رییسش بودم خیلی بیشتر از این چیزا برام ارزش داشت

وارد دفترم شدم و در رو نیمه باز برای نورایی که پرستار داشت ویلچرش رو هُل میداد گذاشتم.
پشت میزم نشسته ام که نورا با اخمایی درهم داخل اتاق شد و پرستار با ببخشیدی باعجله از اتاق بیرون رفت .
بدون توجه بهش کتم رو بیرون آوردم که عصبی با صدای گنگ و نامفهوم گفت :

_دستات درد نمیگرفت خودت میاوردیم

پرونده یکی از بیمارای قدیمیم رو از روی میز بلند کردم و درحالی که بررسیش میکردم گفتم :

_حالا که پرستار آورده!

دندون هاش رو عصبی روی هم سابید و گفت :

_باشه اوکی

همون طوری که سرم پایین بود و مشغول پرونده زیر دستم بودم سرمو الکی براش تکون دادم که عصبی دستاش رو مشت کرد و خواست چیزی بگه که زنگ تلفن بلند شد

نیم نگاهی یهش انداختم و گوشی رو برداشتم ،صدای منشی توی گوشی پیچید

_ببخشید آقای دکتر یه آقایی اومدن و میگن با شما قرار ملاقات دارن .

با یادآوری وکیل برای اینکه نورا به چیزی شک نکنه با عجله گفتم :

_چند دقیقه معطلش کنید بعد بفرستیدش داخل !

پرستار که معلوم بود تعجب کرده با گنگی چشمی زیر لب زمزمه کرد ، گوشیو روی دستگاه کوبیدم و درحالی که به صندلی پشت سرم تکیه میدادم خطاب به نورایی که دقیقا زیر نظرم داشت گفتم :

_وکیل اومده چند دقیقه دیگه میاد داخل!

با این حرفم دست پاچه سعی کرد از روی ویلچر بلند شه ، به زور خودم رو کنترل کردم که کمکی بهش نکنم تا پیش خودش فکر و خیالات بیخود نکنه به هر سختی بود خودشو روی مبلا انداخت و نفسش رو کلافه بیرون داد .

همینطوری بی تفاوت داشتم نگاش میکردم که چشم غره ای بهم رفت و با دست به پرونده های جلوم اشاره کرد و به آرومی گفت :

_بده !

شونه ای بالا انداختم و یکی از پرونده رو به طرفش گرفتم ، با درد دستی به صورتش کشید که در اتاق زده شد .

به سختی نگاهمو ازش گرفتم و درحالی که صاف سرجام مینشستم بلند گفتم :

_بفرمایید !

وکیل داخل شد و درحالی که سعی میکرد عادی جلوه کنه طبق نقشمون جلو اومد وطوری که انگار من رو نمیشناشه دستش رو جلو آورد و گفت :

_سلام

بلند شدم و دستش رو به گرمی فشردم ودعوت به نشستنش کردم ، به طرف نورا چرخید و چند لحظه با دیدن صورتش با تعجب نگاش کرد ولی زود به خودش اومد و دستش رو به نشونه سلام به طرفش گرفت.

نورا که معلوم بود ترسیده با رنگی پریده آب دهنش رو قورت داد که با چشم و ابرو بهش اشاره کردم سلام کنه

زود به خودش اومد و دست پاچه دستشو به سمت وکیل گرفت و باهاش سلام کرد ، وکیل رو به روی نورا روی مبلا نشست و درحالی که نگاهش روی صورت نورا میچرخید گفت :

_من از طرف پدرتون اومدم که وضع کاری و زندگیتون رو ببینم ، خوب دقیقا اینجا چه کاری انجام میدید؟؟

نورا درمونده نگاهش رو به من دوخت که با سرفه ای صدام رو صاف کردم و گفتم :

_ایشون پیش من به عنوان دستیارم مشغول به کار هستند و یعنی هم تحصیلشون رو ادامه میدن و هم درامدشون از کار توی بیمارستانه !

وکیل سری به عنوان تاکید حرفام تکون داد و با تعجب اشاره ای به صورت نورا کرد و گفت :

_ببخشید چه اتفاقی براتون افتاده ؟؟

روی صندلی خودمو جلو کشیدم و به جای نورا جواب دادم .

_چیز مهمی نیست یه تصادف کوچیک داشتن که باعث پاره شدن لب پایینشون شده و الان تا چند روز نمیتونن درست حسابی حرف بزنن

وکیل با تعجب سری به عنوان تاکید حرفام تکون میده ولی بازم نگاهش رو از نورا نمیگرفت ، عصبی پرونده توی دستمو محکم بستم و ادامه دادم:

_خوب ولی ایشون دوست ندارن خانوادشون الکی ناراحت شن میدونید که چی میگم؟؟

وکیل به سختی نگاهش رو از نورا میگیره و به طرفم میچرخه

_بله میفهمم !

وکیل چند تا سوال دیگه در مورد کار و درامدش پرسید که طبیعی جلوه کنه و نورا به چیزی شک نکنه ، تقریبا بیشتر سوالا رو من جواب دادم و نورا جز آره یا نه هیچ حرف دیگه ای نمیتونست بگه بعد از چند دقیقه بلند شد و درحالی که دستش رو به سمتم میگرفت گفت :

_خیلی خوب من دیگه باید برم !

نورا نگران نگاهی بهم انداخت که فهمیدم منظورش چیه پس بلند شدم و درحالی که قدر شناسانه دستشو به گرمی میفشردم لب زدم :

_در مورد بیماری خانوم احمدی که چیزی به خانوادش نمیگید اوووم میدونید که نمیخواد نگران شن !

نیم نگاهی به نورا انداخت و با خنده گفت :
_نه مطمعن باشید فعلا که ایشونم حالشون خوبه

سری به عنوان تاکید حرفاش تکون دادم که بعد از خدافظی کوتاهی رفت بعد از بیرون رفتنش از اتاق باز خواستم پرونده رو نگاه کنم که با شنیدن اصوات نامفهومی از طرف نورا نگاهمو به طرفش چرخوندم ، تشکر آمیز نگاهم کرد و به سختی لب زد:

_ممنون !

با تعجب نگاهش کردم ، عه پس تشکر کردن هم بلد بود ، بلند شدم و درحالی که به طرفش میرفتم نیشخندی زدم و گفتم:

_بلد نیستی درست تشکر کنی؟؟

با تعجب سرشو تکون داد و سوالی با صدای خفه ای پرسید :

_چطوری؟؟

کنارش روی مبل نشستم و درحالی که دستم به طرف پیرهنش میرفت خبیث لب زدم :

_الان یادت میدم
🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا