رمان دانشجوی شیطون بلا

رمان دانشجوی شیطون بلا پارت 6

2.8
(4)

 

عصبی دستش رو تکون داد تا ولش کنم ، درحالی که بغض کرده بود با صدایی گرفته لب زد :

_بزار برم حقشو کف دستش بزارم ، ببینم چی از جون تو میخواد !

به طرف خودم کشوندمش و بدون اینکه حرفی بزنم دنبال خودم بردمش.

اول تقلا کرد ولی وقتی دید توی حال و هوای خودم نیستم بیخیال شد و دنبالم اومد

توی فکر و خیال های خودم غرق بودم و انگار توی این دنیا نیستم فقط بدون تمرکز راه میرفتم.

اون از کجا وکیل بابا رو میشناخت ، نکنه از همه چی خبر داره و بخواد به وسیله این من رو تحت فشار بزاره لعنتی !

با صدا کردنای مکرر جولیا به خودم اومدم و سرم رو به نشونه چی شده براش تکون دادم.

دستش روی گونه ام نشست و با نگرانی لب زد:

_حالت خوبه نورا ؟؟

نه آرومی زیر لب زمزمه کردم و بی هدف شروع کردم به راه رفتن .

جولیا دنبالم اومد و عصبی گفت:

_نگفتی باز چی بهت گفت اینطور شدی؟

حس میکردم سرم گیج میره و حالم خوب نیست ، زبونی روی لبهای ترک خورده ام کشیدم و درحالی که به عقب برمیگشتم دستم رو به نشونه سکوت جلوی جولیا گرفتم و با بغض نالیدم:

_فعلا هیچی نگو جولیا حالم خوب نیست باشه ؟

سری به نشونه تاکید برام تکون داد و آروم شروع کرد به راه رفتن کنارم.

تا زمانی که سوار تاکسی بشم همش توی خودم و افکار درهم و برهمم غرق بودم و نمیدونستم چه کاری درسته چه کاری اشتباس!

اون لعنتی هم دست از سر من برنمیداشت و با این کارهایی که میکرد بیشتر ذهن من رو مشغول خودش کرده بود.

بخاطر درسمم مجبور بودم تحملش کنم ، به خونه که رسیدیم مستقیم به سمت اتاق خواب رفتم.

داشتم گاوصندوق رو دنبال سند و مدرکام میگشتم که جولیا داخل شد ، کنارم نشست و با تعجب گفت:

_داری چیکار میکنی؟

برگه ها و مدارک رو زیرورو کردم و کلافه از پیدا نکردن چیزی که میخواستم گفتم:

_هیچی دارم دنبال سند خونه میگردم

یکی از سندها رو برداشت و درحالی که نگاهش میکرد سوالی پرسید:

_برای چیته؟؟

با دیدن جلد سبز رنگش از بین مدارک جداش کردم و با دقت نگاهی بهش انداختم

_میخوام بزارمش برای فروش !

برگه توی دستشو روی زمین انداخت و با تعجب لب زد:

_فروش چرا ؟؟

بلند شدم و در حالی که کلید خونه رو برمیداشتم به طرف در رفتم که با سوال جولیا به طرفش برگشتم.

_نگفتی ها راستی داری کجا میری ؟

_میخوام بفروشمش خونه کوچیکتری بگیرم حداقل اضافه پولا رو به زخمی بزنم

توی فکر فرو رفت و بعد از چند ثانیه درحالی که سیبی از ظرف میوه روی میز برمیداشت به طرفم اومد.

_بریم منم باهات میام

 

” امیـــــرعلـــــے “

دقیق میدونستم کلاس های نورا چه روزی هستن و تایمشون چه ساعتیه ، امروز میخواستم باهاش صحبت کنم و به هر طریقی شده راضیش کنم.

دوست نداشتم با اجبار و زور اون رو مال خودم کنم ولی خودش از بس لجباز بود و کوتاه نمیومد هربار من رو وادار به خشونت میکرد.

هنوزم از حرفای مامان کلافه و عصبی بودم ، وارد دانشگاه که شدم چند تا از دانشجوهام جلوم رو گرفتن و سوال های درسیشون رو میپرسیدن.

با اجبار همونطوری که به طرف دفتر اساتید میرفتم به سوال هاشون جواب میدادم .

جزوه یکی از دانشجوها رو بررسی میکردم که با سوالی که یکی دیگشون پرسید سرم رو بلند کردم ، جوابش رو بدم ولی برای لحظه ای حس کردم نورا رو دیدم.

چشمام ریز کردم و با دقت بیشتری نگاهی به اون سمت انداختم ،که همون لحظه یکی از دانشجوهای سمجم خودش رو جلو کشید و درحالی که رو به روم می ایستاد و جلوی دیدم رو گرفته بود سوال دیگه ای ازم پرسید.

کلافه سوال هاشون رو یکی یکی جواب میدادم که رد بشن برن ولی بی فایده بود و پا به پام باهام میومدن.

ولی تموم هوش و حواس من پیش نورایی بود که با دیدن من سعی داشت خودش رو پنهون کنه.

اااای دختره ی لج باز ….

سرم رو به نشونه تاسف تکون دادم که با دیدن جان همون دانشجوی معروف و پولدار دانشگاه که کنار نورا ایستادا بود با دقت خیره حرکاتشون شدم.

با دیدن حرکتی که جان انجام داد و دست نورا رو بوسید نتونستم خودم رو کنترل کنم و وقتی به خودم اومدم که کنارشون ایستادم و با خشم نگاه از دست نورا که توی دستای اون پسره بود ،نمیگرفتم.

نورا با ترس دستش رو عقب کشید ، مطمعن بودم قیافم ترسناک شده.

چون وقتی عصبی میشدم کسی جلو دارم نبود تا خودم رو خالی نمیکردم تموم چیز های اطرافم رو بهم نمیریختم و هرچی سد راهم بود رو از بین نمیبردم آروم نمیشدم.

دندونام رو با خشم روی هم سابیدم و با صدای که فوق العاده خشن بود یه طورایی به جان فهموندم که دمش رو بزاره روی کولش و در بره .

اول با تعجب نگاهی بهم انداخت ولی نمیدونم چی شد که یکدفعه اخماش رو توی هم کشید و درحالی که نیشخندی به صورت خشمگین من میزد ، بوسه ای روی هوا برای نورا فرستاد .

از این حرکتش دستام رو با خشونت مشت کردم ، تموم سعیم این بود که اینجا توی محوطه دانشگاه آبروریزی راه نندازم .

چون اونقدری که برای من بد میشد دوبرابرش نورا ضربه میخورد .

با رفتن جان نگاه عصبیم رو به نورایی که به شدت سعی داشت با من چشم تو چشم نشه دوختم و از پشت دندون های چفت شده ام با خشم ازش خواستم دنبالم بیاد

باید میردمش یه جای خلوت و حرصم رو سرش خالی میکردم

وگرنه معلوم نبود چه حرکتی از خودم نشون بدم که صد در صد بقیه میفهمیدن چیزی بین من و نورا هست .

ولی اون دوست سمجش ول کن نبود و میخواست با من دربیفته و توی کارهای من دخالت کنه.

ولی هر طوری بود دمش رو قیچی کردم و نزاشتم داخل بیاد.

میدیدم که چطور نورا ترسیده ولی نمیخواد به روی خودش بیاره ، با تهدید ازش خواستم که محل به پسرا نده.

اینکه میدیدم با پسرا میگه و میخنده عصبیم میکرد ، اون مال من بود و حق نداشت با پسری گرم بگیره.

خواستم تهدیدش کرده باشم که با لج یه طورایی بهم فهموند ربطی به من نداره که با کی حرف میزنه .

اینقدر عصبیم کرد که منم بی اختیار اذیتش کردم وقتی به خودم اومدم که تموم صورتش خیس اشک بود

با دیدن اشکاش ناباور یک قدم عقب رفتم و چنگی به موهام زدم.

نمیدونم چرا با دیدن اشکاش اینقدر بهم میریختم و انگار به قلبم چنگ میزدند.

نمیخواستم گریه کنه ولی نمیدونستم چطور باید آرومش کنم.

برای اینکه هم حواسش رو پرت کنم و هم کمی بترسونشم قضیه وکیل باباش رو به زبون آوردم.

میدونستم باباش چه شرطی براش گذاشته ،میتونستم نامرد باشم و از این طریق مجبور به رابطه با خودم بکنمش.

ولی نه باید با پای خودش میومد سمتم !

با شنیدن این حرف از زبون من دیدم چطور ترسید و با استرس دستاش رو بهم قفل کرد .

نگاهم زُم روی دستای لرزونش بود که ازم پرسید وکیل پدرش رو از کجا میشناسم .

نمیدونست که من چیزی رو بخوام سه سوته تمام آمارش رو درمیارم اینکه چیزی نبود .

من از همه چیزش باخبر بودم ، حتی میتونستم دقیق بگم که خونشون توی کدوم منطقه تهرانه و شریک باباش که سرش کلاه گذاشته و در رفته اسمش چی بوده.

ولی حرفی بهش نزدم و سکوت کردم ، دیدم چطور با قدم های نامتعادل از سالن خارج شد

خواستم دنبالش برم ولی با یادآوری اون دوستش کلافه مشتی به دیوار سالن زدم و بدون توجه به درد بدی که توی مشتم پیچیده بود ، پیشونیم رو به دیوار سرد سالن تکیه دادم .

بعد حدود چند دقیقه که به خودم اومدم از سالن خارج شدم و با ذهنی آشفته به طرف کلاس راه افتادم.

سر کلاس خیلی سعی کردم حواسم رو جمع درس کنم ولی نشد چند بار موقع درس دادن سوتی دادم .

بعد از تموم شدن کلاس ها ، که توی دوتاشون نورا غیبت داشت و نبود بدتر کلافه شده بودم ‌.

به یکی از زیر دستام پیام دادم و خواستم نورا هرجایی هست تعقیبش کنه.

به شدت امروز برام روز بدی بود ، برای اینکه کمی حالم بهتر شه و به خودم بیام به راننده گفتم به سمت باشگاه بره باید هر طوری شده حرصم رو خالی میکردم.

وارد باشگاه که شدم بعد از تعویض لباسام ، دستکش های مخصوص بوکس رو دستم کردم و با تموم قدرتی که داشتم شروع کردم به ضربه زدن به کیسه بوکس!

از زندگی گندی که داشتم ، از ناتوانیم ، از همه چی حرص داشتم و حالم بد بود.

اینقدر ضربه زدم که وقتی به خودم اومدم که یکی از افرادم موبایلم رو که داشت یکسره زنگ میخورد به سمتم گرفته .

درحالی که عرق از سر و صورتم میریخت یکی از دستکش ها رو از دستم بیرون کشیدم و کناری انداختم .

گوشی رو ازش گرفتم و دم گوشم گذاشتم

_الووو قربان هستید ؟ اون خانوم اومدن دفتر فروش املاک انگار قصد فروش چیزی رو دارن.

یعنی چی ؟؟ تا اون جایی که میدونم جز این خونه چیزی نداره که بخواد بفروشه

نه یعنی میخواد خونه رو هم بزاره برای فروش؟؟

دستی به صورت عرق کردم کشیدم و جدی زمزمه کردم:

_چشم ازش برندار تا خودم بیام ، آدرسش رو برام بفرس

بدون اینکه بزارم چیزی بگه گوشی رو قطع کردم و با قدم های بلند خودم رو به رختکن رسوندم.

باید شخصا میرفتم اونجا تا ببینم چه خبره

برای اینکه زمان رو از دست نداده باشم و زودتر خودم رو اونجا برسونم باعجله لباس هام رو تنم کردم .

سوار ماشین که شدم عصبی فریاد زدم:

_زود برو به این آدرسی که میگم

با حرص موهام رو چنگ زدم ، این دختر داشت با خودش چیکار میکرد

اون که از ماشینش ، اینم از خونه !

باید ببینم چه خبره !

با توقف ماشین دستم به سمت دستگیره رفت که بازش کنم ولی با فکری که به ذهنم رسید یکدفعه آروم شدم

آره خودشه ، چرا قبلا به ذهنم نرسیده بود

سرجام روی صندلی نشستم و با فکر به اینکه به زودی نورا مجبوره توی خونه من باشه کم کم لبخندی روی لبم نقش بست.

آره حالا که خودش نمیخواد با زبون خوش با من باشه پس باید مجبور شه .

به من میگن امیر علی کسی که هیچ وقت نشده کسی بهش نه بگه !

حالا این دختر لجبار ، هر دقیقه برای من بهونه میاورد و من رو از خودش میروند.

باید یاد میگرفت چطوری جلوی من حرف نزنه و کوتاه بیاد ، چون من هیچ وقت تحمل نه شنیدن رو نداشتم و ندارم.

تا حالا نشده کسی بهم نه بگه ، یا جلوم بایسته ! حالا این خانوم کوچولو برام شاخ شده.

با فکرایی که توی ذهنم بودن ، بی اراده لبخندی زدم و با آرامش به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمام رو بستم.

نمیدونم چقدر توی ماشین منتظر ایستادم که نورا با دوستش از املاکی خارج شدن.

شیشه رو پایین کشیدم و نگاهم رو به نورایی که انگار از همیشه غمگین تر بود انداختم.

آنچنان سرش رو پایین انداخته بود و توی فکر فرو رفته بود که نمیدونم چرا دلم براش سوخت و ته دلم یه جوری شد.

یه لحظه برای کاری که میخواستم مردد شدم ولی نه امیرعلی تو نباید از خواستت دست بکشی و کوتاه بیای.

با این فکر یکدفعه شیشه ماشین رو بالا کشیدم و کلافه نگاهم رو دور تا دور ماشین چرخوندم.

باید درستش میکردم هر طوری شده ، برای احتیاط چند دقیقه توی ماشین موندم تا برن و اون دور و برا نباشن.

دستام رو دو طرف کتم گذاشتم و درحالی که مرتبش میکردم و جلو میکشیدمش با قدم های بلند از ماشین خارج شدم و در رو محکم بستم.

نگاهم رو به اطراف دوختم و با ندیدن نورا اون اطراف ، نفـسم رو با فشار بیرون فرستادم و به طرف املاکی راه افتادم.

مطمعن بودم توی این فرصت کم نمیتونن خونه رو بفروشن و باید حداقل چند روز میگذشت تا براش مشتری خوب پیدا میشد.

داخل املاکی شدم و با قدم های بلند به طرف مدیر رفتم و با عجله رو به روش روی مبل نشستم .

مدیرش که مردی حدودا ۴٠ ساله بود با تعجب نگاهم کرد ولی من بدون اینکه چیزی بگم پام روی اون پام انداختم .

بعد از چند دقیقه که به خودش اومد صندلیشو جلو کشید و درحالی که دستاش روی میز قرار میداد با تعجب نگاهی دقیق بهم انداخت و گفت:

_بله کاری داشتید ؟؟

حوصله حرفای بیخود رو نداشتم ، برای همین زود رفتم سر اصل مطلب و درحالی که دستی گوشه لبم میکشیدم جدی لب زدم :

_من خونه ای که اون خانومی که تازه برای فروش گذاشتن ، رو میخوام.

با چشمای ریز شده نگاهی دقیق بهم انداخت و درحالی که سرش رو کج میکرد سوالی پرسید :

_شما از کجا میدونید اون خانوم برای چی اومده بودن اینجا ؟؟؟

پوزخند صداداری زدم و درحالی که از گوشه چشم نگاش میکردم لب زدم:

_هیچ چیزی نیست که از من پنهون بمونه.

به طرفش برگشتم و درحالی که سعی میکردم برم سر اصل مطلب آروم گفتم:

_یه کلام من اون خونه رو میخوام !

دستی به ته ریشش کشید و سرش رو پایین انداخت و درحالی که خودش رو با وسایل روی میزش سرگرم کرده بود لب زد .

_من خونه ای برای فروش ندارم

معلوم بود لج کرده که همچین حرفایی میزنه و میگه اصلا همچین چیزی نیست.

راه حل این مشکل رو خوب میشناختم ، دستمو داخل جیب کتم فرو بردم و دست چکم رو بیرون آوردم.

روی میز خم شدم و درحالی که خودکارم رو آماده نوشتن میکردم بدون اینکه نگاهی بهش بندازم خطاب بهش گفتم:

_چقد بنویسم ؟؟

با تعجب نگاهش بین من و دست چکم چرخوند و ناباور لب زد:

_چی چقد ؟؟

بدون اینکه بهش توجه کنم قیمت مدنظرم روی چک نوشتم و به طرفش گرفتم

با تردید چک رو از دستم گرفت و چند ثانیه نگاهش کرد ، کم کم بهت توی نگاهش نشست و ناباور زیر لب زمزمه کرد .

_این پول برای چیه ؟؟

دست چکمو داخل جیب کتم فرو بردم و بی حوصله فقط یه کلمه زیر لب زمزمه کردم

_اگه اون پول رو میخوای ، که خودت دقیق میدونی برای چی بهت دادمش.

قیمتی نبود که بتونه ازش بگذره ، دوباره نگاهی به چک توی دستش انداخت و باعجله گفت :

_باشه خونه رو براتون جور میکنم ، اصلا از الان برای شماست.

هه حالا که بوی پول به دماغش خورده چه حرف گوش کن شده

ازش خواستم در کوتاه ترین زمان به نورا خبر بده که برای بستن قرارداد بیاد ، چون دیگه آروم و قرار نداشتم و میخواستم هرچه زودتر همه چی تموم شه و به خواستم برسم .

خواسته منم چیزی نبود جز داشتن نورا ، حتی شده به زور و اجبار !

اول نمیخواستم با اجبار و زور مجبورش کنم با من باشه ، ولی الان با این همه لجبازی هایی که در برابر من انجام میده و نمیخواد کوتاه بیاد مجبورم ، و راهی جز اجبار و زور برام نمونده.

بعد از اینکه تموم حرفام رو بهش زدم و قرار شد که نورا اصلا از وجود من با خبر نشه و موقع قرارداد یکی از افرادم رو بفرستم ، از املاکی خارج شدم .

راننده با دیدنم به سرعت از ماشین خارج شد و در رو برام باز کرد تا سوار شم.

دستی روی شونه اش زدم و سوار شدم.

تا زمانی که به خونه برسم همش فکر خیالم درگیر این بود که خوب حالا خونشم رو هم ازش گرفتی ، میخوای باز چیکارش کنی.

نفسم رو با فشار بیرون فرستادم و سعی کردم نسبت به آینده بی خیال باشم

به خونه که رسیدم مستقیم به طرف حمام رفتم و دوش اب داغ رو باز کردم.

حوصله وان رو نداشتم ، بعد از اینکه دوش سرسری گرفتم حوله دور خودم پیچیدم و از حمام خارج شدم.

حوله روی موهام میکشیدم که با بلند شدن صدای زنگ موبایلم ، حوله رو پایین انداختم و با قدم های بلند خودم رو به پاتختی رسوندم.

نگاهم که به صفحه تماس خورد با دیدن شماره ناآشنایی که زنگ میزد چند ثانیه با تعجب خیره اش شدم.

این دیگه کی بود !

با دستای که از آب موهام هنوز خیس بودن ، لمس تماس رو زدم و روی پخش گذاشتمش و به طرف آیینه چرخیدم.

با پخش شدن صدای ناآشنایی توی گوشی که سلام داد با تعجب سلامی دادم که گفت:

_آقای رضایی طبق خواستتون با اون خانوم تماس گرفتم.

اوووه اینکه صاحب املاکیه ، چطور صداش رو نشناختم.

لبم رو با دندون کشیدم و سوالی پرسیدم:

_خوب چی گفت ؟؟

صدای ضعیفش توی گوشی پیچید:

_قرار شد فردا بیاد برای بستن قرارداد و صبحت نهایی.

نگاهم رو از داخل آیینه به خودم انداختم و درحالی که دستم رو توی موهای خیسم میکشیدم لبخندی زدم و آروم زیر لب خوبه ای زمزمه کردم.

_خوبه ، فقط حواست باشه حرفی از من نزنی به هیچ عنوان!

با چاپلوسی گفت:

_چشم قربان ، فقط فردا صبح یکی رو بفرستید برای معامله و بستن قرارداد.

به طرف کمد لباسی رفتم و درحالی که لباسای داخلش رو زیر و رو میکردم بلند طوری که صدام رو بشنوه گفتم:

_وکیلم رو میفرستم فقط تو حواست رو بده نمیخوام مشکلی پیش بیاد.

_چشم چشم حواسم هست .

بعد از خدافظی کوتاهی گوشی رو قطع کرد که صدای بوق آزادش توی فضای خالی اتاق پیچید و بعد از چندثانیه به کل صداش ، قطع شد

شلوارک کوتاه آبی رنگ با تیشرت سفید آبی رنگی بیرون کشیدم و درحالی که تنم میکردم با یاد نورا و اینکه چند وقت دیگه مجبور میشد هرچند نمیخواد من رو تحمل کنه و با من باشه قهقه بلندی زدم

زیر لب با خنده بریده بریده لب زدم:

_به زودی برای من میشی خانوم کوچولوی لجباز

 

” نـــــــــــــورا “

باورم نمیشد خونه اینقدر زود به فروش بره ، آخه یک روزم نشده بود .

از یه طرف خوشحال بودم که خونه بدون دردسر به فروش رفته از طرف دیگه حالم گرفته بود

اگه خونه رو میفروختم خیلی برام سخت میشد ، تا کی میخواستم باز به خونه جدید عادت کنم و بتونم محله جدیدی که خوب باشه پیدا کنم.

این محله واقعا آروم و راحت بود و تازه داشتم بهش عادت میکردم.

نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم و با مدیر املاکی خدافظی کوتاهی کردم و گوشی رو که توی دستام خشک شده بود ، روی مبل پرتش کردم

به شدت کم حوصله شده بودم ، حرفای مرده توی ذهنم پشت هم تکرار میشدن .

گفته بود فردا برای بستن قرارداد و حرف زدن درباره قیمت ، پیشش برمر.

با اینکه از قیمت املاک این منطقه سر درنمیاوردم ، ولی با این وجود بازم با شنیدن قیمت مخم سوت کشید .

یعنی واقعا خونه من اینهمه ارزش داشت و من نمیدونستم !؟

باید حتما با جولیا مشورت میکردم ، ببینم اون چی میگه و قیمتا چطورن ؟؟

نگاهی به خونه سوت و کورم انداختم و با یاد جولیا که امروز بعد از برگشتن از املاکی به خوابگاه رفته بود ، دلم گرفت

اینجا که بود خوب بود کمتر تنها میموندم و همین باعث میشد کمتر فکر و خیال کنم.

بالاخره توی این چند روز باید خونه رو خالی میکردم پس هرچی زودتر باید وسایلم رو جمع و جور میکردم

با فکر به این موضوع به سمت انباری رفتم و برای وسایل توی خونه کارتون های خالی آوردم که حالا که بیکارم وسایلم رو حداقل جمع کنم.

تنهایی سختم بود وسایلم رو جمع کنم ولی دیگه خجالتم میکشیدم از بچه ها کمک بخوام.

به سختی هر چی کارتون بود از انباری بیرون کشیدم و داخل ساختمون بردم.

اول از همه سعی کردم از پذیرایی شروع کنم ، تقریبا کمی از وسایل پذیرایی رو جمع کرده و داخل کارتون گذاشته بودم .

با بلند شدن صدای اف اف با تعجب مجسمه تزیینی توی دستمو سرجاش گذاشتم و دستی به پیشونی عرق کرده ام کشیدم.

باز صدای زنگ بلند شد که بلند شدم و به طرف اف اف رفتم ، از بس کار کرده بودم و بلند شده و نشسته بودم که کمرم به شدت درد میکرد .

دستی به کمرم کشیدم و با اخمای توی هم رفته اف اف رو برداشتم که با دیدن سوفی و جولیا که با قیافه های خندون پشت در ایستاده بودن ، بی اراده لبخندی گوشه لبم نشست.

دکمه قفل رو زدم و گوشی رو سرجاش گذاشتم ، چه خوب بود کسایی رو اینجا داشتم که به فکرم بودن و تنهام نمیزاشتن .

با بدنی خسته و کوفته در ورودی رو براشون نیمه باز گذاشتم و باز به طرف کارتون ها برگشتم.

خیلی کار داشتم و هنوز هیچی نکرده بودم ، تازه باید دنبال خونه ارزون قیمت تری هم میگشتم .

باید کم کم به نداری و فقر عادت کنم ، باید زحمت بکشم وکار بکنم تا بتونم جلوی خانوادم سربلند باشم .

اینهمه سال بابا برای من کار کرد و زحمت کشید ، نمیخواستم الان از خودم ناامیدش کنم .

توی فکر و خیال های درهم و برهمم غرق بودم که با وارد شدن بچه ها که با صدای بلند میخندیدن ، با لبخند به طرفشون رفتم .

_به به چه خبره صدای خندتون بالاس !

جولیا با ناز نگاهی بهم انداخت و درحالی که با عشوه لباشو جلو میداد گفت:

_بده خوشحال باشیم و بخندیم ؟؟

این حرف رو یه طوری با ناز و ادا گفت که به خنده افتادم ، سوفی نگاهی به جولیا انداخت و درحالی که میخندید سری به نشونه تاسف براش تکون داد .

چند تا جعبه پیتزا توی دستای جولیا بود ، درحالی که به سمت آشپزخونه میرفت بلند گفت :

_بیاید شام بخوریم مطمعنم توام چیزی نخوری نورا !

انگار حواسش به وضعیت به هم ریخته پذیرایی نبود ، چون یکدفعه با جیغ اسمم رو صدا رو و گفت:

_اینجا چرا اینقدر بهم ریخته اس ؟

نگاهی به پذیرایی که هر گوشه اش کارتونی بود و وسایل بیشترش جمع شده بود کردم و گفتم:

_نه کجاش به هم ریخته اس؟ دیگه دارم وسایلمو جمع میکنم.

وسایل توی دستش رو همونجا روی زمین گذاشت و به طرف وسایل رفت .

_فعلا که خونه رو نفروختی چرا شروع کردی به جمع کردن وسایلت ؟؟

به طرف کارتون ها رفتم و درحالی که مجسمه توی دستم رو داخل کارتون میزاشتم گفتم :

_املاکی زنگ زد گفت ، که امرور عصری بعد از رفتن ما مشتری برای خونه پیدا شده !

با تعجب درحالی که دستاش رو توی هوا تکون میداد گفت :

_چی ؟؟ یک روزه ؟؟ چه شانسی واقعا

سرم رو به نشونه تاکید حرفش تکون دادم و گفتم :

_آره تازه قیمت خوبی هم خواستنش!

سوفی به کمکم اومد و سوالی پرسید :

_چه قیمتی خواستنش ؟؟؟

وقتی قیمت رو گفتم هر دو با تعجب نگاهی بهم انداختن ، سوفی سوتی از تعجب زد و گفت:

_اوووه فکر کنم همچین قیمتی برای این خونه زیاد باشه نه جولیا ؟؟

جولیا درحالی که موهاش رو از دور گردنش کنار میزد با تعجب گفت :

_آره زیاده ولی…..

حرفش رو قطع کرد و درحالی که نگاهش رو دورتا دور خونه میچرخوند ادامه داد:

_این خونه بد نیست اتفاقا عالیه ، ولی این قیمتم یه کم زیادی بالاس نه ؟؟

کارتون رو بلند کردم و درحالی که گوشه پذیرایی میزاشتمش سری به نشونه تاکید حرفاشون تکون دادم و لب زدم:

_آره خودمم شک کرده بودم .

کارتون روی زمین گذاشتم و درحالی که دست به کمرم میزدم بی تفاوت زمزمه کردم :

_بیخیال بچه ها شاید قیمتا بالا رفته ، حالا هرچی بیشتر بخرنش به سود منه !

بیخیال بقیه وسایل شدم و دستمم رو به شکمم کشیدم

_بچه ها بریم غذا بخوریم خیلی گرسنمه !

جولیا چشم غره ای بهم رفت و با قدم های بلند به طرف آشپزخونه برگشت .

_سوفی دیدی گفتم الان به فکر خودش نیست و مطمعنم گرسنه مونده !

از این حرفش خندم گرفت چه خوب من رو شناخته بود و بهم اهمیت میداد .

بعد از اینکه شام خوردیم به اصرار من نزاشتم جولیا ظرفا رو بفروشه و خودم بعد از اینکه کامل آشپزخونه رو جمع کردم قهوه درست کردم و براشون بردم .

قهوه ها رو داخل سینی گذاشتم و به طرف پذیرایی بردم که با دیدن اون دوتا که سخت مشغول جمع کردن وسایل من بودن ، با تعجب نگاهی بهشون انداختم و گفتم:

_شما دارید چیکار میکنید؟؟

سوفی سرش رو بلند کرد و بی تفاوت لب زد:

_هیچی داریم کمکت میکنیم وسایلت رو زودتر جمع کنی

قهوه روی میز جلوشون گذاشتم و خطاب به هر دوشون گفتم:

_نمیخواد پاشید بیاید قهوه بخوریم .

بعد از اینکه قهوه هامون رو خوردیم با کمک هم بیشتر وسایل رو جمع کردیم و داخل جعبه گذاشتیم .

با یادآوری قراری که فردا با املاکی داشتم به طرف جولیا برگشتم .

_راستی جولیا فردا قراره برای بستن قرارداد برم توام باهام میای ؟؟

آخه من چیز زیادی درباره فروش خونه نمیدونم .

جولیا باشه ای زیر لب زمزمه کرد .

ولی من فکرم درگیر فردایی بود که دیگه خونه ای نداشتم و باید دنبال خونه ای که در حد پولم باشه ، بگردم

اون شب تا نیمه های شب درحالی که با هم حرف میزدیم و میخندیدم وسایل رو جمع کردیم.

وقتی به خودمون اومدیم که ساعت از نیمه های شب گذشته بود و ما هنوزم بیدار بودیم.

با دیدن ساعت دیواری ، کارتون خالی توی دستمو روی بقیه کارتون ها گذاشتم و به طرف بچه ها که سخت مشغول کار بودن برگشتم.

_بچه ها پاشید بریم بخوابیم دیگه دیر وقته !

اونا هم مثل من با دیدن ساعت تعجب کرده بودن و فکر نمیکردن اینهمه زمان زود گذشته باشه .

بعد از این دست و صورتم رو شستم و مسواک زدم به طرف اتاقم رفتم و از اونجا دوتا پتو و بالشت برای دخترا آوردم که جولیا با دیدنم به سرعت به طرفم اومد و یکی از پتو ها رو از دستم گرفت وسط پذیرایی پهنش کرد.

با تعجب خیره کارهاش بودم که دوتا بالشتو روش گذاشت و خودش با یه حرکت پرید روش و سرش روی بالشت گذاشت .

سوفی خنده کنان پتو دیگه رو ازم گرفت ،به طرفش رفت و کنارش دراز کشید و خطاب به من گفت:

_خیلی وقت بود روی زمین نخوابیده بودم.

منم با دیدنشون با دو به طرف اتاقم رفتم و پتو و بالشتم رو زیر بغلم زدم و اومدم کنارشون دراز کشیدم.

دخترا با دیدن این حرکتم با تعجب نگاهم کردن و سوفی گفت:

_مگه تو نمیخواستی تو اتاق بخوابی؟؟

لب و لوچه ام رو آویزون کردم و مثل بچه ها لب زدم:

_منم دلم خواست اینجا بخوابم !

بچه ها با دیدن این حرکتم قهقشون بالا گرفت و با تعجب نگام میکردن

اون شب بالاخره دیر وقت خوابیدیم و از بس بدنم خسته و کوفته بود که نفهمیدم چی شد که بیهوش شدم.

با صدای مکرر گوشی موبایلم به سختی لای پلکای سنگینم رو باز کردم و با چشمایی که تار میدید با دست اطرافم رو دنبال گوشیم گشتم ولی نبود .

بالاخره صداش قطع شد ، سرم رو روی بالشت تنظیم کردم و باز میخواستم بخوابم که دوباره صدای زنگ لعنتیش بالا گرفت.

کلافه با یه حرکت نشستم و عصبی اطرافم رو دنبالش گشتم که با پیدا کردنش زیر بالشت بدون اینکه نگاه کنم ببینم کی هست گوشی رو برداشتم و به فارسی شروع کردم به جیغ جیغ کردن.

_خوب مگه نمیبینی برنمیدارم حتما خوابم دیگه چرا یکسرش کردی هاااا ؟؟؟

با شنیدن صدای مردی که با تعجب یکسره میگفت که نمیفهمه من چی میگم به خودم اومدم ، درحالی که صدام رو با سرفه ای صاف میکردم لب زدم:

_بله بفرمایید !

با حالتی که هنوزم شک داره اشتباه زنگ زده یا نه! با تعجب پرسید:

_خانوم احمدی ؟؟؟

کلافه با خوابالودگی چنگی به موهام زدم و با صدای خفه ای گفتم :

_بله خودم هستم امرتون ؟؟

انگار تازه به خودش اومده باشه حق یه جانب گفت:

_پس شما کجایید خانوم میدونید ساعت چنده ؟؟ مگه ما باهم قرار نداشتیم.

قرار ؟؟ چه قراری؟ چشمام ریز کردم و سعی کردم یاد بیارم چه قراری داشتم که با یادآوری املاکی با دست محکم به پیشونیم کوبیدم و نگاهم رو به ساعت روی دیوار دوختم.

با دیدن ساعت که حدودا ١١ صبح رو نشون میداد با عجله بلند شدم و به طرف اتاق رفتم.

گوشی رو بین سر و گردنم ثابت نگه داشتم و شرمنده لب زدم:

_ببخشید خواب موندم و به کل فراموش کردم ، مشتری اومده ؟؟ من آماده شم بیام .

معلوم بود بهش برخورده و عصبیه چون صدای کلافه اش توی گوشی پیچید که گفت:

_مشتری زنگ زد گفت مشکلی براش پیش اومده دیر میاد ، تا اون موقع زودتر خودتون رو برسونید.

باشه ای زیرلب زمزمه کردم و با خدافظی کوتاهی گوشی رو قطع کردم و با عجله شروع کردم به لباس پوشیدن.

یه پیرهن کوتاه که تا روی زانوم بود پوشیدم و درحالی که موهام رو با عجله شونه میزدم به طرف جولیا رفتم و بالای سرش ایستادم.

_جولیا پاشووو دیرمون شد .

جولیا بدون اینکه تکونی بخوره همونطوری خواب بود و دهنشم نیمه باز مونده بود

با دیدن حالت خوابیدنش خندم گرفت و درحالی که روی صورتش خم میشدم با جیغ کنار گوشش اسمش رو بلند صدا زدم.

با ترس بلند شد و در حالی که نفس نفس میزد پشت هم مدام تکرار میکرد

_چیه ؟ چی شده ؟؟ اینجا کجاس ، دزد اومده ؟ اصلا من کیم ؟؟

با حرف آخری که زد دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و قهقه ام بالا گرفت

سوفی که با صدای جیغ و دادهای ما بلند شده بود پشتش رو بهمون کرد و درحالی که بالشت روی گوشاش فشار میداد جیغ کشید .

_اههه بزارید بخوابم دیگه !

دستم رو به نشونه سکوت جلوی لبام گرفتم و دست جولیای که گیج خواب بود کشیدم و مجبورش کردم بلند شه و همراهم بیاد .

به طرف دستشویی بردمش و درحالی که به داخل هُلش میدادم خطاب بهش گفتم:

_زود دست و صورتت رو بشور تا بریم دیرمون شده

همونطوری که گیج خواب بود و داخل دستشویی میشد سوالی پرسید :

_قراره چی ؟؟

درحالی که به طرف اتاق میرفتم با صدای بلند طوری که بشنوه گفتم:

_قرار فروش خونه دیگه ، انگار همه چی یادت رفته

دیگه چیزی نگفت و بعد از اینکه بیرون اومد با عجله خودش رو آماده کرد و بدون اینکه صبحونه بخوریم راه افتادیم

چون واقعا دیرمون شده بود ، وقت برای تلف کردن نداشتیم ، با عجله سوار تاکسی شدیم و خودمون رو به املاکی رسوندیم

امیدوار بودم دیر نشده باشه و اون طرف قرارداد هنوز نیومده باشه .

ولی وقتی رسیدیم برخلاف انتظارم همه اومده بودن و منتظر من بودن .

با خجالت داخل شدم و درحالی که با قدم های بلند خودم رو بهشون میرسوندم خطاب به هردوشون لب زدم:

_سلام ببخشید واقعا دیر شد و شماهم منتظر من موندید‌

املاکی سری به نشونه تاسف برام تکون داد و درحالی که به مبلای روبه روش اشاره میکرد گفت:

_بفرمایید بشینید تا زودتر بریم سر کارمون .

خجالت زده نشستم و جولیا بعد از گفتن سلام کوتاهی کنارم نشست.

املاکی درحالی که چندتا برگه قرار داد تنظیم میکرد دستش رو به سمت مرد کناریش گرفت و گفت :

_ایشون خریدار خونه شما هستن ، قیمت رو هم که گفتم ، مشکلی که ندارید ؟؟

به طرف جولیای که چشم از مرد رو به روش نمیگرفت ، برگشتم که سرش رو به نشونه تاکید برام تکون داد .

نه آرومی زیر لب زمزمه کردم که قرارداد رو جلوم گذاشت و ازم خواست امضاش کنم.

بلندش کردم که نگاهی بهش بندازم که جولیا به سرعت از بین انگشتام بیرون کشیدش و درحالی که به پشتی مبل تکیه میداد شروع کرد به دقت خوندن.

چشم غره ای بهش رفتم و خواستم نگاهی بهش بندازم که تقریبا روی برگه پهن شده بود و نمیزاشت.

شونه هام رو بی تفاوت بالا انداختم ، بیخیال وقتی من از قرارداد ها و شرایطشون سر درنمیارم پس بزار خودش بخونه .

بعد از بستن قرارداد ، خونه رو به همون قیمت بهش فروختم ولی یه چیزی که خیلی عجیب بود این بود که اون مرد همش تا زمانی که اونجا بود با تلفن صحبت میکرد و یه چیزایی درباره خرید خونه به کسی میگفت.

نمیدونم چرا حس میکردم میخواد یه چیزی رو پنهون کنه و کلا حرکاتش مشکوک بود

شاید من اشتباه حدس زده باشم ، نمیدونم !

بعد از بستن قرار داد و گرفتن پول که همون لحظه به حسابم انتقال داد از املاکی خارج شدیم

باید هرچی زودتر باقی مونده وسایلم رو جمع میکردم تا دیر نشده.

به همون املاکی هم نمیتونستم برای پیدا کردن خونه بسپارم چون اون محله گرون قیمتی بود

منم نمیتونستم دیگه توی اون محله بمونم ، با جولیا که بهتر شهر رو میشناخت به طرف محله های پایین شهر رفتیم و به چند املاکی اونجا سپردم و شرایطم رو گفتم.

خسته و کوفته و به شدت گرسنه بودم چون صبحم صبحانه نخورده بودم خودم ضعف داشتم چه برسه به جولیای بدبخت که از صبح داشت جور من رو میکشید و دم نمیزد .

بعد از اینکه توی یکی از رستوران های همون محله ها غذا خوردیم و به خونه برگشتیم.

زیاد وقت نداشتم باید توی این چند روزی که بهم فرصت داده بود زودتر کارهام رو تموم میکردم

 

بعد از اینکه تموم وسایلم رو تقریبا جمع کرده بودم و توی حیاط روی هم چیده بودم .

همراه جولیا اینقدر از این املاکی به اون املاکی رفتیم ولی بی فایده بود و خونه ای که باب میل من باشه یا نبود ، یا اگرم بود قیمتش بالا بود .

خسته و کوفته توی حیاط دانشگاه نشسته بودم و به نقطه ای نامعلوم خیره بودم که با صدای زنگ موبایلم به خودم اومدم و گوشی رو از جیب کیفم بیرون کشیدم.

با دیدن اسم سوفی لبخندی گوشه لبم نشست و جواب دادم که صدای شادش توی گوشی پیچید.

_الوووو نورا

موهام که آزادانه دورم رها شده بودن رو یک طرف گردنم جمع کردم و گفتم:

_بله عزیزم ؟

صدای خندش توی گوشی پیچید که با خوشحالی گفت :

_برات خونه پیدا کردم نمیخواد دیگه دنبال خونه بگردی !

دستم روی موهام خشک شد و با تعجب گفتم :

_یعنی چی ؟؟

بدون اینکه جواب درست و حسابی بهم بده درحالی که گوشی رو قطع میکرد لحظه آخر صدای جیغ جیغوش توی گوشی پیچید که گفت :

_بیا خونه تا بهت بگم ، تازه باید وسایلت رو زودتر ببریم

چی وسایلم ؟ وسایلم رو میخواد کجا ببره !

دهن باز کردم که چیزی بگم ولی با پیچیدن بوق آزاد توی گوشی ، پوووف کلافه ای کشیدم و دوباره شمارش رو گرفتم.

ولی هرچی زنگ میزدم فایده نداشت و برنمیداشت ، با حرص بلند شدم باید خودم رو به خونه میرسوندم .

فایده ای نداشت کلاسم که تموم شده بود ، پس بهتر بود که هرچه زودتر خونه برم و ببینم داره سر وسایل من چه بلایی میاره.

بلند شدم و با عجله خودم رو به در دانشگاه رسوندم ولی خبری از تاکسی نبود .

از منتظر بودن متنفر بودم ، تازه قدر ماشینی که از دست دادم رو میفهمیدم حالا باید همش منتظر بمونم و الاف بشم.

نمیدونم چند دقیقه بود که منتظر بودم ولی خبری از تاکسی نبود حوصلم سر رفته بود و بدنم مخصوصا پاهامم به شدت درد میکردن.

علتشم شب و روز کار کردن و وسایل خونه رو جمع کردن بود .

نگاهم رو توی خیابون چرخوندم نه ظهری بود ، از تاکسیم خبری نبود .

کیفمو روی دوشم جابه جا کردم و با پاهای پیاده شروع کردم راه رفتن ، حداقل تا سر خیابون اصلی و محل عبور و مرور تاکسی ها و اتوبوس ها می رفتم شاید خبری شد .

برای اینکه زودتر به خیابون اصلی برسم نگاهی به کوچه کناری که همیشه بچه ها از اون سمت میرفتن و از بین چند کوچه رد میشدن تا زودتر برسن انداختم ، و با یه تصمیم ناگهانی راهم رو با اون سمت کج کردم.

باید زودتر میرسیدم وگرنه معلوم نبود سوفی چیکار داشت میکرد ، که اینقدر مشغول بود که حتی جواب تلفنمم نمیداد .

خیابون خلوت و ترسناکی بود ،با اینکه هوا روشن بود و ترسی نداشت ولی بازم فضاش یه جورایی بود باعث ترس و وحشت آدم میشد.

پسرایی که سر خیابون ایستاده بودن با نگاهی که شرارت ازشون میبارید نگاهی بهم انداخت و با چشم و ابرو به همدیگه اشاره کردن.

با دیدن این حرکتشون با ترس آب دهنم رو قورت دادم و با عجله خواستم از کنارشون بگذرم .

که آرنجم توسط کسی کشیده شد و با ترس سرجام خشکم زده بود ،نکنه یکی اوناست .

بدون اینکه به عقب برگردم تکونی به دستم دادم که ولم کنه ولی بی فایده بود و دستم رو اینقدری محکم فشار داد که اشک توی چشمام جمع شد .

با صدای لرزون لب زدم:

_دستم رو ول کن

از پشت بهم چسبید و درحالی که دستاش رو دور کمرم حلقه میکرد صدای زمختش توی گوشم پیچید :

_کجا حالا بودی ! خیلی خوشکلی ها

با صدای بلند یکی از دوستاش رو صدا کرد و با لحنی که شهوت توش موج میزد گفت:

_مگه نه پیتر ؟؟؟ اندامش رو ببین عالیه ؟

🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.8 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

  1. خیلی از حسشون صحبت میکنی ادم حوصلش سر میره بعدشم کسل میشه هر جمله ای که اونا میخوان یگم یه مشت حسی و اینا میزاری تهش نکن دیگه، همچین کاری نکن نویسنده به اندارش باید باشه 😣😤ادم و کسل میکنی بعدشم این نورا باید جونی داشته باشه تا از خودش دفاع کنه نباید انقد بهش بر بخوره که مثلا منو تحقیر کرد و اینا یکم باید جون بدی به شخصیتش یکم باید کاری کنی که به هدفش برسه و اخرش سر بلند دراد همین

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا