رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 97

5
(3)

 

_باز چه گَندی زدی نیما !!

گَند ؟! داشت از چی حرف میزد ؟!
اخمامو توی هم کشیدم و جدی پرسیدم :

_داری از چی حرف میزنی ؟؟

صدای نفس نفس زدن های عصبیش توی گوشم پیچید و حرصی گفت :

_باورم نمیشه تا این حد دیونه شده باشی که دست به همچین کاری‌ بزنی !!

داشت از چی‌ حرف میزد ؟؟
زبونی‌ روی لبهای خشکیده ام کشیدم و گفتم :

_درست حرف بزن ببینم داری‌ چی میگی دیوانه ؟؟

یکدفعه صداش رو بالا برد و عصبی فریاد زد :

_میخوای بدونی چی میگم هاااا ؟؟ روانی پلیس اومده بود شرکت

چی پلیس ؟!
تکونی به خودم دادم و گیج لب زدم :

_پلیس اومده چیکار ؟؟

صدای پوزخند عصبیش توی گوشم پیچید و با تمسخر گفت :

_بنظر خودت چیکار داشته ؟؟؟

از اینکه داشت مسخره ام میکرد و دستم مینداخت عصبی لبامو بهم فشردم و سکوت کردم که حرصی صدام زد و ‌بلند گفت :

_اومده بودن دنبال توِ روانی !!

فکر کردم به خاطر پرونده ای که قبلا بخاطر آیناز داشتم سراغم اومدن پس بیخیال سرمو کج کردم و درحالیکه گوشی رو جایی بین گردن و شونه ام قرار میدادم

با دستام که حالا آزاد شده بودن ماشین رو روشن کردم و همونطوری که به راه میفتادم بیخیال لب زدم :

_اوکی این که این همه داد و بیداد نداره الان زنگ میزنم به وکیلم بره سر پرونده ببینه جریان چیه که باز شرکت اومدن مگه همه چی رو درست نکرده ب…..

حواسم به جاده بود و داشتم یکریز حرف میزدم و با اعصابی خراب از وکیل گلایه و شکایت میکردم که توی حرفم پرید و بلند فریاد زد :

_چی چی میگی برا خودت هااااا ؟ برای گَند جدیدت و زندانی کردن آیناز اومدن سراغت

با این حرفش بی اختیار پاهام آنچنان روی ترمز رفت که ماشین با صدای بدی وسط جاده خلوت متوقف شد گیج به خودم اومدم و دستپاچه لب زدم :

_چ…ی گفتی ؟؟

ولی اون بی اهمیت به سوال و حال بد من همچنان حرف خودش رو میزد

_پس این مدت غیبت زده بود اون دخترِ بدبخت رو بردی و زندانی و اسیر خودت کردی ؟؟ واااای اگه مامانت ب….

خودم کم عصبی نبودم اینم داشت بدتر میکرد نکنه إریک بهش زنگ زده و چیزی بهش گفته ؟؟ با این فکر توی حرفش پریدم و فریاد زدم :

_خفه شوووو وااای به حالت مهدی اگه دستم انداخته باشی !!!

عصبی بلند خندید و گفت :

_دست چی انداختمت آخه مرد حسابی ؟؟ دختره تو بیمارستانه داره جون میده اونم مسخره بازی منه ؟؟

خشکم زد وااای خدای من !! این رو که دیگه إریک خبر نداره چون از حرفاش یه طورایی مطمعن شدم راست میگه و از آیناز بیخبره چون تا چیزی میشد و کاری میکرد زودی لو میداد

لعنتی پس کی به بیمارستان بردتش ؟؟
خدا همه نقشه هام نقش برآب شدن حالا باید چیکار میکردم ؟؟

کلافه دستی به صورتم کشیدم و دستپاچه نالیدم :

_پلیس کی اومده ؟؟

حرصی گفت :

_چند دقیقه ای هست که رفتن !!

اوکی زیرلب زمزمه کردم و میخواستم تماس رو قطع کنم که با صدایی که خشم گذشته رو نداشت صدام زد و گفت :

_نیما میفهمی داری چیکار میکنی ؟؟

دستم دور فرمون مشت شد و با خشم غریدم :

_آره میفهمم درضمن تو بهتره تو کار من دخالت نکنی !!

یکدفعه عین بمب منفجر شد و صدای‌ داد بلندش توی گوشم پیچید

_دخالت نکنم هااااا ؟؟ اعتبار شرکت داره سر گند کاری های تو به باد میره میفهمی ؟؟

هه پس اینم دلش به حال خودش میسوزه و برای منافع خودشه که اینقدر داره جِلزوِلز میکنه

با پوزخندی گوشه لبم کنایه وار لب زدم :

_هه پس به فکر خودتی !!

سکوت کرد و بعد چند ثانیه صدای بهت زده اش توی گوشم پیچید :

_دیونه شدی نیما ؟! من میگم دست از سر این دختر بدبخت بردار و بس کن این دیونه بازی ها رو این چه حرفیه که میزنی

بیقرار دستی به صورتم کشیدم و کلافه گفتم :

_هرچی که باید میفهمیدم رو فهمیدم

_ولی داری اشتب….

توی حرفش پریدم

_وقت بحث کردن باهات رو ندارم پس خوب به حرفام گوش بده

بی حوصله‌ لب زد :

_اوکی !!

_من یه مدتی باید قایم شم تا آبا از آسیاب بیفته پس اگه باز پلیس اومد شرکت بگو از من خبری نداری فهمیدی ؟؟

_باشه ولی اگه مامانت سراغت رو گفت چی بهش بگم ؟!

با یادآوری‌ مامان اخمام توی هم رفت واااای اگه جریان رو میفهمید واویلا میشد

_بگو خودش بهت زنگ میزنه !!

بعد از اینکه همه چی‌ رو بهش گفتم و خدافظی کردیم گوشی رو برای اینکه رَدَم رو نزنن خاموش کردم و درحالیکه روی صندلی کنارم پرتش میکردم ماشین روشن کردم و به سمت نزدیک ترین بیمارستانی که ممکن بود آیناز رو برده باشن راه افتادم

باید سر از این کار درمیاوردم و میفهمیدم این دختر چطوری‌ سر از بیمارستان درآورده عصبی پامو روی گاز فشردم و از بین ماشین ها لایی میکشیدم تا زودتر برسم

با رسیدن به بیمارستان ماشین رو گوشه خیابون پارک کردم و از پشت شیشه های دودیش نگاهی به‌ سر در بیمارستان انداختم حالا چطوری باید داخل میشدم تا کسی بهم شک نکنه ؟؟

توی فکر بودم که یکدفعه با چیزی که بخاطرم رسید چشمام برقی زد و درحالیکه باز ماشین روشن میکردم و توی جاده میفتادم زیرلب با خودم زمزمه کردم :

_آره خودشه !!

با دیدن چیزی که میخواستم ماشین رو گوشه خیابون پارک کردم و با عجله داخل مغازه شدم بعد از خریدن یه جفت عینک و کلاه بیرون زدم

حالا بهتر شده بودم !!
سوار ماشین شدم با سرعت به سمت بیمارستان رفتم و بعد از اینکه همون نزدیکی ها ماشین رو پارک کردم بعد از سر کردن کلاه و زدن عینک پیاده شدم و با‌‌ سری پایین افتاده وارد بیمارستان شدم

هر لحظه ممکن بود پلیس سر مُچم رو بگیره پس باید احتیاط میکردم تا گیر نیفتم وارد سالن اصلی که شدم با سری پایین افتاده سراغ پذیرش رفتم و خطاب به زنی که پشت میز نشسته بود جدی گفتم :

_ببخشید خانوم !!

نگاه از کامپیوتر جلوش گرفت و سرش رو بالا گرفت

_بله !!

حس میکردم از شدت استرس قلبم توی دهنم میزنه زبونی روی لبهام کشیدم و به سختی گفتم :

_بیماری به نام آیناز رضایی دارید ؟!

_بزارید یه دقیقه چک کنم !

سری تکون دادم و درحالیکه زیرچشمی نگاهی به اطراف مینداختم خطاب بهش گفتم :

_بله ممنونم !!

بعد از چند دقیقه که اندازه یک سال برای من طول کشید سرش رو بالا گرفت و درحالیکه خیره نگاهم میکرد گفت :

_بله همچین بیماری داریم !!

پس اینجاست ؛ با هیجانی که از پیداکردنش بهم دست داده بود جلوتر رفتم و دستامو روی میز گذاشتم

_کدوم بخشه ؟؟ میشه ببینمش ؟؟

سری به نشونه تاسف به اطراف تکونی داد وگفت :

_نه چون توی بخش مراقبت های ویژه هستن ملاقاتی ندارن

با این حرفش نفسم گرفت و ناباور لب زدم :

_چی ؟؟ یعنی اینقدر حالش بده ؟؟

_بله چون تا بهوش نیان نمیتونن انتقالشون بدن بخش !!

دهن باز کردم که باز سوال پیچش کنم و ازش اطلاعات بگیرم ولی یکدفعه با دیدن کسی که داشت از رو به رو میومد حرف توی دهنم ماسید و خشکم زد

باورم نمیشد اینی که داشت با اخمای درهم و سری پایین افتاده از رو به رو میومد جورج باشه ناباور پلکی زدم و با دقت بیشتری خیره اش شدم

نه واقعا خود خودش بود !!
دستپاچه قبل از اینکه گیر بیفتم لبخند کم جونی روی لبهام نشوندم و خطاب به پرستار لب زدم:

_اوکی خسته نباشید !!

در جواب حرفم سری تکون داد و باز مشغول کارش شد ، قبل از اینکه جورج ببینم کلاه رو بیشتر پایین تر و تو صورتم کشیدم و پشت بهش زودی به سمت در خروجی بیمارستان راه افتادم

تموم بدنم از زور خشم میلرزید پس کار جورج بوده که فراریش داده و با خودش به اینجا آوردش ولی چطور ؟!

چطور متوجه شده بود آیناز پیش منه ؟؟
اونا که هیچ راه ارتباطی با هم نداشتن چطور همچین چیزی امکان داره ؟!

گیج با اعصابی متشنج همینطوری که راه میرفتم توی فکر بودم که یکدفعه کسی بلند صدام زد و گفت :

_ببخشید آقا !!

ضربان قلبم بالا گرفت و بی اختیار پاهام از حرکت ایستاد با فکر به اینکه گیر افتادم چشمامو روی هم گذاشتم صدای کفشاش که بهم نزدیک و نزدیکتر میشد

توی گوشم پیچید و همین هم باعث شد که عرق سردی روی تنم بشینه ولی یکدفعه با شنیدن صدای آرومش و چیزی که گفت باعث شد ناباور چشمامو باز کنم

_این مال شماست افتاده بود روی زمین؟؟

آب دهنم رو قورت دادم و بدون اینکه بفهمم داره از چی حرف میزنه و چی میگه با عجله نه آرومی زیرلب زمزمه کردم

و بدون اینکه منتظر پاسخی از جانبش باشم زودی از بیمارستان بیرون زده و با نفس های بریده خودم رو توی ماشین انداختم و با سرعت از اونجا دور شدم

لعنتی معلوم نبود داشت از چی حرف میزد اینطوری باعث شده بود بترسم ، با رسیدن به بام شهر وقتی که دیگه مطمعن شدم خیلی از بیمارستان دور شدم عصبی از ماشین پیاده شدم

و درحالیکه لبه ارتفاع به اون بلندی می ایستادم و به شهری که زیر پام معلوم بود چشم میدوختم از ته دل شروع کردم به فریاد زدن

باورم نمیشد آیناز رو به این راحتی از دست دادم اونم توسط کی ؟؟ جورجی که اینطور بخاطر گذشته بدی که باهم داشتیم ازم کینه به دل داشت و سعی میکرد به پر و پام بپیچه !!

اینقدر داد زدم که دیگه نایی توی تنم نمونده بود خسته روی‌ زمین آوار شدم و با گلویی که به شدت گرفته بود آروم زمزمه کردم :

_نه نه تو مال منی !!

نمیدونم چند ساعت توی‌ اون حال بد روی زمین نشسته و به چراغ های شهر که توی تاریک شب میدرخشیدن خیره شده بودم که یکدفعه با فکری که به ذهنم رسید به خودم اومدم و سعی کردم بلند شم نه من نباید به این زودی ها ببازم

 

” آیناز “

توی حال بدی دست و پا میزدم حس میکردم توی گودالی افتادم که قدرت بیرون اومدن ازش ندارم با وحشت تکونی به خودم دادم

و درحالیکه دستامو ستون بدنم میکردم به هر سختی که بود نشستم و سعی‌کردم با کمک دستام خودم رو بالا بکشم و از اون چاله و گودالی که توش گرفتار شدم بیرون بیام

ولی هر چی به دیوارای خاکی چنگ میزدم هیچی عایدم نمیشد و با هر حرکت دستم بدتر آنچنان گرد و خاک ازش بلند میشد که راه تنفسم بسته شده بود

شروع کردم به شدت پشت سر هم سرفه کردن سرفه های خشک و بدی که تموم انرژیم رو ازم گرفته بودن

با درد خم شدم و زیرلب زمزمه وار گفتم :

_کم…ک کمکم کنید !!

هرچی از زور بی کسی و تنهایی زار زدم بیفایده بود و هیچ کسی نیومد تا کمکم کنه تا از اونجا بیرون برم یکدفعه با حس خیسی و گرمی چیزی بین پاهام چشمام از زور وحشت گرد شد

دست لرزونم رو جلو بردم و آروم بین پاهام کشیدم تا بفهمم داره چه بلایی سرم میاد ولی همین که دستمو بالا آوردم با دیدن خونی که روش خودنمایی میکرد

بی اختیار هینی کشیدم و زیرلب لرزون نالیدم :

_خوووون !!

تا به خودم بیام زمین زیر پام از خونم قرمز شد ، وحشت زده تکونی به خودم دادم و بلند فریاد زدم :

_کمک تو رو خدا کمکم کنید !!

سعی کردم بلند شم ‌ولی همین که سعی کردم بلند شم پام پیچ خورد و با صورت پخش زمین شدم ، از درد بدی که توی صورتم پیچید

داد بلندی زدم و بالاخره سد مقاومتم شکست و زدم زیر گریه صدای هق هق بلند گریه هام دل سنگم آب میکرد ولی انگاری کسی اون اطراف نبود چون هیچ کس به دادم نمیرسید

نمیدونم چند ساعت توی اون حال بودم که بدنم از زور خونریزی زیادی که داشتم شروع کرده بود به لرزیدن ، صدای تیک تیک برخورد دندونام توی فضای تاریک پیچیده بود

از وحشت و ترسی که گریبان گیرم شده توی خودم گوشه چاه جمع شدم ، دیگه نایی توی تنم نمونده بود و صدای هق هق گریه هام ضعیف و ضعیف تر‌ میشد

سرمو بالا گرفتم یکدفعه حس کردم کسی رو بالای چاه دیدم نور امیدی توی دلم تابیده شد و درحالیکه به سختی تکونی به خودم میدادم آروم گفتم :

_کم….ک کمکم کن !!

مرد سیاه پوشی بود که بخاطر نور مستقیم نمیتونستم قیافه اش رو به درستی ببینم دست لرزونم رو سایه بون سرم کردم و چشمامو ریز کردم تا بهتر ببینمش

انگار متوجه ام شده باشه بیشتر نزدیک چاه شد لبخند کم جونی روی لبهام سبز شد ولی همین که تونستم صورتش رو ببینم با دیدن نیمایی که با اخمای درهم پلید نگاهم میکرد

لبخند روی لبهام ماسید و وحشت زده خودم رو عقب کشیدم و با ترس درحالیکه توی خودم جمع میشدم آروم زمزمه کردم :

_نه نه خدای من !!

داشتم از ترس به خودم میلرزیدم که یکدفعه انگار از اون محیط بیرون کشیده شدم به خودم اومدم و آروم لای پلکای بهم چسبیده ام رو باز کردم با دیدن فضا و محیط ناآشنایی که توش بودم گیج پلکی زدم

وااای خدای من پس همش خواب بود !!

از زور خواب بدی که دیده بودم نفس نفس میزدم و بدنم مثل بید میلرزید ولی‌ نمیتونستم خوشحالیم رو از دیدن محیطی که توش بودم پنهون کنم

اوووه خدایا این چه خواب بدی بود که من دیده بودم ؟؟ اصلا چرا اونطوری خون ریزی داشتم بی اختیار دستای لرزونم روی شکمم کشیدم و توی فکر فرو رفتم

که با باز شدن در اتاق و دیدن پرستاری که با لباس مخصوص وارد اتاق میشد چشمام برقی زد و دهن باز کردم تا چیزی بگم ولی جز اصوات نامفهوم چیزی از بین لبهام خارج نمیشد

_م….کی..گشج…ششو

سعی داشتم بپرسم تا بفهمم کی منو به بیمارستان آورده و من چطوری‌ سر از اینجا درآوردم ولی هنوز دو کلمه به زور نگفته بودم

به قدری گلوم گرفت که از شدت درد دستمو به گلوم فشردم و صورتم درهم شد آخ خدایا چه بلایی سرم اومده بود ؟؟

پرستار با دیدن حالم به سمتم پا تند کرد و گفت :

_آروم باش به خودت فشار نیار !!

از بیچارگی خودم نَم اشک به چشمام نشست که سِرُمم رو چک کرد و درحالیکه بیرون میرفت گفت :

_برم به دکتر خبر بدم که بهوش اومدید !!

و من چشم انتظار و ترسون رو تنها گذاشت و رفت سعی کردم تکونی به خودم بدم ولی انگار بدنم وزنه سنگینی وصل کرده باشن قدرت تکون دادن خودم رو نداشتم

باز بی جون روی تخت افتادم و به سقف سفید و بی روح اتاق خیره شدم و توی فکر فرو رفتم و همش توی دلم خدا خدا میکردم که همه چی تموم شده باشه و دیگه برای همیشه از دست نیما خلاص شده باشم

میترسیدم اینم یه خواب باشه ولی برعکس اون خوابم این یکی ، خوب و رویایی باشه طوری که دارم میبینم توی بیمارستانم و از نیما هیچ خبری نیست

هرچی هم فکر میکردم چیزی یادم نمیومد فقط لحظه آخر یادمه که بعد از فرار کردنم و دیدن جاده همون جا افتادم و نمیدونم چی شد که پلکام روی هم افتاد و بیهوش شدم

بیقرار توی خودم جمع شده و منتظر خبری چیزی بودم که با باز شدن یهویی در اتاق با ترس هینی کشیدم و به در خیره شدم مرد بور قدبلندی که لباس پزشکی تنش بود

درحالیکه با ابروهای بالا رفته از تعجب خیره صورتم شده بود داخل اتاق شد و گفت :

_من دکتر تامسون هستم ببخشید انگار ترسوندمت ؟؟

توی سکوت خیره صورتش که عجیب مهربون به نظر میرسید شدم که نزدیکم شد و با وسواس خاصی مشغول معاینه کردنم شد با دیدن این دکتر دیگه مطمعن شدم خبری از نیما نیست

چون اگه اون بود عمرا من رو اینجا نمیاورد و باز توی اون خونه زندونیم میکرد با فکر به آزادی لبخند کم جونی روی لبم نقش بست که دکتر متوجه شد و با تعجب گفت :

_ چه عجب ما خنده شما رو هم دیدیم !؟

توی سکوت با همون لبخند خیره صورتش شدم که ابرویی بالا انداخت و با تعجب زیرلب زمزمه کرد :

_واو عجب لبخندی ؟!

چی ؟! مگه خنده هم واو و تعجب کردن داره ؟! بی اختیار‌ لبخندم رو خوردم و با تعجب خیره چشماش شدم

انگار فهمید بد سوتی داده چون زودی خودش رو جمع و جور کرد و سوالی پرسید :

_حالت چطوره ؟! درد داری ؟!

دهن باز کردم تا چیزی بهش بگم ولی این بار بازم چیزی جز اصوات نامفهوم از بین لبهام خارج نشد با دیدن حالم دستش رو جلوم گرفت و گفت :

_باشه آروم باش نمیخواد به خودت فشار بیاری !!

دستی به گلوم کشیدم و اشاره ای بهش کردم که منظورم رو فهمید و با مهربونی گفت :

_نترس بخاطر داروهای بیهوشی و مدت زمانی که بیهوش بودی گلوت اینطور شده خوب میشه

چشمامو با آرامش بستم و نفسم رو با فشار بیرون فرستادم که خندید و درحالیکه سری به اطراف تکون میداد صدام زد و گفت :

_میگم چیزی برات بیارن بخوری تا هم قوت بگیری هم گلوت بهتر شه !!

لبامو تکون دادم و به سختی لب زدم :

_ممنونم !!

از حرکت لبام متوجه شد چی گفتم چون سری تکون داد و گفت :

_خواهش میکنم !!

بعد از اینکه همه چی رو بررسی کرد و آمپولی رو توی سِرُمم تزریق کرد با لبخند نیم نگاهی سمتم انداخت و بیرون رفت

با بیرون رفتنش از اتاق به هر سختی که بود به تاج تخت تکیه دادم و نگاه خسته ام رو به اطراف چرخوندم خداروشکر تا حالا که از نیما خبری نبود

امیدوار بودم از این به بعدم نشه !!
با وجود همه این چیزا هنوزم استرس داشتم و نمیتونستم هر از گاهی نیم نگاهی به در اتاق نندازم

توی فکر و استرس های‌ خودم دست و پا میزدم که یکدفعه تقه ای به در اتاق خورد و کسی وارد شد با ترس از وجود نیما وحشت زده خیره در شدم

یکدفعه جلوی چشمای ناباورم کسی وارد اتاق که برای ثانیه ای از دیدنش مات و مبهوت موندم که لبخندی گوشه لبش نشست و درحالیکه به سمتم قدم برمیداشت آروم زمزمه کرد :

_دلم برات تنگ شده بود !!

به خودم اومدم و با بغضی که به گلوم چنگ انداخته بود آروم اسمش رو زیرلب زمزمه کردم و بی اختیار اشکام سرازیر شد

با دیدن حالم به سمتم پرواز کرد و تا به خودم بیام توی آغوش گرمش فرو رفتم و عطر تنش بود که عمیق نفس میکشیدم باورم نمیشد دارم جورج رو اینجا میبینم

چطوری فهمیده بود من اینجام ؟؟
دستی روی موهام کشید و بعد از بوسه کوتاهی که روی موهام نشوند آروم کنار گوشم زمزمه کرد :

_خداروشکر !!

هم از این حرفش هم از آرامشی که از دیدن یه آشنا نصیبم شده بود لبخندی گوشه لبم نشست و آروم ازش جدا شدم

نگاه خسته اش رو توی صورتم چرخوند و با مهربونی پرسید :

_خوبی ؟؟

آروم لبامو تکونی دادم و با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد نالیدم :

_آره !!

متوجه گرفتگی صدام شد و با نگرانی گفت :

_صدات چرا اینطوریه ؟؟

دهن باز کردم و به سختی گفتم :

_هی…چی نیست خو….ب میشم !!

از شدت خشکی و چسبندگی گلوم دستمو آروم روی گردنم فشردم و با صورتی درهم نگاه ازش گرفتم

متوجه حال بدم شد چون اخماش رو توی هم کشید و درحالیکه کمکم میکرد بازم دراز بکشم جدی گفت :

_بخواب تا برم دکتر خبر کنم !!

خواست بره که نزاشتم و زودی مُچ دستش رو گرفتم با تعجب به سمتم برگشت که زبونی روی لبهای خشکیده ام کشیدم و آروم لب زدم :

_نرو دک…تر گفت کم کم خو….ب میشی !!

گیج و نگران لب زد :

_ولی نمیشه که اینطوری !!

دستش رو به گرمی فشردم و با لبخند خسته ای گفتم :

_خوب م…..

باقی حرفم با گرفتن گلوم و درهم شدن صورتم نصف و نیمه رها شد که دستپاچه کنارم لبه تخت نشست و گفت :

_باشه باشه به خودت فشار نیار !!

خسته سرمو روی بالشت جا به جا کردم و نگاهمو بهش دوختم که موهای بهم ریخته شده توی صورتم رو کناری زد و درحالیکه دستش رو نوازش وار روی گونه ام میکشید گفت :

_ خیلی نگرانت بودم !!

با این حرفش‌ یاد بلاهایی که سرم اومده بود افتادم پس اخمام درهم شد و درحالیکه به رو به رو خیره میشدم توی فکر فرو رفتم و سکوت کردم

جورج وقتی دید سکوت کردم صدام زد و با حرفی که زد با تعجب خیره دهنش شدم و توی ذهنم این فکر گذشت که این از کجا خبر داره ؟؟

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫3 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا