رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 90

4.8
(4)

 

 

” آیناز “

با وجود ضعف و بیحالی که داشتم صدای آروم صحبت کردنشون به گوشم میرسید و تقریبا میفهمیدم که دارن چی با هم پِچ پِچ میکنن

یعنی واقعا ممکن بود باردار باشم ؟!
وااای خدا نکنه همچین چیزی وگرنه بدبخت میشدم

چطور میخواستم همچین چیزی رو برای خانوادم و علی الخصوص داداشم توضیح بدم ؟! اگه اینطوری بود باید میمردم و اینطوری پیش خانوادم برنمیگشتم

علاوه بر حال بد خودم شنیدن صدای ذوق زده نیما وقتی داشت از احتمال بارداری من صحبت میکرد باعث شده بود بدتر شم و آنچنان لرزی به تنم بشینه

که توی خودم جمع بشم و بی اختیار فَکم شروع کنه به لرزیدن و صدای برخورد دندونام توی فضا بپیچه ، فکر به احتمال وجود بچه ای که داشت توی وجودم رشد میکرد باعث شده بود به این حال بد بیفتم

بی اختیار زیرلب شروع کردم زیرلب اسم خدا رو زمزمه کردن تا به دادم برسه و کمکم کنه از درموندگی خودم قطره اشکی از گوشه چشمم چکید

این چه بدبختی بود که گرفتارش شده بودم پام داخل آنچنان منجلابی گیر کرده بود که هر چی‌ زور میزدم بیرون نمیومد و بدتر توش فرو میرفتم

ولی بدتر از همه تکرار صدای نیما توی ذهنم بود وقتی داشت با اون همه شوق و ذوق درباره بارداری من صحبت میکرد هه بایدم خوشحال باشه چون داره من رو به خاک سیاه میشونه

ولی کور خورده بزارم به خواسته اش برسه !!
دستمو روی شکمم کشیدم و کم کم اخمام توی هم فرو رفت و زیرلب نالیدم :

_امیدوارم که همچین چیزی نباشه

با صدای بسته شدن در خونه و داد و فریادهایی اون دکترِ ، پوزخندی گوشه لبم نشست هه بخاطر من در روی اونم بسته و پیش من زندانیش کرده بود

این چه دوستی بود که اینا داشتن معلوم نبود !!

به سختی تکونی خوردم که یکدفعه با درد بدی که توی قسمت پایین شکمم پیچید اخمام توی هم فرو رفت و آخ آرومی از بین لبهام بیرون اومد

با شنیدن صدام إریک وارد اتاق شد و درحالیکه به قاب در تکیه میداد دستپاچه گفت :

_یه کم تحمل کن تا برگرده

ازش معلوم بود آدم بدی نیست با فکری که به ذهنم رسید به فکر فرو رفتم ، آره باید شانسم رو امتحان میکردم شاید جواب میداد پس زبونی روی لبهای خشک شده ام کشیدم و به سختی لب زدم :

_کمک کن فرار کنم !!

 

با این حرفم سرش رو با سرعت بالا گرفت طوری که صدای بلند تکون خوردن مهره های گردنش توی‌ فضا پیچید ، با بهت و ناباوری خیره صورتم شد و گفت :

_چی ؟؟

اشک توی چشمام نشست و با بغض نالیدم :

_گفتم کمکم کن از اینجا‌ برم

کلافه دستی به موهاش کشید و گفت :

_نمیتونم

به سختی به تاج تخت تکیه دادم و التماس وار نالیدم :

_تو رو خدا کمکم کن….نکنه ازش میترسی؟؟

نگاه ازم گرفت و جدی گفت :

_بحث این چیزا نیست

اشکام سرازیر شد و فین فین کنان نالیدم :

_پس چیه ؟؟

_نیما خوشش نمیاد کسی تو کارهاش دخالت کنه

پوزخندی گوشه لبم نشست

_هه همین ؟!

سرد و بی روح خیرم شد ولی نباید به این سادگی ها کوتاه میومدم و تا نیما نبود باید حس ترحمش رو نسبت به خودم بر می انگیختم

پس مظلوم خیره اش شدم و با صدای لرزون از بغضی نالیدم :

_من رو دزدیده میفهمی ؟!

ابرویی بالا انداخت و با تمسخر گفت :

_مطمعنی ؟!

بهت زده نالیدم :

_یعنی چی ؟؟؟

انگار حرفم رو باور نکرده باشه پوزخندی به صورت بهت زده و گریونم زد و شنیدم زیرلب زمزمه وار گفت :

_بیخیال

خواست از اتاق بیرون بره که صداش زدم و دستپاچه نالیدم :

_کجا میری با تو بودم !!

بدون اینکه به سمتم برگرده جدی گفت :

_روی من حساب نکن چون من توی کارهای نیما دخالتی نمیکنم

و بدون اهمیت به حال بد من از اتاق بیرون رفت و من رو توی بهت و ناباوری تنها گذاشت

لعنتی زیر لب زمزمه کردم و عصبی بالشت رو با یه حرکت برداشتم و با جیغ بلندی که زدم به طرف مسیری که رفته بود پرتش کردم که به دیوار برخورد کرد و روی زمین افتاد

چطور از دوست اون کثافت طلب کمک کرده و خودم رو تا این حد کوچیک کرده بودم دستامو از هر دو طرف توی موهام چنگ زدم و کشیدمشون

عین هم بودن و هیچ رحم و مروتی توی وجود هر دوشون نبود ، با وجود حال بد من بازم به همکاری کردن با نیما ادامه میداد و حاضر نبود حرفای من رو بشنوه نه اینطوری فایده ای نداشت

میدونستم صدامو میشنوه پس عصبی صداش زدم و بلند گفتم :

_توام شریک جرمشی میفهمی ؟!

منتظر جوابی ازش بودم ولی هیچ چیزی جز سکوت به گوشم نمی رسید لبهام رو بهم فشردم و حرصی ادامه دادم :

_وقتی از اینجا برم ازت نمیگذرم تو رو هم لو میدم میشنوی ؟!

از اینکه جوابی بهم نمیداد بدتر حرص میخوردم با جیغ اسمش رو صدا زدم و ادامه دادم :

_هوووی با توام لعنتی

با نفس نفس و پریشون خیره در بودم که یکدفعه با صورتی سرد و بی تفاوت وارد اتاق شد و بی توجه به حرفای من گفت :

_تو همونی نبودی که میخواستی بمیری ؟!

از اینکه جیغ و داد های من رو نایده گرفته بود و حرف دیگه ای میزد عصبی دندونامو روی هم سابیدم و خشن گفتم :

_شنیدی چی گفتم ؟!

دستاش رو توی جیب شلوارش فرو کرد و راست ایستاد

_آره ولی از دست من برا تو کمکی برنمیاد پس بهتره آروم بگیری

نه این کوتاه بیا نبود و نمیخواست به هیچ وجه کمکم کنه باید تا نیما نبود یه کاری میکردم تا راضی بشه ولی چیکار ؟!

سرگردون برای پیدا کردن حرفی که راضیش کنه نگاهمو به اطراف چرخوندم که یکدفعه با چیزی که به خاطرم رسید چشمام برقی زد و بی معطلی گفتم :

_چقدر ؟!

گیج بهم چشم دوخت و با چشمای ریز شده سوالی پرسید :

_چی ؟؟ نفهمیدم ؟!

_چقدر میخوای تا راضی شی

چند ثانیه بی حرف خیره صورتم شد و بعد از چند ثانیه انگار حرف خندن داری زده باشم خندید و با تمسخر گفت :

_چطور ؟! مگه این همه پول داری که بدی

چی ؟! اون همه پول ؟! مگه چقدر میخواست؟؟
زبونی روی لبهام کشیدم و با استرس پرسیدم :

_مبلغ مدنظرت رو بگو !!

ابرویی بالا انداخت و درحالیکه با دقت نگاهم میکرد گفت :

_فکر نکنم بتونی بدی

حالا که قبول کرده بود با پول کمکم کنه نباید کوتاه میومدم باید بهش اطمینان میدادم تا باورم کنه پس به سختی صاف نشستم و قاطع گفتم :

_میدم …. مبلغ !!

پوزخندی گوشه لبش نشست و جدی چیزی گفت که ناباور چشمام گرد شد و با بهت زیرلب با خودم زمزمه کردم :

_چی حدود سه میلیارد ؟؟

سرمو بالا گرفتم و با دیدن نگاه خیره اش با حرص غریدم :

_خیلی زیاده !!

پوزخند صداداری زد و گفت :

_هه تو که گفتی داری !!

دندون قروچه ای کردم و خشمگین غریدم :

_گفتم ولی فکر نمیکردم اینقدر طمع داری

بی تفاوت شونه ای بالا انداخت و گفت :

_پیشنهادم همینه میخوای اوکی ؟؟ نمیخوای هم که هیچی

عقب گرد تا از اتاق بیرون بره که ترس به جونم افتاد نه نباید تنها فرصتم رو از دست میدادم پس دستپاچه صداش زدم و گفتم :

_باشه باشه وایسا !!

ایستاد ولی بدون اینکه به سمتم برگرده منتظر موند زبونی روی لبهای خشکیدم کشیدم و گفتم :

_هر چی بخوای بهت میدم فقط کمکم کن تا از اینجا برم بعدش می….

زودی توی حرفم پرید و گفت :

_هه بری که بعدش بزنی زیر همه چی ؟! نه هر معامله ای هست اول پول میگیرم بعدش کار

ولی من که الان پولی نداشتم ؟؟
بغض به گلوم چنگ انداخت و با صدای لرزونی نالیدم :

_ولی من که الان پولی ندارم باید کمکم کنی از اینجا برم تا بتونم پولت رو جور کنم

_بیخیال…ما با هم معاملمون نمیشه !!

خواست بره که با یادآوری چیزی صداش زدم و دستپاچه گفتم :

_وایسا !!

 

قدم هاش از حرکت ایستاد ، با استرس زبونی روی لبهام کشیدم و گفتم :

_کافیه از داداشم بخوای مطمعن باش اون هرچی که بخوای بهت میده

ابرویی بالا انداخت و با تمسخر گفت :

_داداشت ؟!

با چشمایی که از ترس دو دو میزدن نگاهمو توی صورتش چرخوندم و لرزون نالیدم :

_آره دکترِ کافیه بری بیمارستان سرا….

توی حرفم پرید و با خنده عصبی گفت :

_الان داری مسخرم میکنی ؟!

تکونی خوردم و بهت زده نالیدم :

_ یعنی چی ؟!

پوزخند صدادار زد و گفت :

_برم پیشش که یقه ام رو بگیره و به جرم آدم ربایی بندازتم گوشه هُلُفدونی ؟!

یه جورایی راست میگفت اگه پیش امیرعلی میرفت به این سادگی ها بیخیالش نمیشد ، درحالیکه با نگرانی دستامو بهم گره میزدم مظلوم خیره اش شدم و به دروغ گفتم :

_نه اینطور نیست

چپ چپ نگاهی بهم انداخت و حرصی گفت :

_بیخیال من شو اوکی ؟!

التماس وار صداش زدم و گفتم :

_تو رو خدا اینطوری تنهام نزار !!

دست به سینه جلوم ایستاد

_میگی چیکارت کنم ؟! پول رو که نداری از طرفی نیما بو ببره هم دودمانم رو به باد میده

زبونی روی لبهای خشکیدم کشیدم و با شجاعت فکری که توی ذهنم میچرخید رو به زبون آوردم

_حداقل گوشیت رو بهم بده زنگ بزنم

با این حرفش چشماش گرد شد که خودمو روی تخت جلو کشیدم و دستپاچه ادامه دادم :

_یا حداقل بزار پیامی بدم !!

چند ثانیه بهت زده نگاهم کرد یکدفعه تک خنده عصبی کرد و گفت :

_دیوونه ای تو ؟!

با لبهای آویزون و چشمای لبالب اشک نگاهش کردم تا بلکه دلش به رحم بیاد ولی با تاسف سری تکون داد و ادامه گفت :

_من میگم پای من رو وسط نکش تو میخوای هر طوری شده من رو گیر بندازی ؟!

از اینکه هرچی بهش میگفتم دلش به رحم نمیومد اشکام سرازیر شد و‌ بی اختیار هق هق گریه ام اوج گرفت ، حالا میخواستم چه خاکی به سرم بریزم

با دیدن حال بدم با تاسف سری تکون داد و گفت :

_باز چته گریه میکنی ؟!

فین فین کنان دماغمو بالا کشیدم و گفتم ؛

_چمه ؟! مگه نمیبینی توی چه باتلاقی گرفتار شدم

پوووف کلافه ای کشید و یکدفعه کنجکاو سوالی پرسید :

_چی بین تو و نیماس ؟!

دستی به صورت خیسم کشیدم و گفتم :

_هیچی

با تعجب گفت :

_یعنی میخوای بگی الکی آوردتت اینجا و زندونیت کرده ؟!

سری تکون دادم و واقعیت رو به زبون آوردم

_آره سر خصومت و دشمنی با آدمای دیگه من رو بدبخت کرده

ناباور گفت :

_من که باورم نمیشه نیما بخواد اینطوری بچه بازی دربیاره حتما ماجرا چیز دیگه اس

برا اینکه کوتاه‌ بیاد و دلش برام بسوزه با حال بد و گریه زاری شروع کردم ماجرا رو تعریف کردن وقتی حرفام تموم شد سرمو بالا گرفتم

که با دیدن دهن باز و صورت بهت زده اش حس کردم طبق انتظارم همه چی داره به نفع من تموم میشه و کور سوی امیدی توی دلم روشن شد

انگار حدسمم درست از آب دراومده باشه کنارم لبه تخت نشست با تردید پرسید :

_یعنی میخوای بگی نیما همه این کارا رو کرده ؟! آخه به من چیزای دیگه ای گفته بود که….

میدونستم برای اینکه باهاش همکاری کنه خیلی دروغ تحویلش داده پس بدون اینکه وقت رو تلف کنم بی معطلی توی حرفش پریدم و شروع کردم براش همه چی رو گفتن

وقتی حرفام تموم شد با چشمای گشاد شده نگاهش رو توی صورتم چرخوند و گفت :

_باورم نمیشه بخاطر چیزی که تو تقصیری توش نداشتی باهات اینطوری رفتار کرده

پاهام رو بالا آوردم و درحالیکه دستامو دورشون حلقه میکردم با بغض نفسم رو با فشار بیرون فرستادم و گفتم :

_چه میدونم اینم از شانس بد منه که گیر همچین دیوونه ای افتادم

معلوم بود تحت تاثیر قرار گرفته و ناراحت شده چون کلافه گفت :

_حالا میخوای چیکار کنی ؟؟

سرمو روی پاهام گذاشتم و با غم نالیدم :

_نمیدونم !!

چشمام رو بستم و به فکر بیشتر تحت تاثیر قرار دادنش بودم که صدای ناراحتش به گوشم رسید

_هنوزم باورم نمیشه نیما همچین کاری کرده

پوووف چه به فکر دوستشه و با وجود همه حرفای من هنوز بهش اعتماد داره دندونامو حرصی روی هم فشردم که باز ادامه داد و گفت :

_باید باهاش حرف بزنم آره

چی ؟؟ میخواد چیکار کنه ؟؟
وحشت زده سرمو بالا گرفتم و گفتم :

_نه نه چیزی بهش نگو

چشماش گرد شد و با تعجب گفت :

_چرا ؟؟ بزار باهاش حرف بزنم شاید کوتاه اومد و چ…..

توی حرفش پریدم و با ترس نالیدم :

_نه نه نکن فقط همه چی رو بدتر میکنی

با اطمینان لب زد :

_نیما اینطوری نیست نترس کافیه فقط باهاش حرف بزنم

اگه میرفت چیزی بهش میگفت همه چی رو بهم میریخت و هرچی نقشه کشیده بودم رو بهم میریخت و دودمانم رو به باد میداد

التماس وار صداش زدم و گفتم :

_اگه نمیخوای من رو توی دردسر بندازی‌ چیزی‌ به روش نیار فقط کمکم کن !!

با تردید لب زد :

_چه کمکی ؟؟ نکنه میخوای فراریت بدم ؟؟

به سمتش چرخیدم و با چشمایی که از زور اشک برق میزدن آروم نالیدم :

_آره اگه کمکم کنی یه دنیا ممنونت میشم

کلافه بلند شد و درحالیکه دستی به ته ریشش می کشید گفت :

_باید فکرامو بکنم !!

با این حرفش کورسوی امیدی توی دلم روشن شد یعنی واقعا میخواست کمکم کنه ؟! اشکامو پس زدم و با بغض لب زدم :

_ممنونم ولی من زمان زیادی ندارم باید ه…..

با صدای چرخیدن کلید توی قفل در حرف توی دهنم ماسید و وحشت زده نگاهم رو به در ورودی دوختم چی شد که به این زودی برگشت !!

إریک با دیدن وحشت توی چشمای من با عجله از اتاق خارج شد و درحالیکه به پیشواز نیما میرفت صداش به گوشم رسید که خطاب بهش میگفت :

_چی شد همه چیزا رو خریدی؟!

صدای خسته اش به گوشم رسید

_آره خریدم

خوب شد زود إریک بیرون رفت وگرنه با دیدنش پیش من بهم شک میکرد و باز گیرهاش شروع میشد و بدتر از همه ممکن بود با إریک صحبت کنه و کاری کنه پشیمون بشه

با نایلون داروهای توی دستش وارد اتاق شد و نمیدونم چی توی صورتم دید که خشکش زد و همونجا با تعجب ایستاد

درحالیکه نگاه ازش می دزدیدم زود خودم رو جمع و جور کردم و به تاج تخت تکیه دادم ولی بازم نگاه سنگینش رو از روم برنمیداشت از سنگینی نگاهش نفسم حبس شده بود

چش بود اینطوری نگاهم میکرد نکنه چیزی فهمیده ؟!
إریک زودی به دادم رسید و درحالیکه نایلون رو از دستش بیرون میکشید بلند گفت :

_بده ببینم چی آوردی

کنارم لبه تخت نشست که نیما بالاخره به خودش اومد و درحالیکه به سمتم میومد و کنایه وار گفت :

_انگار حالت خوب شده

مخاطب حرفش من بودم ؟!
سرمو بالا گرفتم که با دیدن نگاه خیره اش دستپاچه زبونی روی لبهام کشیدم و به سختی گفتم :

_نه هنوز سرگیجه دارم

پوزخندی گوشه لبش نشست و چیزی گفت که رنگم پرید و با استرس و نگرانی خیره صورت إریکی شدم که بی حرکت مونده بود

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا