رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 84
با جیغ بلندی که از ترس زد خواست بلند شه و در بره که با یه حرکت عصبی موهاش رو توی چنگم فشردم و به سمت خودم بالا کشیدمش
_کجا در میری هاااا
با صورتی از درد جمع شده نالید :
_آخ……ولم کن لعنتی !!
سرمو جلو بردم و نزدیک گوشش حرصی غریدم :
_کجا ولت کنم حالا حالا باهات کارم دارم
دستمو جلو بردم تا گوشی ازش بگیرم که محکم توی دستاش گرفتش و با گریه نالید :
_نه نه نمیدم
ای بابا هرچی هیچ کاری بهش ندارم بدتر میکنه پشت پلکم از شدت عصبانیت شروع کرد به پریدن و از پشت دندونای چفت شده ام غریدم :
_گفتم بده و کم روی اعصاب من برو دختر !!
تقلا کرد و تکونی به خودش داد که با تموم قدرت آنچنان موهاش رو فشار محکمی دادم که صدای جیغش به هوا رفت ولی بدون اینکه دلم به حالش بسوزه روی تخت پرتش کردم
و جلوی چشمای گرد شده و ترسونش دستم به سمت باز کردن حوله تنم رفت و با یه حرکت از تنم بیرونش آورده و روی زمین پرتش کردم
حالا که خودش میخواست باهاش خوب رفتار نکنم و سرتق بازی درمیاورد اوکی باشه بهش نشون میدم با کی طرفه !!
درحالیکه هنوز دودستی گوشی رو چسبیده بود با بُهت نگاهشو روی تنم چرخوند و با رسیدن به پایین تنم چشماش تا آخرین درجه گشاد شد و آب دهنش رو صدادار قورت داد
اشاره ای به بدنم کردم و با پوزخند صداداری گفتم :
_چطوره ؟؟ باب میلت هست ؟؟
با این حرف انگار فهمیده باشه منظورم چیه شروع کرد با ترس سکسکه کردن که به سمتش قدمی برداشتم خواست فرار کنه که با یه حرکت روی تخت خوابوندمش و روش خیمه زدم
امشب باید بهش میفهموندم با کی طرفه و کمتر برای من بازی دربیاره چون این دختر کم کم داشت از کنترلم خارج میشد
وحشت زده خواست تقلا کنه و فرار کنه که دستام رو دو طرفش ستون کردم و حرصی غریدم :
_کجا ؟؟ مگه گوشی رو نمیخواستی
با این حرفم گوشی رو محکمتر توی دستای لرزونش فشرد و التماس وار نالید :
_تو رو خدا از روم برو کنار
سرم رو توی گودی گردنش فرو کردم و حرصی غریدم :
_وقتی چموش بازی درمیاری باید منتظر عواقبش هم باشی مگه نه ؟؟
میتونستم با خشونت و اینکه بزنمش گوشی رو با زور از دستش بگیرم ولی من قصدم چیز دیگه ای بود
باید بهش میفهموندم خلاف میلم عمل کردن یعنی چی و چه عواقبی براش داره تا برای همیشه ازم بترسه و تا اسمم بیاد از ترس به خودش بلرزه
با برخورد بدن برهنه ام با بدنش میدیدم که چطور معذب توی خودش جمع شده و رنگش به شدت پریده ولی این اصلا برام اهمیتی نداشت و تنها چیزی که برام مهم بود
ثابت کردن خودم بود !!
بدنش ز…یرم میلرزید و آنچنان وحشت کرده بود که دیگه کنترل بدن خودش رو هم نداشت ولی من اصلا برام اهمیتی نداشت
و آنچنان خون جلوی چشمام رو گرفته بود که داشتم دیوونه میشدم با نشستن دست سردش روی سینه ام به خودم اومدم و نگاهم رو به صورتش دوختم
چشماش رو که از ترس زیاد دو دو میزدن رو توی صورتم چرخوند و با بغض لرزون نالید :
_بهم فرصت بده !!
هه فرصت چی میخواست ؟!
فکر میکرد با کاری که امشب کرده بازم دلم براش میسوزه و باهاش راه میام ؟؟ نوووچ
بدون اینکه جوابی بهش بدم با پوزخندی گوشه لبم اولین دکمه پیراهنش رو باز کردم با این حرکتم آب دهنش رو صدادار قورت داد و گوشی از بین دستای لرزونش رها شد و روی تخت افتاد
خواستم دکمه بعدیش رو باز کنم که مُچ دستم رو گرفت و لرزون چیزی گفت که بُهتم زد و برای ثانیه ای برای انجام کاری که میخواستم انجام بدم دودل شدم
_ تو روخدا….من حالم خوب نیست
داشت از حال بدش میگفت که دلم به حالش بسوزه و بیخیالش بشم ؟!
هه نمیدونست که من دیگه با این چیزا خر نمیشم ، با پوزخند گوشه لبم دستش رو پس زدم و بی رحم دو طرف پیراهنش رو گرفتم و با یه حرکت آنچنان کشیدمش
که دکمه هاش با صدای بدی کنده شد ، وحشت زده دستش روی بدنش گذاشت و درحالیکه سعی کرد خودش رو بپوشونه لرزون نالید :
_گفتم نه نه برو کنار !!
دستاش رو گرفتم و بالای سرش توی هم قفلشون کردم و بدون توجه به تقلاهاش گاز محکمی از بالا….تنه اش گرفتم که صدای جیغ بلندش توی فضا پیچید
نمیخواستم بهش لذت بدم حقش این بود که ز…یرم زجرکش بشه و با خشونت باهاش را…بطه داشته باشم
هر دقیقه ای که میگذشت میدیدم چطور لرزش بدنش بیشتر و بیشتر میشه ولی سعی کردم نگرانیم رو پس بزنم و فقط به فکر این باشم که کار رو یکسره کنم
ولی تعجبم اینجا بود که چرا تموم مدت بی حرکت و با دست و پایی یخ کرده ز…یرم مونده بود و با هیچ کدوم از حرکاتم نه عکس العملی نشون میداد نه حتی دیگه تقلایی میکرد
هرچی بیشتر لمسش میکردم نمیدونم چرا خشمم کمتر و کمتر میشد و دیگه از اون خشونت اولیه خبری نبود و به جاش میل شدیدی به بوسیدنش داشتم
سرم رو به اطراف تکونی دادم تا مقابل این میل سرکشم مقاومت کنم با یه حرکت باقی لباساش رو از تنش بیرون کشیدم و زیرلب زمزمه وار غریدم :
_هرچی باهات خوب تا میکنم آدم نمیشی نه ؟؟
هیچی نمیگفت و فقط با چشمایی که غیر عادی گشاد شده بودن با حالت خاصی خیرم شده بود و حتی پلکم نمیزد با دیدن حالش برای یه ثانیه دلم به حالش سوخت
ولی با فکر به اینکه اینا همش نقشه هاش هستن تا من رو از کاری که میخوام بکنم پشیمون کنه روش خیمه زدم و بدون اینکه به چشماش نگاه کنم کار رو یکسره کردم
تموم مدت درست عین چوب خشک بی حرکت افتاده بود و هیچ حرکتی نمیکرد نه صدای از سر لذتی نه حتی جیغ و دادی….هیچی هیچی !!
با تموم شدن کارم با نفس های بریده کنارش روی تخت افتادم و بی حال به سقف اتاق خیره شدم و این فکر توی سرم چرخ میخورد که بودن با این دختر چرا اینقدر لذت بخشه !!
اینقدر اون حال برام لذت بخش بود که دوست نداشتم ازش بیرون بیام و با چشمای بسته سعی میکردم ریتم نفس هام رو که بهم ریخته بود رو منظم کنم
بعد مدت ها حس میکردم جون تازه ای گرفته و سرحال اومدم طوری که انگار از بار بزرگی که مدت ها روی شونه هام سنگینی میکرده رهایی پیدا کردم
کم کم داشت خوابم میبرد که توی خواب و بیداری گیج به پهلو چرخیدم که یکدفعه با برخورد دستم با چیز سردی به سختی لای پلکام رو نیمه باز کردم
چیزی که میدیدم باورم نمیشد و چشمام تا آخرین درجه آنچنان گشاد شد که وحشت زده روی تخت نشستم و ناباور اسمش رو زیرلب زمزمه کردم و گفتم :
_چت شده دختر ؟! چرا اینطوری شدی
رنگش عین گچ سفید شده بود و بدنش درست عین بید میلرزید چه بلایی سرش اومده بود ، از ترس اینکه بلایی سرش بیاد دستش رو گرفتم و با نگرانی پرسیدم :
_هاااای دختر چت شده ؟؟
از بدنش شُر شُر عرق سرد میریخت و انگار توی این دنیا سیر نمیکنه اصلا به هیچ کدوم از حرفام عکس العملی نشون نمیداد و چشماش بی حرکت به رو به رو خیره شده بود
دستمو روی صورتش گذاشتم که با دیدن سردی بدنش آب دهنم رو صدادار قورت دادم و با ترس صداش زدم و گفتم :
_با توامااااااا
یکدفعه با بالا رفتن مردمک چشماش حس کردم قلبم ایستاد ، وحشت زده صورتش رو با دستام قاب گرفتم و با نگرانی صورتش رو به سمت خودم برگردوندم
آااای خدایا این چش شده بود !!
از حرکاتش معلوم بود بهش شوک وارد شده نمیدونستم باید چه خاکی توی سرم بریزم بلند شدم وحشت زده چرخی دور خودم خوردم
حالا باید چیکارش میکردم ؟؟
با فکری که به ذهنم رسید دستپاچه به سمت آشپزخونه یورش بردم و بعد از اینکه لیوانی رو پر از آب کردم با عجله به اتاق برگشتم و بالای سرش ایستادم
مقداری از آب رو کف دستام ریختم و آروم دستامو روی صورتش گذاشتم و شروع کردم به صدا کردنش ولی اصلا حالش تغییری نمیکرد و بدترم میشد
نکنه بلایی سرش بیاد ؟! با این فکر نمیدونم چرا یکدفعه قلبم آنچنان تیر کشید که صورتم دَرهم شد و حس کردم دستم که طرف قلبم قرار داره بی حس شده
باید تا دیر نشده یه کاری میکردم آره !!
دستپاچه نگاهم رو اطراف چرخوندم که با دیدن گوشیم که روی پاتختی بود به سمتش رفتم و با یه دستم به سختی سعی کردم قفلش رو باز کنم
یعنی حالا باید به اورژانس زنگ بزنم ؟؟
نه اینطوری که نمیشد پای خودم گیر بود و ممکن بود اونجا بفهمن جریان چیه و پای پلیس به این جریانات باز شه
کلافه دستی پشت گردنم کشیدم و درحالیکه لبم رو زیر دندون میفشردم به این فکر بودم که چیکار کنم که یکدفعه با یادآوری کسی که میتونست مشکلم رو حل کنه و به دادم برسه چشمام برقی زد و بی معطلی شمارش رو گرفتم
إریک یکی از دوستای قدیمیم بود که خیلی وقت بود ازش خبری نداشتم درست از وقتی که شرکتم رو تاسیس کرده و سرگرم کارها و پروژه ها شده بودم بیخیال دورهمی های دوستانه شدم
توی این دورهمی ها بود که باهاش آشنا شده و بخاطر اخلاق شوخ و بذله گویی که داشت زودی باهم صمیمی شده بودیم توی اون روزای سختی که داشتم اون بود که میتونست من رو از اون حال و هوای بدم بیرون بیاره
الانم مطمعن بودم که میتونم ازش کمک بخوام چون از چفت و بست بودن زبونش باخبر بودم توی هر کاری پشت من بود و هیچ وقت تنهام نمیزاشت
طبق انتظارم به دو بوق نکشیده بود گوشی رو جواب داد و صدای شوخش به گوشم رسید
_چه عجب شماره شما روی گوشی ما افتاد سرورم ؟!
نیم نگاهی به صورت رنگ پریده آیناز انداختم و فهمیدم وقتی برای تلف کردن و خوش و بش کردن ندارم ، پس بی توجه به حرفش زودی صداش زدم و بی معطلی گفتم :
_به کمکت احتیاج دارم !!
انگار متوجه حال بدم نشده بود چون با خنده گفت :
_کمکم ؟! باز چه دست گُلی به آب دادی پسر ؟؟
کلافه دستی به صورتم کشیدم و دستپاچه گفتم :
_میتونی بیای به آدرسی که برات میفرستم ؟؟!
صدای ضربه آرومی توی گوشی پیچید و پشت بندش با ترسی نمایشی گفت :
_نکنه میخوای خفتم کنی و بهم تجاو…ز کنی ؟؟
پوووف کلافه ای کشیدم لعنتی باز شوخیش گرفته بود آخه ببین چطوری من رو سر کار گذاشته و مسخرم میکرد
اشتباه کرده بودم به اون زنگ زدم چون حالا حالا دست از این شوخی هاش برنمیداره و تا عذابم نده بیخیال نمیشه چون عادت همیشگیش بود که تقریبا هیچ چیزی رو جدی نمیگرفت
حرصی دندونام روی هم فشار دادم و هشدار آمیز اسمش رو صدا زدم و گفتم :
_إررررریک !!
انگار نه انگار من دارم اینطوری حرص میخورم خنده های از ته دلش توی گوشی پیچید
_چیه مگه دروغ میگم سالیانه هزاران نفر رو با این ترفندا میکشونن یه جایی و بهشون دست درازی میکنن
نه این آدم بشو نبود !!!
این دختر داشت جلوی چشمام از دست میرفت اون وقت این دیوونه نمیخواست دو کلام مثل آدم حرف بزنه و همش دیوونه بازی درمیاورد
گوشی رو توی دستم فشردم و بدون اهمیت به خنده هاش جدی گفتم :
_آدرس رو برات میفرستم زودی بیا البته با وسایل پزشکیت !!
و بدون اینکه منتظر پاسخی از جانبش باشم تماس رو قطع کردم و آدرس رو براش فرستادم مطمعن بودم بخاطرم ترسیده و میاد مخصوصا وقتی که اونطور ازش خواسته بودم دست خالی نیاد
باید تا قبل اینکه إریک سر میرسید لباسی تن آیناز میکردم چون نمیخواستم اینطوری برهنه ببیندش ولی همین که ملافه رو کناری زدم با دیدن خونی که بین پاهاش در حرکت بود
چشمام گرد شد و وحشت زده به سمتش خم شدم و با دقت شروع کردم به بررسی کردنش این خون از چیه ؟؟!
اون که بار اولش نیست و قبلا هم باهاش رابطه داشتم پس چشه ؟؟
با هرچی که دم دستم اومد سعی کردم جلوی خون ریزیش رو بگیرم ولی مگه بند میومد ؟؟
به اجبار پیراهنی از خودم تنش کردم و برای جلوگیری از خونریزش چند تا از لباسا رو زیرش گذاشتم و پتو نویی روش کشیدم
بعد از اتمام کار کلافه و عصبی بالای سرش ایستادم و نگاهم رو توی صورت رنگ پریده اش چرخوندم
اتفاقی براش نیفته بدتر گرفتار بشم ؟!
با این فکر لرزی به تنم نشست و زیر لب حرصی گفتم :
_نه نه اون نباید چیزیش بشه تازه اول راهیم !!
بالای سرش ایستاده و حالش رو چک میکردم تا بدتر نشه هر دقیقه سرش رو کج میکرد و با درد آنچنان آه و ناله ای میکرد که دل سنگم آب میشد
لبم رو زیر دندون فشردم و عصبی از اینکه هیچ کاری از دستم برنمیاد چنگی توی موهای پریشونم زدم و کشیدمشون لعنتی چرا خبری از إریک نمیشد
گوشی رو برداشتم و خواستم باز باهاش تماس بگیرم که صدای زنگ در بلند شد حتما خودشه وگرنه کسی اینجا نمیومد !!!
گوشی روی مبل پرت کردم و درحالیکه با عجله به سمت در یورش میبردم با یه حرکت بازش کردم خودش بود با همون لبخند مضحک گوشه لبش !!
دهن باز کرد که باز سر به سرم بزاره که عصبی دستش رو گرفتم و با یه حرکت داخل خونه کشوندمش و درو بستم
_انگار خیلی بیقرام شدی پسر !!
بلند خندید و با حرفای مسخره سعی داشت طبق معمول حرصم رو دربیاره ولی نمیدونست من امروز اصلا حوصله بحث ندارم
به اتاق که رسید با دیدن آینازی که با رنگ و رویی پریده روی تخت بی حال افتاده بود حرف توی دهنش ماسید و با چشمای گشاد شده به سمتم برگشت و گفت :
_چه بلایی سرش آوردی ؟!
کیفش رو از دستش گرفتم و به سمت آیناز رفتم و خطاب بهش گفتم :
_بیخیال این حرفا شو زود باش معاینه اش کن تا از دست نرفته
خوشبختانه با دیدن آیناز فهمیده بود که اوضاع خیلی خرابه و دیگه مسخره بازی درنیاورد و بی معطلی بالای سرش رفت و شروع کرد به معاینه کردنش
تموم مدت بیقرار طول اتاق رو بالا پایین میکردم و زیر چشمی هم حواسم به إریک بود که یه وقت پتو رو کناری نزنه و بدن آیناز رو ببینه
نمیدونم چه مرگم شده بود که فکر به نگاه مرد دیگه ای روی بدن آیناز دیوونم میکرد و به مرز جنون میکشوندم اینکه کسی غیر من بدنش رو ببینه یا بهش دست بزنه
گوشی پزشکی رو از گوشش بیرون کشید و با اخمای گره خورده درحالیکه آمپول رو آماده تزریق بهش میکرد عصبی خطاب بهم گفت :
_چه بلایی سرش اومده ؟؟
دستی به ته ریشم کشیدم
_هیچی !!
آمپولی به دستش تزریق کرد و درحالیکه آمپول خالی رو کناری مینداخت به سمتم برگشت و جدی گفت :
_هیچی ؟! منو بازی نده نیما
نمیخواستم بهش چیزی از ماجراهای بین خودمون بگم یه جورایی خسته بودم از گفتن و فعلا حال و روز خوبی هم برای حرف زدن نداشتم
بالای سر آیناز رفتم و درحالیکه موهای چسبیده به پیشونیش رو کناری میزدم خطاب به إریک گفتم :
_فعلا هیچی نپرس !!
فهمید حوصله صحبت ندارم چون چندثانیه با تعجب نگاهش رو توی صورتم چرخوند و بعدش خداروشکر بیخیال شد و دیگه چیزی نپرسید
نگران حال این دختره بودم چون تقریبا یک ساعتی میشد اینطوری روی تخت بیهوش افتاده و تکون نمیخورد و بدتر از همه رنگ صورتش بود که سفید و سفیدتر میشد
به سمت إریک برگشتم و با نگرانی پرسیدم :
_حالش چطوره ؟؟!
سِرُمی بهش وصل کرد و درحالیکه بررسیش میکرد نیم نگاهی بهم انداخت و گفت :
_بد !!
چی ؟! یعنی اینقدر حالش بده ؟!
باید بهش میگفتم که خون ریزی هم داره؟؟!
دودل نیم نگاهی بهش انداختم که فهمید خبریه و کلافه پرسید :
_چیه ؟؟ حرف رو بزن