رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 78

4.6
(5)

 

چند ثانیه بی حرف خیره ام شد و انگار دنبال راست و دروغ حرفام میگرده با کنجکاوی نگاهش رو توی صورتم چرخوند و بعد از چند ثانیه ازم فاصله گرفت و با لحنی که بوی تمسخر میداد گفت :

_آهان پس باید بهت بگم مبارکت باشه

از طرز نگاه و حرف زدنش معلوم بود حرفامو باور نکرده ، بی حوصله از بحث و درگیری که باهاش داشتم نفسم رو کلافه بیرون فرستادم و بدون اهمیت به حرفش آروم لب زدم :

_خسته نشدی ؟!

خواست از کنارم بلند شه که با این حرفم با کنجکاوی باز سر جاش برگشت و سوالی پرسید :

_ خسته ؟! از چی ؟؟

_از نفرت و خشمی که توی وجودته و داری سر منی که هیچ کارم خالیش میکنی

_نه خسته نمیشم میدونی چرا ؟!

سوالی خیره اش شدم که زبونی روی لبهاش کشید و جدی گفت :

_چون اینطوری خالی میشم و حالم خوب میشه

کلافه دستی به صورتم کشیدم و بهت زده لب زدم :

_هه حالت با آزار دادن من کسی که هیچ گناهی نداره خوب میشه ؟!

با چشمایی که نفرت درشون موج میزد بهم خیره شد و انگار توی دنیای دیگه ای سیر میکنه زمزمه وار گفت :

_همین که زهرم رو به اون داداش دیوثت بریزم بسمه !!

هه داداشم ؟! کسی که اصلا یادش نیست خواهری داره و خوش و خرم داره برای خودش زندگیش رو میکنه ؟!

پوزخند تلخی گوشه لبم نشست و با بغضی که با یادآوری خانوادم توی گلوم بزرگ و بزرگتر میشد نالیدم :

_فقط داری وقتت رو تلف میکنی

سنگینی نگاهشو روی نیم رخ صورتم حس میکردم ولی اینقدر از این زندگی خسته و کلافه بودم که حتی نای اینکه به سمتش برگردم و بخوام باز با حرفام قانعش کنم که برای هیچکس مخصوصا داداشم اهمیتی ندارم رو نداشتم

چون میدونستم حرفم رو باور نمیکنه و باز میخواد باهام بحث و کلکل راه بندازه ، خسته از زندگی دَرهم بَرهمی که داشتم چشمامو روی هم گذاشتم و به سختی لب زدم :

_میدونم قصدت از دزدیدن من چیزی جز آزار و اذیت کردن خانواده ام نیست ولی بدون این راهی که داری میری تهش پوچه …حالام خسته ام برو تنهام بزار

دیگه خسته بودم و با اینکه راهی برای فرار از دستش ندارم کنار اومده بودم و هر لحظه منتظر بودم بیرون بره تا کمی چشمامو روی هم بزارم چون از دیروز تا حالا پلک روی هم نزاشته و سرم به شدت درد میکرد

ولی بر خلاف انتظارم بدون اینکه از جاش کوچکترین تکونی بخوره حرفی زد که باعث شد چشمام رو که از شدت بی خوابی و درد میسوختن رو باز کنم و با تعجب نگاهمو توی صورتش بچرخونم

_شاید بخوام یعنی بشه که این بازی رو زودتر تمومش کنم و توام برای همیشه نجات پیدا کنی البته اگه یه کم باهام راه بیای

یعنی چی این حرفش ؟!
واقعا میخواست بزاره برم و دست از این انتقام مسخره اش برداره ؟؟!

با هیجان زبونی روی لبهای ترک خورده ام کشیدم و به سختی لب زدم :

_واقعا میخوای تمومش کنی ؟!

سری تکون داد و گفت :

_آره ولی اگه تو چیزایی که میخوام رو قبول کنی و بهم بدی

از هیجان و شوق اینکه بالاخره خودش سر عقل اومده و میخواد بیخیالم شه دستام شروع کرده بودن به لرزیدن ، میترسیدم هر آن پشیمون بشه پس بی معطلی گفتم :

_چی میخوای ؟! پوله ها ؟! چقدر ؟!

سرش رو جلو آورد و درحالیکه خیره چشمام میشد حرفی زد که ناباور خشکم زد :

_خودت رو میخوام !!

پلکی زدم و بهت زده درحالیکه سرمو کج میکردم گیج نالیدم :

_چ…ی ؟! مگه الان نگفتی میخوای تمومش کنی

انگار داره بازی مهیجی رو نگاه میکنه ابرویی بالا انداخت و جدی گفت :

_خودت رو میخوام….. اونم برای این مدتی که پیش من توی این خونه ای تا ز…یرم باشی

از فکر اینکه باز میخواد بهم دست بزنه شوک عصبی بهم دست داد و بی اختیار پشت پلکم شروع کرد به پریدن

_دیووونه شدی ؟!

بدون اهمیت به حال بد من ، دستاش رو جلوی سینه اش توی هم گره زد و گفت :

_یه طورایی آره و اینم بدون که اگه میخوای از دستم خلاص بشی تنها راهت همینه

این روانی چی پیش خودش فکر کرده؟؟
دندونامو حرصی روی هم سابیدم و دستم به سمت بالشت رفت و با یه حرکت عصبی توی صورتش کوبیدمش و بلند فریاد زدم :

_توی خواب ببینی که بشم زیرخواب تو

صورتش که بر اثر ضربه کج شده بود رو به سمتم چرخوند و با تمسخر گفت :

_من همین الانم میتونم به زورم که شده باهات باشم ولی این بار فرق میکنه میخوام با رضایت خودت باهام باشی چون بعد این چند روز دیگه همه چی تموم میشه و برای همیشه آزادی !!

یعنی باور کنم که واقعا ولم میکنه و دیگه مزاحمم نمیشه ؟! نمیدونم چه مرگم شده بود که فکر آزادی از دستش ، مثل خوره به جونم افتاده بود

برای گرفتن تصمیم برای ثانیه ای دودل نگاهمو توی صورت مرموزش چرخوندم ولی اصلا فکرشو هم نمیکردم که نیما چه خوابایی برام دیده و همه کاراش با برنامه ریزی هستن

 

 

” نیما “

به صورت غرق در فکرش خیره شدم و بی اختیار پوزخندی گوشه لبم نشست ، معلوم بود حرفام رو باور کرده و برای گرفتن تصمیم دودل شده

شاید پیش خودش فکر میکرد بعد این چند روزی که بهش سخت میگذره بالاخره ولش میکنم میزارم هر جایی میخواد بره و آزادانه با جورج و بدون ترس من زندگی کنه

ولی یه درصدم فکر نمیکرد من چه خواب هایی براش دیدم و اصلا تو فکرم نیست که بیخیالش بشم ، با یادآوری فکرایی که توی سرم براش داشتم خوشحال چشمام برقی زد

و منتظر بودم حرفش رو بزنه ولی اون هنوز داشت گیج و رنگ پریده زمین رو نگاه میکرد ، گلوم رو با سرفه ای صاف کردم و خطاب بهش گفتم :

_چی شد ؟! من زیاد منتظر نمیمونم

لبش رو زیر دندون فشرد و با رنگی پریده گفت :

_ از کجا مطمعن باشم روی حرفت میمونی ؟؟

جفت ابروم با تعجب بالا پرید
این حرفش یعنی باید امیدوار باشم که قصد داره قبول کنه و کم کم داره خام حرفام میشه

_میتونی این حرفام رو بزاری پایه اینکه این بازی دیگه برام جذابیتی نداره و میخوام تمومش کنم

برعکس انتظارم که میخواد شرطم رو قبول کنه کلافه دستی به صورتش کشید و درمونده زیرلب نالید :

_نه نه نمیشه هر چیزی بخوای بهت میدم ولی فکر اینکه بهم دست بزنی رو از سرت بیرون کن

نه اینطوری فایده ای نداشت باید یه کم تحت فشار میزاشتمش تا باور کنه راهی به جز قبول شرایطم رو نداره

چون تنها برگ برنده ام و برای اینکه بتونم نقشه ام رو عملی کنم قبولی این دختر بود ، با این فکر بلند شدم و درحالیکه از اتاق بیرون میرفتم خطاب بهش گفتم :

_تنهات میزارم تا درست فکرات رو بکنی ولی این رو یادت نره تا زمانی که من نخوام هیچ جایی نمیتونی بری

بدون اینکه در اتاق رو ببندم بیرون رفتم و روی تنها کاناپه توی سالن دراز کشیدم و با نیشخندی گوشه لبم خیره سقف شدم

اگه نقشه ام عملی میشد اون وقت قیافه امیرعلی دیدن داشت یعنی وقتی میدید همچین بلایی سر خواهرش آوردم میخواست چیکار کنه ؟!

قطعا دیوونه میشد و به سیم آخر میزد
اینم دقیقا همون چیزی بود که من میخواستم تا باهاش نابودی امیرعلی رو با چشمای خودم ببینم و سرحال بیام

 

تموم روز گذاشتم توی حال خودش باشه و درست فکراش رو بکنه بفهمه تنها راه نجاتش قبول کردن شرایط من و کنار اومدن با منه !!

میدونستم توی این خونه هیچ راه فراری نداره و کلیدای در اصلی هم که توی جیب خودم بودن پس راحت شروع کردم به تماشا کردن تلوزیون

کم کم نفهمیدم چی شد که پلکام سنگین شدن و روی هم افتاد و توی دنیای بیخبری فرو رفتم

نمیدونم چند ساعت توی اون حال بودم که یکدفعه با شنیدن صدای بلند افتادن چیزی وحشت زده از خواب پریدم و گیج نگاهمو به اطراف چرخوندم

چند دقیقه که گذشت و مغزم به کار کردن افتاد تازه فهمیدم چه خبره و یاد آیناز افتادم

وحشت زده بلند شدم و به طرف اتاقش هجوم بردم ولی با ندیدنش توی اتاق برای ثانیه ای حس کردم قلبم نزد

یعنی کجا رفته بود ؟!
چرخی دور خودم زدم پس صدا از کجا میومد ؟!

مهم تر از همه آیناز کجاست ؟!
با یادآوری بالکن که از توی سالن راه داشت به اون سمت هجوم بردم ولی اونجام نبودش

نیم نگاهی از اون بالا به پایین انداختم ارتفاع هم که خیلی زیاد بود و نمیتونست بپره عصبی از فکرایی که توی سرم چرخ میخورد لگد محکمی به میله های بالکن زدم و بلند فریاد کشیدم :

_اههههههه لعنتی !!

نکنه وقتی خواب بودم بیرون رفته ؟!
هرچند اگه بیرونم رفته باشه نمیتونه زیادی دور رفته باشه و از طرفی این خونه باغ به قدری از شهر دور بود

که هرجایی هم میرفت باز گیر خودم میفتاد و زودی گیرش میاوردم …ولی در که بسته بود ؟!

داشتم روانی میشدم که کجاست و‌ چطوری بیرون رفته و از طرفی اینقدر گیج خواب بودم که نمیدونستم دور و برم چی میگذره

بلند شدم و وحشت زه به طرف در اصلی هجوم بردم ولی همین که میخواستم در رو باز کنم در دستشویی باز شد و آیناز با اخمای درهم بیرون اومد

همین که سرش رو بالا گرفت و نگاهش به من رنگ پریده و گیج افتاد با تعجب لب زد :

_چیه چرا اینطور نگاهم میکنی ؟؟

نفسم رو با فشار بیرون فرستادم و با اعصابی داغون غریدم :

_از صبح تا حالا داشتی اون تو چیکار میکردی هاااا ؟؟

با تعجب و چشمای گرد شده خیره ام شد که مشکوک به سمتش رفتم و‌ با یه حرکت در دستشویی رو باز کردم و نگاهی داخلش انداختم

هیچ چیز مشکوکی به چشمم نمیخورد کلافه در دستشویی رو محکم بهم کوبیدم و به سمتش برگشتم

_دیگه هیچ وقت بدون اجازه من جایی نرو !!

چشم غره ای بهم رفت

_دستشویی رفتنم رو هم باید از تو اجاره بگیرم ؟! برو بابا

خواست بره که دستش رو گرفتم و به سمت خودم کشیدمش

_آره نمیدونستی برا نفس کشیدنت هم باید از من اجازه بگیری ؟؟

دستش رو محکم از دستم بیرون کشید

_دست از سرم بردار

خواست باز وارد اتاق بشه که صداش زدم و گفتم :

_ بیا صبحانه بخور

_کوفت بخورم بهتره تا پیش تو چیزی بخورم

با اینکه آروم گفته بود ولی شنیدم پس بلند خطاب بهش گفتم :

_ اوکی نخور ولی بعدا پیش من غش و ضعف نکنی هاااا

بدون اینکه جوابی بهم بده وارد اتاق شد و باز دَمَر روی تخت افتاد و بی حرکت موند ، با دیدن حالش پوووف کلافه ای کشیدم و سراغ یخچال رفتم و میز صبحانه رو برای خودم چیدم

تموم مدت ظرفا و وسایل رو بهم میزدم تا سروصدا کنن و با شنیدن صدای صبحانه خوردن من دلش آب شه و از شدت ضعف مجبور شه بیاد چیزی بخوره

چون توی این چند روز غذای درست حسابی نخورده بود و میترسیدم حالش بد بشه و باز روی دستم بیفته ، ولی هرچی تلاش کردم و سروصدا کردم بیفایده بود و خبری ازش نشد که نشد

توی این مدت فهمیده بودم خیلی لجبازه و هر کاری که میل خودش نیست رو انجام نمیده و تا پای مرگ هم پای لجبازیش میمونه و کوتاه نمیاد

حالا نمیدونستم باید چیکارش کنم تا باهام راه بیاد ، لیوان چای رو توی دستم تکونی دادم و عصبی روی میز صبحانه گذاشتمش نه اینطوری فایده نداشت باید یه کاری میکردم

بلند شدم و سینی رو آوردم و تموم وسایل صبحانه رو توش چیدم و به طرف اتاقم رفتم وقتی بالای سرش رسیدم سینی روی پاتختی گذاشتم و صداش زدم

 

_پاشو غذات رو بخور

بدون اینکه تکونی بخوره بی حوصله گفت :

_گفتم که نمیخورمممم

کنارش لبه تخت نشستم و درحالیکه نگاهمو روی موهای بافته شده اش میچرخوندم کلافه گفتم :

_نکنه میخوای بمیری ؟!

_آره از دست تو بمیرم بهتره

_بچه بازی رو بزار کنار و یه کم باهام راه بیا

عصبی به سمتم برگشت و حرصی گفت :

_باهات راه بیام که چی بشه ؟؟ که آخرش بیام زیر…ت هااااا

دقیق توی چشماش خیره شدم و ضربه آخر رو زدم

_آره مگه جز این راهی هم داری ؟!

دندوناش رو خشن روی هم سابید ، منتظر بودم عصبانیتش رو بیرون بریزه و چیزی بگه ولی برعکس انتظارم نَم اشک توی چشماش نشست و با بغض نالید :

_حاضرم بمیرم ولی دست تو بهم نخوره !!

با دیدن اشک جمع شده توی چشماش نمیدونم چم شده بود که برای ثانیه ای قلبم لرزید و برای اینکه تحت تاثیرش قرار نگیرم زودی نگاه ازش گرفتم و به رو به رو خیره شدم

_بهت لطف کردم که این پیشنهاد رو بهت دادم نمیخوای؟؟!

برای اینکه بترسونمش گلوم رو با سرفه ای صاف کردم و جدی ادامه دادم :

_اوکی برای همیشه جات اینجا پیش منه !! پس بهتره خودت رو با شرایط اینجا وقف بدی

بلند شدم تا برم ولی هنوز چند قدمی برنداشته بودم که صدای لرزونش باعث شد سرجام بایستم

_تا کی میخوای آزارم بدی !!

دهن باز کردم که چیزی بهش بگم ولی پشیمون شده دستم رو مشت کردم و بیرون رفتم و‌بعد از تعویض لباسام و جمع کردن وسایلی که ممکن بود باهاشون به خودش آسیب بزنه از خونه بیرون زدم و درو به روش قفل کردم

نیاز داشتم هوای تازه بخورم تا از این حال و هوا بیرون بیام چون حس میکردم سرم در حال انفجاره و از طرفی میخواستم تنهاش بزارم تا درست فکراش رو بکنه

سوییچ ماشین توی دستم چرخوندم و به سمتش رفتم ولی هنوز سوار نشده بودم که صدای زنگ گوشیم بلند شد از جیبم بیرونش کشیدم که با دیدن شماره مامان جفت ابروهام بالا پرید

بعد این همه مدت که جواب تماسا و پیامام رو نمیداد چی شده که حالا داره بهم زنگ میزنه ؟؟

با دلتنگی تماس رو وصل کردم ولی با پیچیدن صدای شاکی و عصبیش توی گوشم مشت محکمی به بدنه ماشین کوبیدم

_مگه روز آخر نگفتم وسایلم رو برام بفرست چرا اینقدر اذیتم میکنی؟؟

گوشی رو محکم توی دستام گرفتم و حرصی خطاب به مامان گفتم :

_بفرستم کجا هااااا ؟؟ وقتی که آدرسی ازت ندارم

_بفرست برای خواهرت برام میاره

مدتی بود که خودش رو ازم پنهون کرده و نمیزاشت ببینمش خیلی عصبی بودم حالام که بعد این همه مدت بهم زنگ زده اینطوری سرم داد و فریاد میکنه انگار چه خبره !!

برای کنترل کردن خشمم ، دندونامو حرصی روی هم سابیدم و نفس عمیقی کشیدم دوست نداشتم بهش بی احترامی کنم ولی این رفتاراش با من ، اونم بخاطر اون دختر دیگه خیلی زیادی بود وداشت صبرم رو لبریز میکرد

از اینکه میدیدم مادر خودم بخاطر این دختر و خانوادش باهام این رفتار رو داره و اینطوری تنهام گذاشته و رفته به قدری خشمگین بودم که درست مثل کوه آماده انفجاری در حال فوران بودم

ولی به هر سختی که بود خودم رو کنترل کردم و به آرومی لب زدم :

_میخوایشون خودت بیا ببر یا آدرس بده من بیام

با بی رحمی تموم گفت :

_نمیام چون نمیخوام چشمم بهت بیفته

دستام مشت شد و با بهت لب زدم :

_مامان !!

صدای نفس عمیقی که کشید توی گوشی پیچید و با صدایی لرزون نالید :

_چیکار کردی با خودت نیما چیکار کردی که من مادر دیگه نمیشناسمت

لگد محکمی به تیکه سنگ جلوی پام کوبیدم و خشن غریدم :

_همه این رفتارا بخاطر دخترت نوراس نه ؟! یه بار شده من برات م……

توی حرفم پرید و با حرص داد کشید :

_میفهمی داری چی میگی ؟! یعنی چی بخاطر نوراس هااااااا

بغضش ترکید و میون گریه های از ته دلش ادامه داد :

_هنوز نفهمیدی چه بلایی سر اون دختره بیگناه آوردی هااااا ؟! زندگیش رو نابود کردی

با این حرفش بی اختیار نگاهم سمت خونه کشیده شد و برای یه ثانیه توی فکرم گذشت که اگه بفهمه الان آیناز پیش من و زندانی منه چیکار میکنه و چه طوفانی به پا میشه

گوشی رو به دست دیگه ام دادم و زیرلب با خشم زمزمه کردم :

_حق امیرعلی بود که طعم بی ناموسی رو بچشه !!

صدای داد و فریادهاش اوج گرفت

_امیرعلی ؟؟ هی اسم اون رو نیار این چیزا چه ربطی به اون دختر بیگناه داره هااااا میفهمی چه آتیشی بپا کردی ؟؟!

حوصله بحث های قدیمی رو نداشتم هر چیزی که بگه بازم من از این کارام نمیگذرم و بیخیال این دختره نمیشم این دختر حق من و مال منه !!

با این فکر در ماشین رو باز کردم و درحالیکه سوار میشدم خطاب به مامانی که پشت خط با خشم و گریه سعی داشت من رو از کارام منصرف کنه گفتم :

_بیخیال شو مادر من ….فعلا کار دارم آدرست رو برام پیام کن وسایلت رو برات میارم فعلا خداحافظ

و بی اهمیت به صدا کردن ها و التماساش تماس رو قطع کرده و با یه حرکت ماشین رو روشن کردم و با سرعت توی جاده افتادم

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا