رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 72

5
(3)

 

 

بعد از مدت ها لبخند بزرگی کل صورتم رو در برگرفت

_عالی شدم واقعا ممنونم !!

چشمکی زد و با شیطنت گفت :

_مبارکت باشه…خوشکل بودی خوشکلترم شدی !!

بعد از پرداخت صورتحساب از آرایشگاه بیرون زدم و با روحیه شاداب و سرزنده پشت فرمون نشستم و به سمت شرکت روندم

با رسیدن به شرکت همین که وارد آسانسور شدم از توی آیینه اش با هیجان نگاهی به خودم انداختم و با شوق دستی به موهام کشیدم

یعنی جورج من رو ببینه چه عکس العملی نشون میده نکنه بدش بیاد هاااا ؟؟

همین که از آسانسور بیرون زدم و پا داخل سالن گذاشتم با هیجانی که از دیدن جورج داشتم بدون توجه به نگاه خیره بقیه به سمت منشی رفتم و خطاب بهش گفتم :

_جورج توی اتاقشه ؟؟

طبق معمول سرش توی پرونده های جلوش بود تا سرش رو بالا گرفت و من رو دید خشکش زد و همونطوری خودکار توی دست بی حرکت موند

از حرکتش معلوم بود با دیدنم بدجور شوکه شده و همین هم باعث شد اعتماد به نفسم بالا بره و خودم رو بگیرم

دستی جلوی چشماش تکونی دادم و خطاب بهش گفتم :

_حواست کجاست ؟؟ گفتم هستن یا نه ؟!

 

به خودش اومد و گیج گفت :

_ بله بله هستن

پشت در اتاق جورج دستی به موهام کشیدم و درحالیکه سعی در مرتب کردنشون داشتم لبامو بهم مالیدم تا رژلبم بهتر پخش شه

تقه ای به در اتاق زدم و با شنیدن صدای بفرماییدش وارد شدم ، پشت بهم توی بالکن ایستاده و بیرون رو تماشا میکرد

_پرونده ها روی میزن میتونی ببریشون !!

پس فکر میکرد من منشی ام ؟!
در رو بستم و بهش نزدیک شدم ، دقیق که پشت سرش ایستادم آروم دستامو دور کمرش حلقه کردم و عطر تنش رو عمیق نفس کشیدم

معلوم بود شوکه شده این رو از نفس حبس شده توی سینه اش راحت میشد حدس زد به خودش که اومد دستش روی دستم نشست و به شدت از خودش جدام کرد

عصبی به سمتم برگشت و بلند داد کشید :

_معلوم هست داری چه غ…..

با دیدنم حرفش نصف و نیمه موند و با چشمایی که از خوشی برق میزدن با کنجکاوی نگاهش رو توی صورتم چرخوند و روی چشمام متوقف شد

_اووووه عجب سوپرایزی !!

از شیطنت توی نگاه و کلامش فهمیدم که خوشش اومده لبخندی زدم و گفتم :

_چطوری آقاااا ؟؟

 

_مگه میشه با دیدن همچین فرشته ای بد باشم ؟؟

از خجالت لپام قرمز شد ، سرم رو پایین انداختم و لبمو گاز گرفتم که انگشتش روی لبم نشست و از حصار دندونام آزادش کرد

_نکن دختر میدونی که دل من بی جنبه اس !!

ریز خندیدم و سکوت کردم که ازم فاصله گرفت و درحالیکه با حالت خاصی سر تا پام رو برانداز میکرد گفت :

_پس کار مهم خانوم خوشکل کردن بوده ؟!

_بله مگه بده حالا ؟!

_نه ولی اصلا به نفعت نیست که رفتی از اینی که بودی خودت رو خوشگل تر کردی

_چرا ؟؟!

دستی به صورت عرق کرده اش کشید و با لحن کلافه ای گفت :

_چون کنترل کردن خودم سخت میشه و اینم میدونی که….نمیخوام اذیتت کنم !؟

با این حرفش غم عالم تو دلم نشست
از اینکه نمیتونستم مثل دخترای دیگه زندگی عادی داشته باشم و دوست پسرم از اینکه بهم نزدیک بشه تا این حد میترسه !!

سرمو پایین انداختم و با ناراحتی لب زدم :

_متاسفم !!

با دیدن ناراحتیم برای اینکه از این حال و هوا درم بیاره به طرفم اومد و گفت :

_بیخیال این حرفا بیا پیشم بشین بهتر ببینمت !!

دستمو گرفت و کشید که کنارش روی مبل جا گرفتم به سمتم مایل شد و درحالیکه نمیتونست برای ثانیه ای هم نگاهش رو از صورتم بگیره

شروع کرد به سوالای بی ربط پرسیدن ، از حالت صورت و کلافگیش راحت میتونستم حالش رو درک کنم من چه فکری کرده بودم که با این سروضع اینجا اومدم

 

معلومه براش سخته که بهم دست نزنه مخصوصا وقتی که این همه تغییر کردم و به قول خودش دلبر شدم

تموم مدت سعی میکرد به روی خودش نیاره ولی من زرنگ تر از این حرفا بودم که متوجه چیزی نشم

بعد از اینکه نیم ساعتی پیشش بودم کار رو بهانه کردم و به اتاقم برگشتم سنگینی نگاه بقیه کارمندا رو حس میکردم ولی به قدری ذهنم مشغول بود که برام اهمیتی نداشت

با اینکه پیش دکتر میرفتم و دنبال کارای درمانی خودم بودم ولی بازم تا این حد شجاع نشده بودم که به کل گذشته رو فراموش کنم و به این زودی مثل آدمی که انگار هیچی نشده زندگی کنم

چند روزی گذشته بود ولی من همیش سعی میکردم از جورج دوری کنم و تموم تمرکزم روی کلاسای مشاوره ام گذاشته بودم و دوست داشتم تا زمانی که بهتر نشدم سراغ جورج نرم

جورجم این رو فهمیده بود چون همش سعی میکرد سراغم بیاد و به هر طریق من رو به اتاقش بکشونه تا دلیل سردی رفتارم رو بفهمه

ولی بی فایده بود !!
در جواب حرفاش فقط میتونستم به دروغ بگم که درگیر خانواده و مشکلاتم با اونام میتونستم حس کنم که حرفام رو باور نکرده

ولی بهم فشار نمیاورد و میزاشت تو حال خودم باشم حتی تموم مدت یکی رو میفرستاد تا خونه رو برام مرتب و بخچال رو برام پر کنه با این کاراش روز به روز بیشتر مدیونش میشدم

ولی تموم مدت یه حس عجیب باعث میشد حس کنم این خوشی من موقتیه و یه طوفان بزرگ توی راهه !!

از نیما خبری نداشتم و پیش خودم امیدوار بودم که از قانون بترسه و دیگه سراغم نیاد ولی نمیدونستم اون کله خراب تر از این حرفاس و به این راحتی ها بیخیال من نمیشه

از خانوادمم خبر داشتم که انگار منی وجود ندارم درگیر کار و زندگی خودشونن و تقریبا بیخیال من شدن !!

عالی شده بودم !!
هنوز از توی آیینه درگیر خودم بودم و خودمو برانداز میکردم که صدای اف اف خونه بلند شد

یعنی کی میتونست باشه ؟!
با کنجکاوی از چشمی در نگاهی به بیرون انداختم که با دیدن جورج و اخمای درهمش که انگار از چیزی ناراحته ، جفت ابروهام با تعجب بالا پرید

چرا داشت در میزد ؟!
مگه کلید نداشت ؟!
حتما بخاطر اینکه من راحت باشم و احساس امنیت داشته باشم بی اجازه وارد خونه نمیشه و اف اف رو میزنه

نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم که زودی از اون حالت سرد و خشن بیرون اومد و با لبخند مصنوعی که روی لبهاش مینشوند شاخه گل توی دستش رو سمتم گرفت

_ سلام خانو…..

با دیدن من باقی حرف توی دهنش ماسید و با چشمایی که برق میزدن سر تا پام رو خریدارانه از نظر گذروند

و من بدون هیچ عکس العملی از این یهویی تغییرش و حالت صورتش که به نظرم مصنوعی میومد همونطوری خشک شده ایستاده بودم و چیزی نمیگفتم

از حالت نگاهش نمیدونم چه مرگم شده بود که یکدفعه حس بدی وجودم رو فرا گرفت و دستپاچه درحالیکه توی خودم جمع میشدم خطاب بهش گفتم :

_بیا داخل

خواستم با عجله داخل شم که دستمو گرفت و مانع از رفتنم شد

_کجا خوشگله ؟؟ نمیخوای خوش آمد بگی ؟؟

با سری پایین افتاده به سمتش چرخیدم

_ببخشید خوش اومدی

گل توی دستش به سمتم گرفت

_بفرمایید تقدیم به شما

 

ریز خندیدم و گُل رو از دستش گرفتم و درحالیکه ازش فاصله میگرفتم گفتم :

_ممنونم …برم کیفم رو بیارم بیام

و بدون اینکه منتظر پاسخی از جانبش باشم عقب گرد کردم و وارد اتاقم شدم در رو بستم و بهش تکیه زدم

اوووف خدایا چرا اینطوری شدم !!
تموم بدنم گُر گرفته و انگار توی کوره آجرپزیم عرق بود که روی پیشونیم رون شده و به نفس نفس افتاده بودم

چند دقیقه موندم تا حالم جا بیاد بعد از برداشتن کیف دستی و گوشیم از اتاق بیرون زده و با سری پایین افتاده خطاب بهش گفتم :

_بریم من آماده ام !!

با لبخندی جذاب گوشه لبش دستم رو گرفت و انگشتام رو بین انگشتاش قفل کرد و گفت :

_دلم برات تنگ شده بود !!

با این حرفش بالاخره جرات پیدا کرده و سرمو بالا گرفتم و نگاهمو توی چشمای دریاییش چرخوندم

_منم !!

بوسه ای پشت دستم نشوند و به طرف خودش کشوندم

_بریم که امشب شب بزرگی برای من و توعه !!

یعنی چی این حرفش ؟!
دنبالش کشیده میشدم و مدام این حرفش توی ذهنم مرور میشد گیج شونه ای بالا انداختم و همراهش وارد آسانسور شدیم

بعد اینکه سوار ماشین شدیم با سرعت شروع کرد به رانندگی ، از نیم رخ خیره صورتش شدم و توی فکر بودم که چطور تلافی این مدت دوری رو دربیارم که به سمتم برگشت و غافلگیرم کرد

 

_اینطوری نگاهم میکنی نمیگی تصادف میکنم؟!

دستپاچه نگاه ازش گرفتم و صاف نشستم

_چرا ؟!

_چرا داره ؟؟ چون با نگاهت تپش قلبم داره همینطوری بالا و بالاتر میره یه دفعه میبینی میزنم به در و دیوار

خندیدم که دستش روی گونه ام کشید و درحالیکه حواسش به رانندگیش بود آروم لب زد :

_ای جووونم !!

از اینکه اینطوری بی ریا بهم ابراز علاقه میکرد گونه هام سرخ شد وقتی سکوتم رو دید نیم نگاهی سمتم انداخت و نمیدونم چی دید که یکدفعه ماشین رو گوشه ای پارک کرد و با حرفی که زد جفت ابروهام با تعجب بالا پرید

_میشه ببوسمت ؟؟

شوکه نگاهش کردم
وقتی دهن نیمه باز و صورت رنگ پریده ام رو دید کلافه دستی پشت گردنش کشید و گفت :

_ببخشید نباید همچین حرفی میزدم

دستش به سمت روشن کردن ماشین رفت که عزمم رو جزم کردم و به سمتش خم شدم با یه حرکت چونه اش رو توی دستم گرفتم و صورتش به سمت خودم برگردوندم

با تعجب نگاهم کرد که لبامو روی لباش گذاشتم و آروم شروع کردم به بوسیدنش چند ثانیه ناباور بهم خیره شد ولی زودی به خودش اومد

و درحالیکه دستش رو پشت گردنم میزاشت چشماش رو بست و با عطش خاصی لبام رو بوسید نمیدونم چقدر درگیر بوسیدن هم بودیم که با کم آوردن نفس بالاخره از همدیگه جدا شدیم

بوسه ای روی پیشونیم نشوند و بین نفس های بریده بریده اش گفت :

_ دوستت دارم !!

دهن باز کردم که بگم منم ولی این زبون لعنتی انگار توی دهنم نمیچرخید توی سکوت فقط تونستم لبخندی بهش بزنم

ماشین روشن کرد و با سرعت توی جاده افتاد تموم مدت لبخند از روی لبهاش پاک نمیشد با دیدن حالش بی اختیار خندم گرفت که به سمتم برگشت

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫5 دیدگاه ها

  1. لامصب مگه نیما شخصیت اصلی نیس
    پس چرا نیست و نابود شده
    ینی اگر یهو بزنه و دختره عاشق نیما بشه
    میزنم شتکش میکنم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا