رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 31
به سختی از زیر سوال و جواب های مامان در رفتم و به هر طریقی بود خودم رو سرگرم تلوزیون نشون دادم بلکه بیخیال من بشه !!
بعد از خوردن شام که زیر نگاه های مشکوک مامان گذشت با عجله وارد اتاقم شدم و بی معطلی خودمو روی تخت پرت کردم
چون میدونستم مامان دیر یا زود باز سراغم میاد چشمامو بستم و به زور خودم رو به خواب زدم که طولی نکشید پلکام سنگین شد و به خواب عمیقی فرو رفتم
صبح با صدای آلارم گوشی از خواب بیدار شدم و بدون اینکه چشمامو باز کنم دستمو روی پاتختی به دنبالش چرخوندم و خاموشش کردم
سرمو روی بالشت تکونی دادم و ملافه روی خودم کشیدم و باز خواستم بخوابم که یکدفعه با یادآوری شرکت و اینکه قراره امروز سر کار برم با یه حرکت ملافه کنار زدم و صاف نشستم
باید تا دیر نشده آماده شم ، چون نمیخواستم روز اول کاری بد به نظر بیام باعجله تاب سفیدی که دور یقه اش سنگ دوزی کمی داشتم تنم کردم و شلوار کتون مشکی که قد نود بود رو پام کردم
رو به روی آیینه ایستادم و شروع به درست کردن موهام کردم و بعد از اینکه کارم باهاشون تموم شد آزادانه دورم رهاشون کردم و آرایش ملیحی روی صورتم نشوندم
نگاهم که به ساعت خورد با عجله کت چرم مشکی کوتاهم رو از کمد بیرون کشیدم و روی تابم پوشیدم و بعد از برداشتن کیفم و کفش های پاشنه هفت سانتم ، از پله ها پایین رفتم
بدون خوردن صبحانه از خونه بیرون زدم و بعد از اینکه سوار ماشین شدم پامو روی گاز فشردم و با سرعت به طرف شرکت روندم
بعد از پارک کردن ماشین با استرس دستی به موهام کشیدم و درحالیکه کیفمو روی دوشم تنظیم میکردم با قدمای بلند وارد شرکت شدم
منشی با دیدنم سری تکون داد که لبخندی زدم و بعد از سلام و صبح بخیری که زیرلب خطاب بهش گفتم وارد اتاقم شدم و پشت میز کارم نشستم
هنوزم باورم نمیشد استخدام شدم با حال خوب دستمو روی کیبرد لب تاپ کشیدم و روشنش کردم که صفحه اش بالا اومد
صندلی رو چرخوندم و لب تاپ رو جلوم کشیدم تا باهاش کار کنم که تقه ای به در اتاق خورد و طولی نکشید منشی وارد اتاق شد
_بله ؟!
چند پرونده جلوم گذاشت
_رییس گفتن اینا رو مطالعه کنید و یه جمع بندی از هر کدوم رو ببرید خدمتشون !!
چی ؟!
جمع بندی از هر کدوم جداگانه ؟!
اونم پرونده هایی به این قطوری و بزرگی ؟!
خودم رو جلو کشیدم و سوالی پرسیدم :
_این جمع بندی رو کی باید ببرم براشون؟!
بی اهمیت نگاهی به پوشه توی دستش انداخت و گفت :
_تا پایان وقت کاری امروز !!
و جلوی چشمای مات و مبهوتم سرش رو بلند کرد و ادامه داد :
_و هر سوالی داشتید میتونید از من بپرسید ….فعلا
دستی به دامنش کشید و با قدمای کوتاه و شمرده از اتاق بیرون رفت ، با صدای بسته شدن در اتاق به خودم اومدم و گیج نگاهمو روی پرونده ها چرخوندم
این پیش خودش چی فکر کرده که همچین چیزی رو از من خواسته ؟!
عصبی بلند شدم و درحالیکه پرونده ها رو زیربغلم میزدم خواستم سراغش برم ولی با یادآوری اینکه اون رییسمه و ممکنه روز اول از این گستاخی من بدش بیاد و اخراجم کنه پاهام از حرکت ایستاد
پرونده ها روی میز انداختم و غُرغُرکنان زیرلب نالیدم :
_نباید به این زودی کم بیارم….آره باید تموم تلاشم رو بکنم !!
از اولین پرونده شروع کردم به خوندن و جاهایی که به نظرم مهم میومدن رو یادداشت میکردم و تموم دقتم رو به کار میبردم تا مبادا اشتباهی بکنم
نمیدونم چقدر درگیر کار بودم که حتی یادم رفته بود ناهار بخورم با تموم شدن اولین پرونده به سختی صاف نشستم و درحالیکه دستی به کمر دردناکم میکشیدم زیرلب نالیدم :
_آااااااخ خدایا کمرم !
از بس پشت میز نشسته بودم که تموم تنم درد میکرد و گرفته بود با خستگی نیم نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم که با دیدن عقربه های ساعت که عدد دو رو نشون میداد چشمام گرد شد
واااای خدایا یعنی من از صبح پای این پرونده بودم و بیشتر زمانم رو از دست دادم ؟!
لعنتی زیر لب زمزمه کردم و با عجله پرونده بعدی رو باز کردم و بدون اینکه وقت رو تلف کنم شروع کردم به خوندنش ؛ درگیر کار بودم و به کل زمان و مکان از دستم در رفته بود که تقه ای به در خورد و منشی داخل شد
نگاهش رو توی اتاق چرخوند و با تعجب گفت :
_لامپ رو روشن نمیکنید ؟!
تازه متوجه هوا که رو به تاریکی میرفت شدم ، بی حوصله صاف نشستم و خسته گفتم :
_هاااا ؟! درگیر بودم حواسم نبوده
لامپ روشن کرد و به سمتم اومد
_اوکی …کارت تموم شد ؟!
لبهام آویزون شد و درحالیکه نگاهمو روی پرونده های جلوم میچرخوندم با ناراحتی لب زدم :
_نه فقط تونستم دوتاش رو تا الان تموم کنم !!
کنارم ایستاد و درحالیکه خم میشد و با چشمای ریز شده نوشته هام رو بررسی کرد گفت :
_اوووه چه بد ….چون رییس گفتن بهتون خبر بدم جمع بندی هات رو ببری اتاقشون!!
دندونام روی هم سابیدم و با دیدن نگاه خیره اش ملتمس نالیدم :
_نمیشه یه طوری سرگرمشون کنی تا من ببینم چیکار میتونم بکنم ؟!
دست به سینه ابرویی بالا انداخت و با اشاره به پرونده های باقی مونده جدی گفت :
_با این همه ، فکر نکنم کار زیادی از دستت بربیاد !!
غمزده نگاش کردم ، یه جورایی حق داشت تموم طول روز رو صرف کرده بودم انوقت فقط تونستم دوتا ازشون رو انجام بدم
از یه طرف خسته بودم و از طرف دیگه با حجم کاری زیادی که روز اول روی سرم ریخته بود شاکی و عصبی بودم پس با فکری که به ذهنم رسید بلند شدم
با یه حرکت پرونده ها رو زیر بغلم زدم و بدون توجه به منشی که هاج واج خیره حرکاتم بود از اتاقم بیرون زدم و با قدمای بلند به سمت اتاق رییس راه افتادم
با رسیدن در اتاقش نفس عمیقی کشیدم و بعد از اینکه آرامش نسبی به دست آوردم تقه ای به در زدم که با شنیدن بفرماییدش بی معطلی وارد شدم
مشغول کار بود که با دیدنم بهم اشاره کرد جلو برم و جدی خطاب بهم گفت :
_تمومشون کردی؟! بیار ببینم
پرونده ها رو بین دستای عرق کرده ام محکمتر گرفتم و با قدمای کوتاه به سمتش راه افتادم و با دستای لرزون اونا رو جلوش روی میز گذاشتم
سرش رو که بلند کرد اولین پوشه رو برداشت و بعد از اینکه نگاهی بهش انداخت کم کم اخماش توی هم فرو رفت و روی میز انداختش و بعدی رو برداشت و نمیدونم یکدفعه چی شد که سرش رو بلند کرد و با اخمای درهم بلند گفت :
_اینا چیه ؟!
منظورش از این حرف چی بود ؟! جدی گفتم :
_خوب جمع بندی که ازم خواسته ب….
پوشه توی دستش روی میز پرت کرد و توی حرفم پرید و با چیزی که عصبی گفت خشکم زد و بی حرکت موندم
_اینا جمع بندیه یا دفتر مشق بچه کلاس اولی ؟!
معلوم بود از جایی دیگه عصبیه چون شدت خشمش نمیتونست فقط بخاطر کار من باشه ، دستی به صورت سرخ شده اش کشید و ادامه داد :
_اینا رو بردار ببر و تا زمانی که جمع بندی درست و درمون ننوشتی نیا !!
بالاخره از شوک دادش بیرون اومدم و ناباور گفتم :
_ولی من تموم وقتم رو پای اینا گذاشتم و بنظرم که خیلی خوبن و موردی ن….
دستش رو محکم روی میز کوبید که با ترس توی جام پریدم و عصبی فریاد زد :
_اونی که تشخیص میده منم نه شما خانووووم !!
دستش رو به سمت در گرفت و ادامه داد :
_حالام بیرون !!
و بی توجه به من مات و مبهوت شده سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد و چشماش رو بست از درون میلرزیدم و حس یه آدم بی مصرف رو داشتم ، کسی که جورج اینطور راحت شخصیتش رو زیر پاش لِه کرد و از روش رد شد
دستام رو با خشم مشت کردم اینجا دیگه جای من نبود با این فکر عقب گرد کردم تا از اتاق بیرون برم که صدام زد و گفت :
_پرونده ها رو یادت رفت ببری !!
پاهام از حرکت ایستاد و عصبی به طرفش برگشتم تا جواب دندون شکنی بهش بدم ولی با فکر به خانوادم و اینکه بعد از استفعا از اینجا چه فکری در موردم میکنن و حتما عین این آقا انگ بی عرضه بودن بهم میزنن پشیمون شده ساکت ایستادم
و با خشمی که درونم شعله میکشید لبم رو با دندون کشیدم و بی توجه به طعم تلخ خون که توی دهنم پیچیده بود با عجله خودمو به میزش رسوندم و با یه حرکت پرونده ها رو زیربغلم زدم
هنوز روی میزش خَم شده بودم که چشماش رو باز کرد که با دیدن اون رگه های خونی توی جنگل چشماش بی اختیار خیره اش شدم
با اینکه به نظر ترسناک میومد ولی نمیدونم چه حسی توی چشماش موج میزد که وادارم میکرد بدون پلک زدن خیره اش بشم
دقیق نمیدونم چقدر توی اون حالت بودیم که نگاهش از چشمام روی لبهام سُر خورد و برای ثانیه ای حس کردم رنگ نگاهش عوض شد
یکی از پرونده ها رو جلوی صورتم گرفت و با صدای آروم تری گفت :
_یادت باشه فقط دو روز وقت داری !!
بی حرف پرونده رو از دستش کشیدم و با قدمای بلند و عصبی از اتاقش بیرون زدم و راه اتاقم رو در پیش گرفتم
با ورودم به اتاق وسایل توی دستم روی میز پرت کردم و با حرص زیرلب غریدم :
_مردک روان پریش !!
هنوزم داشتم حرص میخوردم و گیج دور خودم میچرخیدم که صدای زنگ گوشیم تو فضا پیچید و باعث شد که به طرفش برم
با دیدن پیش شماره تماس گیرنده که برای ایران بود با تعجب ابرویی بالا انداختم
یعنی کی میتونست باشه ؟!
تماس رو که وصل کردم با پیچیدن صدای نورا توی گوشم بی اختیار اخمام از هم باز شد و با شوق تقریبا جیغ کشیدم :
_به به زن داداش گلم چه عجب یاد من کردی؟!
با ناز خندید و گفت :
_من که همیشه به یادتم اون که بی معرفته و یادی از من نمیکنه تویی !!
روی مبل نشستم پاهامو روی هم انداختم و خسته لب زدم :
_جون داداش بیکار نبودم این مدت سرم خیلی شلوغ بوده !!
با شیطنت گفت :
_آره آدم برای خوردن و خوابیدن وقت کم میاره
و با شنیدن ریز ریز خندیدناش اخمامو توی هم کشیدم و با غیض گفتم :
_نه خیرم اینطور نیست !!
بادی به غبغب انداختم و ادامه دادم :
_تازشم تو بهترین شرکتا کار کردم داداش بهت نگفته ؟! اولیش فکر کنم اسمش رو شنیدی اسمش ن…..
یکدفعه با یادآوری نیما باقی حرفم رو خوردم ؛ اوووه لعنتی چطور یادم رفته اون شرکت داداشش نیماس ؟! دوست نداشتم از ماجرا بویی ببره و الکی نگرانشون کنم پس بهتر بود سکوت کنم
با دیدن سکوتم خندید و گفت :
_چی شد ؟! نکنه داشتی بلوف میزدی
دستپاچه زیرلب زمزمه کردم :
_ها نه اس….اسم اینی که الان توش مشغولم شرکت هاوارد !!
_یعنی باورکنم توی شیطون اهل کار شدی ؟!
بلند شدم درحالیکه گوشی توی دستم میفشردم لبامو جلو دادم و با ناز لب زدم :
_آره الانم شرکتم باید ببینی رییسم چقدر ازم راضیه !!
زیرلب خطاب به خودم آروم طوری که صدام تو گوشی نره ادامه دادم :
_آره جون عمم !!
_اوووه تبریک میگم خانوم !!
پرده رو کنار زدم و همونطوری که نگاهم رو به بیرون میدوختم با غرور لب زدم :
_ممنون …. یه طورایی دست راست رییسم و بدون من اصلا نمیتونه کاری کنه
_چرا ؟! پس بقیه چی ؟!
دستی به موهام کشیدم و با ناز ادامه دادم :
_میدونی رییسم یه کم دست و پا چلفتیه و منو بخاطر پشتکار زیادم از بین کارمندا انتخاب کرده و یه جورایی کارمند ویژه ام تا همه کاراشو انجام بدم
صدام رو پایین آوردم و با شیطنت ادامه دادم :
_بین خودمون بمونه ها ولی فکر کنم عاشقم شده ولی ن….
پرده رو کشیدم و به عقب چرخیدم که ادامه بدم ولی با دیدن جورجی که توی قاب در ایستاده بود حرف توی دهنم ماسید و ماتم برد
نورا صدام زد و با کنجکاوی مدام میپرسید :
_واقعا ؟! حالا قیافه اش چطوره ؟! جذاب هست یا نه ؟!
لبهام رو برای گفتن حرفی تکونی دادم ولی جز آوایی نامفهوم چیزی از بین لبهام خارج نمیشد
_الوووو آیناز چی شد ؟!
جورج تکیه اش رو از در برداشت و به سمتم اومد که با ترس یک قدم به عقب برداشتم
واااای خدایا نکنه حرفام رو شنیده باشه ؟!
ولی با یادآوری اینکه اون فارسی بلد نیست و متوجه حرفام نشده به خودم اومدم و درحالیکه دستی به پیشونی عرق کرده ام میکشیدم خطاب به نورا لب زدم :
_نو….نورا بعدا بهت زنگ میزنم باشه ؟!
_باشه عزیزم فقط خواستم بگم به احتمال زیاد شاید بیام پیشتون یه آب و هوای عوض کنیم …فعلا مزاحمت نمیشم خدافظ
خدافظی زیرلب زمزمه کردم و با بدنی که میلرزید سرم رو بلند کردم و نگاهم رو به چشمای به خون نشسته جورج دوختم
دست به سینه رو به روم ایستاد و با پوزخندی گوشه لبش چیزی گفت که چشمام گرد شد و ناباور خیره دهنش شدم
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
وای چرا این دختره اینقدر سوتی میده🤣🤣
جورجم رد داد….