رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 18

4.8
(5)

 

” آیناز “

توی بالکن اتاقم نشسته بودم و درحالیکه دستمو زیر چونه ام قرار داده بودم به درختای حیاط خیره شدم ولی فکرم جایی دیگه ای سیر میکرد و عمیق توی فکر بودم

از یه طرف نیما و تماسش بابت بردن وسایلم و از طرف دیگه ماکان و حرفایی که روز آخر از دهنش شنیده بودم باعث شده بود یه طورایی توی خودم فرو بردم و ساعت ها بشینم یه گوشه و به اطرافم خیره بشم

هنوزم بعد از گذشت چند روز باورم نمیشد کسی که از بچگی برادرم خودم میدونستمش اینطوری عاشقم بوده و وحشتناک تر از اونم اینکه به چشم دیگه ای به من نگاه میکرده

درحالیکه من راحت توی بغلش لَم میدادم و به فکر اینکه برادرمه همه کاری پیشش انجام میدادم و درحالیکه اون معلوم نبوده توی فکر و ذهنش چیا میگذشته

اوووف خدای من …. !!

کلافه نگاهم رو از رو به رو گرفتم و دستی به صورتم کشیدم حالا باید با ماکانی که اینطوری بهم ابراز علاقه کرده چطور رفتار میکردم و چی میگفتم ؟!

از فکرای جور واجوری که توی سرم چرخ میخورد حس میکردم سرم در حال انفجاره و حالم رو به راه نیست بلند شدم و بیقرار از اتاق بیرون رفتم و از پله ها سرازیر شدم

از بس توی خونه مونده بودم حس میکردم کم کم دارم افسرده میشم و یه طورایی انگار میترسیدم از خونه بیرون برم و نسبت به مردای اطرافم دچار یه نوع ترس و شک شده بودم

آره ترس …. ترسی که با دیدن رفتار اون دونفر اونم دقیق پشت سر هم توی چند روز توی وجودم ریشه دونده بود

اولی که قصد سواستفاده ازم رو داشت و دیگری هم که گند زد به این همه سال اعتماد و باوری که نسبت بهش داشتم حالا باید با فکر و ذهنی که بهم ریخته بود چیکار میکردم ؟!!

بدون توجه به مامان که توی آشپزخونه بود به طرف بیرون راهم رو کج کردم چون عجیب دلم هوس هوای آزاد رو کرده بود ولی هنوز دستم روی دستیگره در ننشسته بود

که زنگ تلفن به صدا در اومد خواستم بی اهمیت بهش بیرون برم که مامان صدام زد و بلند گفت :

_آیناز مامان میبینی که دستم بنده گوشی رو جواب بده !!

پوووف کلافه ای کشیدم و خواستم بگم چرا خدمتکار نمیاد جواب بده که با یادآوری اینکه امروز رفته مرخصی لبامو بهم فشردم و با قدمای بلند به طرف تلفن قدم تند کردم

گوشی رو برداشتم ولی با شنیدن صدایی کسی که پشت خط بود تلفن از بین دستای سست و بی حسم لیز خورد و روی زمین افتاد

 

باورم نمیشد کسی که پشت خطه نیما باشه که باز جرات کرده به خونه ما زنگ بزنه ، نمیدونم چند دقیقه بی حس و حال به گوشی که پخش زمین شده بود خیره بودم که باز صدای زنگش بلند شد

انگار میترسیدم جوابش رو بدم و باز با حرفای بیخودش روح و روانم رو بهم بریزه چون این پسر یه روانی به تمام معنا بود ، بیخیال جواب دادنش شدم و خواستم برم

که مامان باز صدام زد و بلند گفت :

_آیناز این گوشی رو بردار دیگه !!

به اجبار خم شدم و با دست و پایی لرزون گوشی رو توی دستام فشردم و با دیدن شماره اش که روی صفحه خودنمایی میکرد آب دهنم رو به زور قورت دادم

هیچ راهی جز جواب دادنش نداشتم چون این آدمی که من میشناسم اگه تا فردا محلش ندم بازم اینقدر زنگ میزنه تا کل خونه رو با خبر کنه

پس دکمه وصل تماس رو فشردم و بخاطر اینکه گوشی بیسمی بود راحت با خودم بردمش و با عجله به طرف حیاط راه افتادم چون نمیخواستم مامان بشنوه میخوام چه حرفایی بهش بزنم و بیخود نگران بشه

با رسیدن به حیاط در سالن رو آروم و بدون سروصدا بستم و گوشی رو دَم گوشم گزاشتم

_الوووو چرا حرف نمیزنی !!

دستمو روی سینه ام که به شدت بالا پایین میشد گذاشتم و به سختی لب زدم :

_چیه ؟؟ چرا زنگ میزنی ؟؟

زبونی روی لبهام کشیدم و عصبی ادامه دادم :

_چی از جونم میخوای هااا ؟!

سکوت کرد و بعد از مکثی به آرومی لب زد :

_خودت رو !!!!

با شنیدن این حرف انگار بهم شوک وارد شده باشه خشکم زد و پاهام از حرکت ایستاد ، پس هنوزم دنبال منه و میخواد من رو هر طوری شده به تختش بکشونه مردیکه هیز !!

روی تاب توی حیاط نشستم و درحالیکه زنجیر تاب رو توی دستم میفشردم عصبی خطاب بهش گفتم :

_چرا دست از سرم برنمیداری ؟؟؟

صدای پوزخند حرص درارش توی گوشی پیچید و با تمسخر گفت :

_تازه پیدات کردم

چشمامو توی حدقه چرخوندم و بی حوصله گفتم :

_دیگه به خونمون زنگ نزن اگه بخاطر وسایلمه که باید بگم نمیخوامشون !!

_حتی گوشی موبایلت رو ؟!

دندونام با حرص روی هم فشردم و با تمسخر لب زدم :

_نوووچ ارزونی خودت !!

این حرف رو به این خاطر گفتم چون میدونستم راحت سیم کارتم رو از طریق مخابرات باز پس بگیرم و اون وقت میموند گوشی موبایل و وسایل توی کیفم که زیاد مهم نبودن پس ارزشی نداشتن که بخاطرشون باز اون نیمای لعنتی رو ببینم

_اوکی ! ولی زیاد خوشحال نباش چون بخوای یا نخوای باید بیای شرکت

هه ….مگه تو خواب ببینه که من باز پامو توی اون شرکت بزارم

_به چه دلیل ؟!

_چه دلیلی مهمتر از قراردادت ؟!

چی ؟! از چه قراردادی حرف میزد ؟! نکنه اونی رو که روز اول به شرکت اومدم امضاش کردم رو میگه ؟!

ولی تا اونجایی که یادمه چیز خاصی توش نبود جز چند مورد جزیی در مورد کار و اینا که مهم نبودن ، گیج از فکرایی که توی سرم چرخ میخورد سوالی پرسیدم :

_نمیفهمم چه قراردادی ؟؟

نفسش رو صدا دار بیرون فرستاد و با لذت گفت :

_قرادادی که اگه نیای شرکت بدجور پات گیره

چی ؟! این چی داره برای خودش بلغور میکنه ؟! صاف نشستم کلافه همونطوری که نگاهم رو توی باغ میچرخوندم عصبی گفتم :

_این چرت و پرتا چین که بهم میبافی ؟!

بلند خندید و گفت :

_به زودی میفهمی

دهنم رو باز کردم که چیزی بهش بگم ولی با پخش شدن صدای بوق آزاد توی گوشم بلند لعنتی گفتم و گوشی رو قطع و توی دستام فشردم از این حرفاش لرز بدی توی تنم نشسته بود معلوم بود حالا حالا قصد نداره دست از سر من برداره

هنوزم همونجا روی تاب نشسته بودم و حرص میخوردم که با صدای مامان که بلند صدام میزد به خودم اومدم و گیج به طرف خونه برگشتم

_چرا اونجا نشستی ؟!

با دیدنش که توی قاب پنجره ایستاده بود و با چشمای تیزبینش خیرم بود بیخیال بیشتر روی تاب لَم دادم

_دارم از هوای آزاد لذت میبرم مگه نمیبینی نرگس جون ؟؟

آهانی زیرلب زمزمه کرد و مشکوک پرسید :

_کی بود ؟!

میدونستم منظورش با چیه ؟! ولی خودم رو به گیجی زدم و سوالی پرسیدم :

_کی ؟!

_همونی که چندبار زنگ زد !!

لبخندی روی لبهاش نشست و با کنایه اضافه کرد :

_و توام بخاطر اینکه باهاش تنها حرف بزنی اومدی تو حیاط

صورتم آویزون شد از حرفاش کاملا معلوم بود که با وجود همه چی بازم حواسش به تک تک حرکات من بوده

ولی از شواهد امر پیدا بود فکر میکنه داشتم با شخص خاصی و مخصوصا پسری که به احتمال زیاد رِلم باشه حرف میزدم برای اینکه خیالش رو راحت کنم بیخیال لب زدم :

_از طرف شرکت بود

انگار موضوع جالبی شنیده باشه چشماش گرد شد و با تعجب گفت :

_عه …. راستی تو کی میخوای برگردی سرکارت ؟!

وای به کل فراموش کرده بودم که این چند وقته برای فرار از سوال و جواب هاشون در مورد کار و اینکه چرا تو خونه موندم به دروغ گفته بودم که کل شرکت برای چند روزی تعطیله !!

و حالا که حرف شرکت پیش کشیده شده و فهمیده تماس از طرف اوناس دیگه بیشتر از این نمیتونم بهونه ای برای خونه موندن پیدا کنم

_سرکار ؟! فعلا معلوم نیست

_یعنی چی ؟؟ مگه برای همین بهت زنگ نزدن ؟!

پوووف حالا کی حوصله سوال و جواب های مامان رو داره ؟! بی حوصله از روی تاب بلند شدم و همونطوری که به طرف خونه راه میفتادم بلند خطاب بهش گفتم :

_نه….فعلا بیخیال مامان جان !

و برای اینکه از دست سوال جواب های دیگش در برم وارد خونه شدم بعد از گذاشتن گوشی سرجاش بدون توجه به نگاه تیزبینش که عجیب زیرنظرم داشت از پله ها بالا رفتم و خودم رو توی اتاقم انداختم

روی تخت دراز کشیدم و درحالیکه به سقف زُل زده بودم عجیب توی فکر فرو رفتم یعنی چی که نرم شرکت پام گیره ؟؟

بیقرار به پهلو چرخیدم و لعنتی خطاب بهش زیرلب زمزمه کردم ، یکدفعه از کجا سرو کله این نیمای لعنتی توی زندگی من پیدا شد و اینطوری گند زد به همه چی ؟؟

سعی کردم بهش فکر نکنم حتما برای اینکه من رو بترسونه این حرف رو زده وگرنه چه دلیل دیگه ای میتونه داشته باشه ؟!

با این فکرا خودم رو آروم کردم و کم کم پلکام روی هم افتاد و نمیدونم چطوری توی همون حالت خوابم برد و بعد از مدت ها به خواب پر از آرامشی فرو رفتم

نمیدونم چقدر خوابیده بودم که با صدای مامان چشمامو باز کردم و گیج چند بار پلک زدم

_آیناز مامان بلند شو برات بسته اومده

چی ؟؟ بسته برای من ؟؟ دستی به پلکای خمار از خوابم کشیدم و درحالیکه خمیازه بلند بالای میکشیدم گیج لب زدم :

_بسته ی چی ؟!

بی تفاوت شونه ای بالا انداخت

_نمیدونم ، پستچی دم دره

از روی تخت بلند شدم و بعد از اینکه با عجله آبی به دست و صورتم زدم همونطوری که با حوله صورتم رو خشک میکردم به طرف در خروجی راه افتادم

پستچی با دیدنم یک قدم بهم نزدیک شد و سوالی پرسید :

_خانوم آیناز رضایی ؟!

حوله رو توی دستم فشروم

_بله خودم هستم !!

دفتری به سمتم گرفت و بعد از امضایی که زدم بسته کوچیکی دستم داد و با خدافظی کوتاهی بیرون رفت با دقت بسته رو زیرو رو کردم که با دیدن اسم فرستنده دندونام با حرص روی هم فشردم

🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا