رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 158

3.2
(5)

 

 

بوی عطرش بود یا آرامشی که از امنیت توی بغلش بودن نصیبم شده بود که باعث شد کم کم پلکام روی هم بیفتن و به خواب عمیقی فرو برم

 

خوابی که این بار بدون کابوس و وحشت بود !!

 

نمیدونم دقیق چقدر خوابیده بودم

که یکدفعه با تابیدن نور توی صورتم از خواب بیدار شدم و پلکی زدم

 

نور از لای پرده به داخل اتاق تابیده بود

و دقیق روی صورت من بخت برگشته افتاده و اینطوری از خواب بی خوابم کرده بود

 

یکدفعه با دیدن خودم

که سرم روی سینه کسی بود و پاهام روی پاهاش افتاده بودن و تقریبا محکم بهش چسبیده بودم

 

ناباور خشکم زد

وحشت زده تکونی خوردم و سرم رو چرخوندم

که با دیدن صورت نیما و چشمای بسته اش که نشون از خوابش میداد

 

تموم اتفاقات دیشب یادم اومد

فرار از خونه و اومدن به هتلی که نیما میموند

 

بی اختیار نگاهم توی صورتش چرخید

تا به حال صورتش رو از این نزدیک ندیده بودم یعنی دیده بودم ولی از بس دعوا و بحث داشتیم که توجه نکرده بودم

 

غرق خط های کوچیک کنار چشمش که زیادی صورتش رو مردونه میکردن بودم که نگاهم به ته ریشش افتاد

 

ته ریشی که این روزا نسبت به روزای قبل بلندتر و پرپشت تر شده بود

 

نمیدونم چه مرگم شده بود

که دستم بی اراده سمت لمسشون پیش رفت ولی همین که روی صورتش نشست حس کردم پلکاش تکون خورد

 

همین هم باعث شد

به خودم بیام و وحشت زده دستم رو بردارم

وااای آیناز دیوونه شدی دختر ؟؟

 

معلوم هست داشتی چه غلطی میکردی ؟

کم مونده بود پسر مردم رو دولُپی بخوری

 

 

همه این حرفا داشتن توی سرم رژه میخوردن

و خودم رو سرزنش میکردم که با حس تکون خوردن شونه های نیما

 

نگاهم سمتش کشیده شد

داشت توی خواب میخندید یا من دیوونه شده بودم ؟؟

 

هنوز توی همون حالت و فاصله نزدیک داشتم با تعجب نگاهش میکردم که صدای گرفته از خوابش که توام با خنده بود به گوشم رسید

 

_فکر نمیکردم از نظرت خوردنی باشم !!

 

با این حرفش خون توی رگام یخ بست

نکنه همه چیزایی که فکر میکردم توی ذهن و مغزم گفتم رو بلند بلند به زبون آوردم ؟؟

 

این عادت بد رو از بچگی با خودم داشتم

که هرچی فکر میکردم با زبون تکرارش میکردم و یه طورایی برای خودم بازگوش میکردم

 

وااای خدای من

آبروم به معنای واقعی پیشش رفت

 

دستپاچه تکونی خوردم و ازش فاصله گرفتم

ولی آنچنان یهویی این کار رو کردم که نزدیک بود با سر نقش زمین شم و از تخت بیفتم

 

نیما چشماش رو باز کرد

و صدای قهقه های بلندش توی فضا پیچید

 

اولین بار بود میدیدم داره اینطوری از ته دل قهقه میزنه چون همیشه صورتش عبوس همراه با اخمای جدی و درهمی بود

 

یه طورایی که آدم از ترسش جاش رو خیس میکرد در کل هیچ وقت روی خوشی ازش ندیده بودم

 

هرچی این مدت بوده

اخم و داد و فریاد و خشم بوده و بس !!

 

با تعجب داشتم صورتش رو نگاه میکردم

که کم کم خنده هاش جاش رو به لبخند کوچیکی روی لبهاش داد

 

و من تازه متوجه شدم

که چقدر با خنده صورتش جذاب و خواستنی میشه

 

چی ؟؟ جذاب و خواستنی

خاااک توی سرت آیناز داری چی میگی یه شب پیشش توی آرامش خوابیدی داری دیوونه میشی هارا

 

داشتم همینطوری با خودم غُر میزدم

که یکدفعه نگاهم خورد به نیمایی که باز کم کم داشت لبخندش بزرگ و بزرگتر میشد

 

 

نه …نکنه بازم بلند بلند همه چی رو گفتم

 

با این فکر وحشت زده نهههه بلندی زمزمه کردم و آنچنان دستامو روی لبهام کوبیدم که صدای بلندش توی فضا پیچید

 

نیما که تموم مدت زیر نظرم داشت

باز با این حرکتم قهقه مردونه اش به آسمون رفت

 

و باز من بی جنبه درست مثل ندید بدیدا

خیره صورت غرق در خنده اش شده و به کل خودم رو فراموش کردم

 

آره برای یه ثانیه خودم و تموم گذشته بدی که بینمون بود رو فراموش کردم و فقط مات صورتش شدم

 

صورت پُر و مردونه ای که به قدری جذاب بود

مطمعنم دل دخترای زیادی رو برده که خواهان بودن باهاش هستن

 

هنوز با همون دستای قفل شده روی لبهام

با چشمای گشاد شده خیره صورتش شده و پلکم نمیزدم که خنده اش رو خورد

 

و از روی تخت بلند شد

و تا به خودم بیام بهم نزدیک شد و با طرز خاصی نگاهش رو بین چشمام چرخوند و گفت :

 

_میدونی عاشق چشماتم !!

 

با این حرفش درست مثل بچه ها ناخودآگاه چشمامو بستم و خجالت کشیدم

 

واقعا داشت این حرف رو از ته دلش میزد؟

یا فقط برای اینکه دل من رو به دست بیاره اینطوری میگه

 

با دیدن این حرکتم قهقه ای زد و شنیدم زیرلب زمزمه کرد :

 

_من به فدای بامزگی تو !!

 

تا به خودم بیام توی آغوشش فشردم و سرمو روی سینه اش گذاشت

 

چرا امروز این شکلی شده و همش میخنده

نمیدونم اون لحظه چه مرگم شده بود که ازش جدا نشده و درحالیکه سرم روی سینه اش بود لبخندی روی لبهام جا خوش کرد

 

درسته که همیشه اذیتم کرده بود

ولی نمیتونستم چشم روی کارهای خوبی که در حقم کرده و سعی کرده همه جوره هوامو داشته باشه ببندم

 

نمیگم که این کارا باعث شدن ببخشمش ولی شاید بخاطر حس امنیت و اینکه الان توی این لحظه و غربت کنارمه باعث شده بود که اینطوری آروم باشم و این لبخند روی لبهام بشینه

 

 

نمیدونم درست چند دقیقه ای توی این حال بودم که یکدفعه به خودم اومدم و لبخند روی لبهام خشکید

 

چه مرگت شده آیناز ….

این تویی که با دو تا کلام عاشقانه از این مرد دلت لرزیده و اینطوری دست و پات سست شده ؟؟

 

یکدفعه آنچنان سرد ازش جدا شدم

که لبخندش پرید و شوکه خیرم شد

 

بی حرف درحالیکه موهای شلخته توی صورتم رو کناری میزدم از روی تخت پایین رفتم و خودم رو به دستشویی اتاقش رسوندم

 

با نفسی حبس شده

در رو بستم و بهش تکیه زدم

 

من چه مرگم شده بود

این چه احساسی بود که وقتی توی آغوشم گرفت دستش رو پس نزدم و مخالفت نکردم

 

کلافه چنگی توی موهام زدم

و رو به روی آیینه روشویی ایستادم و به صورت داغون و گرفته ام خیره شدم

 

از دست خودم عصبی و شاکی بودم

مشت پُر آبم رو محکم به آیینه پاشیدم و زیرلب حرصی با خودم زمزمه کردم :

 

_لعنت بهت !!

 

چند دقیقه ای توی دستشویی موندم

و نمیدونم دقیق چندمین مشت پُر آب سرد بود که توی صورتم میپاشیدم که از سردی بیش از حد صورتم نفسم گرفت

 

با نفس نفس دستامو به روشویی تکیه دادم

و زیرلب با خودم زمزمه کردم :

 

_به خودت بیا دختر !!

 

با همون سر و وضع خیس و بهم ریخته

بیرون زدم و انتظار داشتم نیما هنوز همونجا به انتظارم نشسته باشه

 

ولی با دیدن تخت خالی نفس حبس شده ام رو آزاد کردم و بی حوصله جلو رفتم

تموم جونم خیس و نمور شده بود حالا نمیدونستم چمدونم کجاست ؟؟

 

گیج داشتم دور خودم به دنبال چمدون میگشتم که با دیدن یه دست لباس راحتی که روی تخت چیده شده بود جفت ابروهام با تعجب بالا پرید

 

 

 

نکنه این ها رو نیما برام آماده روی تخت گذاشته پس انگار فهمیده چه بلایی سر خودم آوردم

 

حتما پیش خودش میگه چه دختر دیونه ای

که هر دقیقه یه شکله و قدرت کنترل احساسات خودش رو هم نداره

 

داشتم با حرص لباسا رو نگاه میکردم

که یه آن یاد رُزا و خواب بدی که دیده بودم افتادم

 

یعنی چه بلایی سرش اومده بود

وحشت زده بدون اینکه حواسم به سر و وضعم باشه از اتاق بیرون زدم

 

و بلند بلند اسم نیما رو صدا زدم :

 

_نیما نیما کجایی

 

هرچی صداش میکردم هیچ خبری ازش نبود

یعنی کجا رفته

 

نکنه من رو اینجا تنها گذاشته و رفته ؟؟

با این فکر وحشت به وجودم ریشه دوند

 

و بی اختیار دست و پام شروع کرد به لرزیدن

وااای من خودم تنها توی این سوییت مونده بودم و معلوم نبود چه بلایی سرم بیاد

 

وحشت زده و با استرس داشتم اطرافم رو از نظر میگذروندم و نمیدونستم به کجا فرار کنم که یکدفعه جلوی چشمای بهت زده ام

 

در کوچیکی که توی سالن بود باز شد

و نیما با سر و صورتی خیس درحالی که فقط یه حوله کوچیک دور کمرش بود بیرون زد

 

با دیدنش انگار جون تازه ای گرفته باشم

لبامو که از زور بغض میلرزید رو تکونی دادم و آروم زمزمه کردم :

 

_فکر کردم رفتی !!

 

با شنیدن صدای لرزونم سرش که پایین بود و مشغول دست کشیدن به موهای خیسش بود بالا اومد و با تعجب نگاهم کرد

 

 

 

 

نمیدونم حالم چطوری بود

که سمتم قدمی برداشت و با نگرانی پرسید :

 

_حالت خو….

 

باقی جمله اش با یهویی جلو رفتن و فاصله بینمون رو از بین بردن و با یه حرکت در آغوشش فرو رفتنم ، نصف و نیمه موند

 

دستامو دور کمرش حلقه کرده

و درست مثل جوجه بی پناهی توی آغوشش پناه گرفته ام

 

چندثانیه طول کشید

تا به خودش بیاد و دستش دور کمرم حلقه بشه و صدای آرومش توی گوشم بپیچه

 

_هیس آروم باش

 

سرم هنوز روی سینه اش بود

و درست مثل کوالا بهش چسبیده بودم

 

که تازه یادم افتاد اون توی چه وضعیتیه

اونم چی …برهنه با بدنی نیمه خیس در حالیکه آب روی موهاش روی صورت من چکه میکرد

 

واااای بازم گند دیگه ای زدی آیناز ….

 

دستپاچه ازش جدا شدم

و همونطوری که نگاهمو ازش میدزدیدم با لُکنت لب زدم :

 

_اوووم اومدم ازت بپرسم چی شد از رُزا چه خبر که دیدم نیستی و ……

 

یکسره پشت سر هم حرفا رو ردیف میکردم

و فقط میخواستم سوتی که دادم رو جمع کنم

 

که توی حرفم پرید

و درحالیکه دستش رو به نشونه سکوت جلوم میگرفت جدی گفت :

 

_اول آروم باش تا بهت بگم

 

هنوز خوابی که دیده بودم جلوی چشمام بود

و برای یه ثانیه کنار نمیرفت بی توجه به حرفش با دلهره لب زدم :

 

_حالش که خوبه هااا ؟؟

 

کلافه زبونی روی لبهاش کشید و گفت :

 

_معلوم نیست ….

 

_یعنی چی معلوم نیست ؟؟

 

انگار به دنبال حرفی برای گفتنه با اضطراب دستی به موهای خیسش کشید

 

_ یعنی اینکه خبری ازش نیست

 

_چییییییی ؟؟

 

با شنیدن صدای بلندم

دستاش رو بالا گرفت و به سمتم اومد

 

_آروم باش فعلا

 

درسته با رُزا تازه آشنا شده بودم

ولی زیادی دلم براش میسوخت چون اون رو مثل خودم میدیدم

 

بی توجه به اصرار نیما برای آروم کردنم با استرس دستامو به اطراف تکون دادم و نگران شروع کردم بلند بلند با خودم حرف زدن

 

_وااای وااای حتما بلایی سرش اومده آره

 

داشتم همینطوری دور خودم میچرخیدم

و زیرلب حرف میزدم که دستام اسیر دستای نیما شد و صدای آرامشبخشش توی گوشم پیچید

 

_منو نگاه کن !!

 

درمونده و بی پناه نگاهش کردم

که نگاهش رو توی صورتم چرخوند و با لحن اطمینان بخشی گفت :

 

_نگران نباش پیداش میکنم

 

بی حرف و توی سکوت فقط و فقط نگاهش کردم که تکونی به دستام داد و جدی گفت :

 

_با توام گفتم پیداش میکنم

باورم داری آره ؟؟

 

 

 

لبامو بهم فشردم و سکوت کردم

درسته که خیلی کمکم کرده بود ولی بازم بهش اعتماد نداشتم

 

اعتماد نداشتم که بخواد توی این مسیر و پیدا کردن رُزا بهم کمک کنه ، به اون دختر بخت برگشته ای که شبیه خودمه

 

نمیدونم چند دقیقه توی سکوت خیره اش بودم

که فهمید درد دلم چیه و بهش اعتماد ندارم

 

چون رنگش پرید و دستامو رها کرد

و درحالیکه ازم فاصله میگرفت با لحن جدی گفت :

 

_اوکی فهمیدم بهم اعتماد نداری

 

دستامو زیربغلم زدم و سرد زمزمه کردم :

 

_با یادآوری گذشته چه توقعی ازم داری ؟

 

با عجله به سمت اتاقی که فکر میکردم رختکنه رفت

 

_هیچ ….. خودم درستش میکنم

 

نفسم رو با فشار بیرون فرستادم

و بی اختیار کنایه وار لب زدم :

 

_بعید میدونم بتونی

 

خیلی آروم این جمله رو بیان کردم

ولی انگار شنیده بود

 

چون هیچ حرفی دیگه نزد و بعد از حدود چند دقیقه درحالیکه لباس پوشیده و آماده بود از اتاقک بیرون زد

 

عصبی و بدون اینکه چیزی بهم بگه

از سوییت بیرون زد و در رو محکم بهم کوبید

 

با رفتنش تنها روی مبل نشسته و با ناراحتی از ندونستن اینکه چه بلایی سر رُزا اومده زانوی غم بغل کرده و به انتظار نشستم

 

 

چندساعتی گذشته ولی خبری از نیما نبود

هیچ خبری ….‌

و من تک و تنها توی هتل مونده بودم

 

همین هم باعث شده بود بترسم

و با کوچکترین صدایی دستپاچه بلند شدم و به خودم بلرزم

 

طبق چندساعت گذشته روی مبل نشسته و توی خودم جمع شده بودم که صدای زنگ در باعث شد به خودم بیام

 

یعنی کی میتونست باشه

وحشت زده بلند شدم و به سمت در رفتم

از چشمی نیم نگاهی به بیرون انداختم

 

هیچ کسی معلوم نبود

چطور همچین چیزی ممکنه

من مطمعنم صدای در اومد

 

روی نوک پا ایستادم و با دقت بیشتری به بیرون خیره شدم که چشمم خورد به مردی که لباس کارکنان هتل بر تن داشت

 

یعنی چی میخواست ؟

من که چیزی سفارش نداده بودم

 

ولی منکر اینکه به شدت گرسنه ام بود نمیتونستم بشم ولی از طرفی میترسیدم در رو باز کنم

 

حتما نیما قبل از اینکه بره

به فکر من بوده و برام غذا سفارش داده

 

با تقه ای دیگه ای که به در کوبیده شد

یکدفعه آنچنان ضعف بدی توی بدنم پیچید

که دستمو روی شکمم کشیدم و صورتم درهم شد

 

اوووف خدای من ….

با فکر به اینکه هتل امنه و هیچ اتفاقی قرار نیست برام بیفته

 

دل رو به دریا زدم

و در رو باز کردم ، خدمتکار با دیدنم تعظیمی کرد و گفت :

 

_سلام خانوم …سفارشتون رو براتون آوردم

 

با گرسنگی و ضعف نگاهمو روی غذاها چرخوندم

 

 

 

چشمام فقط غذاها رو میدید و بس !

سری در تایید حرفش تکونی دادم و از سر راهش کنار رفتم

 

هُلی به چرخ دستی داد و وارد شد

دنبالش راه افتادم که شروع کرد به وسایل روی میز وسط سالن چیدن

 

کناری ایستاده و منتظر بودم

تا هر چی زودتر بیرون بره و من رو تنها بزاره

 

ولی اینقدر کارها رو به آرومی انجام میداد

که معلوم بود حالا حالا قصد بیرون رفتن نداره

 

با یادآوری گوشی موبایلم و اینکه میتونستم باهاش به رُزا زنگ بزنم و خبری بگیرم

بیقرار وارد اتاق شدم

 

و خدمتکار رو تنها توی سالن باقی گذاشتم

ولی هرچی اطرافم رو از نظر گذروندم نمیتونستم گوشی رو پیدا کنم

 

انگار آب شده و به زمین رفته باشه

هیچ خبری ازش نبود

 

کلافه چرخی دور خودم زدم و با دقت شروع کردم به چمدون رو گشتن ولی اونجا هم نبود

 

چشمم به تخت خورد

با فکر به اینکه شاید اون دور و اطراف باشه

بلند شدم و به سمت تخت رفتم

 

ولی همین که بالشت رو برداشتم تا زیرش رو نگاهی بندازم با صدای باز شدن در اتاق جفت ابروهام با تعجب بالا پرید

 

به عقب برگشتم که با دیدن خدمتکاری که

داشت داخل میشد با تعجب نگاهش کردم و وحشت زده پرسیدم :

 

_چرا داخل اتاق شدی مگ…..

 

باقی جمله ام با حمله ور شدنش به سمتم

و قرار گرفتن دستمالی جلوی بینی و دهنم نصف و نیمه رها شد و بیهوش روی دستاش افتادم

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.2 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

  1. نه احتمالن آیناز هیچ طوریش نمیشه
    فقط امیدوارم بتونن این دختره (رُزاا یا رُزالین)
    رو هم پیداا کنن و از دست این رئیس•••• ] م•ا•ف•ی•ا نجاتش بدن
    بنده خداا•طفلکی، رزاا هم خییلی گناه داره••
    یچیزی دیگه من چراا نتونستم هضم بکنم نامزد سابق آیناز چجوری کَشکی کَشکی رهاش کرد بره 😐😕😑😯😓😟😲😔🤒🤕💔😵😳

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا