رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 104
_آیناز چی شدی دختر ؟؟!
با حال بد آب دهنم رو قورت دادم و لرزون گفتم :
_واااای خدای من مثبته
روی تخت خوابوندم و کلافه بالای سرم ایستاد
_نترس به این تست ها زیادم اعتمادی نیست !!
نَم اشک به چشمام نشست و درمونده نالیدم :
_حالا چیکار کنم !!
چنگی توی موهاش زد و کشیدشون
_هیچی نگران نباش
با فکر به وجود بچه ای که الان داره توی وجودم رشد میکنه دستمو با حال بد و ناراحت روی شکمم کشیدم و با بغض نالیدم :
_مگه میشه آخه !!
کلافه چرخی دور خودش زد و یکدفعه انگار جنی شده باشه پاشو محکم به صندلی وسط اتاق کوبید که با صدای بدی چپه شد و خشن فریاد کشید :
_ لعنت بهت نیما !!
با این حرف غم عالم توی دلم نشست و با غصه توی خودم جمع شدم ، انگار متوجه حال بدم شده باشه سکوت کرد یکدفعه کنارم لبه تخت نشست و جدی گفت :
_پاشو !!
سرمو بالا گرفتم
_برای چی ؟؟
تست دیگه ای سمتم گرفت
_برای اینکه یکی دیگه رو امتحان کنی
وقتی دید دارم درمونده و غمگین نگاهش میکنم زبونی روی لبهاش کشید و حرصی گفت :
_پاشو زود باش اینطوری مطمعن تر میشیم
خودم تقریبا مطمعن شده بودم و حس قوی باعث شده بود که دست و دلم به تست دوباره نره ولی بخاطر جورج و نگاه ناراحت و منتظرش بلند شدم و تست رو از دستش گرفتم
_اوکی بده !!
با شونه های خمیده و پاهایی که به زور دنبال خودم میکشیدم وارد دستشویی شدم و با بغضی که داشت کم کم خفه ام میکرد شروع کردم به تست دوباره گرفتن
این بار چشمام رو بستم و با دستایی لرزون منتظر موندم ، چند دقیقه ای گذشته بود ولی از ترس قدرت باز کردن چشمامو نداشتم که با تقه ای که به درد دستشویی خورد تکونی خوردم و بی اختیار چشمام باز شد
_ چی شد آیناز ؟؟
بدون اینکه نگاهی به تست توی دستم بندازم در دستشویی رو باز کردم و تست رو جلوی چشمای جورج گرفتم که ماتش برد و گیج نگاهشو روش چرخوند
دستی پشت گردنش کشید و ناباور زیرلب زمزمه کرد :
_باورم نمیشه !!
با این حرفش بند دلم پاره شد ، دیگه مطمعن شدم بازم مثبته و بلایی که فکرش رو نمیکردم سرم اومده لعنتی مگه چند وقت از بار آخری که به زور باهام رابطه داشته میگذره ؟!
آب دهنم رو وحشت زده قورت دادم و برای ثانیه ای حس کردم جلوی چشمام سیاهی رفت و نزدیک بود پخش زمین شم که دست جورج دور کمرم پیچید و صدای ناراحتش به گوشم رسید
_چی شدی باز !!؟؟
سرمو روی سینه اش گذاشتم و با بغض لرزون نالیدم :
_دیدی بدبخت شدم !!
حس کردم چطور بدنش منقبض شده و دستش دور کمرم سفت شده معلوم بود حالش تا چه حد بده و به زور داره تحمل میکنه چیزی نگه
ولی بازم با دیدن حال بدم نتونست تحمل کنه و با یه حرکت توی آغوشم کشید و بلندم کرد و روی تخت خوابوندم و درحالیکه سعی میکرد نگاهش رو ازم بدزده با صدای خشنی گفت :
_بهش فکر نکن !!
با بغضی که به گلوم چنگ انداخته بود نالیدم :
_مگه میشه آخه !!
ملافه روی تنم کشید و دستوری غرید :
_بخواب !!
اولین بار بود جورج رو این شکلی میدیدم صورتش کبود و رگای گردنش از بس بزرگ شده و باد کرده بودن که حس میکردم هر لحظه اس که بترکن
بدتر از همه چشمای به خون نشسته اش بودن که آدم رو میترسوند ، ملافه رو بین دستای لرزونم چنگ زدم و با ترس از پَس زده شدن اط طرفش نالیدم :
_میخوام برم خونه خودم و اون…..
باقی حرفم با صدای داد بلندش و پشت بند اون کوبیده شدن چیزی به دیوار نصف و نیمه موند
_بری خونه خودت که چی هاااااا ؟؟ که اون عوضی باز بیاد سراغت و با دونستن این موضوع باز بازی هاش رو از سر بگیره ؟؟
تموم بدنم مثل بید میلرزید ، این جورج بود که اینطوری وحشیانه گلدون شیشه ای رو به دیوار کوبیده و هزار تکه کرده بود اونم جورجی که از بس آروم و متین بود همه دوستش داشتن و بهش احترام میزاشتن
ولی نمیتونستم کوتاه بیام و خودم رو به زور بهش تحمیل کنم پس با هر سختی که بود روی تخت نشسته ام
_نمیفهمه یعنی یعنی نمیزارم که بفهمه…..اصلا میرم سقط میکنم فقط باید از اینجا برم آره باید برم
جنون وار همش این کلمه رو زیرلب زمزمه میکردم و قصد بلند شدن داشتم که دستش روی شونه هام نشست و باز مجبور به نشستم کرد
_بخواب سرجات گفتم
لجباز دستش رو پس زدم
_نمیشه باید برم یه خاکی توی سرم بریزم
بلند شدم که سینه به سینه ام ایستاد و درحالیکه عصبی سد راهم میشد چیزی گفت که با دهن نیمه باز خیره صورتش شدم
_فقط بمون و هرچه زودتر باهام ازدواج کن !!
گیج سرمو کج کردم و بهت زده زمزمه کردم :
_چی ؟؟!
تموم بدنش از شدت خشم میلرزید ولی بازم کوتاه نیومد و حرفش رو تکرار کرد
_گفتم باهام ازدواج کن
نمیخواستم خودم رو بهش تحمیل کنم چون میدونستم بخاطر این موضوع تا چه حد فشار روشه ، پس بی معطلی دست لرزونم روی سینه اش گذاشتم و سعی کردم کنارش بزنم
_نه نه نمیشه !!
بدون اینکه ذره ای از جاش تکون بخوره اخماش رو توی هم کشید
_چرا ؟؟ نکنه میخوای بفهمه شاهکاری که زده به ثمر رسیده و باز بیاد سراغت
با فکر برگشتن نیما و شروع کابوس های دوباره ام ، لرزون سرمو به اطراف تکونی دادم
_نه نه !!
بازوم توی دستاش گرفت و محکم تکونی بهم داد
_پس چی ؟؟ نکنه خودتم خوشت میاد بیاد سراغت و باهات رابط…..
باقی حرفش با سیلی محکمی که توی صورتش کوبیدم نصف و نیمه موند و مات و متحیر خیره صورتم شد
_هیس نمیخوام دیگه چیزی بشنوم !!
من فقط نمیخواستم خودم رو تحمیلش کنم و سربار زندگیش باشم ولی اون چی ؟؟ چی دربارم فکر میکرد و داشت برای خودش چی سرهم میکرد و بهم میبافت ؟؟
سر کمدلباسی رفتم و خواستم لباسام رو جمع کنم که حس کردم پشت سرم ایستاده ، نسبت بهش بی اهمیت بودم بی اختیار تموم فکر و ذکرم رو بچه ای پُر کرده بود که داشت با اومدنش زندگیم رو زیر و رو میکرد
_ببخش نفهمیدم یکدفعه چی شد برای اینکه نگرانت بودم برای ثانیه ای به سرم زد و دیوونه شدم
بهش حق میدادم خودم داشتم دیونه میشدم چه برسه به اونی که قرار بود باهم ازدواج……سرمو به اطراف تکونی دادم و سعی کردم به افکاری که دیگه هیچ وقت تحقق پیدا نمیکنن بیش از بین پَر و بال ندم
پس بغض چسبیده بیخ گلوم رو به سختی قورت دادم و گفتم :
_بیخیال عیب نداره !!
لباسام روی تخت پرت کردم و سراغ چمدونی چیزی برگشتم تا توش بزارمشون که بازوهام گرفت و با یه حرکت به کمد تکیه ام داد و بهم چسبید
_بس کن نمیزارم جایی برم
با تعلل سرمو بالا گرفتم که با دیدن جای تک تک انگشتام که روی صورتش جا خوش کرده بودن نَم اشک به چشمام نشست آروم دستمو روی صورتش جای انگشتام کشیدم و با بغض زمزمه کردم :
_دستم بشکنه !!
میدونستم یه لحظه عصبی شد و اون حرف ناخواسته از دهنش بیرون اومده وگرنه جورج کسی نبود که بهم بی احترامی کنه و سرم اونطوری داد بزنه
سرش رو کج کرد و بعد از بوسه کوتاهی که کف دستم نشوند آروم زمزمه کرد :
_بریم پیش خانوادت ؟!
چی ؟؟ یعنی راحت میتونه با این موضوع کنار بیاد ؟! وقتی باز اصرارش رو دیدم بی اختیار دلم لرزید و درحالیکه نگاهمو بین چشماش میچرخوندم آروم لب زدم :
_مطمعنی ؟!
_آره هیچ وقت توی زندگیم تا این حد مطمعن نبودم
با وجود حرفاش هنوزم دل توی دلم نبود و ترس داشتم پس با دلهره نالیدم :
_ولی نمیشه که من خودم رو بهت تحمیل کنم آخه توام …..
انگشتش روی لبهام گذاشت و فشرد
_هیس !!
سرش رو جلو آورد و آروم کنار گوشم زمزمه کرد :
_تحمیل چیه ؟؟ من میخوام کنارم باشی هر طوری شده
باورم نمیشد یعنی واقعا حاضره من رو همینطوری قبول کنه حتی با وجود بچه ای که توی شکممه ؟!
برای اینکه امتحانش کنم زبونی روی لبهام کشیدم و بالاخره بعد چند ثانیه با خودم کلنجار رفتن حرف دلم رو به زبون آوردم
_حتی با وجود بچه ای که شاید نخوام یا اصلا نشه سقطش کنم ؟!
یکدفعه صدای نفس هاش قطع شد با فکر به اینکه کم آورده و فقط به حرف داره میگه میخواد پشتم وایسه و کنارم باشه ، کم کم داشتم ناراحت میشدم
که با بوسه ای که روی رگ گردنم جایی نزدیک لاله گوشم نشوند شوک زده به خودم اومدم
_ فقط بدون هر طوری شده میخوامت درباره اینام بعدا صحبت میکنیم اوکی !؟
دستم روی سینه اش نشست و بی اختیار درحالیکه نوازش وار دستمو روش میکشیدم تصمیمم رو گرفتم و لرزون نالیدم :
_بریم خونمون !!
یکدفعه سرش ازم فاصله گرفت و ناباور نگاهش رو توی صورتم چرخوند
_واقعا ؟!
میون بغض لبخند کوچیکی روی لبم نشست و سری به تایید حرفش تکونی دادم ،واقعا خسته و بریده بودم و توی اون لحظه به کسی نیاز داشتم تا کمکم کنه
چه کسی بهتر از جورجی که توی این مدت همه جوره پشتم بوده و هوامو داشته ؟!
پس شک و دودلی هام رو کناری زدم و برای یه بارم شده میخواستم به قلبم اعتماد کنم و تصمیم بگیرم
پس در ظاهری بیخیال ازش جدا شدم و درحالیکه به سمت کمدلباسی برمیگشتم و لباسا رو برانداز میکردم خطاب بهش ادامه دادم :
_آره پس بهتره تا دیر نشده لباسامون بپوشیم و بریم چون ساعت های سختی رو در پیش داریم
اونم معلوم بود خسته و کلافه اس ، چون فقط زیرلب اوکی زمزمه کرد و شروع کرد به تعویض لباساش و آماده شدن
لباسی که مدنظرم بود و میخواستم بپوشمش رو توی دستم گرفتم و بعد از اینکه با غم نیم نگاهی سمت جورج انداختم توی دلم با خودم زمزمه کردم :
_کم کم داری دیوونه میشی آیناز !!
از یه طرف بچه و خبر بارداری یهوییم از طرف دیگه اصرار جورج برای رفتن پیش خانواده ام و بیشتر باهاشون آشنا شدن و پیشنهاد ازدواجش رو مطرح کردن کاری بهم کرده بود
که روح و روانم به قدری بهم ریخته بود که نمیدونستم تصمیم درست و غلط چیه و فقط میخواستم هرچی زودتر از این مخمصه ای که توش گرفتار شدم نجات پیدا کنم
و در حال حاضر تنها راه نجاتم جورج بود و بس !!!
پس نباید به هیچ وجه اون رو ، یعنی شانس زندگی دوبارم رو از دست میدادم چون توی این دنیا تنها و بی کس میموندم با یه بچه ای که اصلا نمیدونستم باید چیکارش کنم
با اینکه دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتم ولی بعد از اینکه آماده شدم بی روح توی ماشین کنار جورج جای گرفتم و اون به سمت خونه بابا جایی که خانواده ام بودن راه افتاد
هه خانواده ؟!
با یادآوریشون پوزخند تلخی گوشه لبم جا خوش کرد با اینکه میدونستم تموم این مدت سراغمو نگرفتن و انگار منی وجود ندارم زندگی کردن ولی بازم نمیتونستم بدون دونستن اونا ، زندگی تشکیل بدم و ازدواج کنم
خسته سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم و چشمام رو بستم و نفهمیدم چی شد توی دنیای بیخبری فرو رفتم نمیدونم چقدر توی اون حال بودم که با صدا کردن اسمم توسط جورج به خودم اومدم
_آیناز خوبی ؟! پاشو ببینم آیناز
با شنیدن صدای نگرانش از خواب پریدم و انگار تازه به خودم اومدم و مغزم داره لود میشه زبونی روی لبهای خشکیدم کشیدم و آروم لب زدم :
_ببخشید نمیدونم چی شد خوابم برد
سری تکون داد
_پاشو رسیدیم
به طرف شیشه برگشتم و همین که نگاهم به خونمون خورد انگار تموم شجاعتم رو به یکباره از دست داده باشم آروم زیرلب نالیدم :
_نه !!
جورج که تقریبا پیاده شده و لای در بود با شنیدن صدای ضعیغم با تعجب به سمتم برگشت
_چی ؟؟!
دودل نگاهمو توی صورتش چرخوندم و لرزون نالیدم :
_میشه بریم فردا بیایم ؟!
از حالت هام فهمید استرس دارم و حالم بده چون باز توی ماشین نشست و درحالیکه دستای سردمو توی دستاش میگرفت با دلگرمی گفت :
_نه نمیشه چون این راهیه که بالاخره باید بریم مگر اینکه……
نگاهش رو بین چشمام چرخوند و با تعجب اضافه کرد :
_نخوای خانوادت بدونن و حضور داشته باشن !!
با اینکه خیلی بدی بهم کرده بودن و دلم ازشون گرفته بود ولی بازم نمیخواستم بدون رضایت اونا کاری کنم مخصوصا مسئله به این مهمی که ازدواج بود
مرگ یه بار شیونم یه بار ، دودلی رو کناری گذاشتم و درحالیکه آب دهنم رو به زور قورت میدادم آروم لب زدم :
_نه میخوام بدونن و رضایت داشته باشن
_پس پیاده شو !!
و بدون اینکه منتظر پاسخی از جانب من باشه از ماشین پیاده شد و جلوتر از من سمت اف اف خونه رفت و زنگش رو فشرد ، حس کردم با اینکارش داره جلوی تردید و ترسم رو میگیره که باز برنگردم سر خونه اول !!
نمیدونم چی گفت که در با تیکی باز شد ، یکدفعه جدی به سمتم برگشت و گفت :
_بیا بریم منتظرن !!
یعنی داشتم کار درست رو میکردم ؟!
دستی روی شکمم کشیدم و به اجبار از ماشین پیاده شدم و سمتش قدمی برداشتم
با استرس وارد حیاط خونه شدیم ولی پاهام دنبالم کشیده نمیشدن که قدمی جلوتر بزارم و انگار به زمین چسبیده باشن همونطوری بی حرکت یه جا ایستاده و نظاره گر بودم
نمیدونم چند دقیقه ای رو توی اون حالت بودیم که دست گرم جورج دستم رو گرفت و انگشتاش رو بین انگشتای سرد و یخ زده ام قفل کرد ، ناخودآگاه نگاهم سمتش کشیده شد
که شونه ای بالا انداخت و با اشاره ای به خونه آروم زمزمه کرد :
_بریم و تو فکر نباش اوکی ؟!
آب دهنم رو صدادار قورت دادم و با دلهره نالیدم :
_ولی آخه ….
توی حرفم پرید
_ولی و آخه و اما نداریم زود باش
دستم رو کشید که به اجبار دنبالش رفتم از عکس العمل خانواده ام میترسیدم ، میترسیدم قبول نکنن و سنگ جلوی پام بندازن چون رفتارای روزای آخر و جنگ و دعواهامون رو هنوز به خاطر داشتم همین هم باعث شده بود آروم و قرار نداشته باشم و از ترس تموم بدنم بلرزه
نزدیکای سالن که رسیدیم با دیدن امیرعلی و نورایی که توی قاب در ایستاده بودن به خودم اومدم و خواستم دستمو از دست جورج بیرون بکشم ولی جورج نزاشت و آروم زمزمه کرد :
_نکن دختر !!
نگاه امیرعلی از صورتامون پایین اومد و کم کم روی دستای قفل شدمون نشست ، دیدم که چطور از شدت تعجب ابروهاش بالا پرید و چشماش گرد شد
بایدم تعجب کنه وقتی هیچ خبری از خواهر خودش نداشته و توی این مدت نمیدونسته اصلا مردست یا زنده ؟!
با این فکر غم بزرگ توی دلم نشست غمی که باعث شد دلم بگیره و برای ثانیه ای نفس توی سینه ام حبس شه جورج که متوجه حال بدم شد دستمو محکمتر گرفت و درحالیکه بیشتر بهم میچسبید آروم کنار گوشم زمزمه کرد :
_خوبی ؟!
توی سکوت سری به نشونه تایید حرفش تکونی دادم و سعی کردم ترسم رو پَس بزنم من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم و اگه هم اینجا بودم فقط و فقط بخاطر احترامیه که میخوام بهشون بزارم
وگرنه اونا که خیلی وقته بیخیال من که دخترشونم شدن ، با رسیدن بهشون نورا با خوش رویی سمتمون اومد و گفت :
_سلام خوش اومدید بفرمایید
جورج با احترام سری تکون داد و گفت :
_سلام ببخشید یهویی مزاحم شدیم
نورا که از رفتار امیرعلی شرمنده شده بود خنده زورکی کرد و برای جمع کردن موضوع نامحسوس دستش رو پشت کمر امیرعلی گذاشت و درحالیکه سعی داشت به خودش بیارتش دستپاچه گفت :
_چه مزاحمتی خونه خودتونه بفرمایید !!
امیرعلی که هنوز گیج و منگ خیره دستای گره خورده ما بود بالاخره به خودش اومد و با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد زمزمه کرد :
_سلام بله بفرمایید داخل حرف بزنیم
جورج با ممنونمی که زیرلب زمزمه کرد یکدفعه دستم رو کشید و منی که درست عین مجسمه چوبی گوشه ای کنارش ایستاده بودم رو دنبال خودش داخل سالن کشید
همه تنم چشم شده بود و به دنبال پیدا کردن بابا نگاهمو توی سالن چرخوندم که با دیدنش که درست عین قدیم با اقتدار روی مبلای بالا سالن نشسته بود و ما رو تماشا میکرد
بغضم شکست و بی اختیار دستم از دست جورج جدا شد و درحالیکه به سمتش قدمی برمیداشتم آروم لب زدم :
_بابا !!!
بخاطر بیماریش خیلی لاغر و ضعیف شده بود چون خیلی وقت بود که ندیده بودمش و دلم براش پر میکشید با یادآوری گذشته فکر میکردم پَسم میزنه و تحویلم نمیگیره
ولی همین که با چشمای اشکی قدمی سمتش برداشتم جلوی چشمای گشاد شده ام دستاش رو به نشونه آغوش برام باز کرد با دیدن این حرکتش هق هق گریه ام بالا گرفت
و نمیدونم چطوری به سمتش پرواز کردم و تا به خودم بیام روی مبل توی آغوشش کِز کرده و سرم روی سینه ستبرش بود ، بوی عطر تنش رو عمیق نفس کشیدم و با بغض لب زدم :
_من رو ببخش بابا !!
دستش روی موهام نشست و بعد مدتها بالاخره صداش توی گوشم پیچید
_هیس ….نمیخوام چیزی درباره گذشته بشنوم
بعد مدت ها باز داشتم عطر بابا و محبتش رو حس میکردم و آرامش کم کم به وجودم برمیگشت فکر نمیکردم روزی بازم بتونم محبت و آغوشش رو حس کنم
نمیدونم چند دقیقه ای توی اون حال بودیم که با صدای سرفه امیرعلی و حرفی که زد به خودمون اومدیم و به سختی از بابا جدا شدم
_بفرمایید بشینید آقای هاوارد
جورج با لبخند نیم نگاهی به صورت اشکی من انداخت و درحالیکه رو به رومون مینشست خطاب به بابا جدی گفت :
_سلام جناب احمدی ببخشید این موقع مزاحم شدم
بابا با احترام سری تکون داد و گفت :
_خواهش میکنم ولی مشکلی هست که دخترمو …..
جورج بی معطلی دستش رو تکونی داد و گفت :
_نه نه فقط اومدیم اینجا تا یه چیزی رو باهاتون در میون بزاریم
راست نشستم و با دلهره نگاهم رو به جورج دوختم که چشماش رو با آرامش روی هم گذاشت با این کارش سعی داشت آرومم کنه و بهم بفهمونه که نگران نباشم چون خودش همه چی رو درست میکنه
بابا با تعجب نگاهی بینمون رد و بدل کرد و سوالی پرسید :
_چی ؟! اتفاقی افتاده ؟!
اونا تقریبا از رابطه بین من و جورج چیزی نمیدونستن نبایدم میدونستن وقتی هیچ ارتباطی باهم نداشتیم و تموم این مدت ازم بیخبر بودن
جورج دستی به کتش کشید و درحالیکه توی جاش جا به جا میشد جدی توی چشمای بابا خیره شد و با احترام گفت :
_اومدم اینجا تا برای ازدواج با دخترتون اجازه بگیرم
با این حرفش سکوت مطلق همه جا رو فرا گرفت و همه فقط با تعجب به همدیگه نگاه میکردن و هیچ کس قادر به شکستن سکوت نبود ، که صدای متعجب مامان اونم از پشت سر باعث شد همه سرها به سمتش بچرخه
_چی؟؟ یعنی چی ازدواج ؟
جورج به احترامش بلند شد و با عجله گفت :
_سلام مادر ببینید من و آیناز م…..
مامان ولی نزاشت باقی حرف از دهنش بیرون بیاد توی حرفش پرید و گفت :
_ببخشید یه لحظه شما وقت بده
به سمت من رنگ و رو پریده برگشت و سوالی پرسید :
_ایشون چی میگن آیناز ؟! میشه بگی اینجا چه خبره ؟؟
آب دهنم رو وحشت زده قورت دادم و توی جام تکونی خوردم میدونستم همچین عکس العملی نشون میدن و به این سادگی ها این ازدواج رو باور نمیکنن
رفته بودم زیرنگاه تیزبین بقیه و این اصلا اون چیزی نبود که دوست داشته باشم ، گیج دستی به موهام کشیدم نمیدونستم چی بگم و از کجا شروع کنم ولی همین که نگاهم به چشمای جدی و مصمم جورج خورد برای ثانیه ای حس کردم قلبم آروم گرفت و آرامش به وجودم برگشت
نه نباید کم میاوردم مخصوصا الان که به احتمال نود درصد بارداریم حتمی بود ، پس باید قبل اینکه گند کار دربیاد و کسی از وجودش باخبر شه یه کاری میکردم
اینطوری حداقل جلوی فاجعه ای که امکان داره پیش بیاد رو میگیرم ، با این فکر دستام مشت شد و جدی و قاطع خطاب به مامان لب زدم :
_میخوایم باهم ازدواج کنیم فقط همین !!
تعجب و بهت توی صورتش بیشتر شد
_مگه میشه ؟! اصلا شما دوتا کی ……
باقی جمله اش رو ناتموم باقی گذاشت و درمونده نگاهش رو به بابا دوخت ، میدونستم چی توی سرش میگذره حتما فکر کرده سر هیچ و پوچ بساط ازدواج راه انداختم اونم با کسی که هیچ شناختی ازش ندارم