رمان حرارت تنت

رمان حرارت تنت پارت 57

4.7
(15)

 

شب عروسی به رفتن و قید شرکت رو زدن قانع بود تا من با مازیار ازدواج نکنم … قرار بود بریم … اما االن که با مسیح
عقد کردم و مدارک الزمه و البته اجازه ی همسر … گیر کرده … نمی خواد غیر قانونی منو ببره … تورج برای امنیتم
میترسه و برای همین دست دست میکنه تا مسیح کوتاه بیاد و مدارک رو بده !
مسیح مدارک رو میده؟ … توی فکر میرم … اونقدر توی فکر میرم که نمی فهمم کسری ک ی شماره گرفته که حاال داره
با تلفن حرف میزنه : مسیح بیا خونه … فوراً بیا … آره … منم خونه تونم … منتظرتم …
رنگم می پَره … عصبی بلند میشم … جلوش می ایستم .. گوشی رو که قطع میکنه جیغ میک شم : چرا زنگ زدی ؟ … چرا
بهش گفتی ؟ …
کالفه دستی بین موهاش میکشه و میگه : باید بدونه … باید بیاد … باید همون اول زنگ میزدم … ترسیدم دعوا بشه …
مسیح اگه اینا رو بشنوه …
با بغض میگم : نگو بهش …
خیره نگام میکنه : که بذاری بری ؟ …
ـ نمیرم … من … من بی مسیح نمی رم …
ـ پس باید تکلیف این مرتیکه روشن بشه، نباید ؟ … نگی به مسیح که یه روز بیاد ببینه جا تَر ه و بچه نیست ؟ …
باز جیغ میزنم : من نمی خوام برم …
ریز بین نگام میکنه: نمی خوای بری، قبول ! مسیح چرا خبر نداره از بودن این نره غول ؟ … ها ؟ میدونه میاد خونه ت ؟
پر بغض بهش خیره میشم که داد میزنه : با توام …
روی زمین می شینم … به هم می ریزم …. از طرفی حرف تورجه … تورجی که همیشه هم مادر بوده و هم برادر … طرف
دیگه مسیحیه که حاال حتی اگه اون بخواد خودمم نمی خوام برم … اینجا خونمه … تورج چرا می گه نه ؟ آسو چرا می
گه تورج بخواد خدا نمی خواد ؟ ….
صدای چرخیدن کلید توی قفل در میاد و بعد مسیح داخل میشه … ته دلم خالی میشه و می دونم اگه کسری حرف بزنه
چی میشه و استرس میگیرم

با دیدن حال من کیفش از دستش می افته و حتی در واحد رو هم نمی بنده …
با عجله سمتم میاد و جلوی روم زانو میزنه : نهان … چی شده عزیزم ؟
عصبی بلند میشه و سمت کسری برمیگرده : چی شده ؟ چی گفتی بهش تو ؟
کسری پوزخند میزنه، مسیح هنوز بهش خیره س که کسری میگه : از خودش بپرس …
مسیح: چی شده نهان ؟ چیزی بهت گفته ؟ … کاری کردی ؟ … کارت ندارم … فقط بگو چی شده ؟
ـ کسری اشتباه می کنه …
کسری تند میگه : اومدم ، مهمون اومد براش …
مسیح با پرخاش میگه : مهمون اومدن دلیل گریه کردن نهان میشه ؟ …
کسری: برادر زنت اینجا بود …
مسیح اخم میکنه و منتظره تا کسری ادامه بده و ادامه میده : تورج ….
مسیح به سمت من برمیگرده : چرا نگفتی بیام ؟
کسری: چرا بگه وقتی قراره با داداشش جیم شه ؟ …
مسیح اخمو و ثابت می مونه … از بیچاره گی گریه م میگیره و میگم : کسری به خدا داری اشتباه میکنی …
کسری حتی نگام نمیکنه و مسیح هم همینطور … خیره به کسری میگه : اومده بود ببرتش ؟ … اگه نقشه داشت چرا باید
جلوی تو بگه ؟
کسری: من اینجا بودم … اومده بودم دنبالش زنگ زدن … درو باز کردیم اومد تو … فکر کنم بار اولش نبود که می اومد
اینجا …. می گه می خواد نهان رو ببره …
مسیح دستش رو پشت گردنش میگیره و با لحن آرومی که مشخصه آرامش قبل طوفانه میگه : قبال هم اومده ؟
کسری: تو خبر داشتی ؟ …
مسیح سوالش رو با سوال جواب میده : می خواد نهان رو ببره از اینجا ؟ …
از جا بلند میشم و رو به روی مسیح می ایستم : مسیح … مسیح به خدا اونطوری نیست …
نگاه از کسری می گیره و به چشمام خیره میشه ، سوال می پرسه : قبالا هم اومده بود نهان ؟ …
ـ مسیح بذار حرف بزنـ …

با دستاش بازوهام رو می گیره و محکم تکون میده … نمی ذاره حرفم رو ادامه بدم و با صدای بلند می پرسه : جواب منو
بده، اومده یا نه ؟ …
با پشت دست اشکام رو پاک میکنم و میگم: اومده، ولی …
بازوهام رو ول میکنه … یه قدم عقب بر می داره … کسری جلو میاد و می گه : گفتم بیای تا با حرف حلش کنیم !
مسیح حتی پلک نمی زنه و به چشمای بارونی من خیره س و باز میگه : اومده بود و تو نگفتی بهم تا باهاش بری نهان؟!
کسری کنارم ایستاده و مسیح از حرص رو به قرمزی میره … می ترسم … حق دارم که بترسم … من عصبانیت مسیح رو
بارها و بارها دیدم … مجسمه ی کریستال فانتزی روی عسلی رو برمیداره و عصبی و محکم روی پارکت کف سالن
میندازه … از جا می پرم و مجسمه هزار تیکه میشه …
کسری: مسیح آروم باش … گفتم بیای حرف بزنیم المصب …
مسیح: بیرون …
کسری فقط نگاش میکنه که مسیح با چشمای ریز شده و تهدیدوارانه میگه: بیرون کسری !
کسری به سمت من برمیگرده … محاله ترسم رو از چشمام نخونه … کسری منو انداخته تو دهن شیر و بازیم داده …
ملتمس نگاش میکنم … کسری هم نمی خواد بره .. اونم می دونه که مسیح آروم شدنی نیست و باید از تنها شدنش با
من بترسه …
مسیح با نگاه ما عصبی تر میشه انگار که جلو میاد و بازوی کسری رو میگیره … سمت در می بره : کجا میگی برم ؟ که
بزنیش ؟ … مسیح داداشم پنج مین وایسا …
مسیح گوش نمیده … از خونه بیرونش میکنه و در واحد رو میبنده … صدای بسته شدن در تن منو می لرزونه … به سمت
من برمی گرده … کسری به در می کوبه :
ـ مسیح زنگ می زنم کالنتری … باز کن درو … من دروغ گفتم اصن … گه خوردم مسیح …. باز کن …
مسیح جلو میاد و یه قدمی من می ایسته … ناخود آگاه بیشتر می ترسم و قدمی عقب برمی دارم … اونقدری می ترسم
که دیگه حتی خودم رو هم توجیح نمیکنم …
مسیح به عقب رفتنم نگاه میکنه … به چشمای ترسیدم و به لرزش دستام … من از سیاه و کبود شدن دوباره م میترسم….
ـ زدمت ؟ …

🆔 @romanman_ir

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫16 دیدگاه ها

  1. جناب ادمین نظر قبلی منو نذاشتی خدایی خیلی مسخره میشه اگه بازم کتک بخوره تا این جا هم کتک کاری هاش بیخودی بود کاری با رمانو و فانتزی هاش ندارم تو واقعیت باید به سلامت روان این آدما شک کرد

  2. ادمین جان ممنون پارت گذاشتی فقط ی سوال شما از نویسنده پارت ها رو میگیری یا از سایت یا کاناله 🤔🤔🤔🤔

  3. ااااااااااا چرا اِنقد پارت هات رو کوتاه و دیر به طیر میزارىىىى
    آه الان من این و خوندم یخروار باید تو خمارى بمونم🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬
    لاأقل پارت هاى حساسش و بلند بزار

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا