فروشگاه لوازم آرایشی و بهداشتی کیو فیس
رمان حرارت تنت

رمان حرارت تنت پارت 22

4.3
(27)

 

اخم که میکنه بدتر هول میشم و میگم : اومدن دنبالم !
اونوقت کیا ؟!
دوستم !
کی ؟!
آسو …
آسو کیه ؟
کلافه میشم از سوالای پشت سر همش : باید برم … فردا پرواز دارم …
پوزخند میزنه : با اجازه ی کی ؟
اخم میکنم : خودم !
لبخندی به طعنه میزنه و کنار میره : بفرما ببینم کدوم خراب شده ای جرات میکنه پاسپورت و مدارکت رو بدون اجازه ی
شوهرت مهر کنه !
یعنی چی ؟
صداش بالا میره و میگه : یعنی پشت گوشت رو دیدی ، اجازه ی منم دیدی … اجازه بدم بری تا گیر یه بی ناموسی مثل
اون جهانه بی شرف بیفتی ؟
به فکرمه … نگرانه …. اون روز جلوی دفتر جهان هم نگران بود … الانم نگرانه … به فکرام نمی خوام میدون بدم …
مسیح بچه داره ، زن داره ! در عوض میگم : تورج خودش میاد !
پوزخند میزنه : تورج … تورج …
حرصی اخم میکنه و میگه : این یالغوزی که همه ش وِرد زبونته و اسمش هست ، ولی خودش نیست … چه خریه دقیقا؟
کلافه میگم : مسیح !
همونه که واسه خاطرش از سر سفره ی عقد فرار کردی ؟
پوفی میکشم و روی مبل وا میرم … بغض کرده میگم : هیچوقت بهم اعتماد نمیکنی !
جلو میاد و رو به روی من روی زمین زانو میزنه … دو دِله … اما میگه : تورج کیه؟

میفهمم که داره تلاش میکنه این بار بهم اجازه ی حرف زدن بده … دهن باز میکنم که صدای زنگ در میاد …. کلافه
بلند میشه و در خونه رو باز میکنه …
کسری سر سنگین سلام میکنه و اهورا اصلا محلش نمیده … نوبت داخل اومدن آسو که میشه با دیدن مسیح چشماش
گشاد میشه و میگه : نادر خان زاییده !
بین اشک لبخندی به اون چهره ی بهت زده ش با دیدن مسیح میکنم … مسیح اونقدر غول مانند و دیو مانند هست که
آسو باز بگه : دو سَر کمه !
کسری ابرو بالا میندازه که بگه ادامه نده و آسو همچنان میگه : فِیکه یا واقعیه ؟!
کسری با خنده میگه : اصله اصله !
سر انگشت اشاره ش رو به بازوی مسیح میزنه … مسیح اخم میکنه و عصبی مچ دست آسو رو میگیره و می گه : جناب
عالی ؟!
آی ، دستم !
از جا بلند میشم و کنار آسو می ایستم … میگم : آسو ، دوستم !
مسیح مچ دستش رو ول میکنه و میگه : نماینده ی اون گُرازه پس !
نچی میکنم و میگم : مسیح !
آسو گُراز کیه ؟!
مسیح دهن باز میکنه که این بار من تند میگم : کسری !
کسری چشماش چارتا میشه و میگه : عععع ، با منی ؟!
اهورا با خنده جواب میده : نه پس ، عمه ی من !
آسو به کسری نگاه میکنه و موذی میگه : چقدر گُراز بودن بهش میاد !
کسری وا رفته به آسو میگه : به خدا من از گُراز خوشگل ترم …
مسیح کلافه صدا بلند میکنه : ببندین گاله ها رو ! ) رو به آسو ( اومدی برداری ببری ؟
آسو مگه سیب زمینیه ؟!
مسیح اخمو یه قدم جلو میادو خیره به آسو میگه : لابد هست که یِلخی اومدی ببری ..

آسو می فهمه اوضاع خیطه و میگه : باید بریم … زودتر …
مسیح کجا برین ؟ …
آسو جواب باید پس بدم ؟
آسو مسیح رو نمیشناسه … من میشناسم … کسری و اهورا می شناسن و دل نگران این بحث میشیم … کسری میگه :
حالا بشینیم فعلا !
مسیح چشم تو چشم با آسو میشه و بازوی من رو که رو به ی مسیح و کنار آسو ایستادم میگیره و کنار خودش میکشه…
همونطور خیره به آسو میگه : می خوام ببینم چطور می خوای ببریش ؟!
بازوم رو از دستش بیرون میکشم و میگم : بسه !
به مسیح نگاه میکنم : میرم و باید برم … قرارمون از اول همین بود !
دستم رو جلوش دراز میکنم : مدارکم رو بده ..
آسو اصلا مدارک تو دسته این چیکار میکنه ؟
مسیح تند نگاش میکنه که آسو ساکت میشه ! کلافه دستی بین موهاش می کِشه و میگه : رَدِت کنم بری ، به قول
خودت ، قول و قرارمون چی میشه ؟ بذاری بری نمیگن زنت کو ؟ …
لبخند غمگینی میزنم و میگم : بگو زدمش ، ترکم کرد !
ساکت میشه … عمیق نگام میکنه … خودش فهمیده که دارم گلایه میکنم … فهمیده که دلخورم … مچ دستم رو میگیره
و به سمت اتاق منو می کِشه … آسو میخواد دنبالمون بیاد که اهورا میگه : دم پَرِ مسیح نشو که مثل من نیست باهات
راه بیاد !
آسو چیزی نمیگه … داخل اتاق که میریم درو میبنده و هنوز مچ دستم بین انگشتاش گیره و میگه : کجا بری ؟
با بغض میگم : جایی که دست روم بلند نکنن …
دارم مزخرف میگم … اول و اخر باید از این خونه بذارم و برم ، اما دارم بساط گلایه پهن میکنم … اما مسیح دستم رو ول
میکنه و میگه : بری جایی که اون کره بز بُرد تورو ؟ که زیر خوابش بشی ؟
لبم رو گاز میگیرم و دلگیر میگم : مسیح !
زهره مار و مسیح ، همینو میخوای ؟
این بار تورجه …

کفری میشه و سرخ میشه …. نمیذاره جمله م تموم بشه و سمت کمدش میره … یه کیف دستی کوچیک درمیاره و از
داخلش مدارک رو بیرون میکِشه ، سمت من روی زمین پرت میکنه و میگه : گورت رو گم کن با هر نره خری که واسه
رفتن باهاش اینطوری اشک میریزی !
اما من برای اون نره خر نه و برای مسیح اشک میریزم … بغض کرده با چشمایی که توش اشک جمع شده خم میشم و
مدارکم رو از روی زمین برمیدارم …
صاف که میایستم میبینم که روی جین سورمه ای رنگ داره پیراهن تنش میکنه و میگه : خودم ، خودم با دستای خودم
میام و امضا میکنم ، زنم از کشور با دوست پسرش بره … بره عشق و حال ….
حرصی لب میزنه : راحت میشی اینطوری ؟!
پلک میزنم و اشکام راهشون باز میشه … مسیح از اتاق بیرون میره و چه فایده داره اگه بهش بگم تورج داداشمه ؟!؟! بگم
آسو مربی رقصم و دوست صمیمی تورجه که از قضا عین خواهره برای من ؟! … فایده نداره ، وقتی که مسیح بازم داره
یه طرفه به قاضی میره …
با پشت دست اشکام رو پاک میکنم و بیرون میرم … همه توی سالن پذیرایی هستن و خبری از مسیح نیست … اهورا
وقتی نگاهم رو میبینه میگه : گفت تو پارکینگ منتظره … تو و این دختره با هم برین … ما هم میایم …
آسو بلیط برای فردا صبحه …
کسری مسیح الان دیگه زده به سرش ، فکر کردی ساعت ماعت حالیشه ؟!
آسو شما ها واقعا پَدیده این !
اهورا از کنارش رد میشه و همزمان میگه : پَدیده بودن سگش شرف داره به یه ترشیده ی زبون نفهم !
از خونه بیرون میره که آسو چشماش گرد میشه … کسری میخنده و میگه : شیر مادر حلالش که گل کاشت !
اونم بیرون میره … نه خنده م میگیره و نه اصلا می خوام به حرفاشون فکر کنم… بی حیاییه ، اما دلم کنار همون بوسه
جا مونده … مسیح منو بوسیده ینی دوسم داره ؟ …
ته دلم می لرزه ، می ترسم بشم یکی مثل ساره که باز پَسَم بزنه و بندازه دور … اما مگه اصلا بازم باهاش ملاقات میکنم؟
… الان دارم میرم که برم …

از خونه بیرون میزنم و آسو با خودش غر میزنه … فحش میده و می دونم که مخاطبش اهوراس … اما حواسم بهش
نیست و حواسم کنار اینه که اگه برم ، مسیح نیست میشه … شوهرمه ! یه جوری میشم … تورج سَرَم رو می بُره … توی
آسانسور آسو میگه : نهان ، تورج رو می خوای چیکار کنی ؟
نفس عمیقی میکشم که باز اشک نریزم و میگم : چاره داشتم جز زن مسیح شدن ؟!
آسو حالا با یکی دیگه شون ازدواج میکردی ، چرا این غول بیابونی ؟
بینیم رو بالا میکشم و جواب میدم : هم خوبه ، هم بد !
آسو تا تَهِ حِسَم رو انگار می خونه و می فهمه که با خودم درگیرم و میگه : چه خوب چه بد ، باید بذاریش و بِری !
عمدا به آینه ی آسانسور نگاه میکنم تا صورتم رو ببینم …. به خودم میگم این شاهکاره مسیحه و ساره و شکم بالا اومده
ش هم شاهکار مسیحه …. باید دور بشم از مسیح …
از برج بیرون میزنیم که پسرا رو میبینم ، هر سه نفر سوار ماشین شاسی بلند سفید رنگ مسیح هستن و منو آسو هم سوار
ماشینی که آسو با اون اومده میشیم …. استارت میزنه و میگم : کجا میریم ؟
آسو خود تورجم گفت به من بریم فرودگاه ، چون هتلی که اون توش اقامت داره از طرف شرکت مازیاره … زمین و
زمان رو دوخته تا دنبالت بگرده و پیدات کنه …
نیم نگاهی بهم میندازه و میگه :منتها نه از روی علاقه و این بار گمونم بخواد نیست و نابودت کنه که جلوی مهموناش
گند زدی !
م … مریم !
صدای پوزخند آسو بلند میشه و میگه : خیلی چیزا هست که باید بدونی نهان …
می خوام … می خوام با بابام حرف بزنم !
آسو نگاهش رنگ دلسوزی میگیره ، رنگ ترحم … اما چیزی نمیگه … منم چیزی نمیگم تا وقتی که جلوی فرودگاه روی
ترمز میزنه …
آسو پیاده شو ماشین رو تحویل بدم بگم آدمای تورج بیان ببرنش … منم میام ..
پیاده میشم و آسو استارت میزنه و ماشینش میره … ماشین پسرا چند متری عقب تر روی ترمز میزنه و کسری و اهورا
پیاده میشن …

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا