رمان حرارت تنت پارت ۳۰
یاشار از جا بلند میشه و میگه : میرم و هرچی شد خبرت میکنم آبجی خانوم …
آبجی خانوم گفتنش رو دوست دارم اما ذهنم کنار مسیحه … نمی فهمم کِی از خونه بیرون میره … نمی فهمم و دستم
رو روی قلبم می ذارم … از وقتی یاشار اونطور صریح و بی پرده به روم آورده که به مسیح علاقه مندم قلبم بنای تند
کوبیدن گذاشته !
تورج لعنتی باید بیاد و منو زودتر ببره … وا رفته روی مبل میشینم و بدجوری این آقا بالاسر بودن مسیح بهم مزه داده و
بودن تورج و اجازه ندادنش خوشیش رو برام زهر میکنه … با خودم تکرار میکنم :
باید برم !
صدای در میاد که از جا می پرم … دستم به دسته ی مبل می خوره و بازوم تیر میکشه … جای دست مسیحه و به در
ورودی نگاه میکنم … مامان ماهیه و با دیدنم میگه : سلام . خوبی ساره ؟!
من حتی از این اسم هم متنفرم …
*
چند باری میخوام از تلفن خونه به گوشی تورج زنگ بزنم … اما دستم سمت تلفن نمیره … هنوز شک دارم به اینکه تورج
واقعا زنگ زده باشه و از دختر گمشده ی خانواده حرف بزنه و بگه اونو فروخته … اما ما هیچ دختری رو نفروختیم ! …
فکرم به هیچ جا قد نمیده … تلفن رو برمیدارم و این بار برای هزارمین بار شماره ی مسیح رو میگیرم … جواب نمیده و
بازم بغض کرده تلفن رو روی دستگاه میذارم …
دستام از درد ذوق ذوق میکنه و حتی دوست ندارم لباسم رو در بیارم تا ببینم به چه فلاکتی افتادم …
از اتاق بیرون میرم … راه پله رو می گذرونم و سمت سالن میرم . حاج کمال داره فوتبال میبینه و مامان ماهی داره کاموا
می بافه ….
راهم رو سمت آشپزخونه کج میکنم … دنبال یه پمادم … یه مُسَکِن … یه کوفتی که درد بازوهام رو کم کنه … کشوها رو
می گردم … اشکام رو گونه هام سُر می خورن … حس میکنم ماهیچه ی بازوهام الان از جا کنده میشن … جدای اونا
دل دردم امونم رو بریده … مسیح گفته بود وقت ماهانه م شده و جدی نگرفته بودم … اون لعنتی از من بیشتر از خودم
خبر داشت !
ماهی ساره … ساره جان …
آب دهنم رو قورت میدم … دوست ندارم بازم بفهمن که با مسیح دعوام شده … که مسیح بازکبودم کرده … که ماهانه
شدم و خبری از بچه نیست … مسیح چرا نمیاد ؟
صدای مامان ماهی از پشت سرم میاد و از جا می پرم :
ساره … تو اینجایی ؟
به سمتش بر میگردم که می پرسه : دنبال چی می گردی ؟ … چرا گریه میکنی ؟
حا … حالم خوب نیست …
با دست روی گونه ش میکوبه و میگه : خدا منو مرگ بده ، بچه اذیت میکنه ؟
کلافه میشم … اعصابم به هم میریزه … ماهی انگار وقت گیر آورده که منم بی حوصله سر تکون میدم … پر استرس جلو
میاد … حتی رنگش پریده … شرمنده میشم از دروغ های پشت سر همی که براش می بافم … بیشتر حالم گرفته میشه
… کمکم میکنه روی صندلی بشینم … بی قرارم … می ترسم صندلی کثیف بشه ! … مسیح کجا مونده ؟؟؟
چشم انتظار مسیحم … مادرش بفهمه ماهیانه شدم چی ؟ … ترس و استرس با درد و بی اعصابی قاطی شده … مامان
ماهی برام آب داغ و نبات درست میکنه … هول شده و اضطراب از سر و صورتش می باره … بیچاره نگران بچه ای شده
که اصلا وجود نداره …
با خودش غر میزنه : من میگم ضعیفی … بچه هم ضعیفه … اصلا مگه میشه سه چهار ماهت باشه و اصلا معلوم نباشه؟
… الهی بمیرم برای مسیحم …
غصه ی مسیح رو می خوره … حس حسادت تا مغز استخونم میاد … حسادت ؟؟ … نه ، حسرت … حسرت می خورم برای
داشتن مادر … صدای باز شدن در خونه میاد … مامان ماهی از همون آشپزخونه داد میزنه : مسیح … مسیح مامان جان…
مسیح با چهره ی خسته ش توی چهار چوب ورودی پیداش میشه که با دیدن من وا میره … تند جلو میاد و کنار صندلی
که من روش نشستم روی پاهاش میشینه وسرش رو برای بهتر دیدنم بالا میگیره … همزمان دستام رو توی دستاش
میگیره … گرمای دستش سرمای یخزده ی دستم رو می پوشونه و میگه :
نهان .. نهان چی شده ؟ … چرا یخ کردی ؟
با چشمای اشکی نگاهش میکنم و میگم : صد بار زنگ زدم ….
مکث میکنه … نمی فهمه حالم خوب نیست یا دلخورم ؟! … اما خودم میدونم … خیلی دلخورم از نبودنش … از بی خبری…
میگه : گوشیم خونه مونده بود … خونه ی خودمون !
خودمون ؟ … قطره اشکم سُر می خوره و پشت دستش که روی پامه می افته … عصبی پلک میزنه و میگه : حالت خوب
نیست …
ماهی من میرم آماده شم … بریم دکتر …
نمیذاره کسی چیزی بگه و بیرون میره … خجالت میکشم ، اما جای خجالت نیست و میگم : نذار بیاد !
ابرو بالا می ندازه که بینیم رو بالا می کشم و می گم : دِ .. دلم درد میکنه …
دوهزاریش می افته و بلند میشه … طبق عادت بازوم رو میگیره تا بلند شم که جیغ میزنم : آی …
تند بازوم رو ول میکنه … وا رفته نگام میکنه که با گریه میگم : جای دستت درد میکنه … می فهمی ؟ دردم میگیره !
کلافه دستش رو روی صورتش میکِشه و آخرشم بی هوا خم میشه . یه دستش رو زیر زانوم میذاره و دست دیگه ش رو
دور شونه هام … شاکی میشم .. خجالت می کشم از حاج کمالی که مراعات میکنه و توی آشپزخونه نمیاد … اما مسیح به
روی خودش نمیاره …
با گریه میگم : بذارم زمین … مسیح … مسیح با توام …
گوش نمیکنه … مامان ماهی با عجله از پله ها پایین میاد … حتی دکمه های مانتوش رو نبسته … شالش رو هم همینطوری
انداخته … از روی اونم خجالت می کِشم … از طرفی می ترسم دنبالمون راه بیفته … مسیح منو روی صندلی شاگرد
ماشینش میذاره و سمت مامان ماهی که در عقب رو باز کرده ولی هنوز سوار نشده برمیگرده …
کجا ؟
ماهی نگاش میکنه : می خوای ولتون کنم تنها برین ؟ …
مسیح دست میبره و شالش رو از سرش در میاره … خم میشه و شالش رو روی سر من میندازه و همزمان میگه : خودم
می برم ، خودمم میارم مادر من …
ماهی شاکی میشه : من دلم آروم نمیگیره …
مسیح دست میبره و مانتوی تنش رو در میاره و تموم مدت حاج کمال بالا پله ها نگاهمون میکنه و مامان ماهی شاکی
صدا بلند میکنه : مسیح ذلیل مرده من آروم نمیگیرم خونه بمونم …
مسیح مانتو رو روی تنم میکشه و میگه : گوشِت با منه ماهی ؟ میگم خودم می برم ، خودم میارم … ) رو به حاج کمال(
نمی خوای چیزی بگی ؟
کمال من که می دونم باز یه گندی زدی که دختر طفل معصوم اینطور شده … برگردی من می دونم و تو مسیح !
مسیح پوفی میکِشه و میگه : الان دارم دربست نوکریش رو میکنم، بس نیست ؟ …
چشم می بندم و حجم بزرگی از اشکام روی گونه هام می ریزه … نوکری ؟؟؟ ….
در ماشین رو میبنده و خودش پشت فرمون می شینه … مامان ماهی با نگاه نگرانش منو نگاه میکنه و من نگاهم رو
منحرف میکنم … از کِی این همه دروغگو شدم ؟
دنده عقب از باغ خونه میزنه بیرون و راه می افته … تو مسیر یه دستش رو به فرمون میگیره و با دست دیگه ش مانتوی
مامان ماهی رو روی تنم مرتب میکنه … محل نمیدم و روم رو ازش برمیگردونم …
من کی بیام سراغ پارت بعدی؟چندشنبه؟
پارت 31 گذاشته شده ها
سلام ….زمان پارت بعدی مشخص نشده هنوز؟؟؟
میششهههه بگین کی پارت 30 رو میذارینننن؟
منظورتون پارت 31 هست دیگه
سلام..کی پارت بعدی رو میذارین؟
لطفا حجم پارتا رو بیشتر کنین خداییش ظلمه دوهفته یکبار انقدر
اما رمان قشنگیه
معلوم نیس ک کلا چندتا پارته؟
دست من نیست پارت هارو زیاد کنم
نه این رمان انلاینه معلوم نیست کی تموم بشه
اوکی فقط پارت بعدی رو کی میذارین؟
من واقعانگران نویسنده م.. خسنه نشه دوتا خط مینویسه و از اون دوتا خط یکیشا میذاره اینجا