رمان توسکا
رمان توسکا
نویسنده : هما پور اصفهانی
خلاصه رمان:
🔸توسکا دختری از جنس همه دخترا … که ناخواسته وارد راهی می شه که براش خیلی چیزا به وجود می یاره … شهرت … رقابت … ثروت … و چیزی که توی عقلش هم نمی گنجید هیچ وقت … عشق!!! عشقی از نوع ناب در روزگاری که نامش هم کیمیاست …
📚 ژانر: درام، عاشقانه، اجتماعی
به ساعتم نگاه کردم و غر زدم….
-اه … چهار ساعته اینجا علاف شدیم … طناز… خاک برسرت اینا همه کلاهبرداریه بیا بریم یه کوفتی بکنیم تو این شیکمامون… مردم از گشنگی… از ساعت هشت صبح تا حالا اینجاییم …
طناز نگاهی به صف انداخت و در حالی که با نیازمندیها خودشو باد می زد گفت:
-ده نفر بیشتر جلومون نیستن خره … یه ذره دیگه دندون سر کبدت بذار رفتیم تو …
نگاهی عاقل اندر سفیهانه بهش کردم … موهای حنایی رنگ داشت با چشمای قهوه ای روشن … خوشگل بود و تو دل برو … با هم دوست بودیم ولی نه خیلی صمیمی… یه وقتایی که کارمون به هم گره می خورد یاد هم می افتادیم … یعنی آخردوستی بودیما!!! ولی حقیقت این بود که من به خاطر صمیمیت زیادم با بابام زیاد علاقه ای به دوست شدن با کسی نداشتم … بابام دنیام بود … مامانمو هم خیلی دوست داشتم ولی بابا یه چیز دیگه بود … طناز توی یکی از روزنامه ها یه خبری خونده بود و از دیروز منو دیوونه کرده بود … یکی ازکارگردانهای بزرگ برای یکی از کاراش نیاز به یه چهره داره … چهره ای که شناخته شده نباشه … و آدرس اینجا رو داده بودن برای تست … اگه توی تست قبول می شدی تازه می رفتی کلاس بازیگری … هیچ وقت به بازیگر شدن فکرنکرده بودم … بابا این جور کارارو دوست نداشت … همیشه بهم می گفت:
– دخترم قانع باش و به زندگی عادیت رضایت بده … اون بالا بالاها هیچ خبری نیست … اگه یه آب باریکه رو بگیری و بری هیچ وقت ضربه نمی خوری … ولی شهرت و ثروت و مقام ممکنه به زمین بزندت و اونوقت روحت داغون می شه …
اخلاقش این بود … اهل ریسک کردن نبود … منم به خودش رفته بودم برای همینم فقط دنبال طناز راه افتاده بودم تا اون تستشو بده و ضایع بشه و با هم برگردیم… محال بود توی این جمعیت اون شانسی داشته باشه … همه دخترا یا فوق العاده خوشگل بودن یا با آرایشهای غلیظ خودشون رو فوق العاده خوشگل نشون میدادن … طنازم سودای شهرت توی سرش افتاده بود که اومده بود وگرنه فکر نکنم استعداد چندانی داشته باشه … نفر جلویی ما هم رفت توی اتاق … بالاخره رسیدیم به در قهوه ای رنگ اتاقی که توش تست می گرفتن و اصلا معلوم نبود اون تو چه خبره!!! حتی نمی دونستیم چند نفر اون تو نشستن …. پشت در اتاق و روبروی ما یه میز بود که پشتش یه دختر محجبه نشسته بود و اسم و فامیلا رومی نوشت و یه شماره می داد به هر نفر … همه کارها کلیشه ای … دویست سیصدنفر جلومون رفته بودن تو … دویست سیصد نفرم پشت سرمون بودن … هر کی یه چیزی دستش بود و داشت خودشو باد می زد … در باز شد … دختری که رفته بود تو با قیافه ای سرخ شده اومد بیرون …. وا!!!! انگار مجبوره وقتی اینقدر خجالت می کشه بره تست بده … فکر کن این بخواد بشه بازیگر و همبازی فلانی … چه شود!!!! خودم می شم بیننده درجه یکش … خنده ام گرفت … منشیه پاشد رفت توی اتاق رو به طناز گفتم:
– قلبت تو دهنته؟!
دستشو گذاشت رو سینه اش و گفت:
– گمشو بابا … هولم نکن ببینم این چهره ام سینمایی می شه یا نه …
– بابا اعتماد به نفس!!!
منشیه اومد بیرون … دستمو گذاشتم پشت کمر طناز و گفتم:
– برو تو … سوپر استار آینده!!
طناز قدمی رفت جلو و گفت:
– برام دعا کن …
سری تکون دادم و طناز رفت به سمت در قهوه ای … منشیه پرید جلو … دستشوگرفت جلوی طناز! وا انگار می خواست جلو قاتلو بگیره … با صدای تو دماغی وجیغ جیغوش گفت:
– شرمنده … واسه امروز دیگه کافیه! ساعت دو بعد از ظهره … عوامل می خوان برن استراحت کنن … بقیه تستا باشه واسه فردا …
صدای غرولند و همهمه بلند شد … ولی کسی حرفی نزد و دسته دسته از سالن خارج شدند … آمپرم رفته بود روی هزار … طناز با لب و لوچه آویزون برگشت وگفت:
– بریم … دیگه بیخیال … ببخشید توام علاف شدی صبح تا حالا … فردا دیگه مزاحم تو نمی شم خودم می یام …
طنازو زدم کنار و پریدم طرف منشیه که داشت وسایلشو از روی میز جمع می کرد:
– هی خانوم …
صدام اینقدر بلند بود که یارو با وحشت سرشو آورد بالا و نگام کرد … چند لحظه هیچی نگفت و سپس به حرف اومد:
– با منی؟!
– نه با باباتم … جز تو اینجا کی هست که من ببینمش و بتونم باهاش حرف بزنم… اونا که رفتن توی اتاق و درو هم بستن! همه کارشون شدی تو …
– چی می گی خانوم؟!
صدام تبدیل به فریاد شد:
– مگه مردم علاف شمان؟! از ساعت هشت صبح تا حالا اینجاییم … فکر کردی به همین راحتیاست … یا همین الان در این خراب شده رو باز می کنی یا من می رم شکایت می کنم در موسسه کوفتیتون رو تخته می کنم شیرفهم شد؟
پارت های رمان https://goo.gl/y3frbF