رمان به خاطرخواهرم

رمان به خاطرخواهرم پارت آخر

3.8
(4)

 

 

یوسف بار دیگر نگاهش را به کلتش دوخت …با تکان آرامی که شایا خورد نگاهم را به او دوختم که دستش را باز کرده بود و سعی در انجام دادن کاری بود …نگاهم را از او گرفتم وبه یوسف دوختم ..تا بتوانم حواسشان را به او که سعی در انجام کاری داشت پرت کنم …یوسف نگاهش را بالا گرفت و به من دوخت …
یوسف:آتوسا هنوز میلاد رو دوست داشت درسته …
پوزخندی زدم و نگاهی به نوید کردم که غمگین به برادرش چشم دوخته بود و گفتم
-آتوسا آینه ی دقی به اسم آروین برات گذاشت که توی خودت خورد بشی …که بدونی اینی که روز به روز داره جلوی چشمات بزرگ می شه بچه ی برادرته …بدونی که عشقت دروغین بود و شاهدش آروین بود …آتوسا خودش رو کشت یوسف اونم به خاطر بچه ی برادرت که سالم به دنیا بیاد و ثابت کنه که اون هنوز پاک بوده.
نوید با اخمی به طرفم برگشت ..با تلخی نگاهش کردم و با نفرت نگاهی به اطراف اشاره کردم و گفتم
-اینجا می دونی کجاست یوسف …اینجا همونجاست که ناله های آتوسا پیچده بود ..ناله های آتوسایی که زیر دست و پای این خوک کثیف داشت از عفتش دفاع می کرد ..همونطور که خواهر من داشت دفاع می کرد ..اونم زیر دست و پای توی بی وجدان …
قطره اشکی از چشمانش سرازیر شد…و از درد قلبش با صدای بلندی نالید …اما آن زمان آنقدر بی رحم شده بودم که نگاهم را به تک تک آنهایی که نشسته بودن دوختم و با نفرت گفتم …
-از کدوم کینه اینطور انتقام گرفتین … از کدوم ؟
نرگس پایش را بر روی پای دیگری گذاشت و نگاهم کرد با اخم و نگاهی سردی گفت
نرگس:خیلی لحظه ی احساساتی بود …خیلی پر احساس حرف زدی اما…
اسلحه را از دست نوید گرفت و آن را به طرف شایا نشونه گرفت …لبخندی زد و اشاره به طرف دستهای باز شایا گفت
نرگس:اما من حواسم به همه جا هست ارباب , به همه جا …از همون جاهایی که هیچوقت اجازه نمی دادم اون جشن کوفتی که می خواستی سر بگیره …از همونجاهایی که نمیذاشتم خیلی چیزها رو بفهمی و قصه های دروغی رو برات تعریف می کردم …که فکرت رو منحرف کنم و طولانی تر کنم این انتقام در و جودت رو
شایا با اخمی نگاهش کرد و پوزخندی زد ..
شایا:باید می دونستم …خیلی وقتا بهت شک می کردم ..چون تورو همه جا می دیدم …هروقت می خواستم یک قدم به چیزی نزدیک بشم ..اتفاقی می افتاد …مریضیه آروین ..یا حتی صدمه هایی که به ستاره می رسید …همه ی همه زیر سر تو بود …
نرگس خنده ای کرد و نگاهی به فرح بانو که همانند او بر روی صندلی نشسته بود دوخت
نرگس:از اون پرتقال براش نگفتی
فرح بانو خنده ای کرد و سرش را تکان داد
فرح بانو:نه برادرزاده ات فرصت حرف زدن رو به من نداد
نرگس نگاهم کرد و لبخندی زد و گفت
نرگس:آره عادتشه …هیچ فرصتی رو به هیچ کس نمیده …همونطور که فرصت عاشق شدن آناهیتا رو به پسرم نداد …همونطور که فرصت اون پرتقال خوردن رو برای شایا نداد
پوزخندی زدم و نگاهم را از او گرفتم و نگاهم را به شایا که با خشمی نگاهشان می کرد دوختم
-شایا
شایا سرش را به طرفم برگرداند …لبخند غمگینی زدم و با دردی که در پهلویم پیچیده بود گفتم
-امیرپاشا فرار نکرد شایا…اون مردونه ایستاد ..ایستاد که با عمه ی من ازدواج کنه عمه ی منی که توی چهارده سالگی خودش رو بی عفت کرد و پسری به اسم نوید به دنیا آورد…امیرپاشا با دونستن همین حقیقت باز هم پا پیش گذاشت …می دونی چرا ..چون که اربابو قولش …عزتش احترامش به پدرش به خانواده اش..مرد بود و با عزت و غرور اربابیت
سرم را بالا گرفتم و به طرف فرح بانو دوختم
-مگه نه …مگه امیرپاشا مرد نبود فرح بانو ؟
فرح بانو با ترس نگاهم کرد …خنده ای کردم و به عمه ام چشم دوختم که با کینه نگاهم می کرد و با نفرت گفتم
-رو دست خوردی نرگسی … داشتی به دشمنت کمک می کردی و خودت خبر نداشتی
اشاره ای به فرح بانو کردم و همانطور که در چشمان پر از کینه ی عمه ام خیره بودم غریدم
-همین زن بود که پسرت رو ازت جدا کرد نرگس بختیاری…همین زن بود که اجازه ی نشستن امیرپاشا رو سر سفره ی عقد نداد می دونی چرا؟
تعجب را از چشمانش می خواندم …اما او با خشم نگاهم کرد…تا از درونش ندانم …تا رو دست خوردنش را ندانم ..از چشمانش می توانستم بخوانم که هیچی نمی داند ..آهی کشیدم . چشمانم را بستم ..
-چون مه لقا خواهر همین زن بود …مه لقایی که به خاطر امیر پاشا از خانواده طرد شد …می دونین دلیلش چی بود …چون عاشق امیر پاشا شده بود ..امیر پاشای شونزده ساله اون زمان چه می دونست عشق یعنی چی …مه لقا به دلیل عاشق شدنش به امیر پاشا از خانواده طرد شد ..چون رفتارش به لجن کشیده شد …کی می آد عاشق پسر ناتنی خواهرش می شه که او شده بود؟!
فرح بانو:خــــفه شــــو …

چشمانم را باز کردم و نگاهش کردم …در چشمانش ترس جمع شده بود …در چشمانش کینه ی از دست دادن خواهرش جمع شده بود …پوزخندی بر روی لبانم نشست به نرگس چشم دوختم که اسلحه اش پایین آمده بود و با دستانی لرزان نگاهش به فرح بانو بود …
-عموی من مهره ی دوم این بازی مه لقا بود …چون می دونست تنها خانواده ی مجد به بختیاری ها نزدیکه ..اونطور هم می تونست کنار امیرپاشا باشه و کسی نتونه بهش چیزی بگه …اما این زن
اشاره ای به فرح بانو کردم و با نفرت گفتم
-اما این زن هیچوقت نفهمید که مه لقا فقط به خاطر اون که مادر ناتنیه ارباب امیرپاشا بود از شهرام بختیاری گذشت …تا شاهد بهم ریختن زندگی خواهرش نباشه… تا شاهد به هم ریختن دو قوم نباشه… اگه ثروت شهرام بختیاری رو بالا کشید …چون می خواست از نو شروع کنه ..از نوشروع کنه برای زندگی …اما باز توی نفهم همه چیزو خراب کردی …باز همه چیز رو از هم پاشیدی…تو زندگیه خواهرت رو به لجن کشوندی که بعد از مرگش هم از شهرام بختیاری خواست که هیچ وقت …هیچوقت دخترش دست تو نیوفته هیچوقت…چون اونم به لجن می کشوندی… چون آناهیتا رو هم می کردی یکی مثل خودت
فرح بانو از جایش بلند شد و به طرفم نزدیک شد که با شلیکی که به کنار پایش شد از حرکت ایستاد و با تعجب چشمانش را به نرگس که با چشمانی به خون نشسته نگاهش می کرد چشم دوخت و به آرامی گفت
فرح بانو:نرگس تو نمی خوای بگی که حرفای این دختره رو باور داری؟
نرگس:چرا که نه حرفهای بی ربطی هم نمی زنه …دلیل های منطقی هم داره..من ستاره رو خودم بزرگ ک…
با صدای پر از خنده ی من …حرفش رو نیمه رها کرد و نگاهش را به من دوخت که خنده ام قطع کردم و با خشم غریدم
-تــــو منـــو بزرگ نکردی…بلکه مردی منو بزرگ کرد که با دونستن اینکه پدرش رو به قتل رسوندی باز تورو پناه داد …چون خواهرش بودی…تا نفسهای آخرش حرفی از توی پر کینه نزد …حرفی از گناهت نزد …می دونی چرا …چـــــون اون می دونست خانواده یعنی چـــی…چون اون می دونست دیوونه ای
از خشم از عصبانیت هر دو نفس نفس می زدیم … اشاره ای به نوید کردم و ادامه دادم
-می دونی چرا پسر حرمزاده ات رو ازت گرفتن …چون خودت پسرت رو رها کردی …چون می خواستی با ازدواج با امیرپاشا اسم اربابیت به اسم پسرت بخوره اما هیچوقت با خودت فکر نکردی اگه بابای این حرمزاده اومد پسرش رو برد می خواست تورو هم با خودش ببره …اما تو عشق زن ارباب شدن زده بود به سرت گفتی من برم زن این بشم پسرمم با خودم می برم
دستانم را مشت کردم و بلند فریاد زدم …
-برای همین از بابای من متنفر بودی درسته …برای اینکه از نقشهای تو فهمیده بود با خبر شده بود …می دونی چطور فهمید …
پوزخندی زدم و رو به فرح بانو گفتم
-چون این زن تمام حقیقت هارو گفته بود …از عشق امیر پاشا به رعیت گرفته تا طمع تورو به پول و ثروت …به اسم رسم و خم شدن رعیتها جلوی پات
اسلحه در دستش لرزید …نوید با تعجب نگاهش بین مادرش و فرح بانو بود …پوزخند پر صدایی زدم و گفتم
-امیرپاشا وقتی عشقش رو به خاطر خودت کشته بودی پا پیش گذاشته بود …به خاطر بابا بزرگ سر سفره ی عقد نیومد …چون که از امیر پاشا خواست که بره …ازش خواست هیچ وقت سراغ دختر لجنش نیاد …چون دخترش اسم بختیاری رو به گند کشیده بود …برای همین پدرت رو کشتی و شهرام بختیاری رو توی دام انداختی چون از همه بی گناه تر همون مرد بود که در به در دنبال دخترش می گشت که فقط تو می دونستی اون کجاست
نرگس اسلحه اش را به طرف من گرفت و غرید …
نرگس:خفه شو ستاره…
با چشمانی پر از غم خیره شدم به اویی که با دستان خودش لقمه را در دهانم می گذاشت …به اویی که خودش در درسهایم کمکم می کرد …. حالا اسلحه را به رویم کشیده بود …چشمانم را بستم و نالیدم
-بزن عمه ..بزن راحتم کن تا هیچوقت دیگه نبینمت …بزن و این ستاره داغون شده رو راحت کن …بزن که یادم نیاد پشت اون همه مهربونیت نقشه بود …بزن و خلاصم کن همونطور که مهتاب رو خلاص کردی
چشمانم را باز کرد و نگاهش کردم …

-چیکارت کرده بودیم ..مگه ما خانواده شادی نبودیم …مهتاب چیکارت کرده بود ..آروین که نوه ات بود …چرا این کارو باهاش کردی …چرا مهتابم رو اونطور با درد کشتی عمه ….مگه کم مهربونی ازش دیدی؟
بغض راه حرف زدنم را سد کرد و نتوانستم حرفم را ادامه بدهم…نرگس جون ناتوان بر روی صندلی نشست …و اسلحه از دستش افتاد … فرح بانو شوک زده برجایش مانده بود و در حال فکر کردن به چیزی بود …با چشم اشاره ای به شایا کردم که حواسش به اسلحه باشد و چشم دوختم به عمه ای که حالا باید رازش فاش می شد.
نرگس:وقتی به سن دوازده سالگی رسیدم … عاشق شدم ….بچه بودم و خام فکر می کردم محبتهاش برای منه خواسته هاش مال منه …وقتی که به اون چیزی که می خواست رسید …خبری ازش نشد تا اینکه کارت عروسیش به دستمون رسید …یک سال کامل باهاش بودم ..همه جوره …کارت عروسیش داغونم کرد…اونجا شروع بدبختی هام بود چون باردار شده بودم …برای انتقام به اون بچه رو نگه داشتم ….اما هیچوقت فکر نکردم که روزی برگرده و نویدم رو از من بگیره اون هم به خاطر خان دادش ..شهرام بختیاری …بچه ام رو از من گرفت
پوزخندی زدم و نگاهی به نوید کردم که با زانو روی زمین نشسته بود و با تلخی گفتم
-تویی که این همه نفرت از شهرام بختیاری داری که شایا رو بر خلافش بلند کردی تا حالا از خودت پرسیدی که چرا این کارو کرد …چرا کاری کرد که بابات تورو ببره؟
نوید سرش را بالا گرفت و غمگین نگاهم کرد …سرم را با تأسف برایش تکان دادم وگفتم
-شنیدی می گن سزای خوبی بدیه ..این همونه …اینقدر برای خان عمو عزیز بودی که دیگه نمی خواست بشنوه کسی به تو میگه حرمزاده…چون نمی خواست کسی به خواهرش طعنه بزنه …نمی خواست کسی به خواهر زاده اش به چشم هرزه نگاه کنه و بگه بی اصل و ریشه ….برای همین بابات رو راضی کرده بود ..اما مادرت تورو به اون سپرد و خودش رویاهاش رو با امیر پاشا می ساخت که…
پوزخندی زدم و نگاهی به فرح بانو که با خشمی نگاهم می کرد کردم
-این زن نذاشت …دلیلش هم واضح بود خواهرش …حالا که خواهرش مرده بود نمی خواست امانتیش دست نرگس بختیاری بیوفته ..امانتی به نام آناهیتا …اون همه رو به جون هم انداخت …تا انتقام مرگ خواهرش رو از همه بگیره …انتقامی که همه ی بی گناها در آن سهیم بودن..می خواست فقط اناهیتا رو به دست بیاره حتی به قیمت مرگ پسرش
چشمامو بستم و از درد ناله ای کردم …
-خشم انتقامتون اینقدر بود که نه فرزندی حالیتون می شد نه خانواده …تنها چیزی که می دیدن مقام بود ..ثروتی به که به هیچکدومتون نمی رسید …همه چی تموم شد …همه چی
یوسف:هنوز هیچی تموم نشده …
چشمانم را باز کردم و نگاهم را به او دوختم که کلتش را بر روی سرش گذاشته بود و با صورتی خیس از اشک نگاهم می کرد…لبخند تلخی زدم .. نوید با سرعت از جایش بلند شد و به طرفش رفت
یوسف:جلو نیا …جلو نیا نوید
نوید:این چه کاره ای که می کنی یوسف
یوسف تلخ همراه با گریه خندید و نگاهی به شایا کرد و گفت
یوسف:آتوسا رو دوست داشتم شایا …به مولا دوستش داشتم …
نگاهی به نوید که با ترس نگاهش می کرد و گفتم
-نمی تونی اشکاشو ببینی ؟
نوید برگشت و نگاهم کرد …نگاه یوسف نیز به من دوخته شد …پوزخندی زدم و گفتم
-منم طاقت دیدن اشکهای خواهرمو نداشتم …چه برسه به مرگش …حالا هم تو شاهد مرگ برادرت باش.
نوید با خشم نگاهم کرد …قدمی به طرفم برداشت که یوسف با تلخی و تأسف به آرومی گفت
یوسف:نمی تونم بکشمت نوید چون دوستت دارم …اما نمی تونم تحمل کنم …برادرم همچین کاری با عشقم کرده ..هیچوقت نمی بخشمت نوید هیچوقت نمی بخشمت…برای همین می خوام خودمو از این عذاب خلاص کنم
پوزخند تلخی همراه با بغض زدم و با ناله رو به یوسف که آماده ی شلیک بود گفتم
-منم نمی بخشمت یوسف …این مرگ برای تو زوده …خواهر من زیر دستان تو بی عفت شد …با خودت فکر نکردی اونم عشق کسی هست …با خودت فکر نکردی…اونم زندگی کسی می تونه باشه تنها خانواده همونطور که نوید تنها خانوادته…تو باعث مرگ آتوسا بودی نه نوید فقط تو
نوید با خشم نگاهم کرد و فریاد کشید
-خــــفشه ..تـــورو به روح همون مهتاب خفه شد
خنده ای کردم ..ضعیف شده بودن …تک تک همون افرادی که در آن کلاس نشسته بودن ضعیف شده بودن ..با دانستن همکاری با دشمنی که خودشان باعث و بانی همه چیز بودن….

بلندتر از قبل خندیدم که نوید عصبی شد و بلندتر غرید
نوید:به چی می خندی عوضی؟
تکیه ام را به آرامی به پایه های صندلی دادم …بی حال شده بود بی حاله بی حال
-از این می خندم که با آوردن قسم اونی که مادرت کشته می خوای جون دادشه دیوونه ات رو نجات بدی
نگاهی به یوسف کردم که اشکهایش سرازیر می شد و با نفرت گفتم
-باید خون گریه کنی یوسف …باید تا مرگ اشک بریزی .. دیدی چقدر تلخه وقتی می فهمی تن عزیز ترین کست رو به بازی گرفتن …این تلخی تا عمق وجودت ریشه می کنه احمق…چه برسه که عشقت به دلیل برادرت به اون روز رسیده
اشکهایم را با پشت دست پاک کردم و فریاد زدم
-بــــکــــش خــــودت رو خــــلاص کن عوضــــی
با صدای شلیک …نگاهم پر تعجب به او که بر روی زمین افتاد خیره ماند …هنوز همان لبخند تلخ بر روی لبانش بود …باورم نمی شد که به آن زودی شلیک کرده بود … دهانم خشک شده بود …باورم نمی شد اویی که با سری خونین بر روی زمین افتاده بود…یوسف باشد …یوسفی که با انتقام مسخره ای وارد این بازی شده بود …انتقامی که فرح بانو یا حتی نرگس در وجود آنها دوانده بودن

با صدای فریاد نوید که بالا ی جنازه ی برادرش نشسته بود …دستانم یخ کرد و نگاهم را به آن دو که به یوسف خیره شده بودن دوختم…اما باز چشمانم چرخید و به یوسف افتاده و نویدی که فریاد می زد دوخته شد
نوید:یــــوســـف …داداش چـــشماتو بـــاز کن غلط کردم … یــــوسف
چشمانم را به لبخند تلخ یوسف دوختم …و به زار زدن های نوید گوش سپردم …دروغ بود اگه می گفتم لذت می بردم …..هیچوقت با دیدن مرگ کسی لذت نمی بردم حتی اگه دشمنم بود… برعکس آنها … برعکس آنها که لذت می بردن از این انتقام مسخره و مرگ عزیز ترین کست …فریاد نوید به اوج رسید که نرگس به طرفش قدم برداشت
نرگس:نوید
نوید با چشمان سرخ از غمش چشم دوخت به مادرش و نالید
نوید:مامان ببین چشماشو باز نمی کنه … مامان تو گفتی مامان یوسفم هم میشی …پس بهش بگو چشماشو باز کنه
دست نرگس بر روی شانه ی پسرش نشست و به آرامی گفت ..
نرگس:اون دیگه مرده نوید او…
نوید با خشونت دست مادرش را پس زد و با نفرت و ناباوری که در صدایش بود گفت
نوید:نـــه اون نمــــرده …اون هنوز وقت داره …گفته می خواد منو آناهیتا رو بهم برسونه..
شانه های نرگس از گریه لرزید و شانه ی پسرش را فشرد و نالید
نرگس:نویدم اون دیگه مرد…
هنوز حرفش تموم نشده بود که با صدای شلیک دوباره ای ..قدمی به عقب برداشت و با تعجب به زانو نشست … با چشمانی گرد شده به نوید که با چشمان به خون نشسته به مادرش نگاه می کرد چشم دوختم …که شلیک دیگری کرد و راست ایستاد و با حالت جنون آوری بالا ی سر مادرش ایستاد و فریاد زد …
نوید:اون نــــمرده فهمیدی …اون نمرده …
فرح بانو از ترس قدمی به عقب برداشت …و نگاهش را از جسد افتاده ی نرگس گرفت …اما من نگاه خیره ام به عمه ای که به سختی نفس می کشید بود و پسر عمه ای که با حالت دیوونگی بالا سر مادر با اسلحه به دست ایستاده بود و شاهد آخرین نفس های مادرش بود …خیره مانده بود
نرگس دستش را بالا برد ..اما نیمه راه دستش را به زیر انداخت و با درد به آرامی گفت
نرگس:اش..اشتباه…از..از من بو..بود
همان آخرین کلماتش آخرین نفس های شخصی بود که با دونستن اینکه قاتل خواهرم بود اما هیچوقت نمی خواستم شاهد مرگش باشم …شاهد مرگ کسی که خانواده ام را از هم پاشید …کسی که کسی به نام پدر را از پدرم گرفت …نوید نفس نفس زنان خشمگین سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد …
با همان چشمانی که رنگ خون گرفته بود و می دانستم آن زمان هیچی حالیش نمی شد …اسلحه اش را بالا آورد و با فریاد رو به من گفت
نوید:نـــگفتم خــفه شـــو
خیره شدم در چشمان پر از نفرتش …متوجه تکان شایا که به آرامی کنارم نشسته بود شدم و رو به نوید گفتم
-چیه داره می سوزه …اینقدر درد داره
اسلحه در دستش لرزید … چشمانش باز پر از اشک شد
نوید:تو..تو برادرمو کشتی …اون که مریض بود ..خودم بزرگش کرده بودم …حالا جلوی چشمام جون داد …حالا…
حرفش را ادامه نداد و با بغض همانطور که اسلحه را به طرفم گرفته بود به طرف یوسف برگشت …تلخ نگاهم را همانند او به یوسف دوختم و نالیدم ..
-مهتاب منم همینطور جون داد …یوسف راحت مرد …اما مهتاب من …

با یاد آروی مهتاب و نگاه بی فروغش خشم سرتاسر وجودم را در بر گرفت و با تلخی که با یاد آوری خاطرات تلخ رو به نوید گفتم
-بدتر از اینا حق تو و برادرته ..برادر روانیت که روان سالمی نداشت
نوید با خشم نگاهش را به من دوخت و قدمی به طرفم برداشت …دست شایا نیز بالا رفت و اسلحه را به طرف نوید گرفت ..
شایا:اسلحتو بنداز پایین نوید ..بازی تموم شد پلیس ها محاصره کردن اینجارو.
نوید بی توجه به شایا که اسلحه را به طرفش گرفته بود نگاهم کردو با نفرت گفت
نوید:تو …باعث این همه چیزهایی …تو و خانواده ات …نفرتم بیشتر به تو بود و اون عموت …که توی همه ی کارهای من دخالت می کردین …حتی وقتی بازی می کردیم هم می اومدی و اجازه نمی دادی که نزدیک خواهرت باشم و اون هم با من بازی کنه ..مثل اون عموت که نمیذاشت من به آناهیتا نزدیک بشم.
پوزخندی زدم و نالیدم
-نوید بزرگ شدی ..ببین اون موقعه چند سالمون بود …اون موقعه ها حتی راست و چپمون رو هم نمی دونستیم
نوید خنده ی هیسترکی کرد یک قدم جلو آمد که شایا فریادی از خشم زد
شایا:نوید اون اسلحه لعنتی رو بیار پایین
نوید نگاهش را به شایا دوخت و لبخند عریضی زد
نوید:عاشقشی مگه نه ..خیلی دوستش داری
شایا:به تو ربــطی نــداره
نوید دو زانو نشست و همانطور که اسلحه اش طرف من بود رو به شایا گفت
نوید:چیز تازه ایی نیست شایا
اسلحه اش را به طرفم که با ناتوانی نگاهش می کردم تکان داد و گفت
-نوید:همه ستاره رو دوست دارن …چون ستاره بختیاری اونقدر مغرور و خانواده دوسته که کسی نمی تونه صدمه ای به خانواده اش بزنه..
لبخند تلخی زد و خیره شد در چشمانم که شایا از جایش با درد بلند شد …نگاهی به جای خالیه فرح بانو کردم …کی فرار کرده بود را نمی دانستم …شایا لنگان بالا ی سر نوید که بی حرکت نگاهم می کرد ایستاد و اسلحه را بر روی سرش نهاد و غرید
شایا:تا شلیک نکردم اون اسلحه ات رو بندازم …
لبهای نوید کج شد و نگاهش را در چشمانم دوخت و گفت …
نوید:مثل سایه همیشه همراه مهتاب بودم ..از وقتی پاشو توی این روستا گذاشت …مهربون بود ..با وقار بود ..خیلی هم ساده بود …اما خیلی فضول بود ..با دیدن اون زمین هایی که من از طریق شایا از اون دهقانها می گرفتم تا نفرت داشته باشن از اربابشون مهتاب رفت دنبال حقیقت …حقیتی که اون رو با خانواده مجد آشنا کرد ..
شایا اسلحه را بر روی شقیقه او تکان داد ..نوید خنده ای کرد و نگاهش را به شایا دوخت
نوید:نمی دونی چه لذتی داشت بوسه زدن به تن عریانش که با ناله اسمت رو صدا می زد
شایا با خشم مشتی به صورتش زد که نوید به زمین افتاد…
نوید:نمی دونی چه لذتی داشت گوش دادن به التماسهاش که از من می خواست بی عفتش نکنم درست مثل خوا….
به طرفش خیز برداشتم و محکم به صورتش مشت زدم و غریدم …از بغض از نفرت …از دردی که خواهرم کشیده بود
-خـــفه شو ..خــفه شو عوضی بی نامو…
با مشتی که نوید با اسلحه به صورتم زد ..نقش زمین شدم و با شلیک تیری به دست شایا او را به زمین انداخت و خودش راست ایستاد … قبل از آنکه اسلحه را به طرفم بکشد خیز برداشتم و اسلحه افتاده بر روی زمین شایا را برداشتم و به طرفش گرفتم …صدای فریاد شایا از درد تیری که به دستش خورده بود و قهقه ی او بالا رفت…
نوید:صدای آه و ناله هاشو می شنویی ..درست مثل ناله های خواهرت بود وقتی با ماشین زیرش کردم و حالا مرگ عشقت رو ببین …همونطور که مرگ خواهرت رو دیدی
اسلحه اش را به طرف شایا نشونه گرفت که فریاد زدم
-نــــوید کاری به اون نداشته باش…دشمنت منم پس من اماده ام
ابرهای نوید بالا پرید
نوید:اووو اینجا رو ببین …چه رمانتیک
اخمی کرد و پایش را بر روی بازوی تیر خورده ی شایا نهاد که فریاد شایا باز به هوا رفت …قلبم به درد آمد..از درد کشیدنش با غم نالیدم
-نــــکن لعنتی
نوید فشار دیگری به دستش وارد کرد که شایا از درد به خود پیچید و هق هق خفه ی من نیز از دهانم خارج شد و با خشم به او چشم دوختم که با لبخندی که پر از نفرت بود رو به من گفت
نوید:بهتره اون اسلحه کوفتی رو بندازی چون میکشمت …
شایا:ســـتاره اینک..
با فشار پای نوید از درد به جای ادامه ی حرفش فریادی کشید که اسلحه از دستم سر خورد و بر روی زمین افتاد … دیگه طاقت دیدن مرگ عشقم رو نداشتم …طاقت دیدن مرگ عزیز ترین کسم …روی زانوهام خم شدم و نگاهم را به شایا دوختم که نوید با پایش محکم بر روی صورت او کوبید و اسلحه اش را به طرفم برگرداند…

با فشار پای نوید از درد به جای ادامه ی حرفش فریادی کشید که اسلحه از دستم سر خورد و بر روی زمین افتاد … دیگه طاقت دیدن مرگ عشقم رو نداشتم …طاقت دیدن مرگ عزیز ترین کسم …روی زانوهام خم شدم و نگاهم را به شایا دوختم که نوید با پایش محکم بر روی صورت او کوبید و اسلحه اش را به طرفم برگرداند…
نوید:همه چی حالا تموم می شه ستاره …همه چی تموم می شه …با رفتن تو همه چی تموم می شه
نوید نگاهی به شایا کرد که از درد به خود می پچیید و با شادی گفت
نوید:نگفتم بهترین شب رو برات جشن می گیرم شایا ..نگفتم…حالا این روز رو به عنوان مرگ عشقت جشن بگیر
نگاهم را با درد از شایا گرفتم و به او دوختم …پوزخندی زدم و غریدم …
-هیچوقت تموم نمی شه نوید …هیچوقت اون مهر حرمزاده بودن ازت برداشته نمی شه …چه ارباب باشی چی نباشی..
نگاهی به جسد بی جون یوسف کردم و گفتم
-تموم نمی شه …هیچوقت تموم نمی شه چون من نمیذارم تموم بشه…قسم خوردم که نذارم تموم بشه…همونطور که این مرد تو هم می میری.
با یک حرکت از بی توجهی او استفاده کردمم…خم شدم و اسلحه را بالا بردم قبل از آنکه شلیک کنم نوید با خنده های بلندی شلیک کرد …و شلیک های بعدی که شنیده شد …نفس در سینه ام حبس..صدای شلیک قطع شد و نوید بر روی زمین افتاد …نویدی با همان خنده و چشمان باز پر از خون بر روی زمین افتاده بود …نگاهی به شایا کردم که با درد نگاهش به نوید بود …نفس خش داری کشیدم و دستم را بر روی قلبم که به سوزش افتاده بود گذاشتم و بر روی زمین خم شدم …نفس خشدار دیگری کشیدم و به سرفه افتادم
نگاه نوید هنوز به سقف دوخته شده بود و نفسهای خشدارم را کند تر می کرد …نگاهم را برگرداندم که صدای سر و صداهایی و فریاد آشنای حامی ام و دوست همیشگی ام در گوشم پیچید
پویا:ســـــتاره!!
نفسم خشدارم کند و کندتر شد ..در آخر در نگاه وحشت زده ی مشی رنگ عشقم به سیاهی رفت و چشمانم را بستم که در آغوش گرم شخصی فرو رفتم و با درد نالیدم
-م…موا..ظبش..ب..اش
دیگر جز کوبش قلبش و صدای خش خش سینه ام سکوتی در گوشم پیچید و صدای سکوت همه جا فرا گرفت …سبک سبک فرو رفتم و چشمانم را بعد از چند ماه با خیال راحت بستم…با خیال راحتی که دیگر هیچ انتقامی در کار نیست

***

نگاهش را به دستان لرزانش دوخته بود …دستانی که تن نیمه جان عشقش را بلند کرده بود ..تنی که ستاره اش نفس نمی کشید … نگاهش را گرداند و به حلقه در دستش دوخت … بی خبر از نگاه های آناهیتا و ساشا که با ترس نگاهش می کردن …زل زده بودن به مردی که بدون آنکه دست تیر خورده اش را پانسمان کند پشت اتاق عمل نشسته بود ..به امید اینکه خبر ناگواری به گوشش نرسد …
ساشا قدمی به طرف برادش برداشت و صدایش زد
ساشا:شایا
اما شایا بی توجه به صدای برادرش خیره شد به خطوط قرمز نوشته شده ی آی سی یو که برایش چشمک می زد …در خود جمع شد و با ناله گفت
شایا:خوب شو عشق من ..خوب شو که نمی زارم غم ببینی
ساشا بغضدار با شنیدن صدای لرزان بردار پر غرورش قدمی به عقب برداشت و پشتش را به او کرد که نگاهش خیره در چشمان به اشک نشسته ی عشقش که انتظار خواهرش را می کشید ماند …آناهیتا دستانش را بر روی دهانش گذاشت که صدای دویدن قدم هایی در راهرو شنیده شد …شهرام بختیاری از همان فاصله نگاهش را در چشمان دخترش و ساشا دوخت ..و نگاهش به ارباب شایای ضعیف که آنطور در خود جمع شده بود خیره ماندو فقط یک چیز در فکرش خطور کرد …جای خالی یک نفر چشمش را زد
شهرام بختیاری:ســـتاره!!
با شنیدن صدای هق هق بلندآناهیتا زانوهایم خم شد و به زانو افتاد …دیر کرده بود …مثل همیشه ستاره کارش را زودتر کرده بود …و اجازه ی تمام شدن نقشه اش و رسیدن پلیس ها به موقعه را به او نداده بود …دستش را میان صورتش گرفت و با یاد آوری خنده های شیطنت آوری دختر برادرش …صدای هق هق مردانه اش بالا رفت و نالید
شهرام بختیاری:دیر کردم شهاب …دیر کردم…

ساشا با دیدن حال خراب پیرمرد …به آناهیتا نزدیک شد و او را در آغوش گرفت …آناهیتا او را پس زد و با درد نالید
آناهیتا:ساشا خواهرم …ستاره ام رو می خوام
ساشا با دردی که در تمام بدنش پیچیده شده بود و دست و سر باندپیچی شده بی توجه به درد ها عشقش را در آغوش گرفت … دکتر دوان دوان با حالت پریشانی از انتهای راهرو به آنها نزدیک شد و با یاد آوری آن دختر زیبا که خنده های شایا را برگردانده بود با افسوس گفت
دکتر:هیچ دکتر جراحی نیست ..نمی…
شایا:من عملش می کنم
دکتر با شنیدن صدای او با تعجب نگاهش کرد ..نه حتی او بلکه نگاه پر تعجب شایا نیز به اویی که چند سال جراحی را کنار گذاشته بود خیره شد …شایا محکم از جایش بلند شد و با چشمان بی روح به دکتر خیره شد و سخت گفت
شایا:خودم عملش می کنم
دکتر:اما تو…
شایا با قدم های بلند خودش را به او رساند و کنار پای او به زانو نشست …دیگر آن ارباب مغرور نبود که با زور به خواسته اش برسد ..بلکه آن مرد عاشقی بود که برای زنده ماندن عشقش دست به التماس دارز کرده بود
شایا:اون ..اون شخصی که اون داخل داره با زندگی دست پنجه نرم می کنه عشقمه دکتر…زندگیمه دکتر..
صدای هق هق مردانه ی شهرام بختیاری و دخترش همراه با قطره اشک ساشا و دکتر پایین چکید و چشم دوختن به مردی که آنطور با التماس می خواست دکتر به او اجازه بدهد که خودش عشقش را از مرگ نجات بدهد …دکتر نگاهش را از او گرفت و با صدای لرزانی گفت
دکتر:هر چی زودتر آماده شو وقت زی…
نتوانست ..نتوانست به آن عاشق بگوید که معشوقش وقت زیادی برای زنده موندن ندارد ..دکتر پشتش را به او کرد و با شانه های لرزانی از او دور شد بی خبر از آنکه آن مرد عاشق با ترس از جایش بلند شد و وارد اتاق شد …
کی آنطور با سرعت آماده شده بود و کی بالا سر عشقش که لوله ی تنفس در دهانش بود ایستاده بود نمی دانست …پرستارها خیره نگاهش کردن که خم شد و کنار گوش ستاره اش که با صورتی کبود شده و چشمانی بسته دراز کشیده بود به آرومی گفت
شایا:می دونم صدامو می شنویی بی معرفت …نذار قلبت از حرکت بایسته …برات بهترین دنیارو اینجا می سازم ..فقط من و تو …ازت می خوام تنهام نذاری ستاره …قول بده ..قول بده
قطره اشکی از چشمانش سرازیر شد و راست ایستاد …چشمانش را بست …با یاد آوری لبخند شیرین او با احساس آرامشی در وجودش ..بسم ال… زیر لب گفت و تیغ جراحی را بعد از چند سال به خاطر زندگی عشقش در دست گرفت…به امید اینکه او را از دست ندهد ..

✅ به دلیل تغییر فصل این بخش کوتاه ارسال شده است.

✅ تغییر فصل رمان

صدای خنده های شاد همه اطرافم پیچیده بود …دستم را از روی دهانم که می خندیدم برداشتم که دستم کشیده شد .. همراه یکی دست دیگرم را بالا بردم تا نوری که به چشمانم می خورد اطرافم را واضح ببینم…سفیدی زیاد چشمم را می زد .. اما دستان ظریف شخصی لبخندی را بر روی لبم ظاهر کرد و نگاهش کردم …
-مهتاب
مهتاب با لبخند همیشگی اش به طرفم برگشت و خنده ی شادی سر داد …خنده ای به تمام خوشی های دنیا…همراهش خندیدم و به اطراف چشم دوختم و به آرامی صدایش زدم
-مهتاب داریم کجا می ریم …
مهتاب انگشت اشاره اش را بر روی بینی اش گذاشت و آروم همراه با لبخندی گفت
مهتاب:هیس هیچ نگو همراهم بیا
خندیدم هماننده او … خندیدم و چشمامو بستم برای تمام بدی های دنیا و با او همراه شدم…عجیب بود که احساس خلائی بین آن همه خنده می کردم … با شنیدن خنده های چند نفر چشمانم را باز کردم که نگاهم غرق تمام دلبستگی های دنیایم شد…غرق در نگاه پدرانه ی مردی که لحظه ی آخر مهتاب و آناهیتا را به من سپرد
-بابایی
بابا خنده ای کرد قدمی به من نزدیک شد و بینی ام را بین دو انگشتانش گرفت و چشمکی زد
بابا:تو اینجا چیکار می کنی شیطون بابا
همانطور که دستم در دست مهتاب بود در آغوش بابا جا گرفتم …آه چقدر آرزویم برای رسیدن به این آغوش بود…چقدر دلم آغوش این مرد را می خواست که امن بود برایم …سخت او را به خود فشردم …برای درد تمام این سالها … برای درد بدی که مردمای این دنیا به من دادن … در آغوش بابا خندیدم و نالیدم
-دلم واست تنگ شده بود بابا
از بابا فاصله گرفتم …نگاهم را به چشمانش دوختم … لبخند مهربان و پدارنه ای زد … خم شد و پیشانی ام را بوسید …دستی به صورتم کشید …دیگر دستانش یخ نبود …همانند آن روز آخر سرد بود …بلکه گرم بود همانند آغوشش…لبخند گرمی بر روی لبم نشست که آروم زمزمه کرد
بابا:ممنونم ازت ستاره
لبخندم عمیق تر شد و نگاهم را خیره به چشمانش دوختم که دستی بر روی شانه ام نشست … دست نوازش گونه مادری که در سن کم زود از دستش دادم …مادری که هیچ جایگزینی برای او نبود …سرم را کج کردم و نگاهش کردم
-مامانم
مامان لبخندی زد و دستی به سرم کشید … و آروم گفت
مامان:ستاره ام خانومی شده برای خودش
خندیدم ..بی دلیل همراه با بغض …نگاهی به هر سه نفرشان کردم … دیگر چه کم داشتم …من همه ی دلبستگی هایم را داشتم دیگر چه از این دنیای بی وجدان می خواستم… دیگر هیچی از این دنیا جز محبت آنها و کنار آنها بودن نمی خواستم …با صدای فریاد خوشحال کننده ی دختری نگاهم را از آنها گرفتم و به دختری که در آغوش پسری بود چشم دوختم
مهتاب:آتوسا و میلادن
با تعجب نگاهی به مهتاب کردم …با دیدن چشمان گرد شده ام خنده ای کرد ودر آغوشم گرفت و با صدای به بغض نشسته ای گفت
مهتاب:دلم واست تنگ شده بود خواهری
دستم را از دست بابا که با لبخندی نگاهمان می کرد خارج کردم و او را در آغوش گرفتم وعطر تنش را به نفس بردم و همانند او گفتم
-منم دلم تنگ شده بود
با صدای جیغ دختر و خنده ی بلند و شاد میلاد نگاهم به طرف آنها برگشت ..آتوسا با دیدن نگاهم سرش را خم کرد …از آغوش مهتاب خارج شدم و نگاهش کردم …آتوسا قدمی به طرفم برداشت و دستش را به طرفم دراز کرد از کنار مهتاب تکان خوردم و دستش را گرفتم …لبخند عمیقی زدم و نگاهم را خیره در چشمان آشنایش که من را یاد یکی می انداخت دوختم
آتوسا:ممنونم ازت ..برای مواظبت از آروینم
نگاهم را در تک تک اجزای صورتش گرداندم …چقدر شباهت زیادی به آروین داشت …چطور نفهمیده بودم ..نگاهی به میلاد کردم که دیگر خبری از آن چشمان به غم نشسته نبود و برعکس جایش را به شادی داده بود …دستش بر روی بازوی آتوسا نهاد و دست دیگرش را بر روی گونه ام کشید و با لبخندی گفت
میلاد:منم ممنونم ازت ..چون به آرامش رسوندیم

مهتاب:ممنونم ستاره ..بابات تمام آرامشی که بهش دادی و بی گناه ثابتش کردی
با یاد آوری آن نگاه پر غرور و لبخند نایابش لبخندی زدم و نگاهش کردم …اما با دیدن نگاه اشک نشسته اش …احساس گناه سرتاسر وجودم را در بر گرفت و نالیدم
-من شرمندتم مهتاب ..خیل…
دستش را بر روی دهانم گذاشت و با همان لبخند گفت
مهتاب:هیچوقت نباش ..هیچوقت شرمنده نباش …چون اون حقه تو بود
مهتاب دستش را به طرفم دراز کرد
مهتاب:دیگه وقتشه امانتی ام را پس بگیرم
با تعجب نگاهش کردم …لبخندش را حفظ کرد و دست چپم را بالا آورد و حلقه اش را از دستم خارج کرد …با خارج شدن حلقه سوزشی در قلبم پیچید …دستی بر روی قلبم گذاشتم و نگاهم را به مهتاب دوختم که عاشقانه خیره به حلقه شده بود… نگاهش را بالا آورد و در چشمانم خیره شد …با مهربانی گفت
مهتاب:اینبارم ازت یک خواهش دارم ستاره…
نگاهم را به حلقه دوختم و با نگاه پر بغض لبخندی زدم و گفتم
-جون بخواه
مهتاب لبخندی زد …و دستش را بر روی شانه ام نهاد و گفت
مهتاب:اینبارم ازت می خوام زندگی کنی ستاره اما نه برای من … برای خودت ..برای شایا
با تعجب نگاهش کردم …تا بدانم شوخی در کارش نیست … نزدیک آمد و پیشانی اش را به پیشانی ام چسپاند و زمزمه کرد
مهتاب:مواظب خودت و قلبت باش …مواظب اون باش ..قلبمو هدیه دادم به تو ازش محافظت کن ستاره ..نذار باز غم هم خونه ی چشماش بشه
با احساس سوزش شدید در قلبم فریادی از درد کشیدم و با همان نگاه پر تعجب به مهتاب چشم دوختم که لبخندی زد و اشاره کرد به من و با مهربانی گفت
-خیلی دوستت دارم خواهری
لبخندی از درد زدم ..دهانم را باز کردم تا حرفی بزنم که باز سوزش قلبم شدید تر شد و فریادم بلند تر شد ..دستم را بر روی قلبم گذاشتم … با دیدن لباس سفیدم که لکه های قرمزی بر روی آن جا خوش کرده بود باز فریادی از درد کشیدم و بر روی زمین خم شدم …که صدای فریاد دوست داشتنی به گوشم رسید…
ســـتاره…تورو به ارواح خاک مهتاب…
با فریاد جیغی زدم و محکم تر قلبم را گرفتم که باز صدای فریادش به گوشم رسید
-تورو به جــــون شایا …مگه نگفتی کمکت می کنم بی معرفت …
فریاد شایا در صدای فریاد پر از دردم گم شد ..اما اسمش هزارها بار در گوشم تکرار شد ..اسمی که درد قلبم را بیشتر کردم و سوزش قلبم را بیشتر …فریاد دیگری از درد کشیدم و اسمش را صدا زدم
-شــــایــــا!!!

********

بی توجه به نگاهای بر از اشک اطرافیان …به زانو نشست و صورتش را میان دستانش گرفت و فریاد دیگری زد
شایا:ســـــتاره بی معرفت نباش
دکتر با تأسف سرش را تکان داد و سرش را به زیر انداخت که نتوانسته بود برای آن عاشق کاری کرده باشد … سرش را بالا آورد و به ساشا که محکم تر از همه ایستاده بود دوخت …بی خبر از آن که بداند ساشا با سکوتش خودش را در حال نابود کردن بود..چون بهترین همدمش ..بهترین دوستش را داشت از دست می داد
دکتر:بهتره شایا رو ببری
شایا با خشمی از جایش بلند شد و رو به روی دکتر ایستاد … با بغض با خشم ..با التماس نگاهش کرد …
شایا:بذار ببینمش ..برای آخرین بار …تورو خدا …می خوام باهاش حرف بزنم …می دونم که زنده است ..می دونم که نمی تونه تنهام بذاره
دکتر لبش را گاز گرفت سرش را به زیر انداخت ….شایا بی توجه به موهای سفید دکتر یقه اش را گرفت و اور ا محکم به دیوار زد و نالید
-می گم بذار ببینمش اینقدر بی انصاف نباش…………
دکتر با چشمان غمگین نگاهش کرد که دستی یقه ی شایا را گرفت و در اتاق را باز کرد و او را به شیشه چسباند ..پشت شیشه ای که ستاره اش بین آن همه دستگاه به خواب رفته بود …صدای پر از خشم پویا که کنار گوشش با تأسف نگاهش به ستاره بی جانی که بر روی تخت بود نالید
پویا:نگاهش کن …ببینش …چیزی ازش نمونده شایا ..ببینش که دیگه اون ستاره نیست که با وراجی هاش … با شیطنت هاش با خنده هاش کلافه ات کنه …آرومت کنه …ببینش بین اون همه دستگاه داره درد می کشه نامرد
دستان پویا شل شد و پر از بغض نالید
پویا:دو ماهه شایا …دو ماهه چشماشو باز نکرده …دو ماهه که نرفتی دیدن آروینی که به ستاره قول دادی مواظبش باشی …دو ماه ستاره داره بین این دستگاها زجر می کشه بی معرفت …بذار رها بشه …ستاره هیچوقت این اتاق های بسته شده رو دوست نداشت …ستاره مثل پرنده ای آزاد بود…مثل تنفسی بود که هیچوقت دوست نداشت یک جا باشه
شایا دستش را بالا برد و بر روی شیشه گذاشت و نالید
شایا:نمی تونم پویا ..نمی تونم از من نخواه…از من نخواه از عشقم دست بکشم…

قطره اشکی از چشمان دوستانه ی پویا چکید …می دانست همانطور که ستاره برای او عزیز است چندین برابر برای شایا عزیز بود ..اما باید او را رها می کردن ..ستاره را رها می کردن …دستش را بر روی شانه ی شایا نهاد و آرام گفت
پویا:شنیدی که دکتر چی گفت ..اون داره بین این همه دستگاه از بین میره شایا ..بذار ستاره راحت از این دنیا بره … دکتر گفته اون فقط داره از طریق دستگاه نفس می کشه شایا ..عذابش نده…عذابش نده که جلوی چشمامون با درد بمیره
شایا:اون بی معرفت نیست پویا …اون نمی تونه….
نتوانست نتوانست حرفش را کامل کند و بگوید که ستاره اش نمی تواند رهایش کند …پویا آهی کشید و قدمی از او فاصله گرفت ..نگاه آخرش را به زیبای خفته ی بر روی تخت دوخت و به طرف در راه افتاد ..اما با یاد آروی قولی که به ستاره داده بود که آروین را به شایا بسپرد مکثی کرد و به طرف شایا برگشت و به آرامی گفت
پویا:ستاره خیلی دوستت داشت شایا…همینطور آروین رو …امروز آروین مرخص می شه عملش موفق آمیز بوده …قلب یک دختر بچه که توی آتش سوزی سوخته بوده به اون دادن …بهتره یک سر به آروین بزنی چون بهانه ی تو و ستاره رو خیلی زیاد می گیره …
بدون آنکه منتظر حرف دیگری باشد از اتاق خارج شد و جلوی چشمان به غم نشسته خانواده ی ستاره سر به زیر از بیمارستان خارج شد …اما ندید مردی را که با گفتن آخرین کلمه های او چطور به زانو در آمد …ندید مردی را که بهانه ی عشقش را می گرفت … شایا نگاهش را به دستان لرزانش دوخت ..همان دستانی که قلب عشقش را عمل کرده بود و خیره شد به حلقه ی در دستش و یاد آورد لحظه های آخر را که ستاره با لبخندی نگاهش را به چشمان او دوخت و گفت ” من بهترین ها رو نمی خوام شایا …من همینی می خوام که حالا هست …نه قبلش نه بعدش ..حالاش برای من مهتره “…قطره اشکی از چشمانش چیکید و ناله کنان زمزمه کرد
شایا:برای من حالا مهم نیست ستاره …برای من حالاش که باید تصمیم بگیرم اون دستگاهای لعنتی رو ازت جدا کنن مهم نیست بلکه درد داره ..درد داره ببینم دیگه نفس نمی کشی …من حال برام مهم نیست ..می خوام بر گردم به گذشته برگردم و بی خیال آماده شدن حقیقتی باشم که تورو به این روز انداخت ..
تکیه اش را به دیوار داد و خیر شده به رو به رو یش که در باز شد و دکتر …ساشا …آناهیتا …حتی شهرام بختیاری که ده سال پیرتر شده بود منتظر جوابش ایستادن …آه پر سوزی کشید و یاد آورد آن روزی را که برای اولین بار مزه ی لبهای عشقش را چشیده بود و به او گفته بود هیچوقت آه نکشد …حالا خودش با گذشت دوماه و باز نبودن چشمان ستاره بارها و بارها آه پر سوز می کشید
چشمانش را بست…نگاه پر از لبخند عشقش در نگاه عاشق او جان گرفت …و به آرامی گفت
شایا:دستگاها رو ازش جدا کنین …نمی خوام دیگه زجر بکشه
با صدای هق هق آناهیتا دکتر از آنجا خارج شد و بعد از چند دقیقه همراه با چند پرستار وارد شد ..شهرام بختیاری با قدم های لرزان به شایای عاشق نزدیک شد و دستش را بر روی شانه ی او نهاد …اما شایا بی توجه آن دست سنگین شده بر روی شانه اش صدای عشقش را در گوشش می شنید که همراه با بوق بـــــیب بلند دستگاه که نشان از رها کردن او می داد …صدای “ارباب جونی ” گفتن او در گوشش می پیچید …صدای خنده های بلند و شیطنت آمیزش …یاد آن روزی که به ستاره گفته که می داند مهتاب نیست و کتک کاری هایی که کرده بودن …بغض گلویش سنگین و سنگین تر شد …بر روی زمین دراز کشید و با ناله فریاد زد
-ســـــــتاره!!!

-ســــتاره ..ســــتاره بابا مواظب باش
با لبخندی نگاهش را به مرد که کلافه دخترش را بر روی تاب می گذاشت دوخت …دختر بچه با تخسی دست به کمر ایستاد و رو به پدرش کرد و گفت
-بـــــابــــا پویا چرا نمی زارین راحت بازی کنم
بابا پویا ی دختر لبخندی زد و با زانو رو به دخترش نشست تا هم قدش شود و لپ دخترش را بین دو انگشتش گرفت و گفت
-پدر صلواتی تو اگه جاییت زخمی بشه قلب بابات اوخ می شه
دختر با حرکت آشنایی لبخند پر شیطنتی زد و مظلومانه سرش را کج کرد و رو به پدرش گفت
-خدا نکنه اوخ بشه بابا می خوای مامان بخ بخمون کنه
بابا پویای دختر خنده ی بلندی سر داد و ستاره ی پنج ساله را در آغوش گرفت …لبخند بر روی لبم پر رنگتر شد … دستی بر روی شانه ام نشست …سرم را بالا گرفتم و نگاهم را خیره در چشمان مشی رنگ عاشقش دوختم و با خنده اشاره ای به ساعت کردم و گفتم
-باز دیگر کردی آقای مجد
شایا با همان لبخندی که زمانی نایاب بود خم شد و بوسه ای بر روی سرم نهاد و پوزش خواهانه گفت
شایا:مریضم آخر وقت حالش بد شد برای همین دیر شد ..
لب و لوچه ام رو آویزون کردم و نگاهم رو ازش گرفتم …می دانستم شایا تحمل قهر کردنه من رو نداره …شایا خنده کنان رو به رویم ایستاد و سرش را به طرف صورتم خم کرد و گفت
شایا:خانومی ..
سرم را به طرف ستاره کوچلو برگرداندم که صدای پر خواهش شایا که گفت
شایا:ستاره خانومم ببخشید دیگه …اگه ببخشی بستنی واست موقعه برگشتنم به خونه می گیرم
خنده ای کردم و نگاهم را به چشمانش دوختم ..به سختی خودم را جلو کشیدم و بوسه ای بر روی نوک بینی اش نهادم و بینی ام را به بینی اش مالوندم …با همون خنده گفتم
-این یعنی اینکه ستاره عر عر خر شو
اخم اربابیش بین ابروهایش نشست …
شایا:قرار نبود از این حرفا داشته باشیما
لبخندی زدم و سرم را کج کردم …دستم را جلو بردم و اخمهایش را از هم باز کردم و با ناز و عشوه ی زنانه ای که از آناهیتا به تازگی یاد گرفته بودم گفتم
-اخم نکن ارباب جونی بهت نمی آد
شایا خنده ی بلندی سر داد و بدون توجه به آن که وسط پارک هستیم ..خم شد و عمیق لبهایم را بوسید و خیره در چشمانم گفت
شایا:نگفتم از این کارا نکن که از خود بی خود می شم و بی خیال قولم به دکتر وحشی می شم
از آن همه بی شرمی اش لبم را از خجالت به دندان گرفتم و دستی بر روی شکم بر آمده ام که بعد از چهار ماه دیگر به دنیا می آمد کشیدم و اشاره ای به اطراف و گفتم
-خجالت بکش دیونه نمی بینی در مکان عامیم …بیا خونه خودم تا تهش هستم
شایا خنده ی دیگری کرد و کنارم نشست …
شایا:یعنی من کشته مرده ی این خجالت و شرمو حیاتم که تو خونه هیچ حساب نمی شه
موهایش را بهم ریختم و چشمکی زدم
-همنشینی با شماست آقا
شایا بی توجه اطراف بوسه ی دیگری بر روی لبهایم نهاد و با احتیاط نگاهی به اطراف کرد که کسی نگاهمان نمی کند و با خیال راحت چترهایم را که به تازگی کوتاه کرده بودم کنار زد و با صدای مهربانی گفت
شایا:همیشه به این خوشگلی خانومم چی شده که این تیپی زدین و دارین دل مارو می برین
لبخندی زدم و نگاهم را خیره به چشمان مردم دوختم و گفتم
-امروز دارن کارنامه ی پسرم رو می دن …
شایا با اخمهای درهم رفته نگاهی به چشمانم کرد و با حسادت گفت
شایا:آروین می گفت این ناظمه خیلی داره روی زن من زووم می کنه
دستم را بالا بردم و لپش را کشیدم و ابرویی بالا انداختم
-شما دوتا پدر پسر از همه ایراد می گیرین ..اون بدبخت پیرمرد یکی نیست …کسی رو سر کچلش زووم کنه
شایا خنده ای کرد …با دیدن خنده اش شاد دستی بر روی شکمم کشیدم و گفتم
-شما پدر و پسر اینطورین وای به حال این
دست گرم شایا بر روی شکم بر آمده ام نشست …هنوز مثل آن قبلها با احساس نزدیکی اش قلبم هزارها بار بر در سینه ام می تپید و ضربان قلبم را بری خواستنش بالا می برد …شایا لبخندی زد…خم شد و بوسه ای بر روی شکمم نهاد …گونه هایم سرخ شد و با محبت نگاهش کردم
شایا:باید بیشتر مواظب باشی ستاره ..دیدی که دکتر چی گفت …سونوگرافی هم نرفتی ببینیم بچه چیه ..اما من فکر کنم دوقلوئن
لبخندی زدم و دستم را بر روی گونه اش نهادم …دستم را گرفت و بر آن بوسه ای نهاد
-می خوام سوپرایز بشم و منتظر
خیره شد در نگاهم خیره شدم در نگاهش …سرش را خم کرد تا بوسه ی دیگری مهمانم کند که با صدای پیج شدنش …کلافه پوفی کرد و دستی در موهایش کشید … با شرمندگی نگاهم کرد …با دیدن مظلومیت چشمانش خنده ای کردم و گفتم
-بلند شو برو که منم باید برم لوح تقدیر شاگرد اول شدن پسرم آروین رو بگیرم …
شایا:بخدا نوکرتم
چشمکی زدم
-شما سروری

شایا خنده ای کرد و پیشانی ام را بوسید …ایستاد و کمکم کرد که بایستم … نگاهی به شکمم کردم ….لبخندی ناخدا آگاه با دیدن آن بر لبهایم نشست و همراه مردم کنارش راه افتادم به طرف ماشین …همانند مردی جنتلمن در را برایم باز کرد و به آرامی من را بر روی صندلی نهاد …خم شد و بوسه ی بر روی لبانم نهاد و به آرامی گفت
شایا:مواظب باش ..تند رانندگی نکن ..رسیدی مدرسه ..خبر قبولی گل پسرت رو بده تا زودتر از بیمارستان بیام بیرون جشن بگیریم ..
-شایا قول دادی بهش قبول شد دوچرخه بگیری ها
شایا با لبخندی سرش را خم کرد و با محبت گفت
شایا:به روی دو چشمام مهم شادی شماست …
بار دیگر لبهایم را بوسید و در را بست … می دانستم اگر همانطور به ایستم باز سفارش می کند ..ماشین را به آرامی راه نداختم …همانطور که زندگی ام را راه اتداخته بودم …با زندگی دوباره ای که خدا به من بخشید و قلبی که مهتاب به من هدیه داد …بعد از قطع دستگاها بین تمام نا امیدی ها نفس کشیده بودم و چشمانم را بار دیگر برای این دنیا باز کرده بود …بعد از دو ماهی که آناهیتا می گفت همانند جهنمی بر آنها گذشته و بیشتر از همه بر شایا..شایای که پشت کرد به اربابیتش و از آن روستا خارج شد و در بیمارستانی مشغول به کار شد …اما به قولش وفا کرد و مدرسه و بیمارستانی را در آن روستای نفرین شده تأسیس کرد به نام مهتاب..آتوسا و میلاد …تنها برادری که به عشقش آتوسا پیوست و تنهایم گذاشت.
پشت چراغ قرمز ایستادم و نگاهم را به رهگذرها دوختم …همانند رهگذرهایی که وارد زندگیمان شدن و خیلی چیزهارا تغییر دادن …خان عمو هنوز سرزنشم می کنه بابات اون روز که نقشه رو درست نرفته بودم …هنوز جسدهای آن سه را می توانم ببینم بعد از گذشته چهار سال هنوز توی خوابها یا می توانم بگویم کابوسهایم آنها را افتاده بر روی زمین می بینم..عمه ی خونیم یوسف عاشق را و نوید پر کینه را
شایا هیچوقت از آن شب صحبت نمی کند چون نمی خواهد یاد آور از دست دادنم شود ..اما آن شب را هیچوقت نمی توانم فراموش کنم …که با کمک خان عمو که نقشه را کشیده بود پلیس چهار طرف را محاصره کرده بودن و با فرستادن شایا در آن کلاس می خواستن عملیات و حقیقت های گفته شده را با ظبت کوچکی که در جیب شایا بود را حقیقت را ثبت کنن …و تمام حقیقت ها ثبت شد و فرح بانویی که باعث بانیه همه ی این اتفاق ها بود به حبس ابد زندانی شد … نوید هم بعد از شلیکی که به من کرده بود پلیس ها حمله کرده بودن و او را به رگبار بسته بودن
آهی کشیدم و نگاهم را به شمارش چراغ قرمز دوختم …زرین خاتون که همه ی شک ها به او می رفت طاقت نیاورده بود و از آن روستا حتی از این کشور رفته بود با دخترش بیرون از اینجا زندگی می کرد..شاید هیچوقت نبخشمش که آنطور مهتابم را کتک زده بود …اما برایم جالب بود که مهتاب چرا او را آرامش خود می دانست …هیچوقت فکر نمی کردم که زرین خاتون آرامش مهتاب و شایا بوده باشه …

با صدای بوق ماشین پشت سرم ماشین را به حرکت در آوردم …
همه ی ما از آن روستا خارج شده بودیم …از اون روستایی که اگرچه نفرین نشده بود اما حس خاصی به آن داشتم ..به آن روستایی که تمام خواستهایم را از من گرفت و خیلی چیزها را به من داد…ساشا و آناهیتا هم همین حرف را می زدنن دو زوج خوشبختی که هیچوقت نفهمیدم اون شب توی اون ماشین چه اتفاقی افتاده بود. ..و صاحب یک پسر شر و شیطونی به نام لهراسب شدن …خان عمو هم کنار دختر و دامادش زندگی می کرد …تا هیچوقت دیگر از دخترش فاصله نگیرد..تا دوباره درد دوری از خانواده را به دلیل کاری که عمه ی طمع کارم کرده بود نچشد.
نگاهی به آینه دوختم که حلقه ی مهتاب و شایا در آن می درخشید و لبخندی زدم …همه خوشبخت شده بودیم ..همینطور پویا که برای همیشه به ایران برگشته بود و با معلم آروین ازدواج کرده بود ..یک اتفاق ساده منجر به عشق آتشین شده بود …همانند عشقی که شایا هر شب از آن به من و آروین می گفت…شایایی که در اوج خستگی از بیمارستان می اومد و با همان خستگی کنارمان می نشست و خیره می شد به خنده های من و آروین و به آرامی می گفت ..همین و بس
من هم خوشبخت بودم ..کنار شایا به اوج خوشبختی رسیده بودم ..بین آن همه حسادت و غیرتش باز هم عاشقش بودم …همانند همان زمانهایی که از انتقام و نفرت پر شده بودم …قهر و دعواهای زیادی با هم داریم اما همیشه می گن زندگی به دعوایی که فقط پنج دقیقه بیشتر نیست شیرین می شه …زندگی ما هم شیرین بود…
لبخندی زدم و باز نگاهم را به دو حلقه در زنجیر دوختم…
اینکه یکی از نزدیکانمون یکی از عزیز ترین کسامون همیچین بلایی سرمون آورده بودن دلمون رو خیلی سوزند…
اولش فقط غم بود…درد بود…بغض بود..اما بعد یکدفعه دیدم همه چیز رفته کنار و یک چیز اومده جلوم…”انتقام”…یک چیزی که اصلا” از جنس من نبود…من ادم این حرفا نبودم…اشتباه می کردم ..فکر می کردم با انتقام حالم بهتر می شه ..می تونم مهتابم رو به آرامش برسونم ولی نشد…چون انتقام هیچ چیزی رو پاک نمی کنه ..نه درد رو نه بغض رو…آرامش نمی آره ..انتقام فقط درد رو بیشتر می کنه یک چیزی مثل تیر خلاص…
اما با بودن شایا و عشقش و آروینی که همیشه همراهم بودن …به اوج رسیدم …به اوج آن خوشبختی که سهم ما بود ..سهم همه ما بود و سهم منی که همه ی مردم آن روستای نفرین شده به اسم عشق ارباب می شناختنم و شایا همیشه با عشق صدایم می زد
“عشق ارباب”
زندگی یک ارزوی دور نیست
زندگی یک جست و جوی کور نیست
زندگی در پیله ی پروانه نیست
زندگی کن، زندگی افسانه نیست…

پایان
17 آبان 1392
نویسنده: سحردریا.م
————-
سپاس بیکران از مهر و محبت شما که همراه و پشتیبان ما هستید
پیام های محبت آمیز شما باعث دلگرمی ما می باشد.
از فردا با رمانی جدید مجدد در کنارتان خواهیم بود.
ایام به کام
شاد باشید 🌹

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا