رمان بهار

رمان بهار پارت ۹۴

5
(4)

_ چرا زود تر پیدات نکردم توله؟

نگاه خیره اش رو تاب  نیاوردم و نگاهم رو به دست های درشتش دادم.

_ مگه گم شده بودم؟

دستشو بالا آورد و با شصتش آروم گونه ام رو نوازش کرد و نجوا کرد:

_ واسه من گم شده بودی عزیزم… الان دیگه پیدات کردم؛ دیگه گمت نمی کنم!

جمله اش من رو ترسوند و دوباره ترس بهم غالب شد. 

این افکاری که نشسته بود توی سرش عاقبت خوشی نداشت و زنگ صدای مادرم پیچید توی گوشم…

بهزاد داشت خطرناک می شد؛ داشت علاقه مند می شد و من اصلا از این وضعیت راضی نبودم.

_ دیر وقته بهزاد، بریم؟

نگاه شیفته اش رو به چشم هام داد و با سر تاییدم کرد .

سریع وسیله هام رو برداشتم و دوشادوش هم بیرون زدیم.

_ خونه ما خیلی از مسیر تو دوره، من خودم اسنپ می‌ گیرم و می‌رم. 

با شنیدن جمله ام اخم کرد و گفت: 

_ حرف های جدیدی می زنی!

جدید نبود ! خدا می دونه که هزاران بار بهش گفته بودم که  راضی نیستم این همه راه رو بیای…

_ جدید نیست؛ خودت می دونی اینو!

بی حوصله سرشو تکون داد و گفت:

_ باشه! حالا بیا سوار شو خسته ام. 

به ناچار باهاش همراه شدم و وقتی راه افتاد،  گفتم:

_ بخدا واسه تعارف نمی‌گم بهزاد، این همه راه لازم نیست بیای منو برسونی، من خودم ماشین می‌گیرم و می‌رم..

هیچ مشکلی هم واسم نداره حتی راحت ترم تا این که تورو بندازم تو زحمت.

کلافه سیگاری آتیش زد و پرید وسط حرفم: 

_ بس کن بهار؛ این وقت شب چی تو سرت گذشته که داری اینارو می‌گی؟ من خسته ام بس کن…

شونه ام رو بالا دادم و دیگه چیزی نگفتم…

میانه های راه صدام زد و گفت: 

_ باید کم کم آماده بشی واسه آزمون وکالت…

سریع و بی مقدمه گفتم:

_ اما من می‌خوام ارشد بخونم…

نیم نگاهی بهم انداخت و سیگار رو توی جای مخصوص خودش خاموش کرد.

_ اشتباه می کنی! اول وکیل بشو بعد ارشد بخون… من هم همین کار رو کردم، اینطوری دفتر   خودتو می زنی و مستقل می شی.‌‌

ولی اونطوری هنوز باید توی دفتر من کار کنی؛ این قدر یاد گرفتی که از پس خودت بر بیای..

معرفیت می کنم به بانک دوستم؛ اول یه مدتی وکیل بانک باش و کم کم کار هاتو پیش ببر…

حرف هایی که می زد،  مثل همیشه منطقی بود و منم هم مثل یه دختر خوب گوش کردم و گفتم:

_ چشم!

با گوشه چشمش نگاهم کرد و گفت:

_ تا شهریور که فارغ التحصیل می شی وقت داری مطالعه کنی و من هم کمکت می کنم، تایم صبح هم برو دفتر و دیگه می تونی خرده کاری هارو انجام بدی تا عصر که من میام… بخوای به اهدافت برسی باید سخت تر‌تلاش کنی…

ذوق زده از این اعتمادش دست هامو به هم  کوبیدم و گفتم:

_ واقعا می تونم صبح برم دفتر؟؟

سرشو به نشون تایید تکون داد و هشدار داد:

_ می تونی ولی…. مراقب رفتارت باش! کار ندی دستم و زحمت هام رو به هدر بدی…

_ نه بخدا نه! کلی حواسم جمع می کنم!

خوبه ای گفت و سر کوچه امون نگه داشت و چند تا کلید داد دستم.

_ صبح زود منشی نمیاد، خودت باید در رو باز کنی.

ذوق زده از کارش، پریدم و محکم لپش رو ماچ کردم.

به وضوح جا خورد و با چشم های درشت شده اش نگاهم کرد .

_ ممنون بهزاد! هیچ وقت یادم نمی‌ره واسم چه قدر تلاش کردی…

چشم های سیاهش نرم شد و با مهربونی نگاهم کرد… 

_ قابلتو نداره توله خانم!

با ذوق از ماشین پیاده شدم و همه شب رو با فکر به اینکه فردا صبح می رم دفتر کیلو کیلو قند توی دلم آب شد.

احساس می کردم دارم می رم دفتر  خودم، توی رویای خودم بودم و از این رویا لذت می بردم…

صبح زود آماده شده بودم و منتظر رسیدن اسنپ بودم؛

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا