رمان بهار

رمان بهار پارت ۸۹

4.4
(9)

_ سلام بهزاد… خوبی؟

چند ثانیه سکوت کرد و خش دار تر گفت:

_ تو بهتر به نظر  میای! من خوب نیستم… بیش از توانم ازت دور بودم…

سر کوچتون هستم میای؟!

از شنیدن جمله اش وحشت کردم و سریع گفتم:

_ ولی من امتحان….

پرید وسط حرفم و کلافه گفت:

_ می دونم… با خودمم داری! تا شب بمون پیشم و برگرد؛

فقط تا شب… منتظرتم بهار دیر نکن

وقتی صدای  بوق اشغال توی گوشی پیچید آه از نهادم بلند شد.

حق داشت این طور کلافه بشه؛ نزدیک به ۲۰ روز بود به هر طریقی پیچونده  بودمش!

دیگه نمی شد… نمی خواستم عصبانیش کنم.

از تمیزی بدنم مطمئن بودم و نیازی به استحمام نبود؛

فقط تند تند یه سری لباس پوشیدم و بعد از چنگ زدن رفرنس های امتحان؛ از اتاقم بیرون اومدم.

_ مامان من می رم خوابگاه پیش بچه ها درس بخونم؛ بر می‌گردم تا شب

بی تفاوت نگاهم کرد و سرشو تکون داد…
اون ها هم با دیدن تلاش زیاد من مطمئن بودند که کار خلافی نمی کنم و همه تمرکزم  فقط روی درس هست و کار…

بهزاد سر کوچه ایستاده بود و با دیدن من ماشین رو روشن کرد.

سریع سوار شدم و بدون سلام گفتم :

_ زود تر بریم بهزاد… یکی می بینه

سرشو تکون داد و راه افتاد…

دقیقا می دونستم داره به چی فکر می کنه که این قدر نفس نفس می زد  و خس خس می‌کرد سینه پر‌از التهابش…

به شهوت بیدار شده اش  فکر می‌کرد و همه تمرکزش، روی همین موضوع ثابت بود.

مدت زیادی نبود ازش دور بودم و تن نداده بودم ولی همین وقفه ای که افتاده بود، یه سدی درست کرده بود واسم…

همه مسیر به همین موضوع فکر می کردم و وقتی رسیدیم خونه هم هنوز کف دست هام عرق کرده بود.

بهزاد لیوانی آب به سمتم گرفت وگفت:

_ رنگت چرا پریده ولوله؟

ولوله نبودم که… این چیزی که بهزاد من رو باهاش خطاب می‌کرد دور ترین توصیف رو نسبت به من داشت…

منی که حالا اینجا کنار این مرد نشسته بودم و می خواستم هوسش رو مدیریت کنم…

_ ممنون!

خش زدم و این صدای گرفته اخم های بهزاد رو توی هم فرو برد.

_ نگو که ترسیدی از من!

به چهره شاکی اش نگاه کردم، من خودم هم نمی دونستم دقیقا چه مرگم هست و چه حس داریم…

ترس بود؟ یا خجالت…؟! یا شاید هم عذاب وجدان…

نمی دونم به چه کوفتی دچار شده بودم ولی هرچی که بود داشت اذیتم می‌کرد.

سکوتم عصبی ترش کرد و کنارم جا گرفت.

_ ببینم تورو بهار!

دست به زیر چونه ام انداخت و سرم رو بالا داد.

_ مگه نگفتم دیگه از من نباید بترسی؟ من دارم همه تلاشم رو می کنم که واسه تو خوب باشم، که اذیت نشی و تو حالا… اینجا، اینطوری رفتی توی خودت و مثل دختر بچه ها  کز کردی؟

لحن مواخذه گرش، اون چشم های سیاهی که حالا علاوه بر‌ خشم، غم هم داشت، من رو به خودم آورد…!

به خودم آورد تا برای بار هزارم اینو توی دلم یادآوری کنم که بهار! همه این ها موقتی هستن…

موقتی برای رسیدن به آرزو هات…

همه اش تموم می شه و تهش تو می مونی و دنیا دنیا خوشبختی…
.
_ خوبم بهزاد، بیشتر به خاطر فشار درس هاست؛ خودت که می دونی!

اخم هاش بیشتر توی هم فرو رفت و با دلخوری رو ازم گرفت.

_ دروغ گوی خوبی نیستی بهار؛ چرا دری وری می گی؟ درس باعث شده مردمک چشم هات گشاد بشه و جمع کنی خودتو؟

من تورو آوردم اینجا که آرومم کنی،  نمی خوام به زور باشه دوباره…

به زور باشه مزه ات می ره زیر این دندون طمع لعنتی…

باعث می شه یادم بیاد چه لعبتی می شی وقتی این طور می ترسی و می لرزی زیرم…

تیز به سمتم برگشت و غرید:

_ تو اینو می خوای؟؟؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا