رمان

رمان بهار پارت ۶

5
(2)

جون نداشتم حتی اعتراض کنم، آخ ضعیفی از گلوم خارج شد و استاد بدن عرق کرده ام رو بالا کشید:

_ تموم شد بهار، بیا اینجا، تموم شد دختر گلم!

صورتمو بوسید و لبشو روی لبم گذاشت…

از داغی لب های تیره اش یه جوری شدم و چشم های خسته امو باز کردم. هنوز در داشتم؛ درد و سوزش شدید…!

***

به سختی لای پلکم رو باز کردم، هوا تاریک بود و هیچ چیزی رو نمیتونستم ببینم.

کمی‌که گذشت، تازه یادم افتاد چی شده و کجام!
هراسون از جا پریدم و درد بدی توی پشتم پیچید….

جیع بلندی کشیدم و خودمو جنین وار جمع کردم!

_ آروم آروم! نچ نچ نچ! ببینمت بهار! بهتری؟ نگا کن منو!

دست گرمش که روی پیشونیم نشست؛ نفسمو با صدا بیرون دادم:

_ دهنمو سرویس کردی، میدونی چند بار پاشویه ات کردم؟ خوبه همشو نفرستادم داخلت!

لب هام خشک شده بود؛ مچ دستشو گرفتم و خودمو بالا کشیدم.

سریع سرمو روی سینه پهنش گذاشت وبه لیوان به خوردم داد…

قبل از قربونی آب میدادن و این بعد از کشتن من یادش افتاده بود بهم آب بده!

_ ساعت چنده؟
_ هشت شب!

وای نه! بدبخت شده بودم. سریع ازش جدا شدم و به سختی از تخت پایین اومدم.

استاد همه نورهارو روشن کرد و زیر بغلم گرفت که بتونم بایستم.

معلوم نبود چه بلایی سرم اورده، اصلا حال خوبی نداشتم!

مظلومانه بغض کردم و نالیدم:

_ بابام منو میکشه، تا این وقت شب اینجا بودم!

موهامو کنار زد و با لحن مخصوص خودش گفت:

_ به گوشیت زنگ زد، جواب دادم گفتم فرستادمش چند تا پرونده از اتاقم بیاره و داری توی دفترم کار میکنی! وقتی گفتم من وکالتتو قبول کردم به شرط اینکه برام کار‌کنی، دیگه چیزی نگفت و قطع کرد…!

دهنم باز مونده بود..! بی حال خودمو بهش تکیده دادم و کمک کرد دوباره دراز بکشم.

دیوانه شده بودم شاید! خودمو برای کی لوس‌میکردم؟ یه بیمار روانی‌که مدام بهم دست درازی میکرد؟!

_ روی شکم بخواب!

_ تورخدا دیگه نه؛ تورخدا استاد!

اخم کرد و بهم توپید:

_ اولا من اسم دارم این قدر نگو استاد! دوما شد من یه چیز بگم تو بگی‌چشم؟ میگم به شکم بخواب بگو چشم!

چشم هاش دوباره همون تیله های تاریکی شد که از سرما هرکسی به لرزه میفتاد!

این وسط من چطور اسم کوچیک اینو یادم میومد؟

ریسک نکردم و به جای بحث، کاری و که ازم خواست انجام دادم……

خیلی میسوخت؛ خودمو جمع کردم و آروم گفتم: آخ!

سعی کن چیزای سفت نخوری فعلا، تا یکی دوروز آینده خوب میشه.

_یکی دوروز؟!!!

عطر تلخش با بوی عرق تنش ترکیب شده بود، یه بوی خاص که باعث میشد نفس هامو عمیق تر بکشم…!

توی آغوشش گم شده بودم، بوسه آرومی روی لبم کاشت و همون جا گفت:

_ شام گرفتم، پاشو بریم پایین!

فرصت نداد که چیزی بگم، دستمو کشید و وقتی سر پا ایستادم؛ یه تاپ شلوارک عروسکی تنم کرد و ذوق زده گفت:

_ دیروز خریدمش؛ برای تو!

برای خودش برنامه ریزی هم کرده بود! هه…
مچ دستمو گرفت و باهم از پله ها پایین اومدیم.
خونه اش واقعا زیبا بود، دلم میخواست ساعت ها بشینم و جز به جزءشو نگاه کنم.

خونه فرزاد با اینکه شیک بود ولی زمین تا آسمون با اینجا فرق میکرد.

پشت میز نشستم و از درد لبمو گاز گرفتم. خدا میدوست تا کی باید اینجور درد میکشیدم موقع نشستن !

یه ظرف غذا جلوی خودش گذاشت و کاسه سوپی هم برای من!

متعجب به غذام نگاه کردم و نق زدم:

_ من سوپ دوست ندارم!

_ گفتم که چند روز باید غذای سبک بخوری تا زخمت خوب باشه!

قاشقِ توی سوپ رو بالا آوردم و چندش ناک بهش نگاه کردم.

آدم بد غذایی بودم همیشه ؛ مخصوصا از چیزای آبکی بدم میومد.

ولی مگه میتونستم جلوی اون چشم غره های تاریک تاب بیارم؟!

بی میل اولین قاشق رو توی دهنم گذاشتم و سخت قورتش دادم…

یکم مزه مزه اش کردم؛ نه…! طعم خیلی خوبی داشت و خوشم اومد!

قاشق های بعدی رو با میل بیشتری میخوردم و وقتی تموم شد به صندلی تکیه دادم:

_ من باید برم!
_ هرچی دیر تر بری بهتره.
_ چرا اون وقت؟!

نگاه خیره ای به چشم هام انداخت و سرد گفت:

_ چون بابات میکشتت!

جمله اش خون رو توی تنم لخته کرد؛ نکنه بهم دروغ گرفته باشه…؟!

چند بار محکم پلک زدم تا حرفشو هضم کنم و ناباور به چشم های خنثی اش خیره شدم.

_ دروغ گفتین که بابام زنگ زده؟!

_ نه! ولی همچین خوشش هم نیومد که داری برا من کار میکنی و تصمیمت برای طلاق جدیه!

دیگه معتل نکردم، تا همین جا هم خیلی دیر شده بود. دردم رو نادیده گرفتم و بعد از پوشیدن لباس هام پایین اومدم.

استاد دستشو توی جیب شلوارش فرو کرده بود و بهم نگاه میکرد.

خداحافظی سردی کردم و از جلوش رد شدم.
خودشو با دو قدم بلند بهم رسوند و گفت:

_ بذار برات اسنپ بگیرم.

شونه ام و بالا انداختم و منتظر شدم.بهتر از این بود که توی جاده منتظر ماشین بایستم؛ اونم توی تاریکی شب.با شانس همیشه همراهم!

_ تا پنج مین دیگه دم در ساختمونه.
_ ممنون

سرشو تکون داد و تا دم در همراهم اومد؛ کفش هامو پوشیدم و قبل از رفتن دوباره صداش متوقفم کرد:

_ بهار؟!
_ بله!

کارتی به طرفم گرفت و ادامه داد:

_ این شماره منه؛ فکر میکنم بهتره شماره توهم داشته باشم.فارغ از صمیمیتتومون؛ برای کار های طلاقت!

هه صمیمیت…! اسم این کار هرچیزی میتونست باشه به جز صمیمیت…!

کارت رو ازش گرفتم و گفتم:
_ بهتون پیام میدم استاد.‌
_ بهزاد صدام کن؛ وقتی تنهاییم!

پس اسمش بهزاد بود! باشه ای گفتم و وقتی در رو بست؛ از ساختمون بیرون اومدم.

چقدر اسم و فامیلیش به هم میومد: بهزادِ بهراد!
معلومه پدر مادر باسلیقه ای داشته.

سوار اسنپ شدم و توی دلم هرچی صلوات و دعا و نزر و نیاز بود خوندم تا امشب داستان نشه.

بیش از اندازه تحملم بلا سرم اومده بود و سروصدای بابا؛ آخر خط میشد برام.

وقتی رسیدم؛ آروم کلید انداختم و پاورچین پاورچین وارد سالن شدم.

همین که در رو باز کردم با دیدن خونه بادم خوابید. از این بهتر نمیشد!

مامان و بابا اخم کرده نگاهم میکردند و فرزاد اون طرف تر، با چشم هاش برام خط و نشون میکشید! عالی شده بود…!

_سلام!

انگار همین کلمه برای طوفانی که انتظارم رو میکشید؛ کافی بود!

بابام از جا پرید و با چند قدم بلند جلوی روم ایستاد؛ از چشم هاش خون می بارید!

سیلی محکمی به صورتم زد و غرید:
_ بی شرف کجا بودی؟!!!

دستمو روی صورتم گذاشتم، از دردش دلم به درد اومده بود، دردی که بیشتر از قسمت قلبم؛ حسش میکردم.

_ پیش استادم بودم، دارم کار‌میکنم بدون منت هیچ کس!

_ تو غلط کردی؛ این که شوهرته خبر داره؟

نگاهمو به صورت غمگین فرزاد دادم….
نه خبر نداشت! مهم نبود که خبر داشته باشه!

_ این آقا اسمی شوهر منه، چقدر بگم بهتون؟ نِ میِ خدا مِش…!

بابام دستشو روی قلبش گذاشت و با اون یکی دستش دوباره بهم سیلی زد!

درد میکرد جاش ولی اینم مهم نبود. من نمیخواستم با این مرد زندگی‌کنم، الان زجر میکشیدم بهتر بود تا یه عمر خودم رو از بین ببرم و کنار آدم اشتباهی باشم.

جلو چشم های به خون نشسته هر سه نفرشون، رفتم توی اتاق و در رو بهم کوبیدم‌.

به جهنم که غرورم جلو فرزاد خورد شد، مگه چقدر میخواستم ببینمش ؟؟
مسافر امروز و فردای زندگی‌من بود…دیر یا زود فراموشم میکرد.

با فکر به همین مزخرفات والبته درد بد پشتم، به خواب عمیقی فرو رفتم و تا ظهر فردا هم بیدار نشدم.

نزدیک های ظهر با سروصدای مادرم بیدار شدم.
مدام اسمم و صدا میزد و زیر لب هم نفرینم میکرد.

بی توجه بهش بیرون رفتم و بعد از شستن دست و صورتم گفتم:
_ باز چیه؟؟

_ فرزاد زنگ زده میگه آماده شو عصر میاد دنبالت!

پناه بر خدا…! دنبال من بیاد برای چی؟ قبل از اینکه خودم سوالم بپرسم به حرف اومد و گفت:

_ گفت برید خرید طلا و جواهر عروسی بعد هم اگه وقت بشه چند تا مزون ببینی!

فکر میکردم دارم اشتباه میشنوم!

_ معلوم هست چی میگی مامان؟ فکر کنم دیشب حرفمو بدون هیچ ابهامی زدم. من نمیخوامش حالا برم خرید عروسی؟ حالت خوبه تو؟

_ تو بگی! بابات دیشب با فرزاد حرف زد، ۳۰ روز دیگه هم عروسیته؛ ما که آبرومونو از سر راه نیاوردیم…!

_ مامان من به چه زبونی باید بگم؟؟؟ ها؟؟؟

خونسری عجیبی داشت ؛ طوری که دلم میخواست سرش داد بزنم یا حداقل بلایی به سرم خودم بیارم.

عصبی به سمت اتاقم رفتم و تازه یادم به کارت
استاد افتاد.

سریع شماره اش رو گرفتم و بعد از چند بوق صدای سرد و خشکش بلند شد:
_بفرمائید…!

_ سلام استاد، منفرد هستم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا