رمان بهار

رمان بهار پارت ۶۶

4.3
(3)

خسته بودم از بس با این زن نفهم کل کل کرده بودم.

_ خب من این ترم الف شدم، طبق قانون می تونم ۲۲ واحد بردارم؛ چرا اجازه نمی دید؟

سیستم رو چک کرد و کلافه گفت:

_ دست من نیست؛ اعضای هیئت علمی دانشگاه مخالف هستند؛ برو با خودشون مشکلت رو حل کن.

از شدت تعجب ابرو هام بالا پرید.

چرا باید اساتید با این کار مخالف باشن؟

اصلا اون ها کی این قدر دقیق روی این چیزا نظر می دادند و براشون مهم بود بین این همه دانشجو کی چیکار می کنه؟

سوالم رو به زبون آوردم و کلافه تر از اون گفتم:

_ چرا مخالفن آخه؟ اصلا کدومشون؟

سرشو از سیستم بالا آورد و گفت:

_ نمی دونم! فقط مدیر گروه اینو به من گفته؛ برو اتاق دکتر مشکلتو با خودشون حل کن.

چشمم رو توی کاسه چرخوندم و نفسمو کش دار بیرون دادم.

خدایا خودت بهم صبر بده.

تا می خواستم یکم به خودم بیام و با چیزی سرم رو گرم کنم؛ اینجوری می خورد تو پوزم!

چاره ای نداشتم باید می رفتم و با خودش شخصا صحبت می‌کردم.

خداروشکر جزو استاد های سن بالا و خوش اخلاق دانشکده بود و همین می تونست نقطه مثبتی باشه.

به سمت اتاقش رفتم و بعد از چند تقه به در اتاقش، صدای خسته و سالخورده اش بلند شد:

_ بفرمائید.

مودب وارد شدم و بعد از سلام دادن به سمت میزش حرکت کردم.

_ در خدمتم خانوم.

عزیزم… چقدر‌مهربون بود!

حالا اگر کارم پیش بهزاد گیر بود؛ با اخم و تخم آن چنان برزخی نگام می کرد که پاک یادم می رفت اصلا چی می خوام بگم!

_ ببخشید آقای دکتر؛ خانم رسواد گفتند بیام اینجا چون مدیر گروه محترم با انتخاب واحد من مخالف هستند،

می تونم بپرسم شما چرا مخالف هستید؟ از من خطایی سر زده؟

با شنیدن حرفم چشم هاش باریک شد و پرسید:

_ اسمتون؟
_ منفرد هستم؛ بهار منفرد!

با شنیدن اسم و فامیلیم؛ چهره اش تغییر کرد و لبخند شیطونی گوشه لبش نشست.

لبخندی که به شدت منو معذب کرد و باعث شد خیلی ضایع یه قدم از میزش فاصله بگیرم.

_ خانم منفرد؛ انتخاب واحد شما توسط یکی از اعضای هیئت علمی دانشگاه بررسی شده و
ایشون از من درخواست کردند تا به کارشناس بخش نامه بزنم؛

حالا چه اصراری دارید بیشتر از حد مجازِ ترم، واحد بردارید؟

بو های خوبی به دماغم نمی رسید و نمی تونستم روی سوال دکتر تمرکز کنم.

بهش خیره شدم و بی توجه به چیزی که پرسیده بود؛ گفتم:

_ می شه بفرمائید کدوم یکی از استادان؛ مخالف هستند؟

سرشو تکون داد و کوتاه گفت:

_ دکتر بهراد!

با شنیدن اسمش همه بدنم به آنی داغ شد و دود از گوش هام بیرون زد.

چرا این مرد دست از سر من بر نمی داشت؟؟
پس کار خودش بود، خود لعنتیش‌‌…

تشکر کوتاهی کردم و از اتاق بیرون اومدم.

دلم می خواست ناخون هام توی گوشت صورتش فرو کنم و چشم های سیاهشو از کاسه در بیارم.

به چه جراتی، به خودش اجازه می داد توی کار های من دخالت کنه؟

اصلا کی قرار بود این سایه شومش از سر من کنده بشه؟

نمی تونستم در برابر این کارش بی تفاوت باشم؛ هرچقدر سعی کردم ازش دور باشم انگار که نمی شد.

باید می رفتم تا باهاش صحبت کنم و بفهمم دلیل این کار های مسخره اش چیه؟!

با همون اعصاب خراب به سمت اتاقش پا تند کردم و اصلا خوب نتونستم از دکتر تشکر کنم.

وقتی رسیدم؛ اولش نمی خواستم در بزنم ولی به لحظه فکر کردم شاید کسی توی اتاقش باشه!

اگر کسی بود و این جوری من رو می دید؛ همه جا سریع پخش می شد که من و بهزاد با هم سر و سری داریم.

مجبور بودم به در زدن….

وقتی صداش بلند شد: در رو باز کردم و وارد شدم.

خداروشکر هیچ کس توی اتاقش نبود و مثل همیشه سرش رو فرو کرده بود توی لپ تاپش و مدام چیزی رو یادداشت می کرد.

سکوتم رو که دید؛ سرشو بالا آورد و با دیدنم، ابرو هاش بالا پرید.

عینک مطالعه اش رو برداشت و گفت:

_ چی شده بهار؟

کافی بود…
همین سوال کافی بود تا منفجر بشم و به سمتش برم.

_ واسه چی این کارو می کنی؟؟،؟؟ من و تو دیگه بهم ربطی نداریم!

من اون طلاقی کوفتیو گرفتم بهت گفتم میام خودمم دو دستی قربانی میکنم واست؛

ولی قرار نبود بری و هر کار که دلت می خواد انجام بدی!!!

نفس نفس می زدم و بهزاد با تعجب نگاهم می کرد.

حق داشت… من کم پیش میومد در برابرش این قدر خودم رو محکم و نترس بگیرم.

یکم که به خودش اومد؛ کم کم؛ ابرو هاش توی هم پیچ خورد و گفت:

_ این چه رفتاریه؟

_ از من می پرسی؟؟؟ رفتار خودتو نمی بینی؟؟؟

چرا رفتی به آموزش گفتی برا من انتخاب واحد انجام ندن؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا