رمان بهار پارت ۶۵
از این کسی که ساخته بودمش، شکشته؛ داغون و دست خورده…
اشک هام یکی پس از دیگری روی صورتم می ریخت و هیچ اعتنایی بهش نمی کردم.
برام مهم نبود… مهم نبود چند نفر این اشک ها رو می بینن و چه فکر هایی در موردم می کنند…
کنار خیابون و راه می رفتم و گریه می کردم.
بند کوله ام رو محکم گرفته بودم و اون شدت خشم رو سرش خالی می کردم.
به هق هق افتاده بودم و بعد از مدتی احساس کردم حالم بهتره.
گوشه خیابون نشستم و سرم رو روی زانو گذاشتم.
احساس بهتری داشتم؛ کاش این بغض رو زود تر از این ها شکسته بودم.
زود تر از این ها آروم شده بودم.
با خستگی از جا بلند شدم و تازه متوجه موقعیتم شدم.
توی خیابون های بالا شهر چه می کردم من؟!
تا خونه فاصله زیادی داشتم و اگر می خواستم تاکسی بگیرم پولم بهش نمی رسید.
یکم اطرافم رو نگاه کردم و وقتی متوجه شدم که دقیقا کجا هستم؛ آه از نهادم بلند شد.
حداقل باید یک ساعت پیاده روی می کردم تا می رسیدم به جایگاه مترو…
پول تاکسی هم نداشتم؛ به بدبختی خودم رو جمع و جور کردم و راه افتادم.
تا همین جا هم خیلی راه اومده بودم و پاهام گزگز می کرد.
به هر سختی بود خودم رو به مترو رسوندم و خسته و کوفته روی صندلی هایی که کم پیش میومد خالی باشه، نشستم.
هنوز هم نمی دونستم باید چیکار کنم؟
بعد از کار بهزاد چی به سر من میومد؟!
آینده ام خراب می شد؟ نه…! قطعا که اینطور نمی شد.
باید خودم رو جمع و جور می کردم تا بتونم پول به دست بیارم.
حالا حالا به فکر ازدواج نمی افتادم و به زندگی و آینده ام می رسیدم.
به قول بهزاد من زن متاهل بودم، هرچند فقط عقد بودیم ولی می تونستم همین باکرگی نداشته رو گردنش بندازم؛ نمی تونستم؟!
با همین فکر های عجیب و غریب بالاخره به خونه رسیدم و کلید انداختم و وارد شدم.
از بس راه رفته بودم همه پاهام درد می کرد و حتی نا نداشتم سر پا بایستم.
سریع خودمو به آشپز خونه رسوندم و یه لیوان آب ریختم.
_ علیک سلام بهار خانوم؟
با شنیدن صدای مامان به طرفش برگشتم و بی حال گفتم:
_ سلام مامان!
_ چیکار کردی؟ تموم شد؟ کنده شدی از اون بیچاره؟
نمی دونم چرا؛ ولی احساس می کردم صدای مامان بغض داره.
بهش خیره شم و کوتاه گفتم:
_ اره!
_ حالا می خوای چیکار کنی؟ از اون طفل معصوم جدا شدی؛
مارو بی آبرو کردی و حالا اومدی و پررو پررو می گی آره؟ خوشم باشه…!
نمی دونستم رفتار مامان بابت چیه..؟!
خسته تر از این بودم که باهاش بحث کنم؛ داشتم به سمت اتاقم می رفتم که دوباره صداش بلند شد:
_ کارت به جایی رسیده که کم محلی هم می کنی؟ هنوز طلاق نگرفته یاغی شدی؛
من که به بابات گفته بودم تو طلاق بگیری دیگه نمی شه جلوتو گرفت!
عصبیم کرده بود…
داشت همه سیستم اعصابم رو با ناخون هاش خراش می داد.
روی پاشنه چرخیدم و نالیدم:
_ خسته ام…! اگر بهم دلداری نمی دی، اگر مهر مادری نداری؛ حداقل زخم زبون هم نزن.
من اون بیرون به اندازه کافی زخم زبون می شنوم، اگر زبون شیرین نداری؛ حداقل کاممو تلخ نکن.
دیگه نموندم تا واکنشی نشون بده و به اتاقم پناه بردم.
باز هم احساس بغض داشتم ولی دیگه کافی بود.
برای هرچیز باید یک بار عزاداری می کردم؛ یک بار غصه می خوردم و فقط یک بار اذیت می شدم.
زیاد از حد هرچیزی بد بود…
روی تخت دراز کشیدم و از شدت خستگی بی هوش شدم.
_ ۲۲ واحد برای این ترم زیاده خانم منفرد؟!
رمان بهار خیلی رمان خوبیه ولی
چرا انقدر پارت گذاریاتون کمه آخه آدم تا میاد به جاهای خوب برسه پارت تموم میشه خو
نمیشه اگر روزی یه پارت میذارید لااقل یه پارت طولانی بذارید