رمان بهار

رمان بهار پارت ۲۹

5
(4)

قبل از اینکه سوالی بپرسم توی صورت خودش زد و گفت:

_ این چه کاریه می کنی دختر؟ اگه دوستت بهمون خبر نمی داد تو اصلا نمی‌خواستی بگی‌افتادی رو تخت بیمارستان؟ مگه تو بی

خانواده هستی؟ مگه بی کس و کاری دختر؟؟؟

از کدوم دوستم حرف می‌زد؟
رگباری می‌گفت و امان نمی داد من هیچی‌بگم.

پشت سرش بابا وارد شد و اون هم اخم هاش توی هم بود.

با دیدنش معذب شدم.
می دونستن چه عملی داشتم؟

خاک بر سرم!

مامانم ملحفه بیمارستان رو روی بدنم کشید و ادامه داد:

_ چرا سر خود کار می کنی؟ حالا گیرم که می‌خوای طلاق بگیری، پس‌دیگه دختر‌ما نیستی؟ دوستت می‌گفت به ما نگفتی چون

فکر‌می‌کنی برامون مهم نیستی!

دوباره توی صورت خودش کوبید و گفت:

_تو مهم نیستی برا ما؟ مگه ما چند تا بچه داریم آخه؟

کی بود این دوست لا مصب که من نمی‌شناختم؟
قطعا استاد رو نمی گفتن.

هنوز به این مرحله از عرفان نرسیده بودند که از دوست پسر من، اونم این طور بی پروا یاد کنند!
پس‌قطعا مسئله چیز دیگه ای بود.

سعی کردم توی این موضوع وارد نشم و حرفی نزنم تا کار خراب بشه و سوتی بدم.

برای همین خیلی کوتاه تایید کردم و گفتم:

_ نمی‌خواستم توی زحمت بیفتین.

چنگی‌به صورتش زد و رو به بابا گفت:

_ بیا تحویل بگیر‌مرد، اینم از دخترت. مگه ما غریبه هستیم. جز‌ما کیو داری‌آخه؟

بالاخره بابا مداخله کرد، جلو اومد و دستشو به علامت سکوت بالا آورد.

نگاه طولانی بهم انداخت و اخم هاش توی فرو رفتند.

خیلی معذب بودم، دمر خوابیده بودم و وضعیتِ ناجوری داشتم.

با دو قدم بلند بالای سرم ایستاد و جدی گفت:
_ حالت خوبه؟

چقدر دلنشین بود همین دو کلمه ای که به زبون آورد .

بابا آدم خیلی جدی بود.
شنیدن همین حرف هایی که هر چند ساده بود، برای من خیلی لذت بخش بود.

سرمو تکون دادم و خجول زمزمه کردم:
_ آره!

با چشم و ابرو های بابا، مامان هم ادامه نداد و چند دقیقه ای سکوت حکم فرما بود.

دلم خیلی شور می زد.
اگه نا غافل بهزاد میومد توی اتاق چی؟

از طرفی هم فکر‌می‌کردم این ها همه زیر سر خودشه.

توی ذهنم دنبال جمله می‌گشتم تا سوالم رو بپرسم، طوری که سوتی نداده باشم و برام بد نشه.

همینطور که دمر و خوابیده بودم، نگاهی به جفتشون انداختم.

مامانم چشم بسته ذکر می‌گفت و بابا هم اخم داشت.

یکم صدامو صاف کردم و در نهایت با لحن آروم و محافظه کارانه ای گفتم:

_ مامان؟! دوستم کی بهتون خبر داد؟

چشم هاشو باز کرد و با چشم غره گفت:

_ همین نیم ساعت پیش، زنگ زد گفت از من نشنیده بگیرین که بهار باهام قهر می کنه!

_ آهان! خودش کجاست الان؟

سوالم رمزی بود؛ می خواستم سر از جنسیت این دوست عجیب و غریبم در بیارم.

دوستی که هیچی ازش نمی‌دونستم.

مامان تسبیح رو بوسید و شونه هاشو بالا انداخت و گفت:

_ من چه می دونم، حتما خونه دیگه. دختر این موقع شب یا تو خونشه، یا توی خوابگاه!

پس دختر بود!
دیگه کم کم داشتم مطمئن می شدم اینا زیر سر بهزاده.

همش با اون جمله ای که گفتم؟

که دلم می‌خواست خانواده ام کنارم باشن؟
از بهزاد بعید بود همچین کار هایی.

دیگه سوالی نپرسیدم و تا صبح مامان پیشم موند.

بابا هم به خاطر خستگی و میگرنی که داشت، خداحافظی کرد و رفت.

واقعا حضورشون خیلی موثر بود.
قبل از اینکه بیان، مثل آدم های بی خانواده و بی کس و کار مغموم و نا امید بودم ولی حالا قوت قلب داشتم.

احساس می کردم سایه سر دارم و اونا حمایتم می کنند.

خدارو هزار مرتبه شکر که بهزاد رفت، تحمل اون، اونم تو همچین وضعیتی که داشتم، از وحشت ناک ترین چیز هایی بود که می تونستم بپذیرم و باهاش کنار بیام.

با آرامش حضور مامان، چشم هامو بستم و سعی کردم خوابم.

درد پشتم زیاد بود ولی دلگرمی حضور مامان، اون درد هم از بین برده بود و بعد از چند دقیقه، به خوابی آروم رفتم .

صبح با صدای پرستار بلند شدم.
سرمی به دستم زد و بعد از خوردن صبحانه بهم گفت:

_ خانمی اگر‌مشکلی ندازی، می تونی تا ظهر مرخص بشی.

خوشحال از حرفی که زد چشم هام درخشید و سریع گفتم:

_ نه من حالم خوبه؛ هیچ مشکلی هم ندارم.

خوبه ای گفت و از در بیرون رفت.
چشم های مامان قرمز شده بود و مشخص بود شب‌ خوبی نداشته.

شرمنده بهش نگاه کردم و گفتم:

_ الهی بمیرم؛ نتونستی بخوابی مامان؟

سرشو بالا انداخت

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا