رمان بهار پارت ۱۴
شرم زده چشم هامو بستم و انگشت استاد روی نقطه حساسم نشست.
چقدر بی رحمانه بود که حتی نمیتونستم ناله کنم…!
از خودم شرم داشتم، از داشتن همچین حس هایی از این بی جنبه بازی ها…. شرم داشتم و نمیتونستم باهاشون مقابله کنم.
استاد روم خیمه زد و با سیاهی مطلق چشم هاش نگاهم کرد.
هرچیزی که توی اون تیله های به ظاهر خونسرد بود؛ من رو به وحشت می انداخت….
طوری که ناچار میشدم چشم هامو ببندم.
استاد گاز آرومی از چونم گرفت و گفت:
_ درد میکشی ولی هیچی نمیگی؛ چون اگر بگی بدتر جرت میدم!
قطره اشکی از شنیدن جمله اش از کنار چشمم سر خورد و استاد با لبش مهار کرد.
دستشو زیر کمرم انداخت
لباس هامو دونه به دو نه از تنم بیرون کشید و چند ثانیه معطل کرد تا گرمی بدنش همه سلول های وجودم رو بسوزونه.
کاملا زیرش گم میشدم؛ وزنشو روی دست هاش انداخته بود و آروم پشت گردنم رو بوسید.
_ دختر بیچاره من! نمیتونی حرف بزنی؟ نمیتونی تکون بخوری؟!!
سوال هاش بدون جواب میموند و از بی پاسخیِ من غرق لذت میشد.
همین جمله اش کافی بود تا عمق فاجعه رو بفهمم؛
بی حال شدم و سرم روی بالش افتاد!
اصوات نامفهومی از دهنم خارج میشد و استاد بدون هیچ رحمی توی وجودم ضربه میزد و بهم فحش های رکیک میداد.
جز درد هیچ حسی نداشتم، نه حس زندگینه عزت نفس نه هیچ دیگه ای!
شبیه یه ربات هرزه فقط سرویس میدادم!
استاد وقتی دید هیچ حرفی نمیزنم منو برگردوند.
تار میدیدمش؛ خوب نمیتونستم تحلیلش کنم!
چند تا سیلی به صورتم زد و وقتی دید تا چه اندازه حالم بده؛ زیر لب فاک غلیظی ادا کرد و منو توی بغلش فشرد.
سرمو روی بالش گذاشت و یه لیوان آب برام ریخت.
یکم از آب رو که خوردم تازه نفسم جا اومد و ناله ریزی کردم.
_ آروم عروسک قشنگم؛ آروم! خودت عصبیم کردی؛ مگه نگفتم هیچینگو؟!
اشک گرمی از گوشه چشمم چکید؛ با انگشتش اون قطره رو گرفت
یا صدایی تحلیل رفته گفتم:
_ دیگه نمیتونم؛ ولم کنین استاد.
_ میتونی عسلم، میتونی.
منو دوباره برگردوند و یکی از کوسن ها رو زیر شکمم گذاشت.
هرچقدر تلاش کردم تا از دستش خلاص بشم نشد…
مظلوم گریه میکردم و هق هقم توی دست های بزرگش خفه میشد.
محکم دهنم رو گرفته بود تا جیغ هام بلند نشه.
نمیدونستم چرا این قدر روی صدا حساس عمل میکرد؟!
جنین وار توی خودم جمع شدم و سرمو توی بالش فشار دادم.
چند دقیقه ای که گذشت، استاد منو توی بغلش جمع کرد و کنار گوشم گفت:
_ مگه نگفتم حرف نزن؟ چرا کاری میکنی اذیتت کنم؟
اشک توی چشم هام دوید و با بغض نالیدم:
_ مگه میتونم هیچینگم؟ اصلا میدونین چه دردی دارد؟
اخم هاش ذره ای تکون نخورد ولی رنگ چشم هاش کمی دودی تر شد و اشاره کرد سرمو توی سینه اش بذارم.
مطیعانه گوش کردم و اجازه دادم عطر تلخش زیر دماغم بشینه.
_ تلاش کنی میشه؛ من خوشم نمیاد زیرم دست و پا بزنی و جیغ بکشی.
دماغمو بالا کشیدم و سکوت کردم.
استاد مثل همیشه به کمرم ضربه زد و من با هر تکون دستش؛ چشم هام گرمترمیشد.
انرژی فوق العاده ای توی دست هاش داشت.
در حدی که معجزه اون ضربه های خارق العاده؛ وقتی توی کمرم مینشست؛ درد هام کم و کمترمیشد.
این قدر این کارو کرد تا مثل گربه های لوس ناله کردم و صورتم رو به گردنش مالیدم.
ضربه محکمیبه کمرم زد و زیر لب چیزی گفت
هنوز خوابم نبرده بود که حرکت دستش متوقف شد؛ سرمو بالا آوردم و مظلوم نگاهش کردم.
سوالی ابروهاشو بالا انداخت و گفت:
_ چی شده؟
خودمو بهش فشار دادم و همینطور که چشم هامو می بستم گفتم:
_ بزنین تو کمرم لطفا!
چشم های گرد شده اش رو حتی پشت پلک های بسته ام هم میدیدم، نمیدونم چم شده بود ولی دلم میخواست این کار رو بکنه.
چند ثانیه طول کشید و دوباره دستش شروع به ضربه زدن کرد.
لبخند آرومی روی لبم نشست و این بار به خواب عمیقی فرو رفتم .
توی خواب خوش بودم که استاد با صدای بلندی اسمم و صدا زد.
مثل فنر از جا پریدم و ترسیده نگاهش کردم.
_ من گشنمه، بیا غذا بخوریم!
دهنم خشک شده بود از ترس؛ دلخورنگاهش کردم و گفتم:
_ خب خودتون میخوردین؛ لازم بود حتما منو بیدارکنین؟ اونم با این همه خشونت؟
_تنهایی نمیچسبه؛ پاشو بیا پایین.
بی حال پشت سرش راه افتادم و میز رو چیدم.
در سکوت نشسته بود و نگاهم میکرد.
وقتی کارم تموم شد نشستم و استاد با کنجکاوی به محتویات بشقاب ها خیره شد.
_ بوش که خوبه؛ ببینم طعمش چطوره!
قاشقی توی دهنش گذاشت و همزمان چشم هاش بسته شد…
میدونستم خوشش میاد؛ حس شیرینی از ستاره های چشم هاش به وجودم سرازیر شد و خودمم شروع کردم به خوردن.