رمان بالی برای سقوط

رمان بالی برای سقوط ۸۹

5
(2)

با نفس بند آمده‌ای که از یادآوری آن خاطرات کذایی بود، سکوت کردم و با چشمانی بهم فشرده سرم را به زیر فرستادم.

– نمی‌تونم…تو ذهنم نمی‌گنجه…مگه می‌شه قبل از طلاق آزمایش نتونه حامله بودن تو رو مشخص کنه!

فشردگی چشمانم بیشتر و لبانم روی هم به لرزه درآمدند. آن خاطره‌ی آخر به قدری برایم مقدس بود که حاظر نبودم برای کسی تعریفش کنم.
دلم نمی‌خواست هیچ شک و شبه‌ای به آن شب وارد شود.

– چون اونموقع حامله نبودم!

چشم باز کردم و قطره‌ی اشکم پایین ریخت.
صورت مبهوت و حیرت‌زده‌اش مقابل دیده‌گانم نقش بست.

– یَ…یَع…یعنی…

با دیدن اشک راه گرفته از گوشه‌ی چشمانم با عصبانیت از روی صندلی بلند شد.
لام تا کام باز نمی‌کردم.

عمراً می‌گفتم فرازی که یک دقیقه نمازش جابجا نمی‌شد الکل مصرف کرده بود…نمی‌گفتم آن شب با تمام وجود گریه می‌کرد…نمی‌گفتم!
آن شب و تمام خاطراتش فقط برای من و او بود.

***

– چرا اِنقدر گرفته‌ای؟

مسکن را به همراه لیوان آبی یک نفس بالا بردم و پلکی از شدت تورم و درد رگ‌های سرم باز و بسته کردم.

– یکم با رضا بحثم شد گریه کردم!

– این رضا چی داره هر سری که تو باهاش حرف می‌زنی یه فصل مرتب گریه می‌کنی؟

جلو رفتم و با لبخند محوی روی صندلی نشستم.

– محدثه امروز رضا راجب یه چیز مهمی صحبت کرد…چیزی که خودت بهتر از من می‌دونی چند ساله که ازش فراریم!

سری تکان داد و تا لب باز کرد حرفی بزند آوینا عروسک به بغل وارد آشپزخانه شد.

– مومونی؟

چشمانم به زیباترین حالت ممکن درآمدند و من همچنان پس از پنج سال با یادآوری اینکه یک مادرم ذوق مرگ می‌شدم.

– جان مومونی؟

– خَلگوشی (خرگوشی) چِلا نمی‌خوابه؟

دستانم را برای بغل کردنش باز کردم که اخم کرده قدمی پس کشید.

– من الان جدیم مومونی!

محدثه دست روی دهان می‌گذارد و پقی زیر خنده می‌زند و من این‌بار با لبخند عریضی قربان صدقه‌اش می‌روم.

– بگو ببینم این جدی بودن رو از کی یاد گرفتی موش موشیِ من؟

چشمانش گشاد شد و دخترکم وقتی هیجان داشت اینگونه خودش را لو می‌داد.

– املوز دیدم هیوا داشت با عمو آ…

و همیشه در گفتن کلمه‌ی آدان گیر می‌کرد و محدثه در ادامه‌ی جمله‌اش گفت:

– آدان!

– آلِه…همین…داشتن دعبا (دعوا) می‌کلدن (می‌کردن) بعدش هیوا دُفت من جدیم!
جدی یعنی چی؟

محدثه با قهقه‌ی بلندی از روی صندلی بلند شد و به سمت جسم شیرین و کوچکش قدم برداشت و شروع به بوسیدنش کرد.

– آخ خدا…من اگه تو رو یه روز نبینم که می‌میرم!

آوینا به شکل زیبایی اخم کرد و از بغل محدثه خودش را بیرون انداخت.

– ولی من جدیم مَ مَ!

سرم را روی میز گذاشتم و شروع به خنده کردم.
میل شدیدی به کندن لپ‌هایش و خوردن سر و صورتش داشتم. صدای خنده‌ی بلند محدثه در فضای آشپزخانه پیچید و سرم را از روی میز بلند کردم.

– آخه محدثه دور این جدی بودنت بگرده…چته جوجم؟

عروسکش را نزدیک صورتش نگه داشت و سرش را کمی به سمت شانه‌اش مایل کرد.

– جدی یَنی چی خُب؟

– به کسی می‌گن جدی یعنی نمی‌خواد شوخی کنه…یه حرفی می‌خواد بگه که به گوش بشینه!

محدثه نیم نگاه خنده‌داری به سمتم انداخت.
با خنده منتظر بودم معنی جمله‌ی دومم را بپرسد که کلا بیخیال شده جلو آمد و کنار یکی از صندلی‌ها ایستاد.

– مَ مَ بیا بِذالَم رو شَندَلی!

با خنده بلند شدم و دو کاسه‌ی بستنی جدا شده را از درون یخچال بیرون آوردم و جلویشان گذاشتم.

– پس تو چی؟

دستی روی پیشانی‌ام کشیدم.

– فعلا سردرد ولم نکرده…بخور مامان جان باهاش بازی نکن آب می‌شه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا