رمان بالی برای سقوط پارت ۷۰
– آنا خودتی؟
هر چند برق چشمانش واضحتر و شفافتر از اعترافش بود. گویی در فضا به سر میبرد که با لبخندی مشغول تماشای سقف بود و توجهی به سر و صدا و ادا و اطوار من نشان نمیداد.
– آنا؟
همچنان مشغول فکر کردن به رؤیایش بود که الیاسی کت و شلوار پوش به در نیمه باز اتاق ضربهای زد و باعث ایستادن من شد.
با صدای بلندی که بتواند آنا را به خودش بیاورد لب باز کردم:
– بفرمایید دکتر الیاسی!
آنا یکهو هول شده از جا برخاست و به سمت در برگشت.
اما خب…جالبی قضیه این بود که الیاسی نگاهش اول روی آنا نشست و همین کارش یک وری شدن لبخندم را به همراه داشت.
– آقای دکتر؟
دکتر به خود آمده گلویی صاف کرد و با گفتن بااجازهای داخل شد.
– اون برگه رو خواستم.
آنا که مثل همیشه نتوانست جلوی فوضولیاش را بگیرد لب زد:
– چرا؟
لب بهم فشردم تا جلوی خندهام را بگیرم و از طرف دیگر دستم را برای برداشتن برگهی اسامی دراز کردم.
الیاسی سر به زیر انداخت:
– دکتر هوشمندی میخواستش!
هوشمندی همان رفیق فاب دکتر الیاسی و به قول محدثه و آنا عاشق سینه چاک منِ لعنتی!
برگه را بالا گرفتم و نگاهی به دکتر الیاسی انداختم.
– منظورتون اینه؟
بلهای زمزمه کرد و من برگه را به سمت آنا گرفتم تا از آن سمت به او تحویلش بدهد و آنا طبق معمول با کمال میل انجامش داد.
بعد از بسته شدن در آنا با نگاهی نالان روی صندلی نشست.
– شانس منه دیگه…دو دقیقه میخوای بهش فکر نکنی یا خودش میآد یا صداش یا بوی عطرش!
و من خندان به جملهی فکر نکردنش سری متأسف تکان دادم.
***
– نمیخولَم دیگه!
نگاهی به ظرفی که حتی به نیمه نرسیده بود انداختم.
– مامان جان تو که چیز زیادی نخوردی…بیا یه قاشق دیگه هم بخور، بیا عزیزم!
اخمی کرد.
– نمیخولَم مومونی…سیل (سیر) شدم…موخوام بِلم با بَبَیی بازی تُنم…مَ مَ بهم گول (قول) داد.
– یه قاشق دیگه بخور و برو…باشه عزیزم؟
بغ کرده نگاهی به قاشق پر درون دستم انداخت.
– باشه!
لبخندی زدم و قربان صدقهای نثارش کردم.
بعد خوردن غذایش با همان صورت زرد و نارنجی رنگش به سمت در دویید که داد مرا درآورد.
– آوینا کجا میری؟ بیا صورتتو پاک کن بعد برو!
اما به صدا درآمدن گوشی اجازهی داد و بیداد بیشتر را به من نداد.
شمارهی ناشناسش اخمم را درهم برد و بیوقفه دستم را روی صفحه کشیدم.
– الو؟
بیصدا بودن شخص پشت تلفن اخمانم را بیشتر درهم برد و بار دیگر با لحن محکمی لب باز کردم:
– بفرمایید.
– آمین!
صدایش…
دنیا را دور سرم چرخاند و سقف را آوار چشمهایم میکرد.
لعنت به صدایی که اِنقدر وحشت به جانم انداخت.
لبان لرزانم برای روزنهی امیدی هر چند کوچک از هم فاصله گرفتند.
– ش…شما؟
قلبم یکی درمیان میزد…برای ترس از جوابی که میدانستم.
– حالا دیگه مارو نمیشناسی؟
لرزش لبانم بیشتر شد و به سختی روی مبل نشستم. اشک آرام و بیصدا از گوشهی چشمم بیرون میزد.
صدای هق هق ریزم که بلند شد، صدای گریهاش از پشت گوشی دل بهم ریختهام را بهم ریختهتر کرد.
– کجا بودی؟ جونمو درآوردی!
دست به دهانم فشردم تا گریهام از شدت صدای زخمی و خش خوردهاش به داد منتهی نشود.
صدای هق هق مردانهاش باعث شد صد هزار بار خودم و دل بیرحمم را لعنت بفرستم.
پارت بعدی ساعت 10/5