رمان بالی برای سقوط

رمان بالی برای سقوط پارت ۲۵

4.3
(4)

چیزی برای گفتن نداشتم.
هر حرف کوچیکی مصادف با بیشتر خراب شدن خودم بود بنابراین سکوت را در این مواقع ترجیح می‌دادم.
سر و کله‌ام با درد ریز شکم و ران پایم و کمرم طاقتم را طاق کرده بود و هر لحظه آرزوی
رفتن به خانه را داشتم.

– آقا فراز من می‌تونم یه صحبت خصوصی باهاتون داشته باشم؟!

حس کردم قلبم ایستاد. در آن لحظه فقط حرف‌های محدثه در سرم چرخ می‌خورد.

نگاهِ فراز به منی خورد که درحال گاز گرفتن لب زیرینم بودم.

– ببخشید نمی‌تونم، آمین حالش خوب نیست بنظرم بریم بالا بهتره!

حاجی به نشانه‌ی تأئید سری تکان داد و نگاه بهت زده‌ی آتنا به فرازی بود که دست دور کمرم حلقه کرد.

– برید بالا بابا حال زنت خوب نیست…آمین بابا غریبی نکنی ها! هر لحظه مشکلی داشتی ما این پایینیم.

لبخندی به صورت مهربانش زدم و تشکر آرامی کردم. چقدر فریبا و فراز با داشتن همچین پدری خوشبخت بودند.
به کمک فراز از کنار آتنای بهت زده گذشتیم و بالا رفتیم. روی تخت دراز کشیدم و در خودم جمع شدم.

– اینجور خوابیدی کمرت بیشتر درد می‌آد که…آمین به کمر بخواب برات بهتره.

پلکی بستم و پهلو به پهلو شدم.

– فقط برام مسکن بیار!

صدایش از پشت به گوشم رسید و من پلکانم را از درد زیاد بر هم فشردم.

– جای اینکه الکی قرص بخوری بیا به کمر بخواب بهتر بشی.

نالان زمزمه کردم:

– فراز تو رو خدا برام مسکن بیار!

صدای پایش به گوش رسید و ثانیه‌ای بعد صدایش از نزدیک به گوشم رسید.
پلک باز کردم و صورت نگرانش را از نظر گذراندم.

– آمین خوبی؟! رنگت پریده، مطمئنی کمردرد داری؟!

لب گزیدم و چشمانم از این حجم تحمل درد پر شدند و نگاهش چرخ آب گرفتگی حدقه‌ام خورد.

– چیشده؟! کجات درد می‌کنه؟!

ناچار زمزمه کردم:

– شکمم.

اخمی درهم برد و نگاهش به سمت شکمم رفت.

– شکمت؟! خب شاید مس…نکنه…نکنه…

و من خجالت زده‌تر از همیشه، چشم گرفتم و حس داغی بیش از حد گونه‌هایم را چه می‌کردم؟!

– پریودی؟

لب زیرینم را به دهان بردم و بدون هیچ راه چاره‌ای مجبور به بستن چشمانم شدم. حس

رفتنش از کنارم باعث شد نفس عمیقی بکشم، گویا جواب را خودش گرفته بود.

این درد لعنتی هم که از زمان شروع غذا رفته رفته زیاد می‌شد و حالْ به شکل

وحشتناکی مشغول رونمایی از خود بود.
صدای بهم خوردن قاشق به لیوان در حال نزدیک شدن بود.

چشم باز کردم که او را مقابل خود زانو زده کنار تخت دیدم.

– فعلا بلند شو این‌و بخور بعد قرص بخور.

به سختی نیم خیز شدم که صدای پر از خنده‌اش به گوشم رسید:

– البته اگر بد دراومد تقصیر من نیست، اولین باره دارم درستش می‌کنم حتی اسمش هم نمی‌دونم!

لبم به لبخند بی‌حالی باز شد و لیوان را از دستش گرفتم. خوردن محتویاتش چهره‌ام را درهم برد؛ شیرینی‌اش زیر دل زدن داشت.
مزه‌ی زعفران و عسل مشهود بود و نگاهم پی زرد رنگی‌اش بود.

– مزه‌ی بدی نمی‌ده فقط زیادی شیرینه!

پای تخت نشسته بود و در حال ورق زدن یکی از کتاب‌هایم بود. بی‌هوا سرش را بالا آورد:

– چی گفتی؟!

بی‌حال‌تر از این حرف‌ها بودم که قصد تکرار کلمات را داشته باشم.

– اون قرصا رو بده من بخورم بلکه یکم بخوابم.

و خب…خجالت می‌کشیدم در تخم چشمانش خیره شوم.

***

ورق زدم.
بعدی…و باز هم بعدی!

پلک بهم فشردم و با عصبانیت کتاب را با صدای بلند بستم. یاد می‌گرفتم؟! عمراً.

از استاد‌هایی که فقط یک سر فصل درس می‌دادند و از کل کتاب و واو به واوَش امتحان

می‌گرفتند تنفر خاصی داشتم.
نگاه حسرت‌بارم روی جلد کتاب نشست.
یک چشمم به دری بود که هر لحظه منتظر بودم به صدا دربیاید و فرازی که سر بحث را باز

کند اما این فانتزی بَسی خنده‌دار بود زیرا من و فراز اصولاً حرف مشترکی در خانه با هم نداشتیم چه برسد به…!
فکر کنم باید ناله زنان و مویه کنان، کتاب زیر بغل به سمتش می‌رفتم و درخواست کمک می‌کردم.
هه!
من درخواست می‌کردم؟! عمراً.
از این عذابی که در مغزم پیچ می‌خورد، پوفی کردم و بعد از درست کردن شال روی موهایم بیرون زدم.
روی مبل دراز کشیده بود و سر در کتاب بود.

– اِم…غذا می‌خوری؟!

بهانه‌ی خوبی بود برای باز کردن سر بحث!
چون تا جایی که خبر داشتم لب به غذا نزده بود.

– نه.

پیراهن مشکی و شلوار سورمه‌ای رنگش، تیپش را حداقل بهتر از قبل کرده بود و گویی مشکی به تنش می‌آمد.

– چرا؟

بالاخره دل از آن کتاب لعنتی کند و چشم به چشمم داد.

– روزه‌م.

از تعجب ابرویی بالا انداختم.

– اِه؟ خب چرا زودتر نگفتی من واسه‌ت سحر آماده می‌کردم و الان هم افطار!

روی مبل نیم‌خیز شد و کتاب بسته شده را روی گل میز جلوی مبل قرار داد.

– ممنون، نیازی نبود چون امتحان داشتی گفتم بیدارت نکنم، برای افطار هم همین ناهار ظهر رو گرم می‌کنم، کاری نداره!

انگشت درهم پیچاندم و بنظرم پیشرفت خوبی در این یک قدم داشتم و جای محدثه خالی بود تا این چیزها را ببیند.

– عیب نداشت بیدارم می‌کردی! حالا که اینجوره خودم واسه‌ت افطار گرم می‌کنم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا