رمان بالی برای سقوط

رمان بالی برای سقوط پارت 141

4
(2)

پنج روزی که عملا خودم را کشتم سرجایش اما قرار نبود که تا ابد در همان حالت ضعف بمانم.

صدای فراز با مکث طولانی به گوش رسید:

– آره بابا من شبا سرکارم!

– چلا؟

– خب اونجا کار می‌کنم بابایی.

– همونجایی که بهم گفتی که عمویی؟ چلا یهو بابام شدی اصلا؟

سؤالاتش کم کم در حال شکل گیری بودند و خداراشکر انگار قصد فراموش کردن درخواستش را داشت.

– آره بابا…اونجا بهت گفتم عموتم چون میدونستم قراره یه خواب ببینی که من بیام پیدات کنم منم اومدم پیدات کردم!

– واقعا؟

خشنود درب ظرف خورشت فسنجان را بستم که صدای آوینا کل بدنم را خشک کرد. یعنی قرار بود جزء بهانه‌ گیری‌های جدیدش قرار بگیرد؟

– پس من می‌لَم (می‌رم) خواب ببینم که بیای پیشم بخوابی!

صدای صاف کردن گلوی صدرا و سپس مثلا زمزمه‌اش به گوش رسید:

– این تخم جن دست بردار نیست…

نگاه‌ من و سپس بچه‌ها که به سمتش برگشت شانه بالا انداخت.

– دیگه از ما گفتن بود دوستان!

با چشم غره‌ای خسته از آشپزخانه بیرون زدم و روی مبل کنار محدثه نشستم.

– من فردا بیام پیش شما بخوابم راضی می‌شی؟

چشمانم بیشتر از این باز نمی‌شد و آب در گلوی محدثه پرید. لحن پر اطمینان فراز همه را به شوک عظیمی برد و من سعی کردم به خودم آمده به پشت محدثه بکوبم.

نفسش جا آمده با چشمانی که چه می‌کنی را داد می‌زد نگاهم می‌کرد و من با لبی گزیده رو گرداندم و ذوق‌های آوینا را در کنار پدرش دیدم.

صدرا چیزی نمی‌گفت…همه چیز را به من واگذار کرده بود و من عمراً اجازه‌ی شب ماندنش را می‌دادم.

این را آمینی می‌گفت که با تمام دردها و رنج‌های یک زن بی‌شوهر بلند شد.

– کی فَلداشب می‌شه خب؟

کلافه دستی به صورتم کشیدم و متوجه‌ی نگاهش به خودم شدم. یقیناً تا الان متوجه‌ی ناراضی شدنم شده بود پس چرا مخالفت نمی‌کرد؟

– زود می‌رسه…فرداشب خیلی زود می‌رسه!

چشم بالا گرفتم و نگاهش را هنوز برنداشته بود.

جمله‌اش انگار یک نوع هشدار بود یا تذکر!

دستانم را درهم فشردم و صدرا در فکر فرو رفته دست به سینه شده بود.

قرار بود فردا برگردد و محدثه هم برمی‌گشت.

این بد بود!

تحمل نکردم و از روی مبل بلند شده به سمت اتاق رفتم. دست به صورت رساندم و چند نفسی کشیدم.

قدرت فکر و تصمیم گرفتن از من گویا صلب شده بود.

مردک برای خودش می‌برید و می‌دوخت…و حتی کم مانده بود تن هم کند.

دست به کمر شدم و تند تند نفس می‌کشیدم.

که چی شب می‌خواست بماند؟ شهر هرت بود مگر؟

با دستی مشت شده از این سمت اتاق به آن سمت می‌رفتم و عملا خودخوری می‌کردم. کم مانده بود کارم از حرص به جیغ زدن و گیس کشیدن برسد.

دست روی بد چیزی گذاشته بود.

– اجازه‌ی ورود می‌دهید عالیجناب؟

به حالت شوک زدگی برگشتم.

انقدری در خود فرورفته بودم که اصلا متوجه‌ی باز کردن در نشده بودم.

سری برایش تکان دادم و با خنده‌ی واضحی داخل شد و خداوندا، چشمان شیطانش بدجور در ذوق می‌زد.

– می‌بینم جناب یار قراره فرداشب بساط کنه اینجا!

تنها چیزی که از دستم برمی‌آمد چشم غره رفتن بود که بیخیال روی تخت خودش را ول کرد.

– من که می‌دونم اونجات عروسیه داری نقش می‌آی!

غریدم:

– مرض بگیر!

قهقه‌اش بلند شد که هول شده به سمتش خیز برداشتم و دست روی دهانش فشردم.

– هیس…الان صدات می‌ره بیرون این خودش نزده می‌رقصه وای به حال اینکه صدای خنده هم بشنوه!

زیر دستم زد و سعی کرد خنده‌اش را بخورد.

– خیله خب بابا خفه‌م کرده بودی.

پوفی کردم و نگاه چپ چپی نثارش کردم.

– خفه هم می‌شدی حقت بود بسکه برای من آبرو نذاشتی!

– نه دیگه…اونموقع کسی نبود بهت مشاوره بده چگونه یار خود را شب به اتاق دعوت کنید!

°

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا