رمان استاد خاص من پارت 8
وارد کوچه های نزدیک خونه ی آوا شدیم و عماد داشت آروم آروم رانندگی میکرد که چشمم به جای گاز روی گردنش افتاد و دستم و گذاشتم روش که تکون کوچیکی خورد و بعد دستشو روی دستم گذاشت:
_ چیکار میکنی؟
حالت مظلومانه ای به خودم گرفتم و جواب دادم:
_ جیگرم داره کباب میشه،گردنت کبود تر شده!
که با اخم به سمتم برگشت و گفت:
_یه جیگری ازت کباب کنم!
و خندید
و خندیدن همانا و کوبیده شدن ماشین به جدول کنار کوچه همانا…
چشمام و بستم و جیغ آرومی زدم و بعد با صدایِ ناهنجاری چشم باز کردم و دیدم سر عماد محکم به فرمون ماشین خورده و آه و ناله اش در اومده!
بدجوری نگرانش شده بودم و اون همچنان سرش رو فرمون بود که از شونش گرفتم تا سرش و بلند کنه:
_ خوبی عماد؟
دستش و به سرش گرفت و آروم تکونش داد و بعد سرش رو بلند کرد،
از درد چشماش رو بسته بود:
_آی سرم..
در ماشین رو باز کردم و گفتم:
_پاشو،پاشو بیا اینجا، من بشینم پشت فرمون بریم درمانگاه!
و بعد پیاده شدم و ماشین و دور زدم و منتظر شدم عماد روی صندلیا جا به جا بشه.
چند ثانیه ای طول کشید تا اینکه بالاخره خودم نشستم پشت فرمون
سرش رو به صندلی تکیه داد و با صدای ضعیفی لب زد:
_ من و ببر خونه،نیازی به درمانگاه نیست
سرعت ماشین و کم کردم و با یادآوری فاصله ی زیادِ خونه ی پدر عماد و فاصله ی نزدیک خونه ی آوا جواب دادم:
_ میبرمت خونه آوا تا یه کمی بهتر بشی
و عماد که نایی واسه حرف زدن نداشت فقط سکوت کرد و حرفی نزد…
وقتی رسیدیم از ماشین پیاده شدم و با بدبختی عماد و تا دمِ در آوردم
و از اونجایی که کلید داشتم نیازی به بیدار کردن آوا نبود!
حال عماد اصلا خوب نبود و گیج میزد به آرومی وارد خونه شدیم و عماد و روی مبل نشوندم و رفتم تا براش آب بیارم…
یه لیوان آب دادم دستش و نگاهی به پیشونیش انداختم،
اندازه یه گردو قلمبه زده بود بیرون و قشنگ دکوراسیون عماد و بهم زده بود…!
خیلی تلاش کردم جلوی خودم و بگیرم و نخندم اما خب انگار شدنی نبود که عماد و با این همه صدمه که به قیافه ی جذابش وارد شده بود،دید و نخندید!
ریز ریز خندیدم که لااقل آوا بیدار نشه و بعد کنار عماد نشستم ولی انگار داشت بیهوش میشد و زیادی بیحال بود که خنده از رو لبام رفت و یه کمی تکونش دادم:
_عماد؟عماد؟
با چشمای خمار نگاهم کرد که ادامه دادم:
_تو مطمئنی خوبی؟!
به سختی چشماش و باز نگهداشته بود:
_فقط خوابم میاد
و قبل از اینکه چیزی بگم چشماش بسته شد و سرش افتاد روی شونم،
مونده بودم باید چیکار کنم!
از طرفی نگران حالش بودم و از طرف دیگه اگه آوا میومد و میدید عماد سر به شونه ی من خوابیده چی میگفت؟!
شونه هام و بالا انداختم و با خودم گفتم بیخیال ،
که عماد خودشو جا به جا کرد و سرش و روی پام گذاشت و دراز شد روی مبل!
عین یه مرغ گیج بهش نگاه کردم که حس کردم نفساش منظم شد و این یعنی خوابیده بود!
با دیدن عماد که غرق خواب بود دلم لک زد برای یه خواب راحت و سرم و به عقب بردم و روی پشتی مبل گذاشتم و قبل از اینکه بخوام به چیزی حتی فکر کنم خوابم برد…
غرق خواب بودم که حالا با شنیدن صداهای اطرافم یه چشمم و باز کردم و با دیدن آوا و عماد که سر میز نشسته بودن و صبحونه میخوردن مثل فنر از جا پریدم…
هنوز متوجه من نشده بودن که صدام و انداختم تو گلوم:
_اهم..
با شنیدن صدام هردو به سمتم برگشتن و آوا با با نگاه پر مفهومی در حالی که ابروهاش و بالا پایین میکرد گفت:
_بالاخره بیدار شدی
و لبخند پر معنایی زد که آب دهنم و به سختی قورت دادم و به عماد نگاه کردم،حالش بهتر بود و ورم روی پیشونیش هم یه کمی خوابیده بود.
برگشتم سمت آوا و گفتم:
_ دیشب تصادف کردیم،نخواستم بیدارت کنم!
ریز ریزک خندید:
_ خدا رو شکر که حالا اتفاقی نیفتاده،پاشو یه آبی به دست و صورتت بزن بیا صبحونه بخور
سرم و تکون دادم و از جام بلند شدم و چند دقیقه بعد رفتم و روبه روی عماد نشستم و بی هیچ حرفی شروع کردم به خوردن
که صدای عماد و شنیدم:
_ دو نون بخور سیر شی
لبخند مسخره ای زدم و جواب دادم:
_ تو دهن کوچولو موچولوی من جا نمیشه عزیزم اما واسه تو ممکنه!
و زدم زیر خنده که
چشماش و چرخوند و بعد مشغول نوشیدن چایش شد
آوا که رفته بود واسه من چای بیاره کنارم نشست و گفت:
_خب دیگه چخبر
و بعد آروم دستش و گذاشت روی دستم و فشار داد که آخ ریزی گفتم و بعد با ضربه ای که به پام زد کاملا خفه شدم!
عماد متعجب نگاهم کرد:
_ خوبی یلدا؟
سری به نشونه ی تایید تکون دادم و نیشگونی از رون آوا گرفتم که این دفعه آوا جیغ زد و عماد گیج تر از قبل گفت:
_ مطمئنید همه چی خوبه؟
قبل از اینکه آوا بخواد چیزی بگه لبخند گله گشادی زدم و جواب دادم:
_ چیزی نیست،خوشگل خاله داره جفتک میندازه
و زدم زیر خنده
عماد بازم گیج و ویج من و آوا رو نگاه میکرد که آوا بلند شد و با معذرت خواهی رفت دستشویی
با رفتنش عماد بینیم و گرفت و سرم و کشید جلو:
_تو چرا امروز انقدر پررو شدی؟!
دستش و به زور کشیدم و در حالی که دماغم میسوخت گفتم:
_ به من چه خب حاملست!
با چشمای گشاد شده نگاهم کرد:
_ جدا؟
سری به نشونه ی تایید تکون دادم:
_عجیبه؟!
تک خنده ای کرد و زیر لب گفت:
_ پس همین اول کاری ٢هیچ از باجناق عزیز عقبیم…
و همین حرف کافی بود برای اینکه لقمه ی تو دهنم بپره تو گلوم و درحالی که داشتم خفه میشدم نگاهش کنم که سریع لیوان آب پرتقال و جلوم گذاشت:
_ بخور تا خفه نشدی!
و همچنان خندید که یهو صدای مهیار تو فضا پیچید:
_خاله یلدا داره میمیری؟
به هر ترتیبی که بود صبحونه رو خوردیم و بعد عماد رفت تا ماشینش و که فقط یه کمی سپرش داغون شده بود و تعمیر کنه.
روی تخت دونفره ی آوا و رامین دراز کشیدم…
دیشب فقط ٣-۴ساعتی خوابیده بودم و حالا به محض افتادن رو تخت چشمام داشت بسته میشد که یهو آوا دست به سینه تو چهارچوبه ی در ایستاد و با حالت خاصی گفت:
_ خوب آبروم و بردیا!
چشمام و بستم و گفتم:
_دوباره چیشده؟
دستی به شکمش کشید و جواب داد:
_ حالا این دومادِ جدید نمیفهمید من حاملم نمیشد نه؟
نوچی گفتم و ادامه دادم:
_ من هیچ چیزی و از همسر دلبندم محفی نمیکنم
و زدم زیر خنده که با زنگ خوردن تلفن خونه سری واسم تکون داد و درحالی که میخندید ازم فاصله گرفت.
****
چند روز گذشت.
و تو این چند روز فقط یه بار با عماد حرف زده بودم و غیر از اون خبری ازش نداشتم،
انگار دو روز خوش گذرونیمون تموم شد و حالا همه چیز به روال قبل برگشته بود!
به همون روزایی که عمادی نبود و زندگی این بار بدون خل و چل بازی ها و اون حجم از خنده و شادی،فقط میگذشت!
موهام و با سشوار خشک کردم و خواستم یه زنگی به پونه بزنم که یهو اسم عماد افتاد رو صفحه ی گوشی و همین باعث شد تا ابرویی بالا بندازم و جواب بدم:
_ بله؟
صداش توی تلفن پیچید:
_ خانم دیگه افتخار نمیدن بیان سرکلاس؟
گیجِ گیج داشتم تاریخ امروز و به یاد میاوردم اما هرچی فکر میکردم میدیدم امروز اصلا کلاسی نبوده که بی هوا خندید:
_ حالا خیلی خودت و درگیر نکن،فردا کلاس داریم
نشستم رو صندلیِ میز مطالعه ام و گفتم:
_ خیلی بی مزه ای!
که پوفی کشید:
_ آماده شو که مامان دستور داده شب توفیق و دعوت کنم خونه واسه شام!
از اینکه بهم میگفت توفیق بدجوری حرصی میشدم و بی هوا آمپرم میرفت بالا:
_ توفیق خودتی،عمته…کس و کارته
بین خنده جواب داد:
_ رحم کن یلدا بسه،برو حاضر شو یه ساعت دیگه میام دنبالت
و بعد قبل از اینکه جوابی بدم تلفن و قطع کرد!
دوباره رفتم جلوی آینه،
نگاهی به خودم انداختم که مثل همیشه خسته بودم و بعد شروع کردم به آماده شدن…
یه کوچولو به صورتم رسیدم و بعد از اتاق زدم بیرون.
بابا خونه نبود و مامان داشت تلویزیون میدید،
کنارش روی مبل نشستم و بوسه ای به گونش زدم که صدای تلویزیون و کم کرد و به سمتم برگشت:
_دوباره چی میخوای که داری با یه بوس گولم میزنی؟
لبام رو آویزون کردم و با حالت لوسی گفتم:
_گول چیه اخه؟..من همیشه یه ارادت خاص بهت دارم مادر عزیزم
_آره آره میدونم
و همینطور که شبکه هارو بالا و پایین میکرد ادامه داد:
_منتظرم…بگو
نفسی گرفتم و تند تند بدون مکث شروع کردم:
_عماد من و شب شام دعوت کرده خونشون،منم باید برم
و بعد لبخند مسخره و دندون نمایی زدم
که با این بار کلا تلویزیون و خاموش کرد و درحالی که کنترل و روی پام میکوبید جواب داد:
_عماد غلط کرده با تو!
با شنیدن این حرفش وا رفتم و با حالت بامزه ای گفتم:
_إ مامان
با خشونت تمام برگشت سمتم :
_مامان و درد،چه خبره هر روز اونجایی،تو بودی نمیخواستی شوهر کنی؟
شونه ای بالا انداختم:
_کجا هرروز از اونشب که باهم دعوت بودیم نرفتم خونشون، بعدشم خب خوشم اومده ازش…
و با یه لبخند گله گشاد ادامه دادم:
_به هر حال من امشب میرم خونه ی مادر شوهر خوشگلم،گفتم در جریان باشی
و قبل از اینکه باز بخواد خشونت اعمال کنه
خندیم و در رفتم،
که صداش و شنیدم:
_دوباره شب نخوابی اونجا
دست به کمر به سمتش برگشتم و جواب دادم:
_ قول نمیدم!
و همین حرف کافی بود برای اینکه صندلش و دربیاره و به سمتم پرت کنه و من با سرعت اسب برم سمت اتاق و پرتابش ناکام بمونه!
رفتم تو اتاق و همین طور که به در اتاق تکیه داده بودم لباس هام و از نظر گذروندم تا ببینم چی بپوشم که بالاخره تصمیم گرفتم و به سمت کمدم رفتم و بعد از برداشتن یه تیشرت آستین کوتاه ارتشی با شلوار نود سانتی مشکی خواستم شروع به پوشیدن کنم که صدای گوشیم در اومد و با دیدن پیام عماد که گفته بود جلوی درِ سریع شروع کردم به حاضر شدن ،
دیر بود و وقتی نبود واسه تیپ آنچنانی یه مانتوی ساده ی جلوباز پوشیدم و بعد از خداحافظی با مامان سریع از خونه زدم بیرون…
در و بستم و برای عماد که ماشینش و روبه روی خونه نگهداشته بود دستی تکون دادم و راه افتادم به سمتش که پیاده شد و دست به سینه به ماشین تکیه داد.
موشکافانه نگاهم میکرد و با چشماش از نوک کفشم تا فرق سرم و دید میزد که روبه روش ایستادم و گفتم:
_چیه نگا داره؟
شونه ای بالا انداخت:
_البته که دیدن خر صفا داره!
و شروع کرد به خندیدن که با حالت با نمکی بینیم و جمع کردم :
_خیلی بی مزه ای
صدای خنده هاش کم شد و قبل از اینکه بخوام بشینم تو ماشین گفت:
_راستی این چه تیپیه؟
یه لحظه ماتم برد!
یعنی انقدر ضایع بودم؟
انقدر بهم برخورد که مطمئن بودم ناراحتیم کاملا از صورتم مشخصه که دوباره صداش و
شنیدم:
_مگه میخوای بری پادگان؟
و اشاره ای به تیشرتم کرد که
سریع خودم و جمع کردم و یه تای ابروم و بالا انداختم:
_آره،پوتینامم آوردم که برام واکس بزنی!
و بعد با حالت لوسی روسریم و مرتب کردم و تابی به گردنم دادم و در ماشین و باز کردم که متوجه چشمای ریز شدش شدم:
_یه واکسی برات بزنم امشب، که کیف کنی
و با لبخند خبیثی نشست توی ماشین،
با شنیدن این حرفش گیج شده بودم اما به هرحال نشستم توی ماشین و عماد ماشین و به حرکت درآورد.
راه بدون هیچ حرفی طی شد و منم با پونه مشغول چت کردن شدم تا بالاخره رسیدیم ماشین و پارک کرد تو حیاط و پیاده شد!
با دیدن خونه سر جام خشک شدم…
خونه توی تاریکی مطلق فرو رفته بود
ترسناک بودنش به کنار،یعنی کسی توی خونه نبود؟
غرق همین افکار بودم که عماد با یه نگاه کوچیک راه افتاد سمت خونه:
_میخوای همونجا وایسی؟
گیج گیج دنبالش راه افتادم:
_چرا چراغا خاموشه؟
از حرکت ایستاد و به سمتم برگشت:
_سوپرایز!
اخمام رفت تو هم:
_مرض و سوپرایز،کجان؟
_نیستن عزیزم
جلو رفتم و کیفم و محکم کوبیدم توی سینه اش که حتی یک سانتی متر هم جا به جا نشد که با جیغ گفتم:
_منو برگردون خونمون،همین الان
و همزمان پاهام و محکم روی زمین میکوبیدم
که پوفی کشید و با خونسردی به سمتم اومد و دستم و محکم کشید و من و راه انداخت سمت خودش:
_شوخیه مگه مامان اینام خونه نباشن من زن داشته باشم اونوقت گشنه بمونم؟!
و مستانه خندید که با حرص گفتم:
_آره ارواح عمت من و آوردی که گشنه نمونی!
و انگار این حرف بیشتر براش خنده دار بود که صداش بالاتر رفت…
کلید و از جیبش در آورد و در رو باز کرد و رفت داخل و منم دنبال خودش کشید!
لامپا رو که روشن کرد خونه غرق نور شد و دلم یه کم آروم گرفت،
به سمتم برگشت و گفت:
_ برو بشین من میرم لباسام و عوض میکنم میام
سری به نشونه باشه تکون دادم و به سمت آشپزخونه رفتم،
شکمم بدجور قار و قور راه انداخته بود،
در یخچال و باز کردم و دیدم
به به،به به!
ماشاالله همه چیز اون تو بود…
هر چیزی که من دوست داشتم و از خوردنشونم هرگز سیر نمیشدم!
با سرخوشی تو همشون انگشت میزدم و میخوردم
که با صدای عماد سرجام خشک شدم:
_واقعا تو چرا این همه میخوری چاق نمیشی؟!
خجالت و گذاشتم کنار و با حالت مسخره ای جواب دادم:
_تا کور شود هر آنکه نتواند دید!
روبه روم ایستاد و نفسش و تو صورتم فوت کرد که نگاهی به سر و وضعش انداختم تاپ و شلوارک پرچم آمریکا پوشیده بود!
سری به نشونه ی تاسف واسش تکون دادم و گفتم:
_وقتی تحصیل کرده ی مملکتمون ،استاد دانشگاهه مملکتمون تو باشی از بقیه چه انتظاری میره؟
پوزخندی زد و گفت:
_لابد منظورت خودتی؟!
و با دست بهم اشاره کرد که
شونه ای بالا انداختم و سر میز نشستم:
_حیف که گشنمه حوصله بحث ندارم!
و دستام و پشت گردنم انداختم و لم دادم و گفتم:
_خب خب شام چی داریم؟!
اومد پشتم وایساد و صندلیم و هی تکون داد که دستام و محکم از میز گرفتم و با حرص گفتم:
_عه نکن
صندلی و ول کرد که با مغز فرود اومدم روی میز و قبلا از اینکه خودم و جمع کنم گفت:
_پاشو لباسات و دربیار،پاشو
از شنیدن حرفش سیخ سرجام نشستم و آب دهنم و قورت داد و عین بدبختا نگاهش کردم:
_نه نمیخوام،در نمیارم
از پشت لباسم گرفت و کاری کرد که از رو صندلی بلند شم و روبه روش وایسم:
_همینطوری راحتم خب!
چشماش و باز و بسته کرد و جواب داد:
_با این لباسا میخوای آشپزی کنی؟
به اینکه خیال میکرد من آشپزی بلدم،تو دلم خندیدم و شال و مانتوم و درآوردم و دست به سینه جلوش وایسادم:
_الان خوبه؟
با حالت متفکرانه ای سرتا پام و نگاه کرد
و ابرویی بالا انداخت:
_خوب که نه،اما خب از هیچی بهتره
و زد زیر خنده که چپ چپ نگاهش کردم و قبل از اینکه بخوام چیزی بگم،گفت:
_بیا دیگه بیا یه چیزی درست کن بخوریم
نمیخواستم بفهمه که آشپزی بلد نیستم و دوباره سوژه ی جدیدش بشم:
_چشم،چی دوس دارین قربان؟
رفت و رو یه صندلی نشست و بدنش و کش داد و همراه با خمیازه گفت:
_تر جیحاً لازانیا
پوزخندی زدم و زیر چشمی نگاهش کردم:
_چه خوش اشتها
که دیدم با یه لبخند گشاد و مسخره نگاهم کرد و چیزی نگفت.
پوفی کشیدم و رفتم سر یخچال و هر چی به دستم می رسید و برداشتم و گذاشتم روی میز!
عماد با حالت مات و مبهوتی بهم زل زده بود و انگار نمیدونست چی بگه!
وقتی همه چیز و به روی میز انتقال دادم دست به سینه رو به روش ایستادم که منتظر نگاهم کرد:
_شروع کن دیگه
_چی و؟
یه تای ابروش و بالا انداخت:
_آشپزی و!
دیگه واقعا داشتم ضایع میشدم برای همین گفتم :
_امم،من دلم چیز میخواد…کیک!
با تعجب گفت:
_کیک؟
سرم و تند تند تکون دادم
که با چشم های ریز شده اش دقیق به صورتم خیره شد:
_بیا بشین،خودم درست میکنم دستور
کیک های کافه ام ماله منه!
از ذوق بالا پریدم و دستام و محکم به هم کوبیدم و یهو از دهنم پرید گفتم:
_عاشقتم عماد
در حالی که از روی صندلی بلند میشد انقدر با تعجب نگاهم کرد که چشماش داشت در می اومد!
خودم و به اون راه زدم و سر میز نشستم و به خوراکی های روی میز خیر شدم و لبام و کج کردم
و بالاخره طاقت نیاوردم و زیر زیرکی به همشون ناخنک زدم!
که یهو یه پس گردنی محکم بهم زد که حس کردم مهره های گردنم جا به جا شد و داد بلندی زدم و دستم رو پشت گردنم گذاشتم:
_چته وحشی؟سگ گازت گرفته؟
که دستش و روی گردنش کشید:
_در مقابل این یادگاری تو هیچ بود عزیزم!
و با لبخند حرص دراری رفت و مشغول روشن کردن فر شد.
نمیدونم چرا اما چشمام انقدر سنگین شده بودن که انگار توان باز نگهداشتنشون و نداشتم و بدون اینکه بخوام چرتم میگرفت!
توی خواب و بیداری بودم که صدای عماد رو شنیدم:
_خوابی؟بیدار شو بابا حوصلم سر رفت…
بی اینکه جوابی بهش بدم منتظر قطع شدن صداش شدم و غرق خوابِ خوش شدم
که حس کردم یه چیزی روی سرم سنگینی میکنه و بعد خیسی چیزی که از روی سرم
سر خورد روی صورتم!
و اون احساس بد از لزج بودنش باعث شد از خواب بپرم و گیج و مست اطرافم و نگاه کنم که یهو…
قبل از اینکه به خودم بیام یه گونی آرد روم خالی شد و هیکلم با آرد یکی شد!
مات و مبهوت مونده بودم،
زیر اون حجم آرد حتی پوستمم مشخص نبود صندلی و عقب دادم و از جام بلند شدم،
عین دیوونه های گیج دستم و آروم توی سرم و بعد صورتم کشیدم که باز اون مایع لزج عذاب آور رو حس کردم و وقتی نگاه دستم کردم متوجه شدم تخم مرغه!
واقعا حالم داشت از خودم بهم میخورد که دیدم عماد از خنده داره غش میکنه!
بی اختیار جیغ بنفشی کشیدم و دوتا دستام و روی سرم گذاشت و هر چیز که توی دستم اومد و مالیدم بهش!
از خنده چشم هاش بسته بود و حواسش به من نبود که مشت های پر محتوام رو به صورتش کوبیدم که بی هوا عین برق گرفته ها از جا پرید و قبل از اینکه به خودش بیاد بغلش کردم،
عین کنه بهش چسبیدم اونم عین جن دیده ها سعی داشت من و از خودش جدا کنه و فریاد میزد:
_ولم کن روانی
مستانه میخندیدم،
عماد دور خودش میچرخید که من ولش کنم و منم که سمج تر از این حرفا بودم ،همینطوری که بغلش کرده بودم و سرم روی سینه اش بود و میخندیدم یهو متوجه شدم وایساده و تکون نمیخوره!
مشکوک بود
خواستم آروم سرم و با احتیاط بلند کنم که یهو دستاش دور کمرم حلقه شد…
متعجب نگاهش کردم که با لبخند بوسه ی آرومی به پیشونیم زد:
_ طعم آرد و دوست دارم
با همون سر و وضعم ابرویی بالا انداختم:
_ خب همین آرد و تو ظرف خودش لیس میزدی نمیشد؟
نوچی گفت و ادامه داد:
_اگه غر بزنی واست کیک درست نمیکنما!
رفتم توی سالن و تو آینه نگاهی به خودم انداختم،
کل سر و صورتم و با آرد و تخم مرغ شسته بود!
زیر لب چندتا فحش جانانه نصیبش کردم و بعد با صدای تقریبا بلندی گفتم:
_کوفت بخورم جای اون کیک،آخه من جواب مامانم و چی بدم الان؟
از آشپزخونه اومد بیرون و با دست به طبقه ی بالا اشاره کرد:
_میتونی از حمومِ اتاق من استفاده کنی و یه دوش بگیری
با چشمای ریز شده نگاهش کردم:
_اونوقت تو چیکار میکنی؟!
سریع جواب داد:
_اینجا واست کیک درست میکنم!
پوفی کشیدم و خواستم راه بیفتم سمت طبقه ی بالا که دوباره صداش و شنیدم:
_حالا اگه خیلی دوست داری میتونم باهات بیاما
و زد زیر خنده که با صدای بلند گفتم:
_زهرمار
و راهی اتاقش شدم.
بعد از تجسس های فراوان یه حوله پیدا کردم و رفتم حموم..
خیلی سریع رفتم زیر دوش و مشغول شستن سر و صورتم شدم که پشت در حموم صدای عماد و شنیدم:
_در مصرف آب صرفه جویی کنا
و مستانه خندید که جواب دادم:
_اگه توعه میمون تو مصرف آرد صرفه جویی میکردی الآن نیازی به استفاده ی آب نبود
و آروم خندیدم که صدای خنده هاش بلند تر شد و طولی نکشید که یه دفعه در حموم باز شد و عماد که انگار از شدت خنده عقب عقب اومده بود و به در تکیه داده بود،به پشت افتاد توی حموم و دقیقا جلوی پایِ من!
خنده ی هر دومون تو گلو خفه شد و حالا من نمیدونستم بااین وضع باید چیکار کنم،
از طرفی لباس تنم نبود و از طرف دیگه سر عماد بدجوری خورده بود به کفِ حموم!
انقدر هول شده بودم که بی هیچ حرکتی زیر دوش ایستاده بودم و ذهنم یاری نمیکرد که چیکار کنم یا حتی حرفی بزنم که یهو عماد که حالا چشماش و بسته بود با صدای نسبتا بلندی گفت:
_د ببند اون بی صاحب و کور شدم…
ادمین جان چرا جواب نمیدییی،کی میزاری
ادمین لطفا پارت بعدی روبزار
سلام میشه بگین کی ها پارت جدید میزارین ؟؟؟
مثل همیشه عالی فقط تورو خدا زود زود بزارین
عالی بود کلی کیف کردم👌👌