کی گفته من شیطونم

پارت 9 کی گفته من شیطونم

4.3
(8)
دارم دق می کنم ، تحمل ندارم
دیگه خسته شدم ، دارم کم میارم
دلم تنگ شده و دیگه نا ندارم
همش فکر توام ، همش بی قرارم
دیگه اشکی برام نمونده که بخوام
برات گریه کنم ، فدای تو چشام
دلم داره واسه تو پرپر می زنه
تو رفتی و هنوز خیالت با منه
بدون تو کجا برم ، کنار کی بشینم
تو چشمای کی خیره شم ، خودم رو توش ببینم
تو که نیستی به کی بگم چشاشو روم نبنده
به کی بگم یکم نازم کنه که بم نخنده
بدونه تو با کی حرف بزنم ، دردت به جونم
تو این دنیا به عشق کی ، به شوق کی بمونم
به جونه چشمات از تموم این زندگی سیرم
تو که نیستی همش آرزو می کنم بمیرم
دارم دق می کنم ، تحمل ندارم
دیگه خسته شدم ، دارم کم میارم
دلم تنگ شده و دیگه نا ندارم
همش فکر توام ، همش بی قرارم
دیگه اشکی برام نمونده که بخوام
برات گریه کنم ، فدای تو چشام
دلم داره واسه تو پرپر می زنه
تو رفتی و هنوز خیالت با منه
بدون تو کجا برم ، کنار کی بشینم
تو چشمای کی خیره شم ، خودم رو توش ببینم
تو که نیستی به کی بگم چشاشو روم نبنده
به کی بگم یکم نازم کنه که بم نخنده
بدونه تو با کی حرف بزنم ، دردت به جونم
تو این دنیا به عشق کی ، به شوق کی بمونم
به جونه چشمات از تموم این زندگی سیرم
تو که نیستی همش آرزو می کنم بمیرم
همراه با اهنگ ان قدر گریه کردم که فکر کنم چشم هام دیگه باز نشه …
نمیدونم چه قدر تو حال خودم بودم که صدای در اومد ….
– دخترم نمیای شام ؟
ای مامان دختر عاشق شد و شکست خورد ….
– مامان من شام نمیخورم …. سیرم ….
– چرا دخترم قشنگم بیام پایین ارمان با هامون کار داره …
وای مامان چه گیری داده بود من بد بخت که میدونم میخواد چی بگه …بغضم رو خوردم …
– مامان حالم خوب نیست شما برید …..
خدا رو شکر دیگه سوالی نپرسید ….
سرم رو بردم زیر پتو که صدای هق هقم پایین نره ….
یعنی ارمان تو این مدت نفهمیده من بهش وابسته شدم … اخه خدا چرا ان قدر این پسر مغروره ….
به کی بگم که دوستش دارم …. عاشق شدم …….
ان قدر گریه کردم که از حال رفتم ….
نصفه شب با صدای بارون از خواب پریدم ….
پتو رو زدم کنار از روی تخت بلند شدم …..
هنوز مانتو ی بیرون تنم بود دوباره یاد رفتن ارمان افتادم …
لباس هامو عوض کردم ….
رفتم جلوی اینه ریملم ریخته بود چشم هام از زور گریه باد کرده بود ….
موبایلم رو برداشتم به ساعت نگاه کردم …. ساعت 3 بود ….
دلم داشت از بدبختی و گرسنگی ضعف میرفت …
اروم قفل در رو باز کردم تا بقیه بیدار نشن ….
از اتاق خارج شدم …
جلوی در اتاق ارمان ایستادم چراغ اتاقش روشن بود ….
دوباره اون بغض لعنتی اومد سراغم از ترس این که صدای گریه ام رو نشنوه سریه از پله ها رفتم پایین ….
رفتم تو اشپزخونه در یخچال رو باز کردم ظرف ماکارونی رو اوردم بیرون ….
گذاشتم روی گاز تا گرم بشه …
نشستم روی زمین کنار گاز …. اشک هام همین طوری داشت می یومد ….
از ترسم دستم رو گذاشتم جلوی دهنم تا بقیه نفهمن …..
صدای داغ شدن ماکرونی می یومد از جام بلند شدم ریختمش توی یه ظرفی …
یه چنگال هم برداشتم ….
از گلوم هیچی پایین نمیرفت ….
یه لیوان اب برداشتم خوردم ….
سرم رو گذاشتم روی میز …. من چه جوری طاقت بیارم چه جوری فراموشش کنم ….
با این که بعضی اوقات از دستش ناراحت میشدم ولی همه چیش برای قشنگ بود ….
اخمش …. نگرانیش …. غرورش … غیرتش …..
برای خودم متاسفم بودم که عاشقش شده بودم ولی اون حتی یه نگاهم بهم نمیکرد …..
صدای پا اومد ……
سرم رو بلند کردم ارمان بود ….
چشم هاش مثل همیشه نبود ….
سریع اشک هام پاک کردم …. نمیخواستم بفهمه دارم برای اون گریه میکنم ….
اومد نزدیک ترم …..
سرم رو انداختم پایین به میز نگاه کردم …..
با دستش سرم رو اورد بالا ….
– به من نگاه کن …..
همین یه کلمه کافی بود که دوباره اشک هام سرازیر بشه ….
– گفتم به من نگاه کن ….
سرو اوردم بالا …..
– دلم نمیخواد خواهرم گریه کنه …..
اه لعنت به تو ….. من نمیخوام خواهر تو باشم ….. من میخوام مرهم دلت باشم …
میخواهم تنها دختر تو ی قلب باشم ….
– ساحل با تو هم ها برای چی داری گریه میکنی …
جوابش رو ندادم مطمئن بودم اگه یه کلمه حرف بزنم دیگه نمیتونم خودم رو کنترل کنم ….
خودم رو لو میدم …
با دستش اشک هامو پاک کرد ….
– ساحل بسه دیگه ….
با بغض گفتم :
– کی میخوای بری ؟
– ساحل اینطوری گریه نکن …. فردا شب ….
سرم انداختم پایین …
– میای فردا با هم بریم بیرون میخوام برای مامان و باباسوغاتی بخرم …
سرم رو تکون دادم که یعنی اره …
– خیلیه خوب خواهرجونم برو بخواب دیر وقته …
– تو چرا نمیخوابی ؟؟؟؟؟
– دارم وسیله هام رو جمع میکنم ….
یعنی واقعا میخواد بره اخه چرا کاش دلیلش رو میفهمیدم ….
– برو ساحل جان بخواب چشم هات قرمز شده … شب بخیر ….
سریع اشپزخونه رو ترک کرد …..
بشقاب ماکرونی رو گذاشتم تو ی یخچال …
برگشتم تو اتاقم ….
با هزار تا فکر و خیال مختلف خوابم برد ……………..
با صدای مامان از خواب بیدار شدم …..
کنار تخت نشست …. موهام رو نوازش کرد …
– پاشو دخترم قشنگم ارمان میگه میخوای باهاش بری بیرون اره ….
اسم ارمان که اومد سریع از جام بلند شدم …..
مامان خندید …
– الهی قربونت برم چرا چشم هات اینطوری شد ؟
– سرم درد میکرد حتما برای همین قرمز شده ….
– پاشو فدات بشم اول صبحونه بخور بعد برو ….
– باشه شما برید من خودم میام ….
رفتم دستشویی دست و صورتم رو شستم ….
چشم هام شده بود اندازه ی گردو ….
صورتم رو با صابون مخصوص شستم ….
دوباره یاد ارمان افتادم ….
اشک هام اومد ..
نه لعنتی نباید به خاطر اون گریه کنی …. اگه براش مهم بودی که نمیرفت …
از دستشویی اومدم بیرون صدای حرف ارمان با دریا می یومد ….
رفتم تو اتاقم یه مانتوی مشکی پوشیدم با شال مشکی …..
اره ساحل خانم عشقت دیگه مرد …. دیگه ارمانی وجود نداره ….
کیفم رو برداشتم رفتم پایین بدون هیچ ارایشی ….
ارمان دوست داره که ارایش نکنم پس حالا که داره میره بذار به حرف گوش داده باشم …..
سر میز صبحونه بودند ….
با صدای ارومی سلام دادم که فکر کنم خودم هم هیچی نشنیدم ….
– سلام بابا جون خوبی ؟ چرا مشکی پوشیدی اتفاقی افتاده؟؟؟؟؟
اره بابا عشق دخترت مرد رفت پی کارش …..
– هیچی حوصله نداشتم مانتو های دیگه ام رو اتو کنم ….
همه با تعجب نگام کرد ….
رو کردم به ارمان گفتم :
– من تو هال نشستم هر وقت صبحونه خوردی بیا ….
مامان سریع گفت :
– اوا ساحل بیا صبحونه بخور دیشب که شام نخوردی …..
اه باز یاد دیشب افتادم ….
– نمیخورم مامان ….
منتظرش موندم که از اشپزخونه بیاد ….
سریع رفت بالا که لباس هاشو عوض کنه ….
یه ربع کشید تا بیاد …..
از بوی عطر خوبش فهمیدم حاضر شده برگشتم …
با تعجب نگاهش کرد ….
اونم مثل من مشکی پوشیده بود ….
یه بلیز تنگ مشکی با یه شلوار مشکی ….. یقه اش رو هم باز گذاشته بود …
گردنبد تو گردنش میدرخشید ….
– چرا مشکی پوشیدی ؟
با شیطنت نگاهم کرد …
– اخه حوصله نداشتم پیرهن اتو کنم …. بریم ؟
راه افتادم جلو …..
سوار ماشین شدم …… توی ماشین هم بوی عطر می یومد ….
– کجا بریم ؟
با بی حوصلگی گفتم :
– نمیدونم ….
– تو که عاشق خریدی ؟ نکنه با من اومدی ناراحتی ……
احمق همش پیش خودش چه فکر هایی میکنه …. ارمان به کی بگم که دارم برای رفتنت دیوانه میشم ….
– بریم همون پاساژ قبلیه ……
– باشه …..
ان قدر که تند رفت سر نیم ساعت دم پاساژ بودیم ….
پیدا شدم منتظرم نموندم تا بیاد خودم جلو راه افتادم تا بیاد ….
سریع خودش رو به من رسوند ….
– مرسی از این که منتظرم موندی !!!!!!!!!!!!!!!!!…..
رفتیم طبقه ی بالا ….
کلی برای مامان و باباش خرید کرد ……. همه ی لباس ها به سلیقه ی من بود ….
– بریم ؟
– نه یه خریدیگه ام موند یه لباس مجلسی میخوام ….
لباس مجلسی میخواست برای کی ….
نمیخوام ازش بپرسم ….
– بریم جلو تر اون مغازه لباس های مجلسی داره ….
– لباس مجلسی رو برای مامانت میخوای ؟
با قاطعیت گفت :
– نه ….
نه و نگمه پس برای کی میخوای لعنتی ….
– سایزشون رو میدونی ؟
– اره هم قد و وزنه تو …..
با حرف هاش داشت اتیشم میزد هر لحظه ممکن بود از بدبخته ی خودم بزنم زیر گریه ….
– باشه بریم ببینیم چی داره …..
از پیرهن مشکی رنگ خوشش اومد … لباسش خیلی لختی بود ولی خیلی خیلی خوشگل بود ….
خوش به حال اون دختری که ارمان داره براش این رو میخره …..
از نوع مدل و پارچه اش معلوم بود که خیلی گرونه …
– میشه بری بپوشیش ….
با تعجب گفتم :
– من ….. من چرا بپوشم …
– خوب گفتم که اگه اندازه ی تو باشه اندازه ی اون هم میشه ….
دوست داشتم با مشت میزدم تو دهنش که جلوی من از اون لعنتی حرف نزنه ….
راه دیگه ای نداشتم باید می پوشیدم مگر نه شک میکرد …
رفتم تو اتاق پرو لباس رو پوشیدم ….
واقعا خوشگل بود مدل یه جوری بود که از بالا به پایین تنگ میشد …
اگه الان چاقو داشتم میزدم این لباس رو پاره پوره میکردم که تن اون لعنتی نشه …..
لباس رو دراودم ….
اومدم بیرون ….
– اه چرا در اوردی میخواستم ببینم …
– لازم نکرده اندازه بود ….
وقتی مرده قیمت لباس رو گفت مخم سوت کشید ….
700 تومان پول پیرهنه رو داد ….
یعنی دختره700 تومان می ارزید …. خاک بر سر من ……
– بریم ؟
سرم رو تکون دادم ….
سوار ماشین شدم خرید ها رو گذاشت صندلی پشت …..
با سرعت زیاد رانندگی کرد کاش تصادف کنیم من بمیرم از دست این ارمان …
– بریم نهار بیرون ؟
از خدام بود باهاش برم ….
– لازم نکرده بریم خونه ….
خندید ….
– ساحل تو چرا ان قدر بد اخلاق شدی ؟ ببین این اخرین بار که قرار که با هم نهار بخوریم ها بازم نمیای ….
با حرف هاش داغ دلم رو زیاد تر میکرد …
– بریم خونه همین ….
سرم رو برگردوندم به طرف شیشه ماشین ….
دیگه تا خونه نه من حرف زدم نه اون …….
خیلی دلم میخواست بدونم دختره چی از من کم داره که برای اون یک دفعه تصمیم گرفت که بره …..
رسیدیم خونه بدون این که با هاش حرف بزنم از ماشین اومد بیرون ….
– سلام دخترم خوبی ؟ خوش گذشت ؟ ارمان چیزی خرید ؟؟؟؟؟؟؟؟
حوصله ی هیچ کس رو نداشتم …
– خوبم مامان …. اره خرید ….
سریع رفتم بالا تا مامان سوال دیگه ازم نپرسه …..
لباس هامو عوض کردم از وقتی که فهمیدم ارمان میخواد بره به کل بهم ریختم …
مریم چند بار بهم زنگ زد ولی جوابش رو ندادم ….
دریا داشت از پایین صدام کرد دلم نیومد جوابش رو ندم سرم رو از اتاق اوردم بیرون ….
– چیه دریا چه میگی ؟
– به جای سلامت ساحل خانم …. بابا بیا کمک پدر من دراومد ….
– علیک سلام …. وای دریا حالا یه ذره کار کنی هیچیت نمیشه ….
– بچه پرو میگم بیا پایین ….. حرف هم نباشه …
عجب گیری کردیم ها همه باید به من بدبخت زور بگن …
سر میز نهار فرزاد هی دلقک بازی در میاورد ….
– بچه ها میگم ارمان برای چی میخواد برگرده خارج ؟؟ نکنه دلش برای دوست دخترش تنگ شده …..
نوشابه پرید تو گلوم ….
مامان سریع زد پشتم …. سرفه هام بند نمی یومد ….
دریا زود هل شد ….
– ای وای ساحل خفه نشی …..
فرزاد و ارمان هم مثل منگولا داشتند نگاه میکردن ….. خوب این ها برن دکتر بشن میشینند که مریض خودش بمیره …..
بابا لیوان رو پراز اب کرد داد بهم ….
– بیا دخترم بخور …. با بینیت نفس بکش بذار اروم بشی ….
از شدت سرفه از چشم هام اشک می یومد ….
بعد از چند دقیقه اروم شدم ….
خدا خفت نکنه فرزاد با این طرز حرف زدنت ….
ظرف ها رو از روی میز جمع کردم بردم اشپزخونه طبق معول بهد از نهار فرزاد و ارمان رفتند فیلم ببیند ….
خدا به داد این دریا برسه با این شوهر خوش خیالش ….
از این که میخواستم بذارم ارمان بره از دست خودم ناراحت بودم ….
این غرور لعنتی چیه که ادم رو نابود میکنه …
صدای غر غر های ما مان از پایین میومد که داشت صدا میکردم ….
سرم رو بردم بیرون …
-مامان اومدم بابا چرا ان قدر غر غر میکنی ….
– اخه دختر من دو ساعته اون بالا چی کار میکنی …. ارمان دیر شد ها …
شیطونه مییگه اصلا نرم ها ولی مگه ها دلم طاقت میاره دلم میخواست تا اخرین لحظه کنارش باشم …..
باز همون لباس های مشکیه صبح رو پوشیدم بدون هیچ گونه ارایشی …
رفتم پایین ارمان داشت ساک هاشو میذاشت تو پارکینگ …
بر عکس صبح یه بلیز سرمه ای پوشیده بود با شلوار همرنگش …..
دلم براش ضعف رفت چه قدر خوشگل شده بود …. خدا نذار بره ….
خدا ان شالله پاش بشکنه نره ….
ساک ها رو گذاشت برگشت ….
اه اه اقا صورتشون رو شیش تیغ کرده ….
صورتش از تمیزی میدرخشید ….
بله معلومه اقا میخواد تشریف ببره پیش نامزد عزیزشون اون وقت میخوای این شکلی نکنه خودش رو ….
نگاش افتاد به من ….
منم مثل منگولا همین طوری داشتم نگاهش میکردم …..
-رو کرد به مامان و گفت :
– زن عمو بابت همه ی اذیت هایی که کردم ازتون عذر میخوام …. .اقعا شرمنده ام که تو این مدت مزاحتون شدم ….
مامان اشک هاشو پاک کرد ….
– این چه حرفیه پسرم ما باید از تو ممنون باشیم که تو ی این مدت از ساحل مراقبت کردی ؟
یه نگاهی به من کرد ….
– نه بابا من فقط وظیفه ام رو انجام دادم ….. اگه اجازه بدید من خودم برم شما ها دیگه نیاید ….
– اوا نه ما هم میخوایم بریم ….
– اخه زحمت میشه ….. زن عمو من برای همتون یه کادوی ناقابل خریدم که اگه میشه من رفتم و شما از فرودگاه برگشتید بازش کنید گذاشتم تو اتاق ….
من کادو میخوام چی کار کنم من خودت رو میخوام …..
مامان و بابا کلی ازش تشکر کردن فقط من نگاهش کردم ….
رفتیم تو پارکینگ ….
اومدم سوار ماشین بابا بشم که ارمان گفت:
– ساحل تو بیا تو ماشین من …..
با تعجب نگاهش کردم ….. برم تو ماشینش برای چی اخه ……
مامان هلم داد ….
– خوب عزیزم برو دیگه منتظرته ….
رفتم سوار ماشین شدم …..بعد از چند دقیقه اومد سوار ماشین شد ….
گاز داد زود تر از بابا حرکت کردیم که یه وقت دیر نشه ….
وسط های راه بودیم که گفت :
– دلیل ناراحتی های تو چیه ؟
سرم رو برگردوندم به طرفش چرا امروز این طوری شده بود …..
یعنی خیلی نفهمه اگه نفمیده باشه که به خاطر رفتنش این طوری بهم ریختم
– من ناراحت نیستم ….
– اه جدی اما من حس میکنم از چی ناراحتی ؟
جوابش رو ندادم …..
با عصبانیت گفت :
– باشه نگو تقصیر منه که به فکر تو هم ….
جعبه ی لباسی که ظهر خریده بودیم روی صندلی عقب بود …
با دیدن جعبه حرصم بیشتر شد ….
گوشیش زنگ خورد …..
– جونم ؟
– چرا دارم میام …. نه خیالت راحت باشه مامان جان از پرواز جا نمیمونم …. اره تو ماشینه …. میخوای باهاش حرف بزنی …. باشه گوشی ….
موبایل رو به طرف گرفت ….
زن عمو بود نزدیک ده دقیقه باهام حرف زد …..
کاش یه ذره از مهربونی های زن عمو رو ارمان داشت ….
بعد از تموم شدن حرفم گوشی رو بهش دادم ….
ظبط ماشین رو روشن کرد ….
وقت رفتنم رسیده دیگه اینجا جای من نیست 
اون صدای گرمت انگار دیگه هم صدای من نیست 
کوله بارم روی دوشم غصه هام توشه راهم 
بی تو رفتن خیلی سخته اما چاره ندارم 
عزیزم خدانگه دار اگه بد بودم ببخشید 
هر کسی حالمو پرسید بگو رفت دیار تبعید 
میدونم فرقی نداره واسه تو بود و نبودم 
حیف اون همه ترانه که من از عشق تو خوندم 
اخر قصه رسیدم راه برگشتی ندارم 
سرنوشت من همینه که همیشه بد بیارم 
چشمامو به جاده دوختم تو نگام پر از گلایست 
قلبم از حادثه زخمی تو دلم پر از بهانست 
بدجوری دلم گرفته قطره های اشک رو گونم 
اما باید باورش کرد که دیگه بی تو بمونم 
اهنگه اشک ادم رو در میاورد ….
باز هم اشک های لعنتیم داشت همین طوری میومد ….
خدا نمیخوام بفهمه من دارم برای اون گریه میکنم خدا ….
شیشه رو کشیدم پایین تا صدای گریه ام رو نشنوه ….
شیشه رو کشید بالا …..
– سرما میخوری …
اخه احمق اگه به فکر منی که سرما نخورم پس چرا داری میری ….
اگه تو بری کی برام غیرتی بشه هان …. کی تمام عصبانیتشو سرم خالی کنه ها …
نزدیک های فرودگاه رسیدیم که ظبط رو کم کرد ….
– ساحل به بابات هم گفتم از این به بعد این ماشین برای توه …
– من ماشینی لازم ندارم ….
دست هاشو مشت کرد …
– داری با کی لج میکنی هان ؟
– برو بابا
از ماشین پیاده شدم حالا میخواد لحظه ی اخری یه دعوای حسابی بشه …
یه کنار ایستادم تا ساک ها رو بیاره …
رفتیم تو فرودگاه چند دقیقه بعدش مامان و بابا اومدن ….
– ساحل … دریا هنوز نیومده ؟
– نه مگه قرار بیاد ….
– اره …
ارمان رو کرد به مامان وگفت :
– من الان بهشون زنگ زدم گفتم نیان ….
رفت کارت پروازش گرفت برگشت …
– خوب دیگه اگه اجازه بدید من دیگه برم ترو خدا حلالم کنید خیلی اذیتتون کردم ….
اره اذیتم کردی ….. داغمونم کردی …. عاشقم کردی ….. بدبختم کردی …
با بابا رو بوسی کرد اومد طرف مامان خیلی مهربون ازش تشکر کردم …
حالا نوبت من بود اومد نزدیکم …..
– من دارم میرم کاری نداری ؟
تمام سعیم رو کردم که نزنم زیر گریه ….
– نه کاری ندارم به عمو و زن عمو سلام برسونید ….
اروم طوری که بقیه نفهمند ….
– سعی کن کمتر شیطونی کنی باشه ؟
خندید ….
منم بهش خندیدم با بغض گفتم :
– باشه ……
– بیا اینم سوییچ ماشین اگه خواستی بردارش اگر هم نخواستی اتیشش بزن ….
ارا باید اتیشش بزنم تا همه ی خاطر هام از بین بره …
بعد از این که رفت با مامان و بابا رفتیم به طرف ماشین …
– ساحل جان خودت میای اره ؟ یا منم باهات بیام …
– نه مامان خودم میام شما با بابا برید …..
سوار ماشین شدم بوی عطر ارمان تو ماشین بود ….
داشتم دیوانه میشدم …..
یعنی رفت اونم برای همیشه ….
خدایا خودت بهم صبر بده تا بتونم فراموشش کنم ….
تا خود خونه گریه کردم ….
بعد از رفتن ارمان حوصله ی هیچ کس رو نداشتم روزی چند بار به بهانه های مختلف میرفتم تو اتاقش روی تخت گریه میکردم ….
باورم نمیشد که رفته …. برای اولین بار تو زندگیم شکست خوردم و باختم ……
ساحل شیطون که از دیوار راست میرفت بالا حالا الان غمگینه ….
ماشین رو پیش خودم نگه داشتم هر وقت که سوارش میشدم و فرمان رو میگرفتم دستم یاد دست های قدرتمند ارمان می افتادم ….
اخه چرا ارمان ؟ مگه من چه بدی در حقت کرده بودم ….
چرا عاشق اون دختر لعنتی شدی ….
اون دختره چی از من بیشتر داشت …..
به خودم قول دادم بودم که دیگه هیچ وقت عاشق نشم …….
تمام دلخوشیم این بود که بچه ی دریا به دنیا بیاد تا شاید بتونم با اون سرم رو گرم کنم ….
از بابا خواستم خونه رو عوض کنه تموم دیوار های اون خونه ی بوی ارمان رو میداد ….
چند بار خواستم خودکشی کنم ولی وقتی یاد این میفتم که ارمان ارزش این رو نداره که من بخوام خودم رو براش بکشم …..
سر یه ماه اون خونه رو فروختیم و بابا یه خونه ی بزرگ تر و قشنگ تر خرید …
هر چی ازم خواستند که دلیل عوض کردن خونه رو بهشون بگم نگفتم …
هر دفعه بهانه های مختلف میاردم که خونش ترس داره قدیمی شده و چیز های دیگه ….
سر اثاث کشی خونه خیلی عذاب کشیدم من با اون خونه خاطر های قشنگی داشتم ، خاطر های که باعث شد منه مغرور عاشق بشم ….
خونه ی جدید از هر لحاظی بهتر از قبلی بود ….
خونه دوبلکس بود و با نمای چوب ….
خونه ی قشنگی بود 5 تا اتاق خواب داشت که یه دونه ی اون طبقه ی پایین بود و چهار تای دیگه طبقه ی بالا ….
یه سالن ورزش داشت که کلی وسیله های ورزشی و استخر و سونا توش بود ….
یه هفته ی تمام کشید تا اثاث خونه رو جا به جا کنیم …..
– مامان شام چی داریم ؟
عرق صورت رو پاک کرد ….
– ساحل صبر کن بابات با گارگر ها بیان بفرستمش بره شام بگیره ….
دریا چند تا شربت درست کرد اومد بالا ….
– بیا مامان جان این شربت رو بخوره یک ذره حالت جا بیاد خسته شدی ؟
شربت رو گرفت یه نفس خورد ………
من و دریا یه دفعه زدیم زیر خنده ….
– خوب چیه تشنه ام بود …. من نمیدونم ساحل این چی کار بود که تو کردی مگه اون خونه چه عیبی داشت …..
تنها عیبش این بود که من داشتم دیوانه میشدم فقط همین ….
– اه مامان باز شروع کردی که خونه به این خوبی از قبلی هم خیلی بهتره استخر و جکوزی هم داره …
دریا خندید …
– راست میگه دیگه جوجوی منم میتونه همش این جا باشه چون اتاق خواب زیاد داره ….
– الهی قربونش برم …
رفتم جلو سرم رو گذاشتم روی شکمش …..
تو دلم گفتم :
– الهی خاله فدات بشه کی میای پس ….
هر چی به دریا اصرار کردم که بره جنسیت بچه رو بفهمه قبول نکرد ….
میخواست تا به دنیا اومدن بچه اش بهش بچه جوجو …..
دریا زد تو سرم ….
یرم رو گرفتم بالا …
– ای چرا میزنی …
– پاشو بابا زشته ببین کارگره چه جوری داره نگات میکنه پاشو …
سرم رو بلند کردم دیدم پسره داره بدجوری نگاهم میکنه ….
– پاشو برو تو اتاقت وسیله هات رو بچین ….
میدونستم نگاه های این کارگره اعصابش رو بهم ریخته ….
رفتم تو اتاق …..کلان دکور اتاقم رو عوض کردم ….
رنگ کاغد دیواری اتاق بنفش کمرنگ بود ….
به تختم نگاه کردم … تختم هم بنفش خوش رنگ بود …
یه اتاق کاملا دخترونه و قشنگ …
زمانی که میخواستم تخت رو بخرم همش فرزاد مسخره ام میکرد که چرا مشکی نمیخرم ….
من که نمیتونستم تا اخر عمر غمگین و شکست خورده باشم باید حدا اقل یه تغیری میکردم …
حالا اگه ارمان بود سوالم پیچم میکرد که چرا تخت دو نفره خریدم ….
وسایل های اتاق رو چیدم از اتا ق قبلیم خیلی بزرگ تر بود ….
به دور و ورم نگاه کردم همه ی مرتب بود …..
رفتم پایین بابا شام گرفته بود ……
روز هاو ماه ها همین طوری میگذاشت خیلی سعی میکردم ارمان رو فراموش کنم ولی مگه میشد تمام خاطراتش تو ی ذهنم بود …..
هر روز چند ساعت با مریم میرفتم بیرون تا یه ذره از دل تنگی هام کم بشه ….
کاش میتونستم حدااقل به یکی در و دل هامو بگم تا شاید یه ذره اروم بشم ….
مامان پرهام چند بار زنگ زده بود برای خواستگاری …..
هر چی دریا بهم اصرار میکرد که حداقل بذارم بیان ولی من قبول نمکیردم …….
ارمان چند بار عکس های جدیش رو برای فرزادفرستاده بود تا ما هم ببینیم ….
نشسته بودیم داشتیم شام میخوردیم که فرزاد گفت :
– راستی دریا عکس جدید ارمان رو دیدی ؟
اب پرید تو گلوم ….
– اوا ساحل چی شد ؟
– هیچی مامان اب پرید گلوم
فرزاد که دید حالم خوبه چیز مهم نیست ادامه داد ….
– یه عکس خانوادگی فرستاده فکر کنم یه مهمونیه …..
مهمونی ….. یعنی اقا ازدواج کرد …. من این جا دارم از دوریش میمیرم اون وقت اون ازدواج کرد به همین راحتی …
دریا گفت :
– خوب بذار ما هم ببینیم دلم برای ارمان تنگ شده …..
فرزاد از تو ماشین یه سیدی اورد …..
لب تابش رو روشن کرد سیدی رو گذاشت داخل …
دلم داشت تاپ تاپ میکرد همین که اسم ارمان میومد صورتم از هیجان قرمز میشد ….
چند تا از عکس های خودش بود اول با ژست های مختلف ….
ببین ترو خدا حالا اگه من اینطوری عکس انداخته بودم من رو کشته بود ….
معلومه اون جا رو بیشتر از این جا دوست داره ….
هر چی باشه همه جور دختر خوشگل پیدا میشه …
خاک بر سر من که دل به کی بستم ….
عکس بعدی ؛ عکس های مهمونی بود یه عکس از ارمان و زن عمو و عمو که کنار هم نشسته بودند …..
به نظر عروسی نمی یومد بیشتر حالت تولد داشت تا عروسی ….
عکس بعدی ….
بغل دست ارمان یه دختره نشسته بود با فاصله … همون لباسی تن دختره بود که ارمان موقع ی رفتن خرید ….
همون لباس لختی مشکیه …. یه شال انداخته بود روی بازو هاش ولی بازم کوتاه بود
نه یعنی این دختره نامزدشه …..
منتظر نموندم تا بقیه چیزی بگن رفتم تو اتاقم ….
من خوشگل رو به کی فروخت ؟؟؟؟….
ارمان خیلی نامردی من که بخشیدمت ولی در حق من بدی کردی ….
چرا من کیف نکنم چرا من تا اخر عمرم حسرت بخورم ….. چرا نیاد مثل اون از زندگیم لذت ببرم ….
روز ها همین طور میگذشت دیگه کم کم ارمان رو فراموش کردم البته فقط خاطراتشو ….
ولی خودش مثل خون تو بدنم بود هر کاری میکردی نمیتونستم فراموشش کنم …
دریا تو هفت ماهگی زایمان کرد ….
با به دنیا اومدن بچه ی دریا زندگی منم تغیر کرد ….
حالا که ارمان ازدواج کرد چرا من ازدواج نکنم …. چرا منم مثل اون خوشبخت نشم …. مگه من از اون چی کم دارم ….من عذاب بکشم اون عشق و حالش رو بکنه …….
5 سال گذشت … پنج سالی که هر لحظه اش برای من یه قرن بود ….
وقتی اون موقع ها دریا از عشقش نسبت به فرزاد میگفت همش مسخره اش میکرد ولی الان تازه میفهم که عاشق شدن بد دردیه ….
تو اتاق داشتم حاضر میشدم که صدای در اومد ….
– مامانی اجازه هست بیام تو …..
خندیدم ….
– بیا تو شیطون …..
به صورت دانیال نگاه کردم ….. صورتش کپیه من بود رنگ چشم هاش دقیقا رنگ چشم های من بود …..
باز مامان گفتش گل کرده ….. از بس شیطونی کرده بود صورتش شده بود رنگ هلو ….
– بله خوشگل پسر کارم داشتی ؟
اومد جلو نشست روی پام ….
– میای بریم بیرون ؟
به چشم های طوسیش خیره شدم از چشم های شیطنت میبارید ….
– کجا بریم ؟
با هیجان گفت :
– بریم شهر بازی ؟
– نه خیر من کار دارم میخوام با مریم برم بیرون ….
دست هاشو بهم کوبید …..
– اه ساحل اذیت نکن دیگه …..
– بچه پرو تو هر روز یه چیزی به من بگو ها اصلا نمیام ….
اومد جلو با دو تا دست هاش صورتم رو گرفت …..
– پاشو مامانی حوصله ها م سر رفته ها …. اگه نیای میرم همه ی ظرف های مامان جون رو میشکنم …..
اخه که چه قدر مامان از دست دانیال حرص میخوره ….
– دانیال اگه این دفعه ظرف های مامان رو بشکنی دیگه جفتمون رو راه نمیده خونه ها ….باید بریم تو خیابون شب ها بخوابیم ها ….
– باشه مامانی پس میای؟؟؟؟ برم حاضر شم ….
دوست نداشتم دل کوچکش رو بشکنم …..
– باشه میرم …..
– اخ جون ….
پرید بغلم صورتم رو بوس کرد ….
– اه اه حالم رو بهم زدی بچه برو حاضر شو….
لپم رو بوس کرد دوید از اتاق بیرون …………….
تو شهر بازی تا دلش میخواست بازی کرد پدر من رو دراورد …
– دانیال بیا بریم خونه ساعت 9 شبه ….
– اه اذیت نکن دیگه ساحل ….
دویدم دنبالش …
– باز تو به من گفتی ساحل …..
چند تا از پسر هایی که اون جا بودن مسخره ام کردند برام مهم نبود ….
دیگه هیچ پسری رو سر ادم حساب نمیکردم …..اصلا انگار نه انگار که اون ها چیزی گفتن به راه خودم ادامه دادم ….
ساعت 11 شب دانیال خان اجازه دادن بیروم خونه …
ان قدر خسته بود که تو ماشین خوابش برد ….
به صورتش نگاه کردم چه قدر معصوم بود با این که هنوز کوچک بود ولی خیلی جذاب بود ادم دلش میخواست همش بوسش کنه …..
ماشین رو بردم تو پارکینگ …
بغلش کردم اروم لپش رو بوس کردم ….
تو خواب داشت حرف میزد ….
در رو باز کردم رفتم تو …بابا داشت فیلم میدید …
– سلام …
– سلام بابا جون خوبی ؟ دانیال خوابیده ؟
– اره خوابیده ان قدر خسته بود که خوابش برد …. مامان کجاست؟
– خوابیده عزیزم شامت رو گرم کنم …
-نه بابا میل ندارم ….
دانیال رو گذاشتم تو اتاقش ….
رفتم تو جلوی اینه به خودم نگاه کردم چه قدر تغیر کرده بودم …..
توی این چند سال نه موهام رو رنگ کرده بودم نه ابرو هام برای همین صورتم شده بود مثل دختر های دبیرستانی ….
لب تابم رو روشن کردم یه اهنگ غمگین گذاشتم ….
برگشتم به چند سال پیش ..
چشم هام شد پر از اشک تمام خاطراتم اومد جلوی صورتم ….
با جشم های غمگین و گریون خوابیدم ….
فردا صبح با صدای مامان از بیدار شدم طبق معمول داشت غر غر میکرد ….
– پاشو ساحل مهمون داریم ؟
چشم هامو مالیدم ….
– وای مامان بذار بخوابم …..
– ساحل خانم بلند شو گفتم زن عمو داره میان ایران …..
اسم زن عمو اومد سریع مثل فنر از جام بلند شدم نشستم روی تخت …
– اوا دختر نمیگی مهره های کمرت میشکنه اخه … این چه عوض بلند شدنه …
خیلی دلم میخواست ببینم ارمان هم میاد یا نه …. نمیدونستم باید چه جوری بپرسم …..
– مامان تنها میاد ؟
– اوا چی میگی خوب با عموت میاد ها ….
ای مامان چه قدر باهوشی منظورم عمو نیست که …….
پس اقا ارمان بعد از پنج سال هم نمیخواد تشریف بیاره ….
دوباره خوابیدم پتو رو هم کشیدم روم ….
– ساحل بلند شو من دست تنهام بابا …..
ای خدا عجب گیری کردم ها به امید کی اخه کمک کنم ….
– مامان من حالم خوب نیست بگو بی زحمت اون دریا ی پرو بیاد کمکت کنه …….
– خیله خوب ساحل خانم میدونم چی کار کنم باهات ….
رفت بیرون در رو هم محکم بست ….
اخیش خواب …..
چند دقیقه نکشید که دوباره در اتاق باز شد ….
اه باز این مامان اومد ….
پتو رو از روی صورتم برداشت…..
اومدم یه چیزی بگم که دو تا چشم های طوسی اومد جلوم …..
– سلام خاله جون ….
اومدجلو لپم رو بوس کرد ….
– سلام عزیزم خوبی ؟ دانیال جون چند بار بهت گفتم من رو این طوری بوس نکن ….
شیطون نگاهم کرد ….
– دوست داری شوهرت فقط بوست کنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ….
چه غلط ها بچه ی 5 ساله چه حرف هایی میزنه ….
– دانیال باز بی ادب شدی ؟
– خاله میای بریم پارک ….
دستمال رو پرت کردم طرفش …
– دانیال میکشمت ها دیشب شهر بازی بودی …..
– ای خاله ی بی ادب چرا دستمال پرت میکنی اخه ….. عمو پرهام بهم زنگ زد گفت میاد دنبالمون …..
– عمو پرهامت غلط کرد که گفت… امروز مهمون داریم نمیشه بریم …
شروع کرد به گریه کردن …. ای بابا اینم که همش گریه ی الکی میکنه ….
– دانیال جون مادرت گریه نکن سرم درد میاد …. خوب یه امروز رو با عمو پرهامت برو ….
– نمیشه چهار ساله دارم با شما پارک میرم ….
– امروز من نمیام,,,, حوصله ی گریه هم ندارم ها ….
بدو بدو رفت پایین … اخیش حالا میخواست یه ساعت جلوی من اشک بریزه ..
لباس هامو عوض کردم رفتم پایین …
همین رفتم مامان شروع کرد ….
– تو خجالت نمیکشی اشک این بچه رو در میاری …
به به پس اقا دانیال رفت پیش مامان …
– اه مامان میگه اول صبحی من رو ببر پارک ….
– خوب باید ببریش دیگه بچه است بابا ….
– مامان ولم کن حوصله ندارم ….
ان قدر غر غر کرد که بلاخره قبول کردم ببرمش پارک ….
– دانیال پاشو بیا صبحونه بخور تا ببرمت ….
از زیر میز اومد بیرون ….یه متر پریدم …یه جیغ بنفش کشیدم ….
دانیال غش غش خندیدم ….
– کوفت به چی میخندی یادم باشه به دریا بگم دیگه نیارتت ها ….
اومد جلو …
– نه نه من میخوام پیش تو بمونم ….
– تو نه و شما بیا صبحونه بخور …….
صبحونه خوردیم یه ذره به مامان کمک کردم ….
دانیال دستم رو کشید …
– بریم خاله دیگه الان عمو پرهام میاد …
مرد شعور اون عمو پرهامت رو ببرن دانیال …..
سریع حاضر شدم یه مانتوی سرمه ای پوشیدم با شلوار و شال سفید ….
یه کفش خوشگل هم پوشیدم ….
طبق گفته ی اقا دانیال زیاد ارایش نکردم چون غیرتی میشد ….
در اتاق رو باز کرد اومد تو ….. مشغول ارایش کردن بودم …..
اومد جلوم ایستاد دست هاشو داد دو طرف کمرش ….
– خاله نبینم ارایش کنی ها …. اون شالتم بکش جلو ….
بچه پرو از وقتی عقلش رسیده بود دیگه نمیذاشت هیچ مرد و یا پسری نزدیکم بشه …حتی گاهی اوقات وقتی فرزاد باهم شوخی میکرد میرفت یه دونه زیر گوشی میزد ….
– فسقله من که ارایش نکردم بیا بریم ….
بعد از این که ار مرحله ی گشت ارشاد عبور کردم رفتم پایین ….دانیال وقتی دید من سفید تنمه رفت شلوارش رو با شلوار سفید عوض کرد ….
رفتم جلوش ….
– اقا خوشگله شماره بدم ….
سرش رو انداخت پایین که یعنی خجالت کشیدم ….
دلم رو زدم به دریا و گفتم :
– مامان راستی ارمان هم میاد؟؟؟؟؟ ……..
مامان با تعجب نگهم کرد …
– چه طور مگه ؟
– همین طوری پرسیدم ….
– نه نمیاد کار داره ….
اه اه عجب شانس گندی من دارم ….
دست دانیال رو گرفتم ….
– بریم مامان ؟
صد دفعه بهش گفتم نگو مامان ….. هر موقعه غیرتی میشد یا میخواست لوس کنه خودش رو میگفت مامان …..
– بریم ….
کفش هامو پوشیدم ….
– خاله میای تا دم در مسابقه ی دو بدیم ….
عاشق این کار ها بودم ….
بند کفش هامو سفت کردم ….
– دانیال خان اگه باختب باید به اون عموی هیزت بگی ما ببره نهار ها ….
یه ذره فکر کرد ….
– پرهام هیزه میکشمش ….
به چشم های گردش نکاه کردم ….
– مسابقه بدیم ؟
– بدیم ….
سر یه خطی ایستادیم ….
– از الان خودت رو بازنده بدون ساحل ….
– مبیبینیم دانیال خان …
– یه … دو …. سه ….
شروع کردیم به دویدن ….. دیگه داشتم نفس کم میاوردم ….دانیال همین طوری داشت میدویید ….. به اخر های حیاط رسیده بودم یه دفعه در خونه باز شد رفتم تو شکم یه نفر …… مخم داغون شد …. اه بدنش چه قدر محکمه ….
سرم رو بلند کردم از دیدن کسی که روبرو بود چشم هام گرد شد …
کیف از دستم افتاد ….. ناخودگاه رفتم عقب ….
اونم همین طوری بهم زل زده بود …..
چه قدر تغیر کرده بود تا حالا اینطوری با ریش ندیده بودمش …. فقط یه ذره لاغر تر شده بود ….. از قبل هم خوشگل تر شده بود …..
دنیال اومد جلو ایستاد …
– اقا مگه کوری ؟
ارمان چشم های چهار تا شد ….
– ببخشید من کورم یا این خانم ….
اره دیگه شدم خانم ….. معلومه بعد از پنج سال اومده باید هم بگه خانم ….
– سریع از مامانم عذر خواهی کن بی ادب ….
وای نه دانیال الان موقعه ی مامان گفتن نبود …. میدونستم غیرتی شد ….
ارمان با کلافگی گفت :
– تو ازدواج کردی ؟ این پچه پرو پسرته ….
دانیال رفت جلو یه لگد زد به شلوار ارمان ….
– بچه پرو خودتی ….
اومد جلو دستم رو گرفت ….
– بیا بریم مامان … این اقا خیلی بی ادبه …. پرهام منتظره …
منم همین طور خشکم زده بود نه میتونستم حرکت کنم نه میتونستم حرف بزنم …
ارمان یه قدم اومد جلو تر دقیق رو به روم ایستاد…
– تو با پرهام ازدواج کردی ؟
ارمان کاش برنمیگشتی … من تازه داشتم عادت میکرد ….. من تازه داشتم زندگیم رو میکردم ….وای خدا نه … من دیگه تحملش رو ندارم ….
دانیال عصبانی شده بود ….
– به شما ربطی نداره که مامان من با کی ازدواج کرده ….. اصلا برو بیرون از خونه ی ما
ارمان رو هل داد به طرف در …. وای بچم زورش نمیرسید …
ارمان به بچه هم رحم نمیکنه همین طور ایستاده بود از جاش تکون نخور ….
دانیال دوباره هلش داد ….
ارمان شروع کرد با دانیال دعوا کردن ….
بلند داد زدم ….
– بسه دیگه ارمان تو خجالت نمیکشی داری با بچه دعوا میکنی …. دانیال تو برو تو ماشین پیش پرهام تا بیام ….
دانیال با گریه رفت تو ماشین … خرس گنده خجالت نمیکشه با بچه دعوا میکنه ….
از جلوش رد شدم که مانتوم رو گرفت …
– کجا داری میری ؟ من ماشینم رو میخوام … تو ازدواج کردی ؟
بیا هنوز نیومده اقا داره شروع میکنه …. اگه برات مهم بود که نمرفتی ازدواج کنی ….ه
– ولم کن دیرم شد …
از تو کیفم سوییچ ماشین رو دراوردم بهش دادم …
– بگیر هر جا دوست داری برو ….
با حرص از جلوش رد شدم در رو هم محکم بستم ….
باز بدبختی هام شروع شد … ای خدا اخه چرا من تازه داشتم ارمان رو فراموش میکردم ….
صدای گریه دانیال می یومد که داشت گریه میکرد ….بغل پرهام بود ….
– سلام …. دانیال خاله بیا بغل خودم ….
رفتم جلوی پرهام دانیال رو از بغلش گرفتم ….
نشستم تو ماشین …..
پرهام از ترسش هیچ حرفی در باره ی دعوا کردن ارمان به دانیال نگفت ….
– خاله عزیزم مرد که گریه نمیکنه …. ولش کن اون همیشه با منم دعوا میکنه ……

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا