رمان دیانه

پارت 8 رمان دیانه

5
(4)

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۰۹]
#پارت_136

صدای باز شدن در اومد.

-چیکار کنم منو ببینی؟

– هیچ‌کار؛ چون نمی‌بینمت.

صدای بسته شدن در اومد. نفسم‌و بیرون دادم، که با صدای احمدرضا دوباره حبس شد.

-خفه نشدی انقدر نفس نکشیدی؟

ملاحفه رو از روی صورتم کنار زدم. هوای آزاد تو صورتم خورد.

با گام های محکم اومد سمت کاناپه
ترسیده خودم‌و بالا کشیدم.

یه پاش‌و گذاشت لبه‌ی کاناپه و دستش‌و روی زانوش گذاشت، خم شد روی صورتم.

بوی عطرش توی دماغم پیچید.

با چشم‌هایی که ترسیده بود نگاهش کردم. سری تکون داد.

-نیازی نیست گوش زد کنم. خودت می‌دونی که چیزی از این اتاق نباید بیرون بره.

سری تکون دادم.

یهو دستش سمت صورتم اومد، که با ترس چشم‌هام‌و بستم.

با کشیده شدن گونه‌ ام متعجب چشم باز کردم.

گوشه‌ی لبش از خنده‌ای کج شد، گفت:

-آفرین کوچولو، داری حرف گوش کن می‌شی.

سمت تخت رفت.

متعجب دستی روی گونه‌م کشیدم.

چشم‌هام‌و بستم. این مرد دیوانه بود.

صبح با صدای گریه بهارک چشم باز کردم. هراسون سمتش رفتم و بغلش کردم.

با دیدنم میون هق هقش گفت:

– ماما.

– جون ماما.

احمد رضا چشم باز کرد. متعجب به من و بهارک نگاهی انداخت، از روی زمین بلند شدم.

-سلام آقا.

سری تکون داد.

باید بهارک‌و حموم می‌بردم. دو دل بودم که بگم یا نه؟ دل‌و به دریا زدم و رو به احمدرضا کردم.

-ببخشید می‌شه بهارک را حموم کردم بدم به شما، تا خودم دوش بگیرم.؟

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۰۹]
#پارت_137

احمدرضا اخمی کرد.

-تو پرستارشی‌ اون‌وقت من ازش نگه‌داری کنم؟

-خوب شما هم باباشی!

-اول صبحی باز دوباره زبون باز کردی.

بهارک تو بغلم سمت کمد رفتم، که با صدای سردی گفت:

-دیر بیاریش باید خودت نگه‌ داریش.

باورم‌نمی‌شد. با نیش باز سریع سمتش چرخیدم، که بی‌توجه به نگاهم تیشرتش‌و پوشید.

لباس‌های بهارک برداشتم و سمت حموم رفتم.

وان پر از آب کردم و بهارک‌ تو وان گذاشتم.

با ذوق و هیجان شروع به آب بازی کرد.

تمیز شستمش. لباسام خیس شده بود و به تنم چسبیده بود.

لباس‌های بهارک تنش کردم و در حموم باز کردم.

-آقا.

-بدش به من.

بهارک از دستم گرفت. لباسام ‌و در آوردم و همراه لباس‌های بهارک شستم.

حموم کردم. فقط حوله‌م و آورده بودم. آروم در حموم باز کردم و سرکی بیرون کشیدم، اما کسی نبود.

با استرس پام‌و از حموم بیرون‌گذاشتم. حوله نیم تنه بود و موهام نم‌دار رو بازورم ریخته بود.

سمت کمد رفتم و لباسام‌و برداشتم، که در اتاق باز شد.

شوکه پاهام به زمین چسبیدن. احمدرضا وارد اتاق شد.

نگاهی به سر تا پام انداخت. هول کردم.

-می‌شه برید بیرون.

رنگم پریده بود و صدام می‌لرزید.

-زود بیا بهارک گریه می‌کنه.

از اتاق بیرون رفت‌. نفسم ‌‌و آسوده بیرون دادم.

دستم ‌و رو قلبم گذاشتم. تند و سنگین می‌تپید.

سریع لباسام ‌و پوشیدم. موهای نم‌دارم ‌و جمع کردم و روسری رو سرم انداختم و از اتاق بیرون اومدم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۰۹]
#پارت_138

صداى گریه ى بهارک تو سالن پیچیده بود. هول کردم. پله ها رو تو تاریکى پایین اومدم. بهارک بغل ترلان بود. رفتم سمتش.

با دیدنم گریه اش بند اومد و دستش و سمتم دراز کرد.

-ماما

بغلش کردم. ترلان عصبى ازم رو گرفت. برزو با تمسخر گفت:

-از کى تا حالا کلفت خونه ات شده مادر بچه ات؟! نکنه …

یهو احمدرضا از روى مبل بلند شد و سمت برزو هجوم برد که هامون سریع گرفتش. برزو دستاشو به معنى تسلیم بالا آورد.

-چیه داداش عصبى میشى؟ … ببخشید، بهت برخورد؟ گفتم آخه تو با کلفت جماعت دم خور نمیشى!

هامون با غیض اسم برزو رو صدا کرد. برزو سیگارى روشن کرد.

بهارک و بردم سمت آشپزخونه و بهش صبحانه دادم. ظهر غذا از بیرون آوردن و بعدازظهر قرار شد بریم تالار آقاى مشایخى.

کت بلندى که تا زیر باسنم مى رسید و سرآستین هاش و دور یقه اش سفید بود پوشیدم.

کفش جلو بندى مشکى با روسرى ساتن و یه ریمل و رژ زدم.

بهارک و آماده کردم. احمدرضا کت و شلوار مشکى با پیراهن سفید مردونه پوشیده بود و دست بند چرمى مشکى وانگشتر براق مشکى دستش کرده بود.

نگاهى بهم انداخت و سرى تکون داد. از اتاق بیرون اومدیم. هامون و برزو هم آماده بودن.

برزو نگاه خیره اى به سر تا پام انداخت.

ترلان و نینا هم آماده بودن. هامون اخمى کرد گفت:

-یکم کمتر آرایش مى کردین، چه خبره عروسى که نمیرید!

ترلان عصبى رو ترش کرد گفت:

-گیر الکى نده!

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۰۹]
#پارت_139

هامون پوزخندى زد. احمدرضا رو کرد به همه.

-بهتره بریم، دیر شده.

با هم از سالن بیرون اومدیم. صداى برزو کنار گوشم بلند شد.

-با همه ى سادگیت بد وسوسه انگیزى!

و تنه ى آرومى بهم زد و رد شد رفت. احمدرضا سمت ماشینش رفت. در جلو رو باز کردم و سوار شدم.

احمدرضا خم سوار شد و با یه تیکاف از حیاط بیرون اومد.

ساعتى رو تو راه بودیم. ماشین و کنار تالار بزرگ و مجللى نگهداشت. زیبائى تالار خیره کننده بود.

مردى اومد جلو و سوئیچ ماشین و گرفت.

احمدرضا دستى به گوشه ى کتش کشید. نیم نگاهى بهم انداخت.

-حواستو جمع کن آبروى منو نبرى … این قرارداد خیلى برام مهمه!

دلم مى خواست مى تونستم مى گفتم اونى که آبرو رو میبره اون دو تا قرتى هستن نه من اما حرفى نزدم و سکوت کردم.

با راهنمائى پرسنل وارد سالن بزرگ تالار شدیم.

نگاهى به اطراف انداختم. واقعاً زیبائى خیره کننده اى داشت. مردى اومد سمتمون گفت:

-بفرمائید بالا، آقا بالا هستن.

برزو سوت آرومى کشید گفت:

-چى ساخته این پیرکى!

هامون آروم زد به بازوش.

-هیس!

سمت پله ها رفتیم و از پله هاى مارپیچ وسط به طبقه ى بالا رفتیم.

یه سالن بزرگ و مجلل دیگه که انگار حالت چرخشى داشت.

مردى راهنمائى کرد سمت دیگه ى سالن. نگاهم به مبل هاى شیک و چرم قسمتى که راهنمائى شده بودیم افتاد.

مردى پشت به ما روى مبلى نشسته بود.

احمدرضا با صداى محکم و مقتدرى گفت:

-سلام آقاى مشایخى.

مرد خیلى خونسرد از روى مبل بلند شد. تمام حرکاتش با آرامش خاصى بود.

چرخید و رو به روى ما قرار گرفت. مردى با قد متوسط و کمى کپل.

حدود ۶٠ سالى بهش مى خورد اما چیزى که باعث جلب توجه مى شد چهره اش بود.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۱۱]
#پارت_140

مردی با ته ریش جوگندمی و چهره‌ای نورانی با تسبیح شاه مقصودی اصل تو دستش. نمی‌دونم‌ چرا با دیدنش یه حس آرامش بهم دست داد.

با احمدرضا، هامون و برزو دست داد.

نگاه سرسری به ترلان و تینا انداخت. نگاهی دقیقی به من انداخت و گفت:

-این باید همسر تو باشه، درسته؟

احمدرضا خیلی سرسری گفت:

-بله.

تن صدای پایین و آرومی داشت.

نمی‌دونم‌ چرا لبخندی روی لبم اومد و با صدای آرومی گفتم:

-سلام.

-سلام دخترم. خوش اومدی.

حس خوبی از کلمه‌ی دخترمی که بکار برد، توی قلبم نشست.

روی مبل کنار احمدرضا نشستم.

مردی برای پذیرایی اومد. مردی با کت و شلوار و چهار شونه سمتمون اومد. کیف مشکی چرمی توی دستش بود.

همه بلند شدن و با همه دست داد.
سری به نشونه احترام خم کرد و گفت:

-می‌بینم این‌بار با همسرت اومدی.

احمدرضا اخمی کرد. سرم‌و پایین انداختم.

لپ بهارک کشید و کنار آقای مشایخی نشست.

کیفش‌و باز کرد و مدارکی روی میز گذاشت.

شروع به صحبت کرد. این وسط گاهی احمدرضا چیزی می‌گفت.

توی سکوت به حرفاشون گوش می‌دادم.

بلاخره بعد از کلی صحبت آقای مشایخی لبخندی زد و گفت:

-بهت خبر می‌دم.

-اما آقای مشایخی…

-انقدر عجله برای چیه؟ عجله کار شیطونه! حالا هم بفرمایید شام.

احمدرضا و هامون نگاهی بهم انداختن. آقای مشایخی جلوتر رفت. ما هم به دنبالشون سمت میز بزرگی که از قبل آماده شده بود رفتیم و..‌.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۱۱]
#پارت_141

کنار احمدرضا نشستم.

سنگینی نگاه آقای مشایخی رو کاملاً احساس می‌کردم و باعث می‌شد که معذب بشم.

بعد از شام ‌بلند شدیم تا برگردیم، که آقای مشایخی گفت:

-تهران اومدم حتما یه شب منزل دعوتتون می‌کنم. همسر مظلومی داری احمدرضا!

احمد رضا پوزخندی زد و با آقای مشایخی و پسرش خداحافظی کرد.

با هم از تالار بیرون اومدیم که احمدرضا عصبی گفت:

-هر کی ندونه فکر می‌کنه که ما از زیر دستاشیم.

ترلان با کنایه ادامه داد:

-والا برای بعضیا بد نشد که با مظلوم نمایی دل اون پیری بردن.

پوزخندی زدم.

-چیه حسودیت شده؟

در ماشین باز کردم و سوار شدم.

احمد رضا هم توی ماشین نشست و ماشین‌و روشن کرد.

-چه عجب یه جا بدرد خوردی!

بهارک تو بغلم خوابش برده بود. نگاهم‌و از پنجره به بیرون دوختم.

احمدرضا ماشین تو حیاط پارک کرد.

وارد سالن شدیم. هامون گفت:

-مطمئنم که این‌بار کارها درست می‌شه.

احمدرضا کتش‌و درآورد.

-خداکنه.

سمت پله‌ها رفتم و وارد اتاق شدم. بهارک روی تخت گذاشتم.

کفش‌هام‌و درآوردم. پاهام درد گرفته بود و تا اومدن احمدرضا سریع لباسام‌و عوض کردم.

پتو کف اتاق پهن کردم. کنار بهارک خوابیدم و سریع خوابم برد.

چند روز باقی مونده رو با خرید و تفریح گذروندن.

آقای مشایخی زنگ زد و اعلام همکاری کرد.

هامون سوتی زد و لبخندی روی لب‌های احمدرضا نشست.

تینا گفت:

-باید شب آخری یه جشن بگیریم.

ترلان رفت سیستم روشن کرد و برزو با جام مشروب و‌…

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۱۱]
#پارت_142

با کلی تنقلات از آشپزخونه اومد.

صدای شاد موزیک تو سالن پیچید. تینا و ترلان رفتن وسط و برزو هم بهشون‌ پیوست.

من روی مبل نشستم.

احمدرضا لیوان مشروبی برای خودش ریخت و یه جا سر کشید.

صدای بلند آهنگ داشت رو اعصاب می‌رفت.

ترلان اومد سمت احمدرضا و باهم رفتن وسط.

بلند شدم و سمت آشپزخونه رفتم.

باید غذای بهارک و می‌دادم که برزو وارد آشپزخونه شد.

زیر چشمی نگاهی بهش انداختم.

اومد و به سینک تکیه داد. با صدای خماری گفت:

-فکر کردی می‌تونی از دستم فرار کنی؟

دور دهن بهارک ‌و پاک کردم و خواستم ظرفش ‌و توی سینک بذارم که مچ دستم ‌و گرفت و تو بغلش کشیدم.

ترسیده نگاهی به در آشپزخونه انداختم.

اخمی کردم.

-لطفاً دستم ‌و ول کنید.

سرش ‌و جلو آورد.

-اگه ول نکنم چی؟

از برخورد دستش به پوست دستم مور مورم شد.

تکونی خوردم، اما بی‌فایده بود.

-جوجه فکر کردی می‌تونی از دستم در بری؟ امشب فقط در حد لمس می‌خوامت.

دستش اومد روی کمرم و سر خورد روی پایین ‌تنه‌ام. ترسیده ضربان قلبم بالا رفت.

نمی‌دونستم چیکار کنم. تنها کاری که به نظرم رسید و انجام دادم … با زانو وسط پاش زدم.

فریاد خفه‌ای کشید و ولم کرد.

سریع بهارک ‌و بغل کردم و از آشپزخونه بیرون اومدم.

قلبم با استرس به سینه‌ام می‌کوبید.

نفسم ‌و سنگین بیرون دادم.

هنوز دست.‌‌..

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۱۱]
#پارت_143

کثیفش رو روى پایین تنه ام حس مى کردم.

بى توجه به دیوونه بازى هاى ترلان و نینا پله ها رو بالا رفتم و وارد اتاق شدم. هوا گرم بود.

مى ترسیدم برزو بیاد بالا اما کلیدى روى در ندیدم. بهارک خوابش مى اومد و بهانه گرفته بود. سمت تخت رفتم.

خواستم بخوابونمش که دستش و آورد سمت روسریم. تازگیا عادت کرده بود موهام رو تو دستش بگیره.

میدونستم احمدرضا حالا حالاها نمیاد. روسریم رو درآوردم و کلیپسم رو باز کردم. روى تخت دراز کشیدم.

بهارک سرش رو زیر گردنم گذاشت و دستاى کوچیکش رو سمت موهام آورد.

حس خوبى از لمس دستاى کوچیکش به موهام بهم دست داد. لبخندى زدم و آروم پشتش رو نوازش کردم.

کم کم چشم هام گرم خواب شد. تو بیدارى و خواب حس کردم تخت بالا و پایین شد و دستى که موهام رو نوازش کرد.

حتماً بهارک دوباره بیدار شده و دستش و لاى موهام برده.

دوباره خوابم برد. با سنگینى دستى چشم هام رو باز کردم. متعجب دستم چرخید روى دست مردونه اى.

ترسیده چرخیدم که با صورت احمدرضا رو به رو شدم.
ترسیده تو جام نشستم که چشم باز کرد.

دستى به موهاش کشید. بالا تنه اش لخت بود. به تاج تخت تکیه داد و اخمى کرد.

-کى به تو گفته روى تخت من بخوابى؟

ابروهام پرید بالا.

-اما آقا …

-چیه؟ نکنه من ازت خواستم شب رو کنار من بخوابى؟!

-نه، نه اما نمیدونم چطور شد که رو تخت خوابم برد! بیدارم مى کردین.

-حالا که فهمیدى رو تخت من خوابیدى پس پاشو صبحانه رو آماده کن … یک ساعت دیگه باید بریم.

از تخت پایین اومدم. نگاهم به آینه افتاد. دخترى با موهاى باز. دستم و بالا آوردم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۱۱]
#پارت_144

و روى سرم گذاشتم. نگاه خیره ى احمدرضا رو از تو آینه روى خودم حس مى کردم.

خم شدم و روسریم رو از روى مبل برداشتم و روى سرم انداختم.

پوزخندى زد گفت:

-مالى نیستى که بخوام بهت نظر داشته باشم انقدر چادرچاقچور مى کنى!

موهاى بلندم رو توى لباسم کردم و از اتاق بیرون اومدم. کسى تو سالن نبود.

چائى و دم کردم و میز صبحونه رو چیدم. احمدرضا وارد آشپزخونه شد.

براش چائى ریختم و کنارش گذاشتم که هامون وارد آشپزخونه شد. نفس عمیقى کشید و با لبخند گفت:

-این جند روزه من معتاد این چائى هاى تو شدم … یه بو و طعم خاص!

از تعریفش لبخندى روى لبام نشست. احمدرضا پوزخند زد.

-مى خواى ببر خونه ات!

هامون نیم نگاهى بهم انداخت.

-نه، مادر خوبى براى بچه ات هست. تو که صد سال یه بار براش پدرى مى کنى!

-دوباره شروع نکن هامون.

هامون از روى تأسف سرى تکون داد و سکوت کرد. چائى رو کنارش گذاشتم و کمى صبحانه خوردم.

بلند شدم و از آشپزخونه بیرون اومدم.

با دیدن برزو ترسیدم. پوزخندى زد و با تن صداى پایین گفت:

-تلافى اون لگد دیشب رو سرت درمیارم دختره ى دهاتى … از خدات باشه زیرخواب من بشى!

و تنه اى بهم زد و وارد آشپزخونه شد.

نفسم رو با نفرت بیرون دادم. پله ها رو بالا رفتم. بهارک خواب بود. چمدون رو برداشتم و لباس ها رو از توى کمد جمع کردم.

همه رو سر جاى خودشون گذاشتم. یه دست لباس براى بهارک و یه دست لباس براى خودم برداشتم.

نمیدونستم احمدرضا چى مى پوشه و چه لباسى بردارم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۱۲]
#پارت_145

لباساى بهارک و تنش کردم و لباسهاى خودم رو پوشیدم. احمدرضا وارد اتاق شد.

نیم نگاهى به من و بهارک انداخت و یه دست لباس اسپورت از لاى لباس هاش انتخاب کرد.

بقیه ى لباس ها رو برداشتم و توى چمدون گذاشتم. احمدرضا آماده از اتاق بیرون رفت.

چرخى توى اتاق زدم و مطمئن از اینکه چیزى جا نذاشتم بهارک و بغل کردم و دسته ى چمدون رو کشیدم.

به سختى پله ها رو پایین اومدم. ترلان و نینا توى سالن نشسته بودن. هامون از روى مبل بلند شد.

-شما دو تا قصد رفتن ندارین که هنوز نشستین؟

بهارک و زمین گذاشتم. احمدرضا نیم نگاهى به چمدونم انداخت.

-چمدون من کو؟

-بالاست.

پا روى پا انداخت.

-برو بیارش.

سمت پله ها رفتم و چمدون احمدرضا رو برداشتم. از پله ها پایین اومدم.

بعد از چند دقیقه همه آماده از ویلا بیرون زدیم. سوار ماشین شدیم و سمت فرودگاه راه افتادیم.

بعد از چند دقیقه ماشین و تو پارکینگ فرودگاه گذاشتن. احمدرضا کلیدها رو به مردى داد گفت:

-ماشین ها رو میبرى ویلا میذارى.

-بله آقا …

از سالن فرودگاه گذشتیم و بعد از انجام کارها سوار هواپیما شدیم.

احمدرضا نیم نگاهى بهم انداخت. حالا دیگه از هواپیما نمى ترسیدم.

کمربندم رو بستم و بالاخره بعد از یک ساعت و مسافرتى چند روزه به خونه برگشتیم.

در سالن و باز کردم و با دلتنگى نگاهى به کل سالن انداختم.

این خونه و بهارک حکم زندگى رو برام داشتند.

دلم براى امیرحافظ و خاله هم تنگ شده بود.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۱۳]
#پارت_146

چند روزی از برگشتمون می‌گذشت.

سرم به کار خودم بود. امشب خونه خاله دعوت بودیم.

بعد از چند روز داشتم می‌دیدمشون و دلتنگشون بودم.

لباس بهارک تنش کردم. خودمم یه تاپ سفید و جذبی زیر کت پوشیدم. روسری بلندی سرم کردم و کمی هم آرایش مختصری که بلد بودم، انجام دادم.

با بهارک توی سالن نشسته بودیم، که احمدرضا اومد.

نیم‌نگاهی بهم انداخت و گفت:

-می‌رم آماده بشم.

بعد از چند دقیقه احمدرضا آماده از پله‌ها پایین اومد.

تیشرت مشکی با شلوار لی خاکستری تنش بود.

بهارک‌و بغل کردم و سوار ماشین احمدرضا شدیم.

ماشین کنار خونه‌ی خاله پارک کرد.

زنگ آیفون زد و در با صدای تیکی باز شد.

احمدرضا وارد حیاط شد به دنبالش وارد حیاط شدم.

در سالن باز شد و امیرحافظ سمتمون اومد.

دستی با احمدرضا داد و سمت من و بهارک اومد.

نگاه خیره‌ای به سر تا پام انداخت. آروم لب زد:

-چه ‌خوشگل شدی!

گونه‌هام از حرفش گل انداخت.

-می‌دونی مامان چه‌قدر دلش بردت تنگ شده.

-دل منم.

بهارک‌و از بغلم گرفت.

با هم هم‌قدم شدیم. این مرد برایم منبع آرامش بود.

با ورود به سالن، دایی، زن‌دایی، آقاجون و مادرجون نگاهمون کردن.

احمدرضا با همه سلام‌و احوال‌پرسی کرد. سلامی زیر لب دادم.

خاله سمتم اومد و به گرمی بغلم کرد.

گونه‌م‌و بوسید. امیرعلی سوتی زد و گفت:

-تو چه عوض شدی!

-سلام.

-نه می‌بینم زبونم درآوردی. آفرین… آفرین!

هانیه پوزخندی زد و گفت:

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۱۳]
#پارت_147

میمون همونه، فقط لباس عوض کرده.

لحظه‌ای سکوت همه جارو فرا گرفت. صدایی از کسی در نمی اومد.

نتونستم کنترل کنم و پوزخندی زدم و گفتم:

-یه حرفی از بزرگان هست که می‌گه “اگر دیدی زنی داره پشت سرت بد می‌گه یا چشم دیدنتو نداره یا نسبت بهت حسادت می‌کنه.
یک لحظه صورت هانیه گر گرفت.

امیرعلی زد زیر خنده. بی‌توجه بهش روم‌و ازش گرفتم.

صدای عصبیش بلند شد:

-این دخترِ دهاتی چی گفت؟

بهارک بغل مادرجون بود.

رفتم سمت آشپزخونه تا اگر خاله کمکی خواست یا اگر کاری بود انجام بدم.

وارد آشپزخانه شدم.

خانمی درحال کار بود. خاله هم به غذاها سرکی می‌کشید.

خاله جون کمکی نمی‌خوای؟

خاله طرفم چرخید:

-نه عزیزم، می‌رفتی پیش بچه‌ها.

دستی روی شونه‌م نشست. سر بلند کردم که امیرحافظ با فاصله‌ای کم پشت سرم ایستاده بود.

نگاهم را که متوجه خودش دید، فشاری به شونه‌م آورد و گفت:

-آخه مادر من این عفریته‌های فامیل مگه می‌ذارن کسی جز خودشون تو جمعشون باشه.

خاله لب گزید و امیرحافظ خندید.

باصدای آرومی گفت:

– می‌بینم که هانیه رو کیش و مات کردی.

سرم‌و پایین انداختم.

-آفرین باید یاد بگیری از خودت دفاع کنی.

ته دلم گرم شد.

به خاله برای چیدن میز کمک کردم.

خواستم سمت آشپزخونه برم که صدای صحبت هانیه و هدا باعث شد کنجکاو بشم و سرجام وایستم.

-هانیه دیوانه نشو، فرار کاری را درست نمی‌کنه.

-هدا حرف نزن مرغ پدر و مادر من یک پا داره، اون‌ها نمی‌ذارن من با فرزاد ازدواج کنم. می‌گن ما بدرد هم نمی‌خوریم، اما من فرزاد را دوست دارم.

با شنیدن صدای پایی سریع به سمت آشپز خونه رفتم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۱۳]
#پارت_148

اما ذهنم درگیر حرف‌های هانیه و هدا بود؛ یعنی هانیه می‌خواد فرار کنه؟

حتی فکرشم باعث می‌شد دلهره بگیرم.

بعد از شام بود که آقا بزرگ گفت:

-این هفته قراره آقای رحیمی برای پسرش خواستگاری هانیه بیاد.

هانیه عصبی بلند شد.

-اما آقاجون من با پسر آقای رحیمی ازدواج نمی‌کنم.

آقاجون عصبی عصاش‌و زمین زد و مادرجون چنگی به صورتش کشید و گفت:

-هانیه!

آقاجون سری تکون داد.

-علی‌رضا دست مریزاد با این دختری که تربیت کردی. تو روی من وایمیسته و از خواستن و نخواستن حرف می‌زنه. ما جلوی بزرگترامون حتی پا دراز نمی‌کردیم حیا می‌کردیم.

دایی سرش‌و پایین انداخت. زندایی هم نسترن و هدا رو نگاهی باهم رد و بدل کردن.

همه سکوت کردن. هانیه گریه کنون از سالن بیرون رفت.

احمدرضا بیخیال پا روی پا انداخت.

-حتماً کسی دیگه‌ای رو دوست داره که پسر آقای رحیمی رو قبول نمی‌کنه. می‌گن دختر به عمه‌ش می‌ره و دو روز بعد با یک بچه برمی‌گیرده!

-کنایه می‌زنی احمدرضا. دخترم‌و داری تو روی خودم می‌زنی؟

احمدرضا بلند شد.

-نه آقاجون، فقط دارم یادآوری گذشته را می‌کنم، پاشو بریم.

سریع بلند شدم و بهارک در حالی‌که خواب بود بغل کردم.

احمد رضا رو به خاله کرد.

-ممنون عطی جون از شام خوشمزه‌ت.

-نوش جان.

– فعلاًخداحافظ.

زیر لب با همه خداحافظی کردم.

امیرحافظ کنارم قرار گرفت.

-مراقب خودت باش.

سری تکون دادم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۱۳]
#پارت_149

یک هفته از شبى که خونه ى خاله رفته بودیم میگذره. بهارک و تو کالسکه اش گذاشتم.

هواى آخر بهار خوب بود. درخت ها سرسبز و پر بار بودن.

چرخى تو حیاط زدم. دلم کمى شور مى زد اما نمیدونستم چرا؟

تا غروب تو حیاط بودم. بهارک خسته شد. وارد سالن شدم. براى بهارک میوه گذاشتم.

احمدرضا همیشه شب ها دیر مى اومد و فقط یه لیوان چائى مى خورد.

این روزها انگار سرشون شلوغ بود. چون فقط آخر شب ها تو خونه دیده مى شد.

در حال بازى با بهارک بودم که در سالن بى هوا باز شد. ترسیده از جام بلند شدم. احمدرضا اومد تو.

-زود آماده شو باید خونه ى آقاجون بریم.

ته دلم خالى شد.

-چرا؟ چیزى شده؟

-باید توضیح بدم؟ … گفتم آماده شو.

بهارک و بغل کردم و از پله ها بالا رفتم. سریع لباس پوشیدم و لباس هاى بهارک و عوض کردم.

سوار ماشین شدیم و با سرعت حرکت کرد. گوشیش زنگ خورد.

-سلام حامد، ما تو راهیم.

دائى حامد چیکار داشت یعنى؟

لحظه اى صداى هانیه تو گوشم زنگ خورد. دیشب خواستگار داشت و استرسم بیشتر شد.

ماشین و کنار خونه ى آقاجون پارک کرد. پیاده شدیم. در حیاط باز بود.

پاهام مى لرزید. دلم گواه بد مى داد. با داد احمدرضا به خودم اومدم.

-چرا وایستادى؟ داره استخاره مى کنى؟ بیا ببینم.

دنبالش وارد حیاط شدم اما با دیدن همشون که تو حیاط بودن لبم رو گزیدم. آقاجون اخم کرده بود.

زن دائى حامد انگار حال نداشت و خاله داشت بهش آب قند مى داد.

هدى و نسترن گوشه اى کنار هم ایستاده بودن. دائى حامد اومد جلو گفت:

-احمدرضا هیچ خبرى ازش نیست … انگار آب شده!!

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۱۳]
#پارت_150

هق هق زندائى بلند شد.

-خدایا جیگر گوشه ام کجاست ؟…. دختررررررم ……

آقاجون با صداى محکم و پر تحکمى گفت:

-آبروى چندین و چند ساله ام رو برد، حالا چطور سر بلند کنم بگم نوه ام فرار کرده؟

با آوردن اسم فرار پاهام سست شد. پس آخر کار خودش رو کرد و فرار کرد! نگاهى تو جمع انداختم. امیرعلى و امیرحافظ نبودن.

احمدرضا سمت دائى رفت که دائى گفت:

-باید بریم دنبالش بیمارستان ها، پزشک قانونى،….

احمدرضا پوزخندى زد گفت:

-حامد چى دارى میگى؟ مگه دخترت گم شده که برى دنبالش؟ اون فرار کرده مى فهمى … فرار … و تا خودش برنگرده شماها نمى تونین پیداش کنین.

دائى زد روى دستش گفت:

-خدایا چه مصیبتى بود؟

با صداى داد و فریاد حمید زن دائى بلند شد.

-حمید دیدى چى شد؟ خاک بر سرمون شد؛ خواهرت فرار کرده!

حمید از خشم سینه اش محکم بالا و پایین مى شد.

-بلایى به سرش بیارم که مرغ هاى آسمون به حالش گریه کنن … حالا انقدر بزرگ شده که فرار کنه؟

چرخید بره سمت در حیاط که امیرحافظ و امیرعلى اومدن تو و بازوشو گرفتن.

-حمید آروم باش… چیزیه که شده و کاریش نمیشه کرد.

حمید عصبى دستش و از دست امیرحافظ بیرون کشید و کوبید تو سرش گفت:

-چى مى گى امیرحافظ؟ آبروى ما رو برده حالا چطورى پیش در و همسایه سر بلند کنم بگم من یه ارسلانیم؟ الانه که تو کل فامیل بپیچه.

کوبید تو سرش و روى زمین نشست. دلم به حالش سوخت.

هانیه با یه فکر بچه گانه آبروى تمام این خاندانو برده بود. یعنى مرجانم همینطورى با پدرم فرار کرده؟؟

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۱۳]
#پارت_151

حمید پاشد تا بره که احمدرضا گفت:

-کجا میخواى برى؟ چرا نمى فهمى، فرار کرده … همونطورى که عمه ى عزیزت همه رو قال گذاشت و فرار کرد. باید منتظر بمونین تا برگرده.

زندائى اومد سمت احمدرضا.

-تو اصلاً میدونى بچه یعنى چى؟ پاره ى تن یعنى چى؟ داره شب میشه و معلوم نیست کجاست و داره چیکار مى کنه … هانیه رو گولش زدن. دختر من فقط گول سادگیش رو خورده.

احمدرضا پوزخندى زد.

-بچه … بچه … آره خوب من چیزى از محبت نمى دونم اما حمیده خانم خودتو گول نزن، هانیه رفت پى کسى که فکر مى کرد دوسش داره. بچگى به بهارک نمونده، حرفهاى خنده دار مى زنید.

خاله اومد سمت احمدرضا و زندایى.

-احمدرضا الان جاى این حرفها نیست. بیاید فکرهامونو روى هم بذاریم بلکه شد هانیه رو برگردوند.

همه وارد سالن شدن. هدى و نسترن گوشه اى نشستن.

به بهانه ى آب دادن به بهارک از کنارشون رد شدم. داشتن با هم صحبت مى کردن.

-میگم هدى نکنه بلائى سر هانیه بیاد!

-خودش خواست تا با فرزاد بره پس لابد به اینجاهاشم فکر کرده.

وارد آشپزخونه شدم. نگران هانیه بودم. کاش تا پشیمون نشده برگرده.

سرى از روى تأسف تکون دادم. سکوت بدى توى سالن حکمفرما بود.

هرکى به نوعى توى فکر بود. بهارک رو پام خوابش برده بود.

جرأت نداشتم بپرسم کجا بخوابونمش. امیرحافظ اومد طرفم.

-بهارک خوابش برده.

-آره اما نمیدونم کجا بخوابونمش!

-همراه من بیا.

بهارک و آروم بغل کردم و دنبال امیرحافظ راه افتادم. سالن نشیمن رو رد کرد و به راهروى باریکى رفت.

کنار درى ایستاد.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۱۴]
#پارت_152

-اینجا اتاق من و امیرعلیه.

در و باز کرد. وارد اتاق شدم. یه اتاق ساده اما زیبا و چیدمان مدرن.

بهارک و روى تخت قرمز مشکى گذاشتم و کمر راست کردم که بوى عطر امیرحافظ پیچید توى مشامم.

چرخیدم. سینه به سینه ى امیرحافظ شدم. فاصله ى بینمون قد یه وجب هم نبود.

سر بلند کردم. با نگاه خیره اش رو به رو شدم.

-چیزى شده؟

سرى تکون داد.

-نه.

با هول گفتم:

-راستى امیر حافظ.

لبخندى زد.

-جانم؟

چنان با محبت گفت جانم که چیزى ته دلم خالى شد. یه حس ملس زیر زبونم حس کردم و حرفم یادم رفت.

-چى میخواستى بگى فندق؟

از لفظ فندق لبخندى زدم اما لحظه اى بعد چهره ام تو هم رفت.

-نکنه بلایى سر هانیه بیاد!

دستى به گردنش کشید.

-نمیدونم، خدا کنه بلایى سرش نیاد. یه عشق انقدر ارزش داشت که با آبروى خانواده اش بازى کنه؟

-اما ما که چیزى نمیدونیم. نباید قضاوت کنیم.

با دو انگشت سر بینیم رو گرفت.

-آره تو راست مى گى. امیدوارم پشیمون نشه.

و سمت در اتاق رفت. دستى روى دماغم کشیدم و دنبالش از اتاق خارج شدم.

***

دو روزى از فرار کردن هانیه میگذره و این مدت رو همه خونه ى آقاجون موندن.

امیرحافظ و حمید به چند بیمارستان و کلانترى سر زدن اما هیچ خبرى ازش نبود.

حال زندائى خیلى خوب نبود و فقط گریه مى کرد.

خانم جون ذکر مى گفت اما آقاجون حالش رو انگار هیچ کس درک نمى کرد.

ساعت ها روى تراس مى نشست و به رو به روش خیره مى شد.

زندگى هر یک از اعضاى خانواده به نوعى بهم ریخته بود.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۱۴]
#پارت_153

با صداى شوکت که همه رو براى صرف شام دعوت کرد سمت میز گوشه ى سالن رفتیم.

آقاجون روى صندلى مخصوص خودش نشست.
هیچ کس میلى به غذا نداشت که آقاجون گفت:

-تا کى سر قبرى که مرده اى توش نیست ضجه میزنید؟ اون الان معلوم نیست داره با کى خوش میگذرونه بعد شماها نشستین و عزا گرفتین؟ از فردا میرید پى زندگى خودتون و فراموش مى کنید دخترى به اسم هانیه توى این خانواده بوده. حالام بهتره غذاتون رو بخورید.

همه سکوت کرده بودن. با صداى پیاپى زنگ همه متعجب بهم نگاهى انداختن.

امیر على زودتر از همه پاشد و سمت آیفون رفت. با صدایى که تعجب توش موج میزد گفت:

-هانیه است!

با همین یه حرف امیرعلى همه از روى صندلى هاشون بلند شدن و سمت در سالن هجوم بردن.

حمید سریع تر از همه از سالن زد بیرون که زندائى با عجز گفت:

-امیرحافظ نذار حمید بلایى سر هانیه بیاره.

امیرحافظ دنبال حمید رفت. همهتو حیاط وایستاده بودیم. با باز شدن در حیاط و افتادن جسمى توى حیاط صداى جیغ بلند شد.

ناباور و شوکه دستم رو روى دهنم گذاشتم. جسم غرق تو خون هانیه کف حیاط افتاده بود.

احمدرضا با گام هاى بلند رفت سمت در.

حمید و امیرحافظ هنوز تو شوک بودن. با نزدیک شدن احمدرضا امیرحافظ خم شد و هانیه رو که با صورت زمین خورده بود چرخوند.

با دیدن صورت خونیش چشمهام رو بستم. باورم نمى شد اون دختر خونى هانیه باشه.

امیر على با صداى بلندى گفت:

-برید کنار ببینم. حمید چرا وایستادى … اون در لعنتى رو ببند.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۱۴]
#پارت_154

حمید در حیاط رو بست. زن دائى به سرش مى زد و اشک مى ریخت. امیرعلى نبضش رو گرفت.

-حمید بیا ببریمش داخل خونه.

حمید و امیرعلى بلندش کردن و سمت خونه رفتن. زندائى با هق هق دنبالشون راه افتاد.

-امیر على مادر، نبریم بیمارستان؟

-نه زندائى لازم نیست.

در اتاقى رو باز کرد. خاله و زندائى همراه امیرعلى و حمید وارد اتاق شدن.

بقیه با نگرانى توى سالن نشستیم. نیم ساعت بعد امیرعلى از اتاق بیرون اومد.

دائى نگاهى بهش انداخت. معنى نگاه دائى رو درک کردم. امیرعلى نگاهى به همه انداخت.

-انگار با کسى دعواش شده … نگران نباشین، تا بهوش نیاد چیزى نمیتونم بگم. امیرحافظ، داداش، میرى سرم بیارى؟

امیرحافظ نسخه رو از دست امیرعلى گرفت رفت.

شب از نیمه گذشته بود اما خواب به چشم هیچ کس نمى اومد.

انگار همه منتظر بودن تا هانیه بیدار بشه و دلیل فرارش رو بدونن.

با صداى گریه ى هانیه همه بلند شدن که امیرحافظ گفت:

-خواهش مى کنم آروم باشید. نیازى نیست الان و تو این وضعیت همه وارد اتاق بشین.
امیرعلى میره چکش مى کنه و اگر اجازه بدین بعدش میرم باهاش صحبت مى کنم.

با صداى آقاجون رعشه به تنم افتاد. از جاش بلند شد.

-لازم نکرده لى لى به لالاش بذارین. خودم میدونم چکار کنم که به حرف بیاد.

-اما آقاجون …-امیرحافظ،تز دکتر بودنت رو رو پدربزرگت لازم نیست پیاده کنى.

و با گام هاى محکم و پر صلابت سمت اتاقى که هانیه توش استراحت مى کرد رفت.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۱۴]
#پارت_155

با هر قدمى که آقاجون سمت اتاق هانیه برمیداشت قلب من محکم و سنگین به سینه ام مى کوبید.

زندائى با عجز نالید.

-حامد دخترم …

اما دائى اخم کرد. حمید به دیوار سالن تکیه داده بود و تو سکوت به رفتن آقاجون نگاه مى کرد.

نگاهم به احمدرضا افتاد.

پا روى پا انداخته و دستش و زیر چونه اش گذاشته بود مثل کسى که تئاتر اومده باشه.

صداى فریاد محکم آقاجون حتى تن ستون هاى سالن رو هم به لرزه درآورد.

-به، هانیه خانم … راه گم کردى … از اینورا … صفا آوردى… میگفتى برات قربونى مى کردیم.

همه پشت در سالن صف کشیدن. صداى لرزون هانیه بلند شد.

-سلام آقاجون.

-دختره ی نفهم نگفتی با این کارت باعث بی آبرویی یه خانواده میشی؟ حقته الان دستت و بگیرم و از خونه بندازمت بیرون از هر لونه سگی اومدی همونجا بری.

-اما آقاجون تو رو خدا …

-اما میدونی چرا این کار و نمی کنم؟ چون قرار نامزدی تو رو با پسر آقای رحیمی گذاشتم و تو این ازدواج رو قبول می کنی بدون اینکه کسی بفهمه فرار کردی!

صدای هق هق پر سوز هانیه کل اتاق رو برداشته بود.

آقاجون از اتاق بیرون اومد. سه بار پشت هم عصاش رو روی پارکت ها کوبید.

-دارم با تک تکتون صحبت می کنم … این چند روز و فراموش می کنید و تمام اتفاقاتی که افتاده رو از یاد می برین. هانیه به زودی به عقد پسر آقای رحیمی درمیاد. نبینم دلسوزی الکی براش بکنین!

از وسطمون رد شد.

-زرین خانم خوابم میاد بهتره بیای اتاق.

خانم جون بی هیچ حرفی دنبال آقاجون رفت.

با رفتن خانم جون و آقاجون زندائی سمت اتاق هانیه رفت.

دائی حامد بی توجه به زندائی

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا