رمان در همسایگی گودزیلا

پارت 8 رمان در همسایگی گودزیلا

3.4
(5)
– خودشیفته شلخته کثیف شکموی گودزیلا!!
خنده ای کردوگفت:آخرشم من نفمیدم تو واسه چی بهم میگی گودزیلا!!اصلاگودزیلایعنی چی؟؟
– یه آدمی مثل تونمونه کامل گودزیلاس!!
باخنده گفت:آخه کجایِ من شبیه گودزیلاس؟؟
– همه جات!!گودزیلایه موجودخوش قیافه وخوش تیپه که خیلیم خودشیفته اس وباظاهرخوبش دختراروخرمی کنه وبعد(دستام وبه سمتش درازکردم وبلنددادزدم پِخ!!!)می خورتشون!!
زدزیرخنده…بین خنده هاش گفت:این و ازخودت درآوردی؟؟
پشت چشمی براش نازک کردم وگفتم:پس چی فکرکردی؟؟محصول انفرادیه!!!خودم بافکروخلاقیت خودم ساختمش…
لبخندشیطونی زدوبامسخره بازی گفت:خانوم خلاق دیدی بالاخره خودتم اعتراف کردی که من خوش قیافه وخوش تیپم؟؟
اخمی کردم وگفتم:من اعتراف کردم؟؟کِی؟؟!!
اخم مصنوعی کردوگفت:خودت الان گفتی گودزیلایه موجودخوش قیافه وخوش تیپه که…
پریدم وسط حرفش:
– شمااون خوش قیافه وخوش تیپ وازاول جمله من لاک غلط گیربگیر!!
لبخندشیطونی زدوگفت:لاک غلط گیرم تموم شده…
– خطش بزن!!
لبخندش پررنگ ترشدوشیطون گفت:خودکارمم رنگ نمیده!!
لبخندشیطونی زدم وگفتم:بروازسحرجون بگیر!!اون حتمابهت میده…
اسم سحرکه اومد،اخمای رادوین رفت توهم…لبخندروی لبش محوشدونگاهش وازم گرفت ودوخت به جیگرای توی سینی…
ای بابا!!حالامگه من چی گفتم که این انقددِپ شد؟؟این رادوین دیوونه چراهروقت اسم سحرومی شنوه میره توهپروت؟؟؟دیوونه اس بابا!!
نگاهم ودوختم به چشماش وزیرلب گفتم:جیگراسردشدن…نمی خوری؟؟
بااین حرفم انگاربه خودش اومد!!
بدون اینکه به من نگاه کنه آروم گفت:چرا…
ولی حتی دستش وهم به سمت جیگرای توی سینی نبرد!!
بااخمای درهم رفته اش زل زدبه چشمای من.
زیرلب گفت:توازسحرچی می دونی؟؟چی می دونی؟؟هان؟؟هیچی نمی دونی…هیچی!!
ونگاهش وازم گرفت…کلافه وعصبی ازجاش بلندشدوبه سمت نرده رفت…به نرده تیکه دادوخیره شدبه روبروش…دستاش وتوی جیب شوارش فروکردونفس عمیقی کشید.
این چرااین شکلی شد؟؟خب مگه من چی گفتم؟؟یعنی انقدازسحربدش میادکه باشنیدن اسمش اینجوری قاطی می کنه؟؟!!آخه واسه چی ازش متنفره؟؟
این سوالاتوسرم رژه می رفتن وحس فوضولیم وتحریک می کردن ولی می دونستم که اگه ازرادوین بپرسم چیزی بهم نمیگه وفقط خودم وضایع می کنم!!اصلابی خیال بابا…به من چه؟!
نگاهم واز رادوین گرفتم ودوختم به سیخ جیگرتوی دستم…
دیگه میلی به خوردن نداشتم!!رادوین این همه زحمت کشیدولی خودش لب به جیگرنزد..منم دیگه اشتهاندارم!!
سیخ جیگرو توی سینی گذاشتم وازجام بلندشدم…زل زدم به رادوین که هنوزم تو سکوت خیره خیره به آسمون نگاه می کرد…
بادسردی اومدکه رادوین به خودش لرزید…دلم براش سوخت!!آره دلم واسه رادوین گودزیلاسوخت…بیچاره کتش وداده به من اون وقت خودش فقط یه تی شرت تنشه!!گناه داره…هواسرده سرمامی خوره!!درسته من باهاش بدم ولی اون امشب باهام خوب بود…به دردودلام گوش کرد…دردودلایی که خیلی وقت بودتوی دلم تَل انبارشده بودن!!رادوین باآهنگ خوندن ومسخره بازیاش سعی کرده بودمن وبخندونه ودلم وازغم وغصه دورکنه…نمی تونم این مهربونیاش ونادیده بگیرم…گرچه هنوزم همون گودزیلای شکموی شلخته دختربازسابقه!!
فاصله بینمون وباقدمای کوتاهی طی کردم وپشتش وایسادم…کت وازتنم درآوردم وانداختمش روی شونه های رادوین!!
بااین حرکتم سرش وبه سمتم چرخوند…نگاهش تونگاهم گره خورد…
نگاهم وازش گرفتم وسرم وانداختم پایین… دلم نمی خواست به چشماش زل بزنم وازش معذرت بخوام…غرورم بهم اجازه نمیداد!!
درحالیکه باریشه های شالم بازی می کردم،گفتم:ببخشید…من نمی خواستم ناراحتت کنم…نمی دونستم که شنیدن اسمش انقدناراحتت می کنه!!معذرت…
پریدوسط حرفم:
– مهم نیس…
سرم وبالاآوردم وبه چشماش خیره شدم…لبخند مهربونی روی لبش نشست…
لبخند زدم…برای اینکه بحث وعوض کنه گفت:راستی کی کارای پایان نامه ات وشروع می کنی؟؟
– نمی دونم..هروخ توبگی!!
– ازفرداشب شروع می کنیم…
– باشه…(خمیازه ای کشیدم وادامه دادم:)من دیگه برم…
باتعجب گفت:کجا؟؟(وبه جیگرااشاره کردوادامه داد:)توکه هیچی نخوردی!!
– نمی خورم اشتهاندارم!!الانم خیلی خسته ام…دارم میمیرم ازخستگی!!
دوباره شیطون شدوگفت:ای بابا!!توچراهمش خسته ای وخوابت میاد؟؟یه بارگفتم دوباره هم بهت میگم…دیگه کم کم بایدبه این وضع عادت کنی…چون حالاحالاهابایدآشپزی کنی کوزت جون!!!
اخمی کردم وگفتم:به من نگوکوزت جون!!درضمن امشب یه دستی به سروگوش این بازارشامت بکش تاوختی منه بیچاره میام واست غذادرست کنم جاواسه تکون خوردن داشته باشم!!
پوزخندی زدوگفت:همچین میگی میام واست غذادرست کنم که آدم فکرمی کنه می خوای قورمه سبزی بپزی!!ته تهش تلاشت وبکنی می تونی یه نیمروی آبکی بدمزه شور درست کنی دیگه…
اخمم وغلیظ ترکردم وعصبی گفتم:ازکجامی دونی نمی خوام قورمه سبزی درست کنم؟؟
چشای رادوین شده بودقدوتاسکه 50 تومنی…باتعجب گفت:جونه من بااین دست پخت توحلقت می خوای قورمه سبزیم درست کنی؟؟بابااعتمادبه سقفت من وکشته!!
– معلومه که درست می کنم…حالاببین!!
رادوین لبخندشیطونی زدوشونه ای بالاانداخت…گفت:می بینیم!!
پشت چشمی واسش نازک کردم وگفتم:قورمه سبزی درست کردن من شرط داره!!
خونسردگفت:چه شرطی؟؟
– بایدخونه ات وتمیزکنی!!
لبخندی روی لبش نشست وگفت:باشه…پس من خونم وتمیزمی کنم به شرط اینکه توقورمه سبزی بپزی…باشه؟؟
سری تکون دادم وگفتم:باشه…
لبخندروی لبش جاش ودادبه یه پوزخند…گفت:بدشرطی بستی خانوم شایان!!توکه ازپس یه ماکارونی برنمیای،می خوای قورمه سبزی بپزی؟؟
توچشماش خیره شدم ومحکم وقاطع گفتم:می پزم…حالاببین!!
وروم وازش برگردوندم وبه سمت دربالکن رفتم…صدای رادوین ازپشت سرم میومدکه مسخره بازی درمیاورد:
– فرداشب قراراست اینجانب،رادوین رستگار،دارای مدرک لیسانس معماری،باخوردن غذای به اصطلاح قورمه سبزی خانوم رهاشایان،دانشجوی لیسانس رشته معماری،ملقب به سنگ پای قزوین،دارفانی راترک کرده به دیدارمعبودبروم…
یعنی دلم می خواست تمام سیخای جیگروبکنم توحلقش!!پسره بی شعورحس خوشمزگی بهش دست داده!!واسه من مزه می پرونه…گودزیلای بی ریخت…تعادل روانی نداره این بشر!!تادودقیقه پیش لبخندای مهربون وملیح تحویلم می داد،الان زرت زرت پوزخندمی زنه وچرت میگه!!رهانیستم اگه این وسرجاش ننشونم!!
آخه دیوونه توکه به قول رادوین ازپس یه ماکارونی برنمیای می خوای قورمه سبزی بپزی؟؟چرا الکی قُمپُزدرمی کنی؟؟!!حالافردامی خوای چه غلطی کنی؟؟هان؟؟کتاب آشپزی که هست…ازروی همون یه قورمه سبزی می پزم تاروی این رادوین بی شعور و کم کنم!!
پسره شلخته…این شرط بندی هیچ لطفی به حال من نداشته باشه برای خونه رادوین خالی ازلطف نیست…بعدازشوصون روزیه دستی به سروگوشش کشیده میشه!!
خیلی خودم وکنترل کنم که چیزی بهش نگم…ازبالکن خارج شدم وبه سمت درورودی رفتم…دروبازکردم وازخونه بیرون اومدم ودروبستم…یه قورمه سبزی بپزم که دهنت بازبمونه…صبرکن آقای گودزیلا…فقط صبرکن!!
**********
باچشمای گردشده ودهن بازبه خونه رادوین زل زده بودم…اینجاهمون بازارشام دیشبه؟؟پس چراانقدتمیزه؟رادوین خودش اینجارومرتب کرده؟؟واقعا؟؟!گودزیلا ازاین هنراهم داشت ورونمی کرد؟؟!
همه چیز مرتب ومنظم سرجای خودش بود…پارکت های کف هال ازتمیزی برق می زدن…همه چیز تمیزبود!!این رادی خره هم ترشی نخوره یه چیزی میشه ها!!
لبخندی روی لبم نشست…دروبستم وبه سمت آشپزخونه رفتم…درسته قبلامن آشپزخونه رو تمیزکرده بودم ولی الانم حسابی تروتمیزومرتب بود…هیچ ظرف کثیفی توی سینک نبود…روی اپنش یه گلدون شیشه ایی گذاشته بودکه گلای رزقرمزتوش بودن!
وای من عاشق گل رزم!!به سمت گلارفتم وبوشون کردم…بوی فوق العاده ای داشت…به اپن تکیه دادم ونگاهم ودوختم به روبروم…بانگاهم کل آشپزخونه روزیرنظرگرفتم…رادوین این همه کدبانوبود و رونمی کرد؟؟گل رز وظرفای شسته وخونه به این تمیزی ازرادوین بعیده!!
نگاهم خوردبه یخچال…انگاریه برگه ای چیزی روش بود…بازم حس فوضولیم مجبورم کردکه برم سمتش…یه برگه باآهنربابه دریخچال وصل شده بودکه روش نوشته شده بود:
“یه سلام وصدتاسلام به خانوم کوزت سنگ پاقزوین فوضول!!حال شما؟؟خوب هستین انشاا…؟؟خونه رومی بینی چقدتمیزشده؟؟شده مثل یه دسته گل!!دیگه دیگه مااینیم…راستی کوزت جون من ساعت 8 خونه ام.وختی اومدم قورمه سبزیت بایدآماده باشه ها!!
امضا:
رادوین رستگار(ملقب به گودزیلای شلخته شکموی بی ریخت دخترباز)
چاکریم.”
لبخندی روی لبم نشسته بود…رادوین واقعاخله!!
دوباره نوشته روخوندم…به “امضا:رادوین رستگار(ملقب به گودزیلای شلخته شکموی بی ریخت دخترباز)”که رسیدم لبخندروی لبم تبدیل شده به یه خنده بلند…ببین چه خوب همه چیزایی که بهش میگم ویادگرفته!!خدانکشتت رادوین…
بعدازاینکه خنده ام تموم شد،به سمت کابینت رفتم وقابلمه وظرفایی که می خواستم وازش بیرون آوردم…این دفعه همه مواداولیه غذارو ازتوی یخچال رادوین برداشتم!!پس چی؟؟برم ازخونه خودم بیارم؟؟بروبابا…اون قورمه سبزی می خوادمن که نمی خوام!!خودش می خوادپس بایدازوسایل خودش واسش قورمه سبزی بپزم!!
وسایل وگذاشتم روی میزناهارخوری وکتاب آشپزی به دست روی صندلی نشستم…یه دور دستورالعمل پختن قورمه سبزی وخوندم ولی ناموساً هیچی نفهمیدم!!یه باردیگه خوندم ولی بازم هیچی دستگیرم نشد!!خب که چی مثلانمک به مقدارلازم؟؟من اگه آشپزبودم ومی دونستم که چقدبایدنمک بریزم که متوسل به کتاب آشپزی نمی شدم!!مرده شورتون وببرن بااین دستورالعمل دادنتون!!!!
بعداز10بارخوندن دستورالعمل،تصمیم گرفتم که این به مقدارلازما روخودم حدس بزنم…مثلابرای نمک تاریخ تولداشکان وکه 5 مهربودو درنظرگرفتم…به این صورت که 5 ثانیه نمک ریختم،بعدرفتم سراغ تولدخودم…7 ثانیه زردچوبه وبه همین منوال ادامه دادم وحدس زدم!!
ازبس که بچه خلاقی هستم واسه خودم روش جدیدبروزمیدم!!الهی قربون خودم برم بااین همه نبوغ استعداد…
خلاصه شروع کردم به غذادرست کردن…یه قورمه سبزی بپزم که رادوین انگشتاشم باهاش بخوره…
همزمان باغذادرست کردن این آهنگ خلاقانه وابتکاری ازخودم ومی خوندم:
یه غذایی من بسازم 40ستون 40پنجره
یه غذایی من بسازم
رادی توعمرش نخورده
وای که من چقددیوونه ام
قورمه من قُل نخورده
این همه سبزی بریزم
تارادی کَفِش بِبُره
قربونت بشم الهی
فدای رنگ ولعابت
یه غذایی من بسازم 40ستون 40پنجره
یه غذایی من بسازم
رادی توعمرش نخورده
××××××
درقابمله روبرداشتم وبادیدن قورمه سبزی خوشمزه ام نیشم شل شد…چه رنگ ولعابی گرفته قربونش برم!!!بوش آدم ومست می کنه…حتمامزه اشم خیلی خوب شده…تاحالاتستش نکردم…آخه می دونین دلم نمیومدبخورمش!!قورمه سبزی به این خوش رنگی وخوشمزگی درست کردم بعدبخورمش؟؟
انقدذوق کرده بودم که دلم می خواست جیغ بزنم…وای خدا!!من واقعاتونستم قورمه سبزی بپزم؟؟واقعا؟؟جونه رها؟؟!!ایول…ایول به خودم!!
من خودم توکف این موندم که وقتی نتونستم یه ماکارونی درست کنم وکرم مریض بدحال تحویل رادوین دادم،چجوری تونستم همچین قورمه سبزی بپزم؟!واقعامن پختمش؟!جونه من؟!ایول دارم به خدا!!چاکر رهاخانوم وکتاب آشپزی…قربون کتاب آشپزی برم من!!
بایه لبخندازسرغرور زل زده بودم به قورمه سبزیم وتودلم قربون صدقه اش می رفتم که صدای چرخش کلیدتوی قفل وبعدصدای گودزیلااومد:
– مااومدیم!!
به ناچارچشم ازقورمه سبزی معرکه ام برداشتم ونگاهم ودوختم به رادوین که داشت به سمتم میومد…لبخندعریضی روی لبش بودوازنگاهش شیطنت می بارید!!
فاصله بینمون وطی کردوروبروم وایساد…شیطون گفت:قورمه سبزیت درچه حاله کوزت جون؟؟
این وکه گفت نیشم شل ترشد…انقدبازشده بودکه نمی تونستم جمعش کنم…عین خری که جلوش تی تاب ریخته باشن ذوق کرده بودم!!
دست رادوین وگرفتم وکشیدمش سمت گاز…باذوق به قابلمه اشاره کردم وگفتم:ایناهاش…ببینش چقدخوش رنگ شده بچم!!قربونش برم من ایشاا…!!!رنگ ولعابش من وکشته…
رادوین باتعجب به من زل زده بود…بدون اینکه نیم نگاهی به قورمه سبزیم بندازه،گفت:توداری درموردقورمه سبزی حرف می زنی؟؟همچین قربون صدقه اش میری که آدم فکرمی کنه شووری،دوس پسری چیزیه!!
اخمی کردم وگفتم:شوور و دوس پسرذوق کردن داره آخه؟؟سرخراضافه ذوق کردن نداره که!!
باشیطنت گفت:یعنی می خوای بگی تومثل بقیه دخترا منتظرشاهزاده سواربراسب سفیدنیستی؟؟
– منتظرش که هستم ولی کو؟؟کجاس؟؟
به خودش اشاره کردوگفت:ایناهاش روبروت وایساده!!
پوزخندی زدم وگفتم:زرشک!!!توگودزیلایی بیش نیستی…چرا الکی خودت وتحویل می گیری؟؟شاهزاده سواربراسب سفید؟؟هه!!
روش ازم برگردوند و درحالیکه به سمت دستشویی می رفت،گفت:سنگ پاقزوین تاتومیزوبچینی،منم لباسام وعوض می کنم وبچه توروباهم بزنیم تورگ!!
و وارد دستشویی شدودروبست…
یعنی واقعابایدبچم وبخوریم؟؟نمیشه قورمه سبزی من ونخوریم؟؟گناه داره…دلم نمیادبخورمش!!ولی رادی خره همش ومی خوره…کوفتت بشه که می خوای بچم وبخوری!!ایشاا… سرگلوت گیرکنه خفه شی!!خدازات نگذره گودزیلاکه می خوای بچم وبخوری…
آه پرسوزی کشیدم وبه ناچاربه سمت یخچال رفتام وآب ودوغ وماست وغیره روبیرون آوردم…بشقاب وقاشق چنگالارو هم روی میزچیدم…قورمه سبزی نازنینمم بااحتیاط کامل تویه ظرف خوشگل ریختم وگذاشتمش روی میز…توی یه دیس برنج ریختم وروش وبابرنجایی که بازعفرون زردشون کرده بودم،تزئین کردم…درسته برنجم همچین یه نموره شفته و وارفته شده بودولی درهمین حدم شاهکارکرده بودم!!!چه کدبانویی شدم من!!دیس وگذاشتم روی میزوخیره شدم به قورمه سبزیم!!مامانت برات بمیره که می خوان بخورنت!!الهی…
آه پرسوزدیگه ای کشیدم وباحسرت بهش نگاه کردم…
– همچین آه می کشی که یکی ندونه فک می کنه شوورنداشته ات مرده!
رادوین خره بود!!اخمی کردم وروی صندلی نشستم وزل زدم به قورمه سبزیم…روی صندلی روبروی من نشست وخیره شدبهم…
گفت:چی شده رها؟؟چته؟؟!
همون طورکه به بچم خیره شده بودم،گفتم:میشه نخوریش؟؟
باتعجب گفت:چی و نخورم؟؟
نگاهم وازقورمه سبزی برداشتم ودوختم به چشمای رادوین…باالتماس گفتم:بچم و!!
وبه بچم که مظلوم روی میزنشسته بود،اشاره کردم!!
رادوین باتعجب گفت:رها…همون یه ذره عقلیم که داشتی پرید؟؟چرا چرت میگی؟؟!
باالتماس گفتم:توروخدا بچم ونخور!!
کلافه گفت:من دارم ازگشنگی میمیرم!!بچه تورونخورم کی وبخورم؟؟دیوونه غذابرای خوردنه دیگه…می خوای قورمه سبزیت وانقدنگه داری تاکپک بزنه بعدبندازیش آشغالی؟خب چه کاریه من الان می خورمش دیگه!!
ودستش وبه سمت دیس بردوبرای خودش برنج ریخت…چندتاقاشقم خورشت ریخت روی برنجش…قاشقش وپرازبرنج کردوبرد سمت دهنش…وای…داره بچم ومی خوره!!
با التماس نگاهش کردم وگفتم:نخورش…بچم ونخور رادوین…
این وکه گفتم باحرص قاشقش وانداخت توی بشقابش که صدای گوش خراشی ایجادکرد…اخم غلیظی روی پیشونیش نقش بسته بود…عصبانی گفت:توروخدابس کن رها!!من گشنمه می فهمی؟؟هی بچم بچم می کنی که چی؟؟من گشنمه!!الانم می خوام بچت وبخورم…دیگه هم دلم نمی خوادحرف زیادی بشنوم…افتاد؟!
خیلی عصبانی بود…نزدیک بودخودم وخیس کنم!!منی که هیچ وقت ازرادوین نترسیده بودم،الان داشتم سکته می کردم… تاحالارادوین وانقدعصبانی ندیده بودم…باخشم زل زده بودبهم…
دادزد:
– افتاد؟!
باترس سری تکون دادم وگفتم:آره…
اخمش غلیظ ترشدوبه دیس برنج اشاره کرد…زیرلب گفت:پس بخور…
ونگاهش وازم گرفت ودوخت به بشقابش…دوباره قاشقش وپرازبرنج کردوبردسمت دهنش و…وبچم وخورد!!!بغض کرده بودم…می خواستم بزنم زیرگریه!!قورمه سبزی من وخورد…
قورمه سبزی واسه خوردنه دیگه!!چرا چرت میگم؟؟من چم شده؟؟خل شدم؟!یعنی چی هی بچم بچم می کنی؟؟مگه قورمه سبزیم بچه آدم میشه؟!چرت نگورها!!بکپ غذات وکوفت کن…
بغضم وقورت دادم ودستم وبردم سمت دیس برنج…یه کفگیرواسه خودم برنج ریختم وچندتاقاشقم خورشت روش ریختم…قاشقم وپرازبرنج کردم وبردم سمت دهنم…نگاهی به رادوین انداختم که بااخمای درهم به بشقابش خیره شده بودوداشت تندتندغذامی خورد…
نگاهم وازرادوین گرفتم ودوختم به قاشق توی دستم…بغضم بیشترشد…دوباره بغضم و قورت دادم وقاشق وبه دهنم نزدیک کردم…چشمام وبستم وسریع قاشق وکردم تودهنم!!
مزه اش عالی بود…قربون خودم برم من!!من این همه استعداد داشتم و رونکرده بودم؟؟به به!!گوربابای بچه…غذاروبچسب…
غذارومزه مزه کردم وقورتش دادم…فوق العاده بود!!
چشمام وبازکردم ودستم وبه سمت برنج درازکردم…3تاکفگیردیگه هم واسه خودم برنج ریختم…باذوق 6-5 تاقاشق خورشتم روی برنج خالی کردم وشروع کردم به خوردن…تندتندغذامی خوردم وتودلم کلی قربون صدقه خودم می رفتم…کل برنج توی بشقاب وکه خوردم،دست درازکردم تایه چندتاکفگیردیگه هم واسه خودم بریزم که دستم بادست رادوین برخوردکرد…نگاهم ودوختم به چشماش..اخم غلیظی روی پیشونیش بود…زیرلب گفت:که بچت بود…نه؟؟
نیشم تابناگوشم بازشدوباذوق گفتم:گوربابای بچه رادی!!ببین چی درست کردم…محشره!!
وکفگیروبه دست گرفتم و واسه خودم برنج ریختم…یه عالمه خورشتم روش خالی کردم وشروع کردم به خوردن…رادوینم واسه خودش برنج ریخت وشروع کردبه خوردن…توطول غذاخوردنمون حتی یه کلمه هم باهم حرف نزدیم…جفتمون سخت مشغول خوردن بودیم!!
برنج توی بشقابم که تموم شد،بالاخره دست ازخوردن کشیدم وبه پشتی صندلی تکیه دادم…انقدخورده بودم که داشتم می ترکیدم….گفتم:وای…خداچقدخو ردما!دارم می ترکم…
رادوین باخنده گفت:زودعقب کشیدی کوزت جون!!دیگه برنج نداری؟؟من بازم می خوام!!
نگاهی به دیس خالی ازبرنج انداختم…این چه زودتموم شد!!
انقدسنگین شده بودم که نمی تونستم تکون بخورم…بالاخره باکلی بدبختی وجون کندن ازجام بلندشدم وبه سمت قابلمه برنج رفتم وآوردمش دادم به رادوین…اونم باذوق وشوق دوباره شروع کردبه خوردن…وقتی رادوین داشت غذامی خورد،منم خیره شدم به ظرف خورشتی که حالاروبه اتمام بود…من چه اسکل بودما!!قورمه سبزیم مگه بچه آدم میشه؟؟توهم فضایی تااین حد؟!!ای خدا…به کل دیوونه شدم رفت!!خدامن وشفابده…
– وای خیلی توپ بود…دمت جیز رها!!
نگاهم وازقورمه سبزی گرفتم ودوختم به رادوین که به پشتی صندلیش تکیه داده بودودستش روی شکمش بود…لبخندشیطونی زدم وگفتم:دیدی واست قورمه سبزی پختم؟؟حال کردی؟؟
لبخندی زدوگفت:اوف چجورم!!خیلی خوشمزه بود…(ودوباره شیطون شدوگفت:)مطمئن باشم که ارغوان کمکت نکرده دیگه نه؟!
ایش!!بچه پررو رونگاه!!این همه جون کندم غذاپختم،حالاداره همه چی ومی زنه به اسم اری!!
اخمی کردم وگفتم:توام دلت خوشه ها!!ارغوان الان سرش باامیرگرمه…اون روزم که اومدخونه من و واسه تومرغ درست کرد،اومده بودخبرازدواجش وبهم بده وگرنه انقدسرش باامیرگرمه که وقت سرخاروندن نداره!
لبخندش پررنگ ترشدوگفت:واسشون خوشحالم…بهم میان…
اخم منم محوشدوجاش یه لبخندنشست روی لبم…راست می گفت…ارغوان وامیرخیلی بهم میان!! الهی قربون اری خره بشم من…رفیق شفیق خل وچلم داره عروس میشه!!!!
گفتم:آره…خوشبخت بشن ایشاا..!!عروسیشون هفته بعده!!
– آره…میگم رها هفته بعدباهم بریم تالار؟!
جانم؟؟!!این رادی خره چایی نخورده پسرخاله شد؟!باهم بریم تالار؟!دیگه چی؟!
– نه…مزاحمت نمیشم خودم میرم!!
– مزاحم چیه بابا؟!هردومون می خوایم بریم عروسی،همسایه هم که هستیم…باهم بریم بهتره. باشه؟!!
راست میگه ها!!جفتمون می خوایم بریم عروسی…به قول رادوین همسایه هم که هستیم…باهم بریم بهتره!!اگه من بارادی نرم مجبورم خودم با206 اشکان رانندگی کنم…می ترسم بزنم به یه ماشینی وعروسی اری کوفتم بشه…گذشته ازاون اگه بخوام رانندگی کنم،نمی تونم جیغ بزنم ومسخره بازی دربیارم…!!اونجوری خوش نمیگذره… اصلایه ضرب المثل هست که بنده خودم ساختم که میگه”افتادن دنبال ماشین عروس وجیغ زدن ودرست کردن کارناوال،ازخودعروسی توی تالاربیشترخوش میگذره!!” اگه رادوین بشه راننده ام می تونم هرچی که بخوام مسخره بازی دربیارم…
روبه رادوین گفتم:اوکی…باهم بریم.
لبخندی زدوازجاش بلندشد…منم ازجام بلندشدم ودستم درازکردم سمت بشقاباتاجمشون کنم که رادوین گفت:چیکارمی کنی؟!
بشقاباروجمع کردم وگفتم:می خوام ایناروجمع کنم…
وبه سمت ظرفشویی رفتم تابذارمشون توی سینک که رادوین گفت:بیخیال بابا…خودم بعداً جمعشون می کنم.بیابریم توهال!!
اومدم بگم نمی خوادوخودم جمعشون می کنم که تویه چشم به هم زدن دستم وگرفت وکشید…من وازآشپزخونه بیرون آوردوبه سمت مبل روبروی تلویزیون رفت…روش نشست ومنم کنارخودش نشوند.
دستم خیلی دردگرفته بود…وحشی روانی ازبس محکم دستم وکشید،دردگرفت!!
اخمی کردم وگفتم:چته تو؟!چراوحشی بازی درمیاری؟!!دستم وازجاکندی دیوونه!!
بی توجه به حرف من،تلویزیون وروشن کردودرحالیکه کانالاروجابه جامی کرد،گفت:برواون وسیله هات وبیاربشینیم 4تاکلمه باهم حرف بزنیم ببینم می خوای واسه پایان نامه ات چیکارکنی!!
نگاهش به من نبودوبه تلویزیون نگاه می کرد…شکلکی واسش درآوردم تایه ذره ازحرصم وخالی کنم…انگارنه انگارکه بهش گفتم دستم دردگرفته!!بی ادب پررو…نه به خاطرکشیدن دستم ازعذرخواهی کردو نه به خاطرقورمه سبزی خوشمزه ای که بهش دادم،درست حسابی تشکرکرد…دمت جیزم شدتشکر؟!!جونش درمیومداگه یه ذره باادب تروشیک ترتشکرمی کرد؟!!
ازجام بلندشدم وبه سمت اپن رفتم…غروب که اومدم،وسایلم وروی اپن گذاشتم…وسایل وبرداشتم وبه سمت رادوین رفتم…گذاشتمشون روی میزعسلی روبروی رادوین وگفتم:آوردم…
نگاهش وازتلویزیون گرفت ودوخت به وسایلم…نگاهی بهم کردوگفت:خب می شنوم…
پوزخندی زدم وگفتم:خداروشکرکه می شنوی…بروخداروشکرکن که بهت قدرت شنیدن داده!!
اخمی کردوگفت:هه هه هه!!شماچقدبامزه این خانوم کوزت…درموردموضوعت ازت توضیح خواستم…نگفتم خوشمزگی کنی که!!بگو…می شنوم!
اخم کردم وموضوعم وبراش توضیح دادم…به ذره زر زرکردو چرت وپرت گفت…راهنماییم کردوگفت که واسه یه تحقیق چه چیزایی لازمه..یه چندتاسایت وکتابم بهم معرفی کردکه به موضوعم ربط داشت…
حرفاش که تموم شد،بانیش باز زل زدبهم وگفت:دستت دردنکنه…غذات توپه توپ بود!!مرسی…
چه عجب…آقایه بار یه تشکرازدهنشون بیرون اومد…اومدم تیریپ باکلاسی بردارم بگم خواهش می کنم وقابل شمارو نداشت که این رادوین بی شعورمهلت نداد دهنم وبازکنم،یه سی دی گرفت سمتم وباذوق گفت:می دونی این چیه؟!
خونسردگفتم:دسته بیله!خب سی دیه دیگه عقل کل!!
لبخندی زدوگفت:سی دی بودنش که سی دیه..مهم اینه که توی این سی دی چی هس!!یه فیلم ترسناک توپ آمریکاییه!!ازسعیدگرفتم…
این چی گفت؟!فیلم ترسناک؟!بیخیال بابا…من توکل عمرم یه باربیشتریه فیلم ترسناک ندیدم که خب اونم ازنظربقیه زیادترسناک نبود…تایه هفته اشکان ومجبورمی کردم بیادپیشم بخوابه…توهم می زدم فکرمی کردم که یه چیزی توکمدمه!!شبا هم هی خواب روح وجن واین جورچیزارومی دیدم می زدم زیرگریه…همچین آدم ترسوی بی جنبه ای هستم من!!حالاپاشم برم فیلم ترسناک آمریکایی ببینم؟!
رادوین سکوتم وکه دید،شیطون گفت:چی شد؟!می ترسی؟
آب دهنم وقورت دادم وگفتم:نه بابا…ترس چیه؟!من خودم عاشق فیلمای ترسناکم ولی خب می دونی الان خسته ام…خوابم میاد!!
آره جون عمم!!من عاشق فیلمای ترسناکم؟!اصلاخوابم نمیومدولی دروغ گفتم که سریع گورم وگم کنم ومجبورنشم فیلم ببینم!!
پوزخندی زدوگفت:بهونه الکی نیار…تومی ترسی!!
اخمی کردم وگفتم:نه نمی ترسم…
پوزخندش پررنگ ترشدوگفت:پس اگه نمی ترسی بشین بامن فیلم ببین.
پوزخندش بدجور روی مخم بود!!من ازپوزخندای رادوین متنفرم…وقتی پوزخندمیزنه دلم می خوادبرم کلش وبکوبونم به دیوار!!!
پوزخندش باعث شدکه مثل همیشه موضعم وحفظ کنم وباخونسردی بگم:باشه…بذارببینیمش!!
لبخندشیطونی روی لب رادوین نشست وگفت:مطمئنی نمی ترسی؟!
باقاطعیت گفتم:معلومه!!ترس چیه بابا؟!
ازجاش بلندشد وبه سمت سی دی پلیررفت…سی دی وگذاشت توش ورفت سمت آشپزخونه… بایه ظرف پرازتخمه به هال برگشت وظرف وگذاشت روی میزعسلی وسط هال…چراغاروهم خاموش کردوروی مبل نشست…
حالاچرا چراغارو خاموش کرده؟!مرض داره؟؟بابا من توهمون فضای روشنم خودم وخیس می کنم حالاچه برسه به این که تو فضای به این تاریکی فیلم ترسناک ببینم!!
تیتراژ اول فیلم درحال پخش شدن بود…ناموساً بادیدن تیتراژش ازترس زهرترک شدم!!
یه صفحه سیاه بودکه اسمای بازیگراروش نوشته می شد…تواین بینم یه چیزی شبیه روح یاشایدم جنی چیزی ردمی شد…یه آهنگم پخش می شدکه هی یکی توش هوهو می کرد!!
بابافیلمه هنوزشروع نشده من اینجوری گرخیدم،وقتی شروع بشه می خوام چه خاکی توسرم کنم؟!
میمردی قُمپُزدرنمی کردی که من نمی ترسم وعاشق فیلمای ترسناکم؟!بابامن غلط کردم…من چیزخوردم…من به گوردوس دختررادوین خندیدم…من وچه به فیلم ترسناک،اونم ازنوع آمریکایی؟!
نگاهی به رادوین انداختم که خونسردوبی تفاوت خیره شده بودبه صفحه تلویزیون وتق تق تخمه می شکوند…دستم ودراز کردم سمت ظرف تخمه تاشایدباخوردن تخمه یه ذره ازترسم کم بشه…یه مشت برداشتم وشروع کردم به تخمه خوردن!!
یه کوسن روی مبل بود…کوسن وروی روی پام گذاشتم تااگه ترسیدم فشارش بدم یه ذره ازترسم کم بشه…
بالاخره تیتراژتموم شدوفیلم شروع شد!!
همین اول کاری یه قبرستون ترسناک نشون دادن…دوربین رفت سمت یه قبرکه یه خانوم باشخصیت وباکمالات بالاسرش وایساده بودوداشت گریه می کرد!!البته این خانوم باشخصیت وباکمالاتی که میگم،روم به دیوار روی شمام به دیوار یه شرتک لی پوشیده بودبایه تاپ دکلته…خلاصه همه دل وروده اش ریخته بودبیرون…دوربین همین جوری داشت می رفت جلو واین خانومه روازپشت نشون می داد…ولی ازهمون پشتشم معلوم بودکه آدم شیک وخوش پوشیه!!!یهو دوربین رسیدبه خانومه…خانومه طی یه حرکت انتحاری به سمت عقب برگشت وزل زدبه دوربین…وای!!!قلبم اومدتودهنم…ضربان قلبم رفته بودبالا!!!رادی مرده شورت وببرن بااین فیلمت!!!
زنه عین جن می مونه…خدااین ونصیب گرگ بیابون نکنه!!!نه به اون تیپت که اونقدشیک بود نه به این قیافت خواهر…چشماش بنفش بود!!لال شم اگه دروغ بگم…صورتش عین گچ سفیدبود.رنگ به رخساره نداشت خواهرمون!!لبشم رنگ لب مرده هابود…صورتش که دیگه نگو ونپرس!!خاکی وکثیف بود…انگاریه 10 قرنی می شدکه آبی به سروصورتش نزده بود!!
خب یعنی چی من واقعا درک نمی کنم…توکه اون همه به تیپت رسیدی وشرتک لی وتاپ دکلته پوشیدی،چرا قیافت این ریختیه؟!یه دستی به سروروی خودت بکش خواهرم…صورتت وبشور…آرایش کن…اگه همین جوری بمونی هیشکی نمیادبگیرتتا!! ازمن ترشیده به تویی که هنوزنترشیدی نصحیت!!!
یهوخواهرهمچین به دوربین زل زدو چشم غره رفت که خودم وخیس کردم!!فکرکنم ناراحت شدبهش گفتم کسی نمیادبگیرتت!!
خب چراناراحت میشی خواهرمن؟!یه نصیحت خواهرانه بود…ناراحت نشوعزیزم…
همین جوری داشتم ازاین خواهرمحترم طلب بخشش ودل جویی می کردم که یهو یه برادری به صحنه اومد…برگشت به خواهرمون گفت:
– سلام جنی!!
یهو خواهرمون چنان براق شدورفت سمت برادرکه توجام سیخ شدم…
وبعدروش وکردبه برادرودستش وکند!!!!!بله…کند!!!دست برادرعزیزمون وکند!!!!
این برادرتاجایی که جایزبود دادوفریادمی کردوبه این جنی خانوم فحشای رکیک می دادکه ازگفتنشون معذورم!!
خواهرم انگارازدست برادرعصبانی شد،اون یکی دستشم کند…آب دهنم وقورت دادم ویه تخمه روبردم سمت دهنم تابخورمش که یهوخواهرجنی زدکله برادرم کند!!!خون بودکه فواره می کردا!!!خون…
رسماخودم وقهوه ای کرده بودم!!!
خب آخه خواهرمن این بیچاره که چیزی نگفت زدی کله ودوتادستاش وکندی!!فقط بهت سلام کرد…
ودوباره خواهرچنان خشن وعصبی زل زدبه دوربین که یعنی تویکی خفه…به تومربوط نیست!!!
ومنم خفه شدم وباترس زل زدم به تلویزیون…برادربیچاره دیگه دادوفریادنمی کردچون کله اش کنده شده بود…خیلی صحنه چندش وترسناک وحال به هم زنی بود!!سر یاروفتاده بودروی زمین وبدنش سیخ وایساده بود!!خون فواره می کرد…همین جوری خون شُرشُرازیارومی زد بیرون…من موندم چجوری وقتی نه کله داره نه دست هنوززنده است!!خاک توسرآمریکاییابااین فیلم ساختنشون!!!
خواهر روش وکردطرف برداروناخونای بلندوتیزش وفروکردتوی قلب پسره!!!
همین جوری خون بودکه ازقلب برادر می زدبیرون!!
این صحنه روکه دیدم تخمه ازدستم افتاد…بعدیهو خواهردستش وازقلب برادربیرون آوردوبرادرنقش زمین شد…مرد؟!برادرمرد؟!واقعا؟!!!
به اینجاش که رسید،هرچی جیغ بودکه نزده بودم وجمع کردم وچنان جیغی زدم که کل خونه لرزید!!!
ونگاهم ازتلویزیون گرفتم ودوختم به صورت رادوین…نوری که ازتلویزیون میومد،باعث شدتابتونم چشمای گردشده اش وببینم…باتعجب گفت:چته تو؟!مگه چی شده که تواینجوری جیغ می زنی؟!!!
لبخندمصنوعی زدم وگفتم:هیچی…چی قراربودبشه؟!هیچی نیس!!
وخیلی خونسرد روم وازش گرفتم وچشم دوختم به صفحه تلویزیون…خیلی هم شیک ومجلسی!!
یهوخواهرجنی عین دودشدورفت هوا!!!این روح بود؟!روح بود؟!ای وای…روح بود بعدزد اون برادره روکشت؟!مگه نمیگن روحا نمی تونن به دنیای زنده هابیان؟!پس این خواهرچجوری تونست اون برادره رو نفله کنه؟!مرده شورتون وببرن بااین فیلم ساختنتون!!
همون طورکه به تلویزیون خیره شده بودم،دستم ودراز کردم ویه مشت دیگه تخمه برداشتم ومشغول خوردن شدم…
یهواین خانوم بی اعصابه که غیب شده بود،توی یه خیابون ظاهرشد…همین جوری ماشیناردمی شدن واینم خیلی شیک وباکلاس وباکلی نازوعشوه ازوسط خیابون ردشد…البته تواون بینم چندتاماشن از روش ردشدنا ولی خب روحه دیگه چیزیش نمیشه!!
خلاصه این خواهرخیابون و رد کردوبه سمت یه خونه رفت…یه خونه بزرگ ومتروکه…همین که این خواهرجنی رفت سمت در،یهودربازشدویه صدایی اومدکه گفت:
– بیاتو!!
خواهررفت توخونه ودرم خودبه خودپشت سرش بسته شد…یه یارویی روی یه دونه ازاین صندلی متحرکاکنارشومینه نشسته بودوزل زده بودبه آتیش روبروش…دوربین ازپشت به سمت یارومی رفت وفقط پشت طرف معلوم بود…این خواهرجنی رفت سمتش وگفت:سلام…
یاروبایه صدای خشن وکلفت گفت:سلام…تمومش کردی؟!
– آره…
یهواین یارویی که روی صندلی بود،ازجاش بلندشدوروش وکردسمت دوربین…
بادیدن صورتش چشمام وبستم وجیغ بلندی زدم وکله ام وفروکردم توبالش روی پام!!
قیافه یاروغیرقابل توصیف بود…خیلی خیلی خیلی ازخواهرجنی بدتربود…هزارهزاربارازاون زشت ترو وحشتناک تر!!
خلاصه یه 10 دقیقه ای سرم توبالش بودوفیلم ونمی دیدم…فقط صداهای جیغ دادوفریادمی شنیدم…بالاخره تصمیم گرفتم عزمم وجزم کنم وبقیه فیلم وببینم…باترس ولرز سرم وازروی بالش برداشتم وآروم آروم چشمام وبازکردم…
بادیدن تصویروبروم پشت سرهم 6-5 تاجیغ کشیدم…
این خواهرجنی توهمون قبرستونه بودو20-10 تا جسدم دوروبرش بودن…همشون کله ودستاشون کنده شده بود…این خواهربی اعصاب زشت بی ریخت چه علاقه ای به کندن کله ودست ملت داره؟!
این چیزا زیادوحشتناک نبود…یه چندتاآدم زشت که رنگ به رخساره نداشتن،بالای سرجنازه هانشسته بودن وداشتن دست وکله اشون ومی خوردن!!!یهویکیشون دستش ودرازکردودست یه مرده روازروی زمین برداشت وگذاشت تودهنش…همین جورخون بودکه ازلب ولوچه اش می ریخت…
باصدای لرزون گفتم:خوردش؟!
رادوین زیرلب گفت:آره…
اومدم به رادوین فحش بدم وبگم که این چه فیلم مزخرفیه که یهوناغافل یه روح دیگه پریدوصحنه…هِه!!!انقدیهویی اتفاق افتادکه زهرترک شدم!!خب مثل آدم بیایدتوصحنه دیگه!!ضربان قلبم بالارفته بود…داشتم سکته می کردم!!
وبعدازاون،این روحه که یه دفعه پریدتوصحنه و فوق العاده هم زشت بودیه بشکن زدویهو همه قبراشروع کردن به ترک خوردن ومرده هاازتوشون بیرون اومدن…همه هم زشت وبی ریخت بودن…اصلایه اوضاع خرتوخری بود…
من موندم اون خواهرجنی واون برادری که زدنفله اش کردچه ربطی دارن به این مرده هاکه دارن زنده میشن!!؟! 
تخمه ام تموم شده بود…دستم ودراز کردم سمت ظرف تایه مشت دیگه بردارم که یهودستم بادست یکی برخوردکرد…نمی دونم چرا فکرکردم خواهرجنیه…جیغ بلندی زدم…رادوین کلافه گفت:منم بابا!!چرا الکی هی جیغ می زنی؟!دیوونه شدی؟!
ویه مشت تخمه برداشت وبی توجه به من خیره شدبه تلویزیون…منم یه مشت برداشتم ونگاهم ودوختم به خواهرجنی…
من که سردرنیاوردم ولی این خواهربی اعصاب ما هی میزدهربرادری که بهش می رسیدومی کشت وبعدم اون آدم زشتایی که باهاش بودن،اون برادرایی که مرده بودن ومی خوردن!!همه جاش ونشون می داد…حتی اون جاهایی که استخون برادرا زیردندون اون آدم زشتاترق توروق می کرد!!
خلاصه یه 70 دقیقه ای ازفیلم گذشته بودولی من هیچی نفهمیده بودم…به جاش تامی تونستم جیغ می کشیدم…توکل این 70دقیقه هم من 50 دقیقه اش وچشمام وبسته بودم وسرم وتوبالش فروکرده بودم وجیغ می زدم!!!
همین جوری داشتم فیلم ونگاه می کردم که یهوخواهرجنی بایه برادری دعواش شد…نمی دونم سرچی بحث می کردن ولی سرهرچی که بود،جفتشون عصبانی بودن وداشتن هم دیگه روکتک می زدن!!!تواین دعوا،جنی زد یارو رو له ولورده کردوبعدم بستش به سقف!!!یه زنیم این وسط بودکه هی جیغ و دادمی کردوباگریه ازجنی می خواست که کاری باشوهرش نداشته باشه ولی خواهرجنی سگ محلش نمی داد!!!بعدیهویه شعله ای بلندشدواون برادره که به سقف چسبیده بودسوخت!!زنده زنده سوزوندنش!!!زنشم تامی تونست جیغ وفریادوناله می کرد…منم انقدجیغ زده بودم که دیگه هیچ صدایی ازم در نمیومد!!گلوم دردگرفته بود.
اون برداره که کامل سوخت ونفله شد،خواهرجنی رفت سمت زنش که روی زمین زانوزده بودوهق هق می کرد…ازجاش بلندش کردوتامی خورد زدش!!اصلااین جنی بیماری روانی داره…زنیکه چلغوز!!چرا الکی ملت وکتک می زنی ومی کشیشون؟!
خلاصه انقداون زن رو زدکه بیچاره نقش زمین شد…وخواهر جنیم کنارش روی زمین زانوزد،یهودستاش ودرازکردسمت چشم زنه و…باناخونای تیزش چشم یارورو ازحدقه بیرون کشید…دیگه صدام درنمیومدکه جیغ بزنم…یهویه اره برقی گرفت دستش وطرف و ازوسط دونصف کرد!!!یارونصف شدوروی زمین افتاد…باورتون میشه؟!زنده زنده نصفش کرد!!
این صحنه روکه دیدم،چشمام وبستم وسرم وفروکردم توی بالش… خیلی وحشتناک بود…ازترس می لرزیدم!!!من آدم ترسوییم…اون فیلمی که اشکان چندسال پیش برام گذاشت کجا،اینی که الان دیدم کجا…بااینکه اون اصلامثل این ترسناک نبودوتهِ ته صحنه اکشنش این بودکه طرف ومی کشتن وخونش می پاشیدروی دوربین،من تایه هفته ازترس خوابم نمی برد!!!
قلبم تندتندمی زدوبدنم می لرزید…داشتم ازترس سکته می کردم…صدای جیغ ودادایی هم که ازتلویزیون میومد،ترسم وبیشترمی کرد…دستام وگذاشتم روی گوشم تاصدایی نشنوم…هنوزم صداهایی خفیفی میومدولی ازاون صداهای بلندخیلی بهتربود!!
نمی دونم چقدسرم توبالش بودولی یهوصدای جیغ ودادا قطع شد…چی شدیه دفعه؟!نکنه خواهرجنی زدهمه روکشت که دیگه ازهیشکی هیچ صدایی درنمیاد؟!مرده شورخواهرجنی وببرن!!!
باتعجب سرم وازبالش بیرون آوردم وچشمام وباز کردم…نورلامپ چشمم وزد…دوباره بستمشون…وا!!این چراغاکی روشن شدن؟!رادوین روشنشون کرد؟!پس چرامن نفهمیدم؟!توکه سرت توبالش بود،چجوری می خواستی بفهمی؟!اینم حرفیه…
آروم آروم چشمام وبازکردم…کم کم چشمام به روشنایی عادت کردن…
رادوین وروبروی خودم دیدم که باتعجب بهم زل زده بود…متعجب گفت:انقدترسناک بود؟!
باترس به تلویزیون خاموش خیره شدم وزیرلب گفتم:تموم شد؟!
رادوین خونسردگفت:آره…ولی توکله ات توبالش بودمتوجه نشدی!!
وازجاش بلندشدوظرف تخمه روازروی میز برداشت وبه سمت آشپزخونه رفت…همون طورکه به سمت آشپزخونه می رفت،گفت:مرده شورسعیدوببرن بااین فیلمش!!اینم فیلم بودمادیدیم؟!زنه هی زرت زرت می زدملت می کشت وکله ملشون ومی کند…که چی مثلا؟!کجای این ترسناک بود؟!!!
این چی داره میگه؟!فیلمش خیلی وحشتناک بود…من هنوزم دارم ازترس به خودم می لرزم بعداون وقت این میگه کجاش ترسناک بود؟!درسته من خیلی ترسوئم ولی خدایی فیلمش ترسناک بود…هرکس دیگه ای بودمی ترسید…من نمی دونم رادوین چرامیگه ترسناک نبود!!
به هال برگشت وکنارمن روی مبل نشست…خمیازه ای کشیدوخواب آلودگفت:من خیلی خوابم میادرها…می خوام بخوام!!نمی خوای بری خونه خودت؟!
آب دهنم وقورت دادم وباترس گفتم:برم خونه خودم؟!
لبخندشیطونی زدوگفت:اگه دلت می خوادبمون…اصراری ندارم بری…فقط بهت بگما،من شباخطرناک میشم!!!
ویهودستاش وبه سمتم دراز کردوپخ کرد!!!
زهرم ترکید…
دستم وگذاشتم روی قلبم وزیرلب بهش فحش دادم:
– عوضی بش شعورالانم وقت شوخیه؟!ترسوندیم!!!
کلافه گفت:ببخشیدبابامعذرت…حالا میشه بری خونه خودت؟!دارم ازخستگی میمیرم!!
برم خونه ام؟!یعنی من امشب تنهایی بخوابم؟!!نه…من می ترسم!!!
روم نمی شدبه رادوین بگم نمی خوام ازخونت برم بیرون…سرم وانداختم پایین ودرحالیکه باانگشتای دستم بازی می کردم،گفتم:چیزه…من…راستش… خب…خب یعنی…
کلافه ترازقبل گفت:مثل آدم حرف بزن ببینم چی میگی.
سرم وبالاآوردم وباترس توچشمای رادوین خیره شدم…باترس گفتم:من…من…من می ترسم!!!
پوفی کشیدوگفت:زرشک!!! ازچی می ترسی؟!ازلولو؟!(وبامسخره بازی ادمه داد:)من بالولوحرف می زنم نیادبخورتت…لولو با رهاکوچولوی ماکاری نداشته باش…خوبه؟!بیخیال مامیشی؟!خوابم میادرها…نصف شبی چرت نگوخواهشاً!!بروخونه خودت بذارمنم کپه مرگم وبذارم!!
بی ادب پررو…لولوچیه روانی؟!!من ازخواهرجنی می ترسم…ازاون آدم زشتاکه همه برادرارومی خوردن…
آب دهنم وقورت دادم وگفتم:یعنی میگی برم؟!تعارف نمی کنی بمونم؟!
پوزخندی زدوگفت:بیشم بینیم باو!!!تعارف بخوره توسرم…خوابم میادمی خوام بکپم…بروخونه خودت!!افتاد؟!
به ناچارازجام بلندشم وگفتم:باشه پس خداحافظ…
اونم ازجاش بلندشدودستش ودرازکردسمت وسایلم که روی میزعسلی بودن…گرفتشون سمتم وزیرلب گفت:خداحافظ…شب بخیر!
وسایلم وازش گرفتم…
شب بخیر؟!به نظرخودت بااین فیلمی که من دیدم شبم بخیرمیشه؟!!
روم وازش برگردوندم وباقدمای لرزون به سمت دررفتم…رادوینم پشت سرم میومدتامثلابدرقه ام کنه…
به درکه رسدیم،یهوبه سمت رادوین برگشتم وبانیش بازگفتم:یه تعارف کوچولوهم بزنی می مونما!!
اخمی کردوگفت:بروبابا…
اخمی روی پیشونیم نشست…روم وازش برگردوندم ودستم درازکردم سمت دستگیره…دروبازکردم وبه سمت رادوین برگشتم…گفتم:مطمئنی که نمی خوای بمونم؟!
خونسردگفت:آره…شبت بخیر!!
دلم می خواست خرخره اش وبجوئم…پسره بی شعور…فیلم به اون ترسناکی و واسم گذاشته حالام میگه بروخونه خودت!!!کاش اون فیلم لعنتی ونمی دیدم!!حالامن چجوری تنهایی توخونه خودم بخوابم؟!
باترس ولرزپام وازخونه بیرون گذاشتم…رادوین هنوزجلوی دروایساده بودومنتظربودتامن برم تو خونه خودم.
داشتم کفشام ومی پوشیدم که یهو یه صدای تَقی ازتوی راهرواومد…این وکه شنیدم،جیغ بنفشی کشیدم وبه سمت رادوین رفتم وخودم انداختم توبغلش!!!
رادوین باتعجب گفت:رهاتوچته؟!این صداکجاش ترسناک بودکه توجیغ زدی واینجوری به من آویزون شدی؟!
خودم وازبغلش بیرون کشیدم وازش فاصله گرفتم…کفشام وپوشیدم وگفتم:هیچ جاش!!ببخشید…شب بخیر!!
باقدمای آروم وآهسته به سمت خونه خودم رفتم…رادوین هنوزجلوی درخونه اش منتظربودتامن برم تو…کلیدوانداختم توقفل ودروبازکردم…به سمت رادوین برگشتم وواسش دست تکون دادم…باهام بای بای کردواشاره کردکه برم تو…لبخندمصنوعی زدم وپام وگذاشتم توخونه خودم…کلیدوازتوی قفل بیرون آوردم ودروبستم… 
خونه تاریکِ تاریک بود…خیلی سریع به سمت کلیدلامپ رفتم وهمه برقای هال و روشن کردم…حتی برق آشپزخونه ودستشویی وحمومم روشن کردم!!شال ومانتوم ودرآوردم وانداختم روی مبل…باترس ولرزنگاهی به دورتادورهال انداختم…فکر می کردم خواهرجنی توخونه امه!!خبری نبود…نفس راحتی کشیدم وبه سمت اتاق خواب رفتم…کلیدبرق کناردربود…روشنش کردم ونگاهی به دورتادوراتاق انداختم…خداروشکراینجام خبری نیست!!!روی تخت درازکشیدم وزل زدم به سقف…یهویاداون صحنه ای افتادم که جنی اون برادره روبست به سقف وآتیشش زد…ترس وَرَم داشت ونگاهم وازسقف دزدیدم…باترس ولرزبه پنجره خیره شدم…یهوحس کردم یکی پشت پنجره اس…جیغ خفیفی کشیدم ورفتم زیرپتو!!خدا ازت نگذره رادوین که من وبه این روز انداختی…زیرپتوبودم وچشمام وهم بسته بودم…ازتوی آشپزخونه صدای تَرَق توروق میومد…این وسایل خونه ام وقت گیرآوردن،واسه من قُلِنج می شکونن!!یادصدای ترق توروق استخوونای بردارا افتادم وقتی اون آدم زشتاداشتن می خوردنشون…قلبم تندتندمی زد…به سختی نفس می کشیدم…زیرپتوهم هواکم بود داشتم خفه می شدم!!
سرم وازپتوبیرون آوردم ویهو…
تصویرخواهرجنی وروی دیوار روبروم دیدم…چنان جیغی کشیدم که اون سرش ناپیدا!!!پتوروازروی خودم کنارزدم وبانهایت سرعتی که درتوانم بودازاتاق خارج شدم…دستام ازترس می لرزیدن…قلبم تالاپ تولوپ می خوردبه قفسه سینه ام…ازاتاق بیرون اومدم وداشتم به سمت در می رفتم که یهوپام گیرکردبه پایه مبل وافتادم زمین…حس کردم صدای جیغ ودادازتواتاقم میاد!!داشتم سکته می کردم…باترس ازجام بلندشم وبه سمت در دویدم…همش سرم وبه عقب می چرخوندم تایه وقت خواهرجنی دنبالم نکرده باشه!!
یه باردیگه هم روی سرامیک لیزخوردم وافتادم زمین…یهوصدای ترق توروق ازآشپزخونه اومد،صدای جیغاییم که من حس می کردم ازاتاق میاد،داشت زهرترکم می کرد…اشک توچشمام جمع شده بود…خدایامن وازدست این خواهرجنی نجات بده!!
ازجام بلندشدم وبه سمت دررفتم…دروبازکردم وبه حالت دوخودم ورسوندم دم درخونه رادوین…دستم گذاشتم روی زنگ وپشت سرهم زنگ زدم…اشک ازچشمام جاری شده بود…باترس ولرزبه دربازخونه خودم نگاه می کردم وهرلحظه اطمینان می دادم که سروکله جنی پیدابشه…
رادوین هنوزدروبازنکرده بود…کدوم گوری هستی گودزیلا؟!دروباز کن دیگه…
بامشت به درمی کوبیدم…داشتم ازترس سکته می کردم!!
بعدازچند دقیقه رادوین دروبازکرد…موهاش ژولیده بودویه رکابی تنش بود…بایه شلواراسپرت…باچشمای گردشده به من زل زده بود…نگران گفت:چی شده رها؟!چراگریه می کنی؟چرابااین سرووضع اومدی بیرون؟!!
منظورش ازاین سرووضع چیه؟!مگه سرو وضع من چشه؟!
نگاهی به لباسام انداختم…ای خاک توسرت کنن دختره چلغوز!!!این چه لباسیه تنته؟!
یه تاب بندی اسپرت تنم بود بایه شلواراسپرت راحتی…
وقتی داشتم ازخونه میومدم بیرون،انقدترسیده بودم که اصلاحواسم به لباسام نبود!!!الانم دیگه واسه عوض کردنشون دیرشده چون رادوین هرآن چه که نبایدمی دید ودید!!!دیگه کاریه که شده…
بیخیال قضیه لباسام شدم ودرحالیکه اشک ازچشمام جاری بود،به خونه ام اشاره کردم وباتته پته گفتم:رادوین…اون تو…یکی هس…من می…می ترسم…
نگران وآشفته درخونه اش وبست،و به سمت درخونه من رفت…منم باقدمای لرزون وآهسته پشت سرش رفتم…بااحتیاط کامل پاش وگذاشت توی خونه…منم واردشدم…باچشماش کل هال وازنظرگذروند…کسی نبود…به سمت آشپزخونه رفت…منم باترس ولرز دنبالش رفتم…اونجاهم کسی نبود…دستشویی وحمومم نگاه کردولی بازم کسی نبود!!به اتاق خواب رفت…درحالیکه بانگاهش همه جارو می گشت،زیرلب غرید:
– اسکل کردی من و؟!اینجاکه کسی نیست…
این خواهرجنی گوربه گورشده کجارفته؟!مگه همین جانبود؟!من خودم روی دیواردیدمش…
باترس لبه تخت نشستم وخیره شدم به دیوار روبروم…همون دیواری که تصویر خواهرجنی وروش دیده بودم…هیچی روش نبود…مثل اینکه این خواهرجنی ودارودسته اش تصمیم گرفتن من واسکل کنن…چراوقتی تنهابودم اون همه صدای ترق توروق وجیغ وداد میومد؟!چراحس کردم یکی پشت پنجره اس؟!به پنجره خیره شدم ولی هیچ کسی وندیدم…دوباره نگاهم ودوختم به دیوار روبروم…چراعکس خواهرجنی وروی این دیواردیدم؟!یعنی من خل شدم؟!!
توافکارخودم بودم که رادوین عصبی به سمتم اومدوگفت:چرا توهم فانتزی می زنی؟!هیشکی توخونه ات نیست…
نگاهم وازدیوارگرفتم ودوختم به چشماش…به دیواراشاره کردم وباترس گفتم:چرا بود…باورکن رادوین!!بود…همین جابود…
پوفی کشیدوکلافه گفت:کی همینجابود؟!
– خواهرجنی…
باتعجب گفت:خواهرجنی دیگه خره کیه؟!
– همون زنه که تواون فیلم ترسناکه بود…همون که همه مردارومی کشت وکله هاشون ومی کَند…
این وکه گفتم،رادوین ازخنده ترکید!!!مگه من چیزخنده داری گفتم؟!نه شمابگیدحرف من خنده داربود؟!من یه روح تواتاقم دیدم…روح خواهرجنی!!!داشتم ازترس سکته می کردم اون وقت این گودزیلاداره می خنده؟!موضوع به این ترسناکی خنده داره؟!!!
خنده اش که تموم شد،روبه من گفت:خیلی باحال بود…دمت گرم!!حال کردم باشوخیت!!شب بخیر…(وزیرلب ادامه داد:)خدایااین شادیاروازمانگیر…
و به سمت دراتاق رفت….
داره میره؟!می خوادمن وتنهابذاره؟!! اگه دوباره جنی بیادمن چه خاکی توسرم بریزم؟!اگه دوباره یکی وپشت پنجره ببینم سکته می کنم!!!من می ترسم…خیلیم می ترسم…
رادوین به در رسید…روش وکردسمت من وگفت:چراغ وخاموش می کنم بخوابی…
ودستش وبردسمت کلیدبرق وچراغ وخاموش کرد…
همین که چراغ خاموش شد،جیغ زدم:نه…
باتعجب گفت:چی نه؟!چراغ وخاموش نکنم؟؟خب مثل آدم بگوخاموشش نکن…چرا الکی جیغ می زنی؟!
ودست بردسمت کلیدبرق وروشنش کرد…روش وازم برگردوندوخواست ازاتاق بره بیرون که دوباره جیغ زدم:نه…
کلافه به سمتم برگشت واخم غلیظی روی پیشونیش نشست…عصبی گفت:نه ونکمه…چته توهی نه نه می کنی؟!چراغ وخاموش کردم میگی نه…روشنش کردم بازم مگی نه…دیوونه شدی؟!!
باصدایی که ازترس می لرزید،گفتم:نرورادوین…تورو خدانرو…من می ترسم…
بااین حرفم،اخم روی پیشونیش محوشد…باقدمای بلندفاصله بین درتاتخت وطی کرد…جلوی پام،روی زمین زانو زدومهربون گفت:ازچی می ترسی دخترخوب؟!کسی اینجانیس…دیدی که همه جاروگشتم.کسی نیس…الکی می ترسی…
اشک توچشمام جمع شده بود…پربغض گفتم:چرا بود…خودم دیدم…(انگشت اشاره ام وبه سمت به پنجره اتاق گرفتم وگفتم:)من یکی وپشت این پنجره دیدم…(به دیوارروبروم اشاره کردم وادامه دادم:)من خواهرجنی و روی این دیواردیدم…به جون خودم دیدم رادوین…دیدم…
لبخندی روی لبش نشست…بایه لحن آرامش بخش گفت:فکرمی کنی که دیدیشون… هیشکی اینجانیس.
اخمی روی پیشونیم نشست…فکرمی کنه من دروغ میگم؟!مگه مرض دارم چاخان کنم؟!!یاشایدم فکرمی کنه خل شدم…ولی من خودم باهمین دوتاچشمام دیدمشون…یکی پشت پنجره بود…من خواهرجنی وروی دیواردیدم…چراحرفم وباورنمی کنه؟!چرافکرمی کنه دروغ میگم؟!چرافکرمی کنه خل شدم؟!!اشک ازچشمام جاری شد…به درک که باورنمی کنه…صدسال سیاه نمی خوام باورکنه…درسته می ترسم ولی تاهمین جاشم که ازگودزیلای دختربازبی ریخت شلخته شکموکمک خواستم بسه!!!وقتی حرفم وباورنمی کنه واسه چی الکی خودم وسبک کنم وازش بخوام پیشم بمونه؟!!!
روم وازش گرفتم وروی تخت دراز کشیدم…پتوروکشیدم روی سرم ودادزدم:توفکرمی کنی من دروغ میگم؟!نکنه خیال می کنی دیوونه شدم؟!!خودم دیدمشون…باشه.باورنکن…من هرکاری کنم توحرفم وباورنمی کنی…انتظاریم ازت ندارم…بروخونه ات تخت بگیربخواب.
اشک بودکه ازچشمام جاری می شد…نمی دونم این اشکا واسه چی بودن!!به خاطرترس؟!یابه خاطراینکه رادوین حرفم وباورنمی کنه؟!نمی دونم…
صورتم ازاشک خیس شده بود…دستی به اشکام کشیدم وپاکشون کردم…به فین فین افتاده بودم…
دیگه هیچ صدایی ازرادوین نیومد…حتمارفته…آره دیگه رفته!!!ازگودزیلای بی شعوری مثل اون مگه بیشترازاینم انتظارمیره؟!! کلی غرورم وکنارگذاشته بودم که ازش خواهش کردم بمونه…اون حتی انقدشعورنداشت که من وتنهانذاره…حداقل صبرمی کردخوابم ببره بعدگورش وگم می کرد…بابای ماروباش،دلش خوشه که دخترش وسپرده به یه پسرنجیب وسربه زیر!!!رادوین بی شعورشلخته شکموی گودزیلای بی ادب!!!به همین سادگی رفت؟!رفت ومن وتنهاگذاشت؟!!!مگه اشکام وندید؟؟مگه ترسم وندید؟؟پس چرا رفت؟؟
اصلابه درک که رفت…اتفاقاخیلیم خوب شدکه رفت!!!حاضرم تاخوده صبح صدبارازترس سکته کنم ولی دوباره ازرادوین خواهش نکنم که پیشم بمونه!!!
– رها…
این کی بود؟!!صداش چقدشبیه رادوین بود!!نکنه رادوینه؟!!نه بابا اون که گورش وگم کردرفت خونه اش… اگه رادوین نبودپس کی بود؟!نکنه خواهرجنیه که سعی داره اَدای رادوین ودربیاره؟!یاابوالفضل!!!
باترس سرم وزازیرپتوبیرون آوردم…نگاهم تونگاه رادوین گره خورد… لبه ی تخت نشسته بودوخیره شده بوبه من…لبخندمهربونی روی لبش بود…بایه لحن مهربون ومظلوم گفت:قهری؟!!
اخمی کردم وگفتم:ماتاحالاشم دوس نبودیم که بخوایم قهرباشیم…
شیطون شدوگفت:مطمئنی؟!
– کاملامطمئنم…
شونه ای بالاانداخت وگفت:باشه پس خداحافظ…
وتوجاش نیم خیزشدوخواست بلندشه که بادستم مچ دستش وگرفتم…نگاهم به دیوار روبروم بود…دلم نمی خواست زل بزنم توچشماش وازش خواهش کنم بمونه…غرورم بهم اجازه نمی داد…
بدون اینکه نگاهش کنم،گفتم:بمون…نرو…خواهش می کنم.
شیطون گفت:وقتی بامن حرف میزنی به چشمام نگاه کن نه به دیوار!!
ازسرناچاری نگاهم وازدیوارگرفتم ودوختم به چشماش…لبخندی زدو گفت:حالاشد.توبگیربخواب… قول میدم همین جابمونم وهیچ جانرم!!
می خوادپیشم بمونه؟!واقعا؟!
لبخندی روی لبم نشست…زیرلب گفتم:مرسی…
چشمکی بهم زدوگفت:چاکرشوما…شب بخیر…
وازجاش بلندشد…مچ دستش وگرفتم وباترس گفتم:کجامیری؟!مگه نگفتی پیشم می مونی؟!
لبخندی زدوگفت:می مونم بابا.می مونم…اینجاکه نمی تونم بخوابم میرم توهال بخوابم…
لب ولوچه ام آویزون شد…خب اگه این پاشه بره توهال که ممکنه خواهرجنی نصف شب بیادومن ونفله کنه!!!اونجوری که دیگه بود ونبودش فرقی به حالم نمی کنه!!
مظلوم گفتم:نروتوهال…همین جابمون.توروخدا…من می ترسم!!
لبخندش پررنگ ترشد…دوباره لبه تخت نشست وگفت:باشه…من همین جا می مونم…توبخواب!!
مچش و ول کردم…لبخندمهربونی بهش زدم…لبخندم وبالبخندجواب داد…
چشمام وبستم وسعی کردم بخوابم…خیلی تلاش کردم ولی خوابم نبرد!!
همش فکرمی کردم که خواهرجنی تواتاقمه…درسته رادوین پیشم بودولی بازم می ترسیدم…پاهام ازپتوبیرون بود…همش حس می کردم ممکنه پاهام توسط یکی کشیده بشه وبلا سرم بیاد ونفله بشم!!!واسه همینم پاهام وتوشکمم جمع کردم وپتورو دورخودم پیچیدم…ولی هنوزم می ترسیدم…دستم وسمتی که احتمال می دادم دست رادوین اونجا باشه دراز کردم…داشتم دنبال دستش می گشتم تابگیرمش که دستی تودستم حلقه شد…دستم ومحکم فشارداد…لبخندی روی لبم نشست…دستش ومحکم تودستم فشاردادم…حالابیشتراحساس آرامش می کردم…نمی دونم چقدطول کشیدولی بالاخره خوابم برد…
**********
یهوازخواب پریدم…نمی دونم چقدخوابیده بودم…اصلاواسه چی ازخواب پریدم؟!تشنه ام شده بود…دهنم خشک شده بودوبه شدت احساس تشنگی می کردم…نگاهی به لبه تخت انداختم وجای خالی رادوین لرزه به تنم انداخت…یعنی کجارفته؟!نکنه وقتی من خوابم بردرفت خونه خودش؟!حالامن چیکارکنم؟؟؟داشتم ازترس سنکوب می کردم…
اتاق خیلی تاریک بود…هیچ نوریم ازهال نمیومد…معلوم بودکه رادوین همه چراغاروخاموش کرده…برای چی چراغاروخاموش کردی آخه؟!
باترس ازجام بلندشدم وباقدمای آروم ولرزون به سمت دراتاق رفتم…دستم وبه سمت کلیدبرق درازکردم ولامپ وروشن کردم…می ترسیدم تواین تاریکی برم توآشپزخونه آب بخورم.باقدمای کوتاه وآهسته،درحالیکه باچشمام دور و برم ونگاه می کردم تاکسی نباشه،به سمت آشپزخونه رفتم…واردآشپزخونه شدم وبه سمت یخچال رفتم…دیگه برق اینجارو روشن نکردم…ازاتاق خواب نورمیومد…دریخچال وبازکردم وبطری آب وبیرون آوردم…دریخچال و وبستم وازتوی جاظرفی یه لیوان آوردم وتوش آب ریختم…لیوان آب وبه سمت دهنم بردم…یه قلوپ بیشترنخورده بودم که یهو یه صدایی ازپشت سرم شنیدم:
– اینجاچیکارمی کنی؟!
باشنیدن صدا،اومدم یه هه بگم که یهو آب پریدتوگلوم وبه سرفه افتادم…حالاکی سرفه نکن کی بکن…توهمون حین داشتم به این فکرمی کردم که کی من وصداکرده!!!رادوین که رفت…کس دیگه ایم توخونه ام نبود…پس این کیه که بهم گفت اینجاچیکارمی کنم؟!!نکنه خواهرجنی ودارودسته اشن واومدن کارم ویه سره کنن؟!
داشتم ازترس زهرترک می شدم…باترس ولرزبه سمت صداچرخیدم ودهنم وبازکردم تاجیغ بزنم که بادیدن قیافه رادوین که دستش گذاشته بودروی لبش که یعنی ساکت شو،خفه خون گرفتم ودهنم وبستم…این اینجاچیکارمی کنه؟!مگه نرفته بودخونه خودش؟!!
هنوزم سرفه می کردم…رادوین چندباری پشتم زدتاحالم بهتربشه…چشمام پراشک شده بود…داشتم خفه می شدم…به زور رادوین چندقلوپ آب خوردم تاسرفه ام بندبیاد…بالاخره حالم بهترشد…دستی به چشمام کشیدم واشکام وپاک کردم…اخمی کردم وعصبی گفتم:تواینجاچه غلطی می کنی؟!!
اخمی روی پیشونیش نشست وعصبی ترازمن گفت:اومدم آب بخورم…اصلاخودت اینجاچه غلطی می کنی؟!
باچشم به لیوان توی دستم اشاره کردم وگفتم:خیرسرم منم اومدم آب بخورم…
چشم غره ای بهم رفت وبطری آب وازدستم کشید…به سمت دهنش بردتابابطری آب بخوره که جیغ بنفشی کشیدم وگفتم:نه.بابطری نخور…
بطری آب وپایین آوردوباتعجب زل زدبهم…لیوان توی دستم وبه سمتش گرفتم وگفتم:بیاتواین بخور…
اخم غلیظی کردوبادستش لیوان وپس زد…گفت:این سوسول بازیاچیه؟!من می خوام بابطری آب بخورم…اونجوری بهم نمی چسبه…
عصبی گفتم:نمی چسبه که نمی چسبه…اصلاصدسال سیاه می خوام بهت نچسبه!!توخونه من کسی حق نداره آب وبابطری سربکشه!!!
ازدهنی آدمابدم نمیومدولی وقتی لیوان هست چه معنی داره که آدم بابطری آب بخوره؟!
بطری آب ودستم دادودرحالیکه ازآشپزخونه خارج می شد،گفت:باشه…پس من میرم خونه خودم…شب بخیر…خوب بخوابی!!!
باعجله به سمتش رفتم وبازوش وگرفتم…به سمتم برگشت وعصبی گفت:ولم کن می خوام برم…
لبخندمصنوعی زدم وگفتم:کجامی خوای بری؟!همین جابمون…(بطری آب وبه سمتش گرفتم وادامه دادم:)بیااینم بگیرسربکش…اصلاهرچی ودوس داری سربکش…فقط نرو.باشه؟!!
لبخندشیطونی زدوبطری وازم گرفت…به لبش نزدیکش کردوشیطون گفت:باید فکرکنم…
ایش!!!واسه من طاقچه بالاهم میذاره پسره چلغوز!!!
آب ویه نفس دادبالا!!!البته چون این دفعه توبطری آب می خورد،همش ونخورد…تانصفه خورد!!!گودزلاییه برای خودش…من موندم چجوری این همه آب ومی خوره،اونم یه نفس!!!
آبش وکه خورد،بطری وانداخت توبغلم وشیطون گفت:من برای موندنم شرط دارم!!
دلم می خواست همون بطری توی دستم وبکنم توحلقش!!بی شعورعوضی فهمیده من برای موندش حاضرم هرکاری بکنم هی هی واسه من شرط میذاره!!!اگه بهش محتاج نبودم انقدنازش ونمی کشیدم ولی مجبورم که هرچی میگه قبول کنم…
پوفی کشیدم وگفتم:شرطت چیه؟!
لبخندشیطونی روی لبش نشست وگفت:بایدبذاری بیام کنارتوروی تخت بخوابم.
جانم؟!!چی فرمودن ایشون الان؟!!!این گودزیلابیادبامن روی یه تخت بخوابه؟!صدسال سیاه…گفتم هرچی بگه قبول می کنم ولی خداییش این یکی ودیگه نیستم… بیادبامن روی تخت بخوابه که بعدکارای خاک توسری بکنه؟!!حاضرم تاخودصبح 1000 بارازترس بمیرم وزنده بشم ولی بارادی گودزیلا روی یه تخت نخوابم!!!
اخم غلیظی کردم وگفتم:که چی بشه اون وخ؟!
دستی به گردنش کشیدوگفت:لبه تخت که نشسته ام،مجبور بودم سرم وتکیه بدم به زانوم وبخوابم…نمی دونی چه اوضاعی بود!!گردنم خیلی دردمی کنه…خشک شده!!!من نمی تونم بقیه امشب وهم تواون وضعیت بخوابم!!!
پوزخندی زدم وگفتم:نمی تونی که نمی تونی…به درک!!!من باتو رویه تخت بخوام؟!دیگه چی؟!!
– یعنی قبول نمی کنی؟!
– صدسال سیاه…
شونه ای بالاانداخت وخونسردگفت:باشه…خودت خواستی!!
روش وازم برگردوندودرحالیکه ازآشپزخونه خارج می شد،گفت:شب می خوابی خواهرجنی نیادتوخوابت صلوات!!!
وازآشپزخونه بیرون رفت…بچه پررومی خوادمن وبترسونه هی چرت وپرت میگه…اگه بمیرمم همچین شرطی وقبول نمی کنم…اصلابره گورش وگم کنه…عوضی بی شعوردخترباز!!!
یهوصدای ترق توروقای وسایل خونه بلندشد…ازترس خودم وقهوه ای کردم!!!من شکرخوردم…هنوز رادوین نرفته،صدای ترق توروقا شروع شدن…اگه رادوین بره قطع به یقین خواهرجنی ودارودسته اش میان سراغم!!!
باعجله بطری آب وروی میزناهارخوری گذاشتم وبه حالت دوبه سمت درورودی رفتم…رادوین دستش وروی دستگیره گذاشته بودوداشت دروبازمی کرد… به سمتش دویدم وروبروش وایسادم…به درتکیه دادم تا ازبازشدنش جلوگیری کنم…دستم وگذاشتم روی دست رادوین که روی دستگیره بود…باترس گفتم:نرو…توروخدانرو!!!من غلط کردم…هرکاری بگی می کنم فقط نرو!!
لبخندشیطونی روی لبش نشست وگفت:مطمئن باشم؟!
سری به علامت آره تکون دادم…دستم وازروی دستگیره برداشتم واونم دستش وبرداشت…روش وازم برگردوندوبه سمت اتاق خواب رفت…پوفی کشیدم وتکیه ام وازدر برداشتم.پشت سررادوین به طرف اتاق رفتم.
مرده شورش وببرن که انقدسودجوئه!!می دونه من می ترسم،داره تامی تونه ازم باج می گیره واذیتم می کنه…بادستم زدم توسرخودم وزیرلب به خودم فحش دادم:
– خاک توسرت کنن…بایه پسرغریبه هم تخت نشده بودم که بحمدا… اونم داره حاصل میشه!!!آخه توی روانی ازچی می ترسی؟؟هان؟!خواهرجنی که واقعی نیس…هس؟!خب نیس دیگه…اون چیزاییم که دیدی حتماتوهم بوده…دیگه ازچی می ترسی؟!مرده شورت وببرن که به خاطرترست داری تن به این خواسته میدی!!
بالاخره وارداتاق شدیم…رادوین به سمت تخت رفت وروش ولوشد…
دستاش وگذاشت زیرسرش وطاق باز درازکشید…زل زدبه سقف ولبخندی ازرسررضایت روی لبش نشست…چراراضی نباشه؟!هرپسردیگه ایم بودراضی می شدکه کناریه دختربخوابه…
داشتم ازعذاب وجدان می ترکیدم…من حاضرنیستم برم روی تختی بخوام که یه پسرم روش خوابیده…حاضرم بمیرم ولی پیش رادوین نخوابم!!!
به سمت تخت رفتم وبالش وپتوم وازروش برداشتم…رادوین باتعجب بهم زل زدوگفت:چیکارمی کنی؟!
اخم غلیظی کردم وگفتم:من تاحالاتوعمرم بایه پسرغریبه هم تخت نشدم وازاین به بعدم نخواهم شد…
ودربرابرچشمای گردشده رادوین،بالشم وروی زمین انداختم ودرازکشیدم…پتو روهم کشیدم روم…درسته زمین سفت بودوتنم واذیت می کردولی ازخوابیدن روی تخت،کناررادوین،که بهتربود!!!
صدای رادوین و شنیدم:
– تودیوونه ای نه؟!!من هیچ کاری باهات ندارم…تازه اگرم بخوام کاری بکنم نمیام دنبال تو!!میرم دنبال یه آدم می گردم که به کلاس خودم بخوره…خیلی خودت وتحویل گرفتیاخانوم رهاخانوم!!!
دلم می خواست ازجام بلندشم برم بالای سرش تامی خوره بزنمش!!!پسره چلغوزخودشیفته…من به کلاسش نمی خورم؟!مثلاخودش درچه حدی هست که من نیستم؟!!خودشیفتگی ازسر و روش می باره…
دلم می خواست جوابش وبدم ولی حال وحوصله کل کل دوباره نداشتم…نفس عمیقی کشیدم تاعصبانیتم بخوابه…سعی کردم دیگه به رادوین فکرنکنم…
طاق بازخوابیدم وزل زدم به سقف…یهوصحنه سوختن اون یاروکه جنی چسبوندش به سقف اومدجلوی چشمام…ازترس به خودم لرزیدم…روی پهلوم خوابیدم وچشمام وبستم…دیگه چشمام وبازنکردم…می ترسیدم که بازشون کنم ودوباره چیزای وحشتناک ببینم….بازم صدای ترق توروق ازآشپزخونه میومدولی همین که رادوین گودزیلاتواتاق بود،تاحدی بهم آرامش می داد.نفس راحتی کشیدم وسعی کردم بخوابم…
توهمون قبرستونی بودم که اول فیلم نشون داد…مثل فیلمه،خواهرجنی بالای یه قبروایساده بودوگریه می کرد…به سمتش رفتم…به سمتم چرخید…قیافه وحشتناکش لرزه به تنم انداخت…یهواون برادره گفت:سلام جنی…
همه چی عین فیلمه بود…جنی رفت سمتش…دست وکله اش وکند…داشتم ازترس سکته می کردم…انگارهمه چی واقعی بود!!!به سمت جنی رفتم…خون اون مرده پاشید روصورتم…زهرم ترکید…هرکاری می کردم جیغ بزنم نمی تونستم…انگارلال شده بودم!!!جنی اون وکشت واومدسمت من…به عقب رفتم…بهم نزدیک شد…داشتم سنکوب می کردم…صورتم ازاشک خیس شده بود…هرکاری می کردم جیغ بزنم نمی تونستم…جنی هرلحظه بهم نزدیک ترمی شد…عقب رفتم…همین جوری اون میومدجلوومن به عقب می رفتم که یهو…پام خوردبه یه چیزی…سرم وبه عقب چرخوندم و…
جنازه اشکان روی زمین بود!!!داشتم دیوونه می شدم…روی زمین زانوزدم…دیگه خواهرجنی واین مزخرفات واسم معنایی نداشت…صورت اشکان خونی وزخمی بود…خیلی وحشتناک بود…به هق هق افتاده بودم…بالاخره صدام ازگلوم بیرون اومدوجیغ زدم…
یهو ازخواب پریدم…دونهای درشت عرق روی پیشونیم نشسته بود…قیافه اشکان اومد جلوی چشمم…جیغ بلندی زدم واشک توچشمام جمع شد…سرم وازروی بالش بلندکردم ونشستم…اشکم جاری شد…ازترس به خودم می لرزیدم…صورتم ازاشک خیس شده بود…
انگارصدای جیغم،رادوین وازخواب بیدارکرده بود…باعجله ازتخت پایین اومدوبه سمتم اومد…کنارم روی زمین نشست وچشمای نگرانش ودوخت به چشمای اشکیم…به هق هق افتاده بودم…زیرلب اسم اشکان وزمزمه می کردم…
رادوین من وتوبغلش کشید…من ومحکم به خودش فشارداد…درحالیکه موهام ونوازش می کرد،زیرگوشم گفت:چی شده رها؟!خوبی عزیزم؟!چراگریه می کنی؟!
بین هق هق گریه هام گفتم:اشکان…رادوین…اشکان… اشکان…
– اشکان چی عزیزم؟!
زیرلب نالیدم:
– خواب دیدم اشکان مرده…داداشی من مرده بود…صورتش…صورتش خونی بود…اشکان…اش…
ودیگه نتونستم ادامه بدم…نفس کم آورده بودم…رادوین من وازآغوشش بیرون کشیدوبه چشمام خیره شد…باانگشتش اشکام وپاک کرد…لبخندمهربونی زدوگفت:خواب دیدی عزیزم…داداش اشکانت حالش خوبه خوبه…هیچیش نشده مطمئن باش!!
دوباره چشمام پرازاشک شد…باناله گفتم:می خوام…می خوام باهاش حرف بزنم…
رادوین دست توی جیبش کردوگوشیش وبیرون آورد…به سمتم گرفت ومهربون گفت:بیا…بیاخودت بهش زنگ بزن.
بادستای لرزون گوشی وازدست رادوین گرفتم…شماره خونه باباایناروگرفتم ومنتظرموندم…نمیدونستم که حالاتولندن ساعت چنده وبابااینا الان دارن چی کارمی کنن…برامم مهم نبود…مهم اشکان بود…مهم داداشم بود…بایدمطمئن بشم که حالش خوبه!!
چندتابوق که خورد،صدای اشکان توی گوشی پیچید:
– بله؟!
خداروشکرخودش جواب داد…
پربغض گفتم:اشکان خوبی؟!
ازشنیدن صدام جاخورده بود…نگران پرسید:تویی رها؟!من خوبم…توخوبی؟چراصدات اینجوریه؟!داری گریه می کنی؟ 
اشک ازچشمام جاری شد…خدایا شکرت که خوبه…اگه یه خاربره توپای اشکان،من میمیرم…
صدام وصاف کردم تااشکان وازاینی که هست نگران ترنکنم…خنده مصنوعی کردم وگفتم:نه بابا گریه چیه؟!دلم واست تنگ شده بود زنگ زدم باهات حرف بزنم…
– من اگه بعد23 سال خواهرم ونشناسم به دردلای جرز دیوارمی خورم…توگریه کردی.چرا؟!!
اشک صورت خیسم و خیس تر کرده بود….باصدایی که ازته چاه میومد،گفتم:هیچی…هیچی نیس به جون اشکان!!خواب بددیدم…خواب دیدم…خواب دیدم زبونم لال زبونم لال تومردی…
خنده ای کردوگفت:به خدادیوونه ای رها!!!به خاطریه خواب انقدخودت واذیت می کنی؟!
– ببخشید…نگرانت شدم…
مهربون گفت:قربون خواهرگلم بشم که نگران داداشش شده…من خوبم رهاباورکن داداشی…نگران نباش عزیزم…
خندیدومهربون گفت:رهایی می دونستی خیلی وقته بوسم نکردی؟!
بین اون همه اشک لبخندی روی لبم نشست…گفتم:آره…
بامسخره بازی گفت:پس زودباش الان بوسم کن…زود!!!
لبخندم پررنگ ترشد…ازپشت گوشی بوسش کردم…صدای بوسه اونم توی گوشی پیچید…خنده ریزی کردوگفت:آخ جیگرم حال اومد!!چاکرآبجی کوچیک خودمون…رهایی دیروقته!!الان فک کنم اونجاساعت 5 صبح باشه ها!!دیگه بروبخواب…دیدی که من خوبم.بروبخواب قربونت برم!!
– باشه…سلام من وبه مامان وباباوسارابرسون…مواظب خودت باش…خداحافظ.
– توبیشتر…خداحافظ!
وقطع کردم…گوشی وبه سمت رادوین گرفتم وزیرلب گفتم:مرسی…
لبخندمهربونی بهم زدوگوشی وازم گرفت وگذاشت توی جیبش.
خدایاشکرت…مرسی!!خدایا ممنون که داداش اشکانم خوبه…ممنون…
دوباره یادصحنه ای افتادم که توخواب دیده بودم…صورت خونی وزخمی اشکان….داشتم دیوونه می شدم…اشک توچشمام حلقه زد…طولی نکشیدکه سیل اشک ازچشمام راه گرفت روی گونه هام ریخت…
رادوین با تعجب نگاهم کردومهربون گفت:دیگه چراگریه می کنی رها؟!دیدی که اشکان حالش خوب بود!!دیگه گریه واسه چیه؟!
لبام می لرزیدن…باصدای خفه ای گفتم:اشکان تموم زندگی منه…تموم دلخوشی من…اگه چیزیش بشه من خودم ومی کشم!!رادوین…اشکان همه چیزمنه!!حالش خوب نیس…داره داغون میشه…سرطان سارا داره ازپادرش میاره…ناراحتی اشکان داغونم می کنه!!
نمی دونم برای چی اون حرفاروبه رادوین می زدم ولی دلم می خواست خالی بشم…
رادوین دوباره من وتوآغوشش کشید…آغوش گرمش بهم آرامش می داد…بعدازمدت هاتوآغوش یکی آروم گرفتم…بعدازمدت هادارم مزه آرامش ومی چشم…اونم توبغل رادوین!!!حتی فکرشم نمی کردم که یه روزتوآغوش گودزیلاآروم بشم!!
بایه دستش سرم وبادست دیگه اش کمرم ونوازش می کرد…زیرگوشم گفت:می فهمم چی میگی…حست وبه اشکان درک می کنم…خیلی سخته ناراحتی کسی وببینی که عاشقشی…
راست می گفت…حرفاش ومی فهمیدم…باتمام وجودم درکشون می کردم…
رادوین بایه صدای خیلی آروم،زیرلب گفت:خیلی خوبه که این عشق ومیریزی پای داداشت…کسی که می دونی لیاقتش وداره…نه مثل من که تموم احساسم وریختم پای یه بی لیاقت!!!
این حرفش وخیلی آروم زد…طوری که من به سختی می شنیدم…فکرکنم نمی خواست من بشنوم که انقدآروم گفت ولی من شنیدم!!
باتعجب گفتم:چیزی گفتی؟!
من وازآغوشش بیرون کشیدوزل زدتو چشمام…دوباره باانگشتاش اشکام وپاک کردولبخندمهربونی بهم زد…گفت:بیخیال…چیزمهمی نبود…دیروقته…بگیربخواب!!
لبخندی بهش زدم ودراز کشیدم…
همین که درازکشیدم،نگاهم خوردبه سقف…ازترس به خودم لرزیدم…به خصوص که به ترس این دفعه ام قیافه خون آلودوزخمی اشکانم اضافه شده بود!!
به رادوین خیره شدم که داشت پتوم ومرتب می کرد…بالحن مظلوم وملتمسی گفتم:میشه همین جاپیشم بمونی؟!
به چشمام خیره شدویه بارچشماش وبازوبسته کرد…اینجوری بهم گفت که پیشم می مونه!!
لبخندی روی لبم نشست…اونم لبخندزد…
کنارم نشست ودستم وگرفت تودستاش…باانگشتاش دستم ونوازش می کرد…
باتعجب گفتم:تو نمی خوابی؟!
مهربون گفت:چرا…توکه خوابت ببره منم می خوابم…
لبخندمهربونی بهش زدم وباآرامش تمام چشمام وروی هم گذاشتم…این دفعه دیگه ازهیچی نمی ترسیدم.نه ازخواهرجنی،نه ازاون آدمای زشت که مردارومی خوردن،نه ازقیافه خون آلوداشکان ونه ازهیچ چیزدیگه…چون مطمئن بودم اشکان خوبه وبودن رادوین درکنارم بهم آرامش می داد…برای اولین باربودکه ازبودن درکناررادوین خوشحال بودم…این رادوینی که حالاکنارم نشسته ودستم تودستاشه،همون گودزیلاییه که همیشه ازش متنفربودم…منم همون دخترپررو وحاضرجوابیم که رادوین تاحدمرگ ازم متنفربود…پس چراحالاانقدباهام مهربون شده؟!چرا من وتوآغوشش کشید؟!چرااشکام وپاک کرد؟!چرا؟!یعنی دلش به حالم سوخته؟!دل رادوین به حال من سوخته؟!نمی دونم…نمی دونم…اون حرفی که زدمعنیش چی بود؟!یعنی چی که گفت تموم احساسم وریختم پای یه بی لیاقت!!!؟!!!منظورش ازبی لیاقت کی بود؟!رادوین عاشق کسیه؟!عاشق کی؟!یعنی واقعاممکنه که گودزیلای دختربازعاشق باشه؟!رادوین عاشقه؟!…
انقدبه این چیزافکرکردم که نفهمیدم کی خوابم برد…
**********
توجام غلت زدم وچشمام وبازکردم…خمیازه ای کشیدم وکش وقوسی به بدنم دادم…ازجام بلندشدم وبه سمت دررفتم…همین جوری داشتم می رفتم سمت دستشویی که نگاهم خوردبه ساعت…وای!!!10 شده!!!!!!دانشگاهم دیرشد…پوفی کشیدم وبه این فکرکردم که دیگه اگه الانم بخوام برم به چندتاکلاس بیشنرنمی رسم…بیخیال بابا!!
همون طورکه خمیازه می کشیدم به دستشویی رفتم وآبی به سروصورتم زدم…یه ذره حالم جااومد…ازدستشویی بیرون اومدم وبه آشپزخونه رفتم…
بادیدن میزصبحونه فکم چسبیدبه زمین….کی میزوچیده؟!رادوین؟!!گودزیلا ازاین هنرام داره؟!
هرچیزی که دلت بخوادروی میزبود…کره،مربا،پنیر،تخم مرغ،املت،چایی،نون،گردو،آب میوه…رادوین این چیزاروازکجاآورده؟!تویخچال من کوفتم نبود…
همون طوری خیره خیره به میزنگاه می کردم که نگاهم خوردبه کاغذی که چسبیده بودروی میز…به سمتش رفتم وازروی میزکندمش…روش نوشته شده بود:
“سلام کوزت جون!!!خوبی؟!ظهرتون بخیرخانوم…چقدمی خوابی!!!امروزصبح وقتی داشتم می رفتم شرکت،عین خرس کپه ات وگذاشته بودی…هرچی صدات کردم بیدارنشدی…بعدبه من بیچاره میگی خرس!!!حالام که دیگه واسه دانشگاه رفتنت دیرشده…پس بشین توخونه ات وحالش وببر…راستی حال کردی چه میزی واست چیدم؟!چاکرشوما…رهایه چیزدیگه هم بهت بگم…من واسه چندروزی دارم میرم اصفهان…یه ساختمون داریم می سازیم که خودم مجبورم برم شخصاروش نظارت کنم…این چندشب که خونه نیستم،مواظب خودت باش…شب قبل ازعروسی امیروارغوان برمی گردم…خودم باهات هماهنگ می کنم که کی راه بیفتیم بریم تالار!!راستی این که میگم مواظب خودت باش یه وخ خیالات برت نداره که خیلی ازریختت خوشم میادا…نه بابا…شومانفله ام بشی واسه ما خیالی نیس…فقط دایی کله من وباگیوتین میزنه…به خاطرخودم می گم مواظب خودت باشی تامن وبدبخت ترازاینی که هستم نکنی…آهان راستی صبح که داشتم میومدم خواهرجنی ودیدم بهت سلام رسوند..گفت امشب قراره باعمولولو وبروبچزبیایم رهارونفله کنیم…نخورنت یه وخ!!!مواظب باش…چه طوماری نوشتم واست…بروحالش وببر!!!
امضا:
رادوین رستگار(ملقب به گودزیلای شلخته شکموی بی ریخت دخترباز)
چاکریم”
لبخندی روی لبم نشست…خیلی خلی رادوین!!!
هی خواهرجنی خواهرجنی می کنه تامن وبترسونه…اماراستش دیشب که پیشم بود،همه ترسم ازبین رفت…الانم اگه به خواهرجنی واون مزخرفات فکرنکنم،نمی ترسم…گوربابای خواهرجنی،صبحونه روبچسب!!!
روی صندلی نشستم وباذوق زل زدم به میزصبحونه…بااشتهاشروع کردم به خوردن… 
**********
روبروی آینه آرایشگاه وایساده بودم وخودم وبرانداز می کردم…به به!!بخورم خودم و!!چه تیکه ای شدم…
یه سایه بنفش زده بودم که خیلی چشمام ونازکرده وبود…البته من که نزده بودم آرایشگره زده بود…پنکک ورژ گونه وریمل وغیره هم برام زده بود…رژلبم وگذاشته بودم تاتوی تالاربزنم…آخه اگه بخوام الان بزنم پاک میشه وفقط مایه دردسره!!
موهامم فرتقریبادرشتی کرده بود…یه ذره ازموهام وبالای سرم بسته بودوبایه تاجی که روش گلای ریزبنفش داشت تزئین کرده بود……یه ذره ازموهامم ریخته بود دورم…خیلی نازشده بودم…قربون خودم بشم من الهی…موهام خیلی خوشگل شده!!!
یه پیراهن کوتاه مشکی تابالای زانوپوشیده بودم…تاپش پشت گردنی بودوحسابی دل وروده آدم وبه نمایش میذاشت…ازاونجایی که عروسی اری اینامردوزن قاطی ان،یه شال میندازم روی شونه ام…یه ساپورتم پام کرده بودم که یه وقت قضیه بی ناموسی پیش نیادتوعروسی!!!یه کفش بنفش پاشنه 5 سانتیم پام کرده بودم… رنگ سایه ام وتاجم وباکفشم که بنفش بودست کرده بودم.
دیشب رادوین خان بعداز5 روزبالاخره برگشتن خونه…اومد دم درخونه ام وبهم گفت: فردا باهم بریم تالار…
منم بهش گفتم که قراره بااری بیام آرایشگاه…آخه ارغوان ازم خواسته بودکه به عنوان همراه عروس باهاش بیام آرایشگاه…منم ازخداخواسته قبول کردم.هم بااری میومدم هم اینکه همین جاموهام ودرست می کردم وآرایش می کردم…
رادوینم قبول کردوگفت که میاد دم آرایشگاه دنبالم…
ازصبح ساعت 6 اومدیم آرایشگاه…نگاهی به ساعت انداختم…ساعت 2شده!!!!8 ساعت تمامه مارواسکل کردن…بیچاره ارغوان وازساعت 6کردن تویه اتاق!!!خاک توسرامعلوم نیس دارن باهاش چیکارمی کنن!!!هرچیم می گم بذاریدمن برم ببینمش میگن نه عروس ونمیشه دید!!!یعنی دلم می خواست همین آینه قدیشون وازپهنابکنم توحلقشون…خب که چی مثلا؟!چرانمی ذارین من رفیقم وببینم؟!
پوفی کشیدم وبی حوصله روی صندلی توی سالن نشستم…
نمی دونم چنددقیقه گذشت ومن چقدمنتظرموندم ولی بالاخره دراتاق بازشدوارغوان اومدبیرون…ازجام بلندشدم وبه سمتش رفتم…روبروش وایسادم وزل زدم بهش…لبخندی روی لبم نشست…خیلی نازشده…قربونت برم من که عروس شدی اری جون!!!
آرایش صورتش خیلی بهش میومد…موهاش خیلی نازبود…لباسش فوق العاده بود…درکل محشرشده بود!!!ارغوان خودش خوشگله تولباس عروس خوشگل ترم شده…
باذوق بغلش کردم وخواستم ماچش کنم که خانوم آرایشگری که پشت سر اری وایساده بود،چنان چشم غره ای بهم رفت که خودم وازبغلش بیرون کشیدم…زیرلب غرید:آرایشش خراب میشه…لطفامراعات کنیدخانوم!!
لبخندمصنوعی زدم وگفتم:ببخشید…
دلم می خواست خفه اش کنم…رفیقمه دوس دارم بپرم توبغلش وشالاپ شالاپ ماچش کنم…به توچه؟!!
ارغوان لبخندی بهم زدوباحرکت لبش گفت:گوربابای آرایش…
وآغوشش و واسم بازکرد…منم باذوق پریدم بغلش وبوسه ای روی گونه اش نشوندم…اون خانوم آرایشگره تاجایی که توان داشت،بهم چشم غره رفت ولی من حتی کوچیک ترین توجهی بهش نکردم وارغوان وبیشتربه خودم فشاردادم…
ازآغوشش بیرون اومدم وزل زدم توچشماش…مهربون گفتم:مبارکه عروس خانوم…به پای هم پیرشین ایشاا…
لبخندمهربونی زدوهیچی نگفت…
آرایشگره پارازیت انداخت وسط حال خوشمون:
– تشریف بیاریدشنلتون وتنتون کنید…چیزی نمونده دامادبرسه!!
وبه سمت صندلی توی سالن رفت وشنل ارغوان وازروش برداشت…به سمتمون اومدوخواست شنل اری وتنش کنه که بالبخندمصنوعی گفتم:میشه من تنش کنم؟!
اخم غلیظ کردوچشم غره توپی بهم رفت…شنل وبه سمتم گرفت…شنل وازش گرفتم واونم رفت پی کارش…چندتاعروس دیگه هم توی آرایشگاه بودن که بایدآماده می شدن…
شنل ارغوان وتنش کردم وبه سمت صندلی رفتم تامانتوم وتنم کنم…دستیارای آرایشگره وکسایی که توسالن بودن،مدام ازارغوان ولباسش تعریف می کردن…کفشون بریده بود!!!قربون رفیق خوشگلم بشم من!!!
من که لباسم وپوشیدم،زنگ دربه صدادراومد…یکی ازدستیارای آرایشگره دروبازکردوفیلم بردارارغوان اینا اومدتو…دست ارغوان وگرفتم وباشوخی وخنده به سمت دررفتیم…صبح که اومده بودیم،همون اول کاری ازمون پول گرفتن…حتی ازمنم به خاطرآرایش ومویی که می خواستن درست کنن،همون کله صبح پول گرفتن!!!
آرایشگاهه تویه ساختمون تجاری بود…
مثل اینکه امیردم در،توراهروی ساختمون،منتظربود… فیلمبرداره به من گفت که وقتی ازآرایشگاه بیرون اومدم،دست ارغوان وبذارم تودست امیر…
ازآرایشگاه بیرون اومدیم ودرپشت سرمون بسته شد…امیربایه کت وشلوارمشکی تقریبابراق ویه دسته گل خوشگل توی دستش جلوی درمنتظربود…یه پیرهن مردونه ساده سفیدم تنش بود…بایه کراوات نازک مشکی…موهاشم درست کرده بود وداده بودبالا…خیلی خو شتیپ شده بود!!!البته جای برادری ها!!!من به هرکی چشم داشته باشم به امیربه چشم برادری نگاه می کنم….
داشتم ذوق مرگ می شدم!!!تاحالاانقدبه یه عروس ودامادنزدیک نشده بودم!!!
دست تودست ارغوان به سمت امیررفتیم…فیلمبرداره داشت فیلم می گرفت…کلی ذوق کرده بودم که من تواول فیلمشون هستم!!نیشم تابناگوشم بازبود…دست ارغوان وگذاشتم تودست امیر…امیرداشت باچشماش ارغوان ومی خورد…ارغوان خیره خیره نگاهش می کرد…این دیگه هیزبازی نیس…دیگه زن وشوهرشدن!!
لبخندی زدم وباذوق گفتم:خیلی به هم میاین!!!
جفتشون لبخندمهربونی بهم زدن…ازکادر دوربین کنارفتم وکناردرآرایشگاه وایسادم…
امیردسته گل وبه دست ارغوان دادوکمکش کردکه باهم سوارآسانسوربشن…فیلم برداره داشت فیلم می گرفت…امیروارغوان که سوارآسانسورشدن وآسانسورحرکت کرد،فیلم برداه باسرعت نورازپله هاپایین رفت تاوقتی که ازآسانسورپیاده میشن ازشون فیلم بگیره…امامن درکمال آرامش ومتانت وباعشوه ونازوادا ازپله هاپایین اومدم…راستش اگه دست خودم بود،ازپله هاسُرمی خوردم ولی اگه بااین کفشاسُربخورم،کتلت شدنم قطعیه!!
هِلِک و هِلِک ازپله هاپایین اومدم وبه سمت در ورودی ساختمون رفتم…ارغوان وامیرداشتن سوارماشین می شدن!!!یعنی سرعتم توحلق شوورنداشته ام!!!ایناازآسانسورپیاده شدن وفیلمشون وگرفتن ودارن سوارماشین می شن،اون وقت من تازه دارم ازساختمون میام بیرون!!!
ازساختمون خارج شدم وباذوق زل زدم به اری اینا…امیر درماشین وبرای ارغوان بازکرده بود…ماشینشون خیلی جیگربود!!!همون ماشین رادوین خره بودکه من زدم پنچرش کردم…اسمش ویادم نیس…جن چی چی؟!!
یادم نمیاد…بیخیال!!!همون جن چی چیه دیگه…جلو وعقب ماشین بایه ردیف ساده ازگلای رزسفیدتزئئین شده بود…رنگ سفیدگلاخیلی به رنگ قرمزماشین میومد!!!خیلی نازشده بود…الهی من قربون این عروس ودامادگل بشم که انقدشیکن!!
ارغوان سوارماشین شدوامیردروبست…به سمت در راننده رفت وخودشم سوارشد…
ارغوان داشت به من نگاه می کرد…واسش بوس فرستادم وباهاش بای بای کردم…برام دست تکون داد…امیربوقی برام زدوماشین حرکت کرد…فیلمبرداره هم سوارماشینی شدکه چندنفردیگه هم توش بودن ودنبال ماشین عروس به راه افتاد…ارغوان بهم گفته بودکه بعدازآرایشگاه میرن آتلیه وبعدهم میرن یه باغ اطراف تهران تاعکس بگیرن…حول حوش ساعت6می رسن…ساعت 6تا7عقدشونه که توهمون تالارمی گیرن…فامیلای خودمونی برای عقددعوتن ولی بعداز7،مهمونای دیگه هم میان وعروسی شروع میشه…
– سلام…
این کی بود؟! 
به سمت صداچرخیدم وازکفشای یاروشروع کردم به بالارفتن…اُه اُه!!!کفشارونگاه!!!!دوتاکفش کالج مشکی…فدای کفشت برادر!!!چه خوش تیپی شوما!!
کت وشلوارمشکی براق…به به!!!چه کت وشلوارخوش دوختی تنتونه!!چه پیرهن مردونه سفیدقشنگی…اُه!!چه سه تیغی کردی خودت و…چه قیافه توپی داری برادر…عینک دودیت توحلقم…
– گفتم سلام!!!
نگاهم ودوختم به عینک دودیش وگفتم:علیک!!
بچه پررو رونگاه کن چقدخونسردزل زده بهم!!گودزیلای بی ریخت توی چهره وتیپ من تغییری نمی بینی عایا؟!گفتم الان مثل این فیلماخیره خیره نگام می کنه وزیرلب میگه چه خوشگل شدی!!زکی…این آقاازبس دخترمختردیده چشماش عادت کرده…توام توهمیا!!!اصلاگودزیلا چرابایدبه توبگه که خوشگل شدی؟!توبه گفتن اون چه احیتاجی داری؟!خودت خوشگل هستی عزیزم…بعله!!!
– بریم؟!
وبه ماشینی اشاره کردکه روبروی ساختمون پارک بود…این رادوین گودزیلاکی اومدکه من متوجه نشدم؟!!تواصلاتاحالاتوعمرت متوجه چیزی شدی که این بارمتوجه بشی؟!
باتعجب به ماشینه نگاه کردم وگفتم:اِ!!!این که رخش اریه…
خندیدوگفت:آره…ماشینامون وعوض کردیم!!جنسیس شد مال اونا…رخشش شد مال من!!
لبخندی روی لبم نشست…پس اسم ماشینش جنسیس بود…جنسیس!!اسمش توحلق رادوین…
باذوق به سمت ماشین اری رفتم…درشاگردوبازکردم ونشستم…رادوینم دروبازکردوسوارشد…استارت زدوماشین ازجاپرید…
بانگاهم تمام ماشین وازنظرگذروندم…نیشم تابناگوشم بازبود…خیلی دلم واست تنگ شده بودسلطان!!!خیلی وقت بودندیده بودمت!!!
– الان می خوایم کجابریم؟!
همون طورکه باذوق ماشین ودیدمی زدم،گفتم:به نظرت کجابایدبریم؟!خب میریم تالاردیگه!!
به ساعت اشاره ای کردوگفت:ساعت تازه 2ونیمه!!ساعت 6عقده…ما3ساعت ونیم زودتربریم اونجابگیم چی؟!من بابای دومادم یاتوننه عروس که زودترازهمه پاشیم بریم تالار؟!
اخمی کردم وگفتم:خب میگی چیکارکنیم؟!
پوفی کشیدودرحالیکه نگاهش به خیابون روبرو بود،گفت:نمی دونم…
زل زدم به روبروم ورفتم توفکر…تواین 3ساعت ونیمی که مونده چیکارکنیم؟!کجابریم؟!!بریم تالار؟!اصلاراهمون میدن که بریم؟!نمی دونم…
توهمین فکرابودم که بابشکنی که رادوین زدبه خودم اومدم…باتعجب بهش نگاه کردم تابفهمم واسه چی بشکن زده…نیشش تابناگوشش بازبود…باذوق گفت:فهمیدم چیکارکنیم!!!
همچین باذوق گفت که یه لحظه فکرکردم قراره بریم کافی شاپی رستورانی چیزی کلی بهمون خوش بگذره…ازاون همه ذوق رادوین،منم ذوق زده شده بودم…باخودم گفتم الان مثل این فیلما برمیداره من و می بره یه پارکی جایی بهم بستنی وکیک و… میده.
داشتم ذوق مرگ می شدم…اومدم ازش بپرسم که چه راه حلی به مخ ناقصش خطورکرده که یهو زدبغل خیابون وماشین ازحرکت وایساد!!!
متعجب گفتم:چی شد؟!چراوایسادی؟!!
صندلی ماشین وتنظیم کردوهلش دادبه عقب…درحالیکه روی صندلی درازمی کشید،گفت:نگه داشتم تا6یه چرت بزنیم…به جونه رهاازاول صبح دنبال کارای امیرم..دسته گل بگیر،بروماشین وببرگل فروشی،بافیلمبردارهماهنگ کن،زنگ بزن تالارازهمه چی مطمئن شو،کوفت کن،زهرمارکن…دارم ازخستگی میمیرم…خیلی خوابم میاد…توام فک کنم خسته باشی…ازصبح توآرایشگاه بودی. پس بگیریه چرت بزن تاساعت 6!!!
ودربرابرچشمای ازحدقه دراومده من،عینک دودیش وازروی چشمش برداشت وگذاشتش روی داشبرد.آلارم گوشیش وروی ساعت 5 ونیم تنظیم کردوسرش وتکیه دادبه پشتی صندلی…چشماش وبست ودریه چشم به هم زدن کپه مرگش وگذاشت!!!
چشمام شده بودقده دوتاپرتقال اونم ازنوع تامسون!!!
همچین برگشت باذوق گفت فهمیدم چیکارکنیم که فکرکردم می خوادبرم داره ببرتم کافی شاپی رستورانی پارکی جایی…نگوآقامی خواست بزنه کنار،کپه مرگش وبذاره…مرده شورت وببرن که هیچیت به آدمیزادنرفته!!!آخه خوابیدن این همه ذوق وشوق داره که تواونقدذوق مرگ شده بودی؟!نگاه چه راحتم لم داده روصندلی کپیده!!!یعنی انقدکمبودخواب داشت که درکسری ازثانیه خوابید؟!!والامنم امروزساعت 6بیدارشدم،دیشبم ساعت 2خوابیدم ولی مثل این گودزیلا هلاک خواب نیستم!!!
نگاهی به چشمای بسته ولبخندروی لبش کردم…این دیوونه داره چه خوابی می بینه که اینجوری لبخندروی لباشه؟!!فکرکنم داره خوابه دوس دختراش ومی بینه…اسکله به خدا!!!شایدم داره به ریش نداشته من بدبخت می خنده!!!ببین چه راحت کپه اش وگذاشته…سنگ قبرت وبشورم الهی!!!
بی حوصله وکلافه نگاهم وازش گرفتم وسرم وبه پشتی صندلی تکیه دادم… خدایی خیلی خسته بودم!!دیشب تاحالافقط 4ساعت خوابیدم…حداقل یه 2ساعت بخوابم که توان داشته باشم تاآخرعروسی شادوسرحال باشم…دلم نمی خوادتوعروسی بهترین دوستم چرت بزنم!!
نمی دونم کی وچجوری ولی بالاخره خوابم برد…
**********
باصدای آلارم گوشی رادوین ازخواب بیدارشدم…گوشیش مدام زنگ می زد…زنگش خیلی رومخ بود!!دست درازکردم وگوشیش وکه روی داشبردبود،برداشتم…آلارم وقطع کردم ونگاهی به رادوین انداختم…عین خرس کپه اش وگذاشته!!!مرده شوربرده درهرشرایطی می خوابه…حالاچه توآسانسورباشه چه توماشین اونم دقیقاروزی که عروسی بهترین رفیقشه!!
حالامن چجوری این وبیدارکنم؟!باجیغ ودادای من مگه بیدارمیشه؟!!
نگاهی به ساعت انداختم…وای6 شده!!!بدبخت شدیم…دیرشده!!مگه این گودزیلاگوشیش وروی 5ونیم تنظیم نکرد؟!پس چرا الان زنگ زد؟!!نکنه این بیچاره نیم ساعته داره زنگ میزنه وماعین خرس خوابیدیم؟!دیرشد…خاک به گورم!!
شروع کردم به جیغ ودادکردن:پاشو…پاشوگودزیلا !!!خواب آخرت بری ایشاا…!! خودم باهمین دستام سنگ قبرت وبشورم الهی!!!بلندشو…دیرشده!!پاشو.. .
علی رغم تمام جیغ ودادا ونفرین های بنده،آقارادوین حتی به اندازه یه میلی مترم جابه جانشدن…چندباردیگه هم جیغ ودادکردم ولی آقاخیال بیدارشدن نداشتن…
فکرشیطانی وخبیثی توی ذهنم جرقه زد…دستم وبردم سمت ضبط وروشنش کردم…شانس من یه آهنگ شادودوپس دوپسی درحال پخش بود…صداش وتاته زیادکردم…
یهو رادوین ازخواب پرید…شوکه ونگران گفت:چی شده؟!هان؟!صدای چی بود؟!
بیچاره کپ کرده بود…چشماش گرده شده بودورفته بودتوشوک!!حقش بود…
دستم وبه سمت ضبط درازکردم وخاموشش کردم…لبخندشیطونی زدم وگفتم:صدای این بود…
نفس راحتی کشیدودستش ولای موهاش فروکرد…کلافه گفت:مرده شورت وببرن!!واسه چی صدای ضبط واونقدزیادکردی؟!
شیطون گفتم:ازاونجایی که هرچی جیغ ودادکردم توی خرس هیچ عکس العملی نشون ندادی،مجبورشدم دست به این کاربزنم…(به ساعت ماشین اشاره ای کردم وادامه دادم:)دیرشده رادی…ساعت6شده!!!
اخمی کردوچشم غره ای بهم رفت که اون سرش ناپیدا…ولی من اصلانترسیدم وباذوق نیشم وبازترکردم…دستش وبه سمت سوئیچ بردواستارت زدوماشین حرکت کرد…
بیشترازنصف راه ورفته بودیم…ساعت 6وربعه!!یعنی الان ارغوان اینارسیدن؟!!اگه من به عقد اری نرسم چی؟!اگه دیربرسم وبله گفتن بهترین دوستم ونشنوم چی؟!همش تقصیره رادوینه!!عین خرس کپه اش وگذاشت…گودزیلای بی ریخت خرس شکموی شلخته دخترباز!!!الانم واسه من بامتانت وآروم هِلِک وهِلِک داره رانندگی می کنه…خب یه ذره تندتربرودیگه رادی!!!
اخمی کردم واشاره ای به سرعت سنج ماشنیش کردم که باسرعت 80 تامی رفت…گفتم:نمیشه یه ذره گازبدی؟!دیرشده می فهمی؟!
بدون اینکه حرفی بزنه،اخم روی پیشونیش وغلیظ ترکردوپاش وروی پدال گازفشارداد…باچنان سرعتی رانندگی می کردکه اون سرش ناپیدا!!!داشتم خودم وخیس می کردم…خیلی تندمی رفت!!!هی به دروداشبردمی خوردم وجیغ می زدم ولی رادوین اصلاحواسش به من نبود…بین ماشینالایی می کشیدوچراغ قرمزارو ردمی کرد…ماشیناهمین جوری پشت سرهم بوق می زدن وفحش های رکیک می دادن…ولی تمام حواس رادوین به رانندگیش بود…خداروشکربین راه به ترافیک نخوردیم…اگه ترافیک باشه که کارمون ساخته اس!!!نگاهی به ساعت کردم…6وبیست دقیقه اس!!!
یهوماشین وایساد…باتعجب به رادوین خیره شدم وگفتم:چی شد؟!چرا وایسادی؟!
اشاره ای به روبروش کردوگفت:اگه یه نگاهی به روبروت بندازی می فهمی!!
متعجب سرم وچرخوندم وبادیدن تابلوی روبروم فکم چسبیدبه کف ماشین!!!وای خدا…اینجاکه تالاریه که عروسی اری توشه!!!ماکی رسیدیم اینجا؟!رادوین چجوری تونست انقدسریع رانندگی کنه؟!
– پیاده شوبریم دیگه…دیرشده!!
باحرف رادوین،خیلی خونسرد نگاهم وازتابلو گرفتم ودوختم به چشماش… انگاریادم رفته بود دیرشده!!!
اشاره ای به ساعتش کردکه6وبیست وپنج دقیقه رونشون می داد!!!
نگاهم که به ساعت افتاد،جیغ خیفی کشیدم وکیف به دست ازماشین پیاده شدم…رادوینم پیاده شدودرماشین وقفل کرد…
باعجله به سمت درورودی می دویدم…من بااون کفشای عادی که راه میرم،می خورم زمین…حالاچه برسه به این کفشاکه پاشنه اشون 5سانته!!!ولی افتادنم برام مهم نبود…مهم اری بود…بایدبه عقدش برسم…
بانهایت سرعتی که درتوانم بود، می دویدم ورادوینم وپشت سرم می دوید…توی راه چندباری تامرزافتادن رفتم ولی نیفتادم…چیزی نمونده بودکه به دراصلی برسم…جلوی درچندتاپله بودوبعدازاون دراصلی…داشتم ازروی پله هام ردمی شدم که یهو پای راستم گیرکردبه لبه پله…تعادلم وازدست دادم…دیگه تودلم فاتحه خودم وخونده بودم!!!خاک توسرم کنن که شب عروسی دوستمم دست اززمین خوردن برنمیدارم!!!
دیگه خودم ونقش برزمین تصور می کردم که یهودستای رادوین دورکمرم حلقه شدوازافتادنم جلوگیری کرد…
باتعجب زل زدم به دستاش که دورکمرم بود…رادوین…رادوین من وگرفت تانیفتم؟!جونه رها رادوین این کاروکرد؟!
محودستای حلقه شده رادوین دورکمرم بودم که صداش توگوشم پیچید:
– دوساعته به چی نگاه می کنی ؟!دیرشده!!بدو…
نگاهم متعجبم ودوختم به چشماش…حلقه دستاش دورکمرم شل شد…اخمی کردو گفت:برودیگه…
راست میگه بایدبرم!!!دیرشده…
باعجله چندتاپله باقی مونده روهم طی کردم وبه دراصلی رسیدم…دروبازکردم وخودم پرت کردم تو!!!
بابازشدن در،همه مهمونابه سمت درچرخیدن ونگاهشون روی من قفل شد!!!همه جاساکت بودوهیچ صدایی نمیومد…همه باتعجب زل زده بودن به من.خیلی اوضاع افتضاحی بود!!هیچ کدوم ازاون آدمارم نمی شناختم…حس بدی داشتم که اون همه آدم خیره خیره دارن نگاهم می کنن…خب چیه چرا اینجوری نگام می کنین؟!آدم که نکشتم،دیررسیدم.
داشتم دربرابرنگاه های خیره اشون ذوب می شدم که رادوین پشتم قرارگرفت…سرم وبه سمتش چرخوندم…زیرلب گفت:بروتو…
نگاهم وازش گرفتم…واردسالن شدم…رادوینم واردشدو درو پشت سرش بست…مهموناچشم ازم برداشتن وبه کارخودشون مشغول شدن!
بانگاهم دنبال عروس خانوم خوشگل خودم گشتم…نگاهم که خوردبهش،دیدم داره بهم چشم غره میره!!کنار امیرنشسته بودوداشت بابادبزن خودش وبادمی زد…خون خونش ومی خورد…اُه اُه!!!این چرامن واینجوری نگاه می کنه؟!!نکنه صیغه عقدوخوندن تموم شده؟!وای!!بدبخت شدم…اری خرخره ام ومی جوئه!!
بالب ولوچه آویزون به سمتش رفتم…روبروش وایسادم وباناراحتی گفتم:ببخشید…نمی خواستم دیربیام…همش تقصیره…
– منه!!
باشنیدن صدای رادوین به سمتش چرخیدم که پشت سرم وایساده بود…اومدکنارم وروبه امیرگفت:راس میگه تقصیرمنه…خیلی خوابم میومد…گرفتم خوابیدم…بعدچشمام وبازکردم دیدم ساعت 6شده!!
جون عمه دوس دخترت!!!توخودت چشم خودت وبازکردی یامن به زوربازشون کردم؟!اون همه زجرکشیدم تاآقاازخواب بیدارشن،حالاهمه چی وزده به نام خودش…توخودت ازخواب بیدارشدی؟!روت وبرم بشر!!
چشم غره توپی بهش رفتم…روکردم به ارغوان وگفتم:صیغه عقدوخوندین؟!
ارغوان اخم غلیظی کردوگفت:نخیر!!
لبخندگشادی روی لبم نشست…اووووه…حالاچرااخم می کنی عروس خانوم؟!صیغه عقدوکه هنوز نخوندین!!
امیرلبخندی زدوگفت:همین چنددیقه پیش می خواستن بخونن ولی ارغوان گفت تارهانباشه من عقدنمی کنم!!
نیشم شل ترشد…یعنی ازاون بیشترنمی تونستم نیشم وبازکنم!!حس می کردم عضلات گونه ام درحال ترکیدنن!!وایساببینم…مگه گونه ام عضله داره؟!واقعا؟!
رهاچراداری چرت میگی؟!به توچه که گونه عضله داره یانه؟!الان مهم ارغوانه نه عضلات گونه!!!
باذوق روی زمین زانو زدم وخودم وانداختم توبغلش وشالاپ شالاپ ماچش کردم…زیرگوشش گفتم:بداخلاق نباش عروس خانوم!!عروس به این خوشگلی که اخم نمی کنه!!
خودم وازبغلش بیرون کشیدم وزل زدم توچشماش…هنوزاخم کرده بود…شکلکی واسش درآوردم وشیطون گفتم:اُه اُه!!!فک نکنم بااین اخلاق گندی که داری بیشترازیه هفته توخونه امیردووم بیاریا!!!
اخمش محوشدولبخندکم رنگی روی لبش نشست…زل زدتوچشمام وپربغض گفت:رهاخیلی دوست دارم…
وچشماش پرازاشک شد…بی هواخودش وانداخت توبغلم…
ارغوان وتوبغلم فشاردادم وسرش وبوسیدم…امیرورادوین که بالای سرمون بودن باچشمای گردشده وفکای به زمین چسبیده نگاهمون می کردن…بقیه مهمونام باتعجب زل زده بودن به ارغوان که خودش وانداخته بودتوبغل من!!
اشک توچشمام حلقه زد…دوباره سرش وبوسیدم وزیرگوشش گفتم:منم دوست دارم اری خره!!حالاگریه ات واسه چیه؟!عروس که شب عروسیش گریه نمی کنه…
ازبغلم بیرون کشیدمش وزل زدم توچشمای اشکیش…لبخندمهربونی بهش زدم وازتوی کیفم دستمال کاغذی درآوردم…اشکاش وپاک کردم وگفتم:دیگه گریه نکنیا!!آفرین…
وپیشونیش وبوسیدم وازجام بلندشدم…
باذوق روبه عاقدگفتم:بخونیدحاج آقا!!بخونید…
عاقده سری تکون دادوروبه بابای ارغوان ومردی که کنارش بود(که احتمال می دادم بابای امیرباشه)گفت:بخونم؟!
اونام موافقت کردن وهمه سکوت کردن…
نگاهم خوردبه عموپرویزکه باهمون مرده که به احتمال زیادبابای امیره،درحال صحبت بود…سری واسش تکون دادم وباحرکات لب باهاش سلام وعلیک کردم…اونم بالبخند روی لبش جوابم وداد…
یهو سعیدوبابک ازلابه لای مهمونا،پیداشون شدواومدن سمت ما…سعیدشادوشنگول به همه سلام کردوشروع کردسربه سرامیرگذاشتن…صدای خنده های امیرورادوین وسعیدسکوت تالارومی شکست…بابک بارادوین وامیردست دادوبه سمت ارغوان اومد…سلام کردوبهش تبریک گفت…به من که رسید،نگاه غمگینی بهم انداخت وزیرلب سلام کرد…جواب سلامش ودادم.نگاهش وازم گرفت وبه سمت سعیدورفت وکنارش وایساد…خیلی ناراحت بود!!رادوین وسعیدوامیرمی خندیدن وباهم شوخی می کردن ولی بابک فقط نگاهشون می کردوگاهی لبخندکمرنگی روی لبش می نشست…قیافه ناراحت بابک،حالم ودپ کرد…عذاب وجدان داشتم…شایدمن مسبب ناراحتیشم…شایداگه بهش نمی گفتم که ازش خوشم نمیاد،الان انقدداغون نبود…یعنی چی؟!من به بابک دروغ می گفتم وسرنوشت خودم وسیاه می کردم که ناراحتش نکنم؟!گوربابای ناراحتی بابک…اصلابه من چه؟!نمی تونستم ازسردلسوزی آینده خودم وخراب کنم که!!!اصلاخوب شدکه راستش وبهش گفتم…
برای اینکه از اون حالت بیرون بیام،به سمت کله قندایی رفتم که بالای سرعروس دامادمی سابنشون…کیفم وگذاشتم روی میزی که کنارم بودوکله قندبه دست بالای سراری اینا وایسادم…دوتادختردیگه ام که من هیچ کدومشون ونمی شناختم،یه پارچه بالای سرعروس ودامادگرفتن…همه مهمونادورمون جمع شدن…رادوین کنارامیروسعیدوبابک وایساده بودوحتی نیم نگاهیم به من نمی کرد!!به درک که به من نگاه نمی کنه…مگه من منتظرنگاه اونم؟!ایش!!
نگاهم وازرادوین گرفتم ودوختم به عاقد…تک سرفه ای کردوشروع کردبه خوندن صیغه عقد…منم باذوق شروع کردم به قندسابیدن:
ا- لنِّکاحُ سُنَّتی،فَمَن رَغِبَ عَن سُنَّتی فَلَیَسَ مِنّی … دوشیزه مکرمه سر کار خانوم ارغوان همتی آیا بنده وکیلم شمارا با مهریه ی … به عقد دائم آقای امیر خالقی در بیاورم؟
ذوق زده گفتم:عروس رفته گل بچینه!!
این وکه گفتم رادوین زل زدبهم وپوزخندی روی لبش نشست…پوزخندی بهش زدم ونگاهم وازش گرفتم…پسره چلغوز!!!خب مگه من چی گفتم که پوزخندمی زنه؟!گفتم عروس رفته گل بچینه…خب سرهمه سفره عقداهمین ومیگن دیگه…
بیخیال رادوین شدم وزل زدم به ارغوان…لبخندی روی لبش بودونگاهش به قرآنی بودکه روی پاش قرارداشت…امیرم لبخندبرلب،به قرآن خیره شده بود…آخی!!چقدبهم میاین…قربونتون برم من!!
عاقد داشت می خوند:
سر کار خانوم ارغوان همتی آیا بنده وکیلم شمارا با مهریه ی معلوم به عقد آقای امیر خالقی در بیاورم؟
به اینجاش که رسید،من گفتم:عروس رفته گلاب بیاره!!
ودوباره نگاه خیره رادوین وپوزخندروی لبش وبی محلی من!!
عاقدادامه داد:
برای بار سوم میپرسم آیا بنده وکیلم؟
بالبخندگشادی روی لبم گفتم:عروس خانوم زیرلفظی می خواد!!
وصدای دست وجیغ وسوت فضای تالاروپرکرد…مامان امیربه سمت ارغوان اومدوسرش وبوسید…اولین باربودکه مامان امیرومی دیدم!!ظاهرا که زن خوب ومهربونی به نظرمی رسید.
ازتویه جعبه سرویس طلایی بیرون آورد…دستبندارغوان ودستش کرد…گوشواره روهم گوشش کردوگردنبندش ودورگردنش بست..سرویسش خیلی نازبود!!
مامان امیربالبخندی روی لبش گفت:خوش بخت بشی عروس گلم…
ارغوان لبخندزد…مامان امیربوسه ای روی گونه اش نشوندوبه سمت امیررفت…اونم بوسیدوبه جای خودش برگشت…
بعدازرفتن مامان امیر،ارغوان نگاهش وازقرآن گرفت ودوخت به چشمای امیر…لبخندامیرپرنگ ترشد…عاشقونه زل زده بوده به ارغوان…ارغوان لبخندمهربونی بهش زدوگفت:بااجازه پدرومادرم وبزرگترا بله!!
صدای دست وجیغ وسوت جمعیت،فضاروپرکرده بود…بالاخره امیرم بله رو داد!
قندارو روی میزی که کنارم بودگذاشتم…به ارغوان خیره شدم…اری عروس شده؟!ارغوان زن امیرشد؟!دوست من؟!ارغوان من؟!آبجی من؟!دلم واست تنگ میشه اری…می ترسم باازدواج باامیرهمه من وفراموش کنی…دیگه سراغی ازم نگیری…دیگه من ونبینی!!ارغوان دلم واست تنگ میشه…ولی…ولی واست خیلی خوشحالم!!خوشبخت بشی قربونت برم…
اشک توچشمام حلقه زده بود… اشک شوق بود!!همه دست می زدن ولی من باچشمای پرازاشک زل زده بودم به ارغوان…واست خوشحالم عزیزم!!!
مامان ارغوان به سمتشون اومدوجعبه های خوشگلی که حلقه نامزدیشون توش بودوگذاشت روی میزعقد…امیردست درازکردوحلقه ارغوان وازجعبه بیرون آورد…دست چپ ارغوان وگرفت تودستش وحلقه رودستش کرد…جفتشون بانگاه های عاشقونه زل زده بودن به هم دیگه…صدای دست وجیغ وسوت توی فضاپیچید…ارغوان حلقه امیروازجعبه بیرون آورد…بالبخندی روی لبش حلقه روکرددست امیرکرد…دوباره صدای جیغ وسوت وهلهله زنافضای سالن وپرکرد…
عاقدبه سمتشون اومدویه سری کاغذبهشون دادتاامضاکنن…امیروارغوان شروع کردن به امضاکردن…زل زدم به اری…لبخندی روی لبش بود…الهی من فدای اون لبخندقشنگت بشم اری جونم!!خوشحالم برات خواهری…قربونت بشه رهاکه عروس شدی…
دستی به چشمام کشیدم واشکم وپاک کردم…شب عروسی ارغوانه…من نبایدگریه کنم…آجی گلم داره عروس میشه.
لبخندی روی لبم نشست…
امضاکردن اری ایناکه تموم شد،کادو دادن فامیلاشروع شد…امیروارغوان وایساده وبودن ومهمونابه سمتشون میومدن وباماچ وبغل وبوسه بهشون تبریک می گفتن…به سمت کیفم رفتم وادکلن ودستبندی که برای امیر وارغوان خریده بودم وبیرون آوردم…به سمتشون رفتم وروبروی ارغوان وایسادم…زل زدم بهش ولبخندگشادی روی لبم نشست…اونم لبخندزد…خودم وانداختم توبغلش وبوسیدمش…زیرگوشش گفتم:خوشبخت بشی خواهری…
من وازآغوش خودش بیرون کشیدوزل زدتوچشمام…زیرلب گفت:مرسی…(وباشوخی ادامه داد:)توکی عروس میشی که من بیام هی هی ماچت کنم بهت تبریک بگم؟!
لبخندشیطونی زدم وگفتم:کی میادمن وبگیره بابا؟!من تاآخرعمرم بیخ ریش ننه بابامم!!
خندید…منم خندیدم…دستبندی که براش خریده بودم وازتوی جعبه اش بیرون آوردم وگفتم:زودتندسریع دستت وبیارجلو…
دستش وجلوآورد…دستبندودستش کردم وگفتم:اینم کادوی خوشگل رهاخانوم به اری خل وچل!!
لبخندی زدومن وتوآغوشش کشید…گفت:زحمت کشیدی خواهری…قربونت بشم…خیلی نازه…دست گلت دردنکنه…
گونه اش وبوسیدم وخودم وازبغلش بیرون کشیدم…باشوخی وخنده گفتم:قابلت ونداره عزیزم!این کادوازطرف من ومامان وباباواشکان وساراس…نمی دونی مامان چقددلش می خواست توعروسیت باشه…بهم سفارش کردکه یه عالمه ماچت کنم وبهت تبریک بگم…
چندبارپشت سرهم گونه اش وبوسیدم وگفتم:تبریک عروس خانوم گل!!!
ارغوان بغض کردوگفت:کاش خاله مریم وعمومسعودواشکان وسارا اینجابودن…دلم واسشون تنگ شده.
اشک توچشمام حلقه زده بود.زیرلب گفتم:منم دلم واسشون تنگ شده…
برای اینکه گریه ارغوان ودرنیارم،لبخندی زدم وباشوخی وخنده گفتم:دیگه بحث واحساسیش نکن اری جون…من دیگه برم…انقدمن وتو زرت زرت هم دیگه روبغل کردیم،همه شاکی شدن!!بقیه هم می خوان بیان به عروس خوشگلمون کادوبدن دیگه…من برم که جا واسه بقیه بازبشه!!
لبخندش پررنگ ترشد…چشمکی بهش زدم وازش فاصله گرفتم…به سمت امیررفتم که داشت بایه آقایی روبوسی می کرد…صبرکردم تاخوش بش اون آقاهه تموم بشه…اون که رفت،روبروی امیر وایسادم وبالبخندی روی لبم گفتم:خوشبخت بشین ایشاا…!!!به پای هم پیربشین…
لبخندی بهم زدوگفت:مرسی…ممنون!!
شیطون گفتم:ولی خدایی عجب دختری وتورکردیا!!توکل دنیابگردی لنگه ارغوان پیدانمی کنی…ازبس که خانوم وخوشگل وباکمالاته!!
خندیدوگفت:اون که صدالبته!!!
بالبخندی روی لبم،ادکلن وکه تویه جعبه خوشگل بود،به سمتش گرفتم وگفتم:اینم کادوی ناقابل من برای عرض تبریک!!
ادکلن وازدستم گرفت ومهربون گفت:چرازحمت کشیدی؟!دستت دردنکنه…ممنون…
لبخندی زدم وگفتم:خواهش می کنم…ناقابله…
لبخندامیرپررنگ ترشدودهن بازکردتاچیزی بگه که یهو بازوی من به وسیله یکی کشیده شد!!!
درکسری ازثانیه،یکی بازوم وکشیدومن وازجمعیتی که دورعروس ودامادبودن،بیرون آورد…همچین بازوم وکشیدکه دستم ازجاکنده شد!!!آدمم انقدوحشی؟!کدوم خری این کاروکرده؟!
اخم غلیظی روی پیشونیم نشسته بود…سرم وبلندکردم تاحساب کسی که دستم وازجاکنده روبرسم که چشمم خوردبه یه جفت چشم عسلی…
امااین بار رادوین نبود…چشماهمون چشمابودن ولی یارو زن بود!!!یه زن تقریبا 45 ساله باپوست سفید…چشمای درشت عسلی که کپ چشمای رادوین بودن!!اصلاانگارچشمای رادوین وکنده بودن گذاشته بودن توصورت این خانومه…ابروهای کمونی وخوشگل…بینی کوچیک وقلمی…لب قلوه ای خوشگلی که حالایه لبخندروش بود…درکل خانومه خیلی خوشگل ونازبود!!!یه کت ودامن شیک وتروتمیزپوشیده بودوباذوق زل زده بودبه من!!! وا!!!خداعقل بده…این چرا اینجوری به من نگاه میکنه؟!ازهمچین خانوم خوشگل وشیک وخوش تیپی بعیده که انقدوحشی وهیزباشه!!!چرا اینجوری داره من وبانگاهش می خوره؟!نکنه ازاون زنای هیزه؟!!اصلاچراچشماش کپ چشمای رادوینه؟!نکنه ازفامیلای رادی گودزیلاس؟!وای خدایانه…خودش کم بودکه حالافامیلاشم اضافه شدن؟!!
زنه درحالیکه نیشش تابناگوشش بازبود،باذوق گفت:شمابایدرهاجان باشی درسته؟!
جانم؟!این من و ازکجامی شناسه؟!!چه جانی هم گذاشته کناراسمم…رهاجانت توحلقم!!!
اخمم وغلیظ ترکردم وگفتم:بله…من رهام ولی فکرنمی کنم شماروبشناسم…
دستش وبه سمتم درازکردوبالبخندمهربونی روی لبش گفت:من رعنام…مادر رادوین…  
چی؟!!!مادررادوین؟!توننه گودزیلایی؟!جان من؟!پس چراانقدجوونی؟!!!خدابده ازاین ننه ها!!!پس بگوچراچشماتون کپ همه…چشماتون باهم مونمیزنه…هم رنگش،هم فرم وحالتش!!!
حالابیخیال این حرفا… ننه رادوین بامن چی کارداره که اونجوری بازوی من وکشیدوالانم بانیش باز زل زده بهم؟!ایناخونوادگی عادت دارن که دست ملت وازجابکنن؟!اینم مثل پسر اسکلش عادت داره ازسیستم کشش دست استفاده کنه!؟؟!؟!!
اخمم محوشدوبه زورلبخندمصنوعی زدم…خب ضایع اس حالاکه فهمیدم این خانوم بسیارزیباوشیک وخوش تیپ وبه غایت وحشی ننه رادوینه،بازم اخم کنم!!
دستم وبه سمتش درازکردم وباهاش دست دادم…درحالیکه نهایت سعیم ومی کردم تالحنم مودب باشه گفتم:وای ببخشید!!معذرت می خوام که اولش به جانیاوردم…ازآشناییتون خوشبختم خانوم رستگار!!
مهربون گفت:منم خوشبختم عزیز دلم…بامن راحت باش دخترم…بهم بگورعنا!!!
زکی!!!!توحداقل 20سال ازمن بزرگتری،بعداون وقت من بیام بهت بگم رعنا؟! همینم مونده پس فردا رادوین بیادخِرِمن وبگیره بگه چرامامانم وبااسم کوچیک صدازدی…
لبخندی زدم وگفتم:کاری بامن داشتین که…
خواستم بگم من وکشیدین.دیدم ضایع اس…برگشتم گفتم:
– من واحضارکردین؟!
احضارم توحلق رادوین!!!
– نه عزیزم…فقط خواستم ببینم این رهاخانومی که رادوین انقدازش تعریف می کنه کیه!!!
چی؟!!!!رادوین پیش توازمن تعریف کرده؟؟!ازچیِ من واست تعریف کرده؟!ازپنچرکردن ماشینش؟!از زرت زرت افتادن وکتلت شدنم؟!!ازپرروییم؟!از گودزیلا گودزیلا گفتنم؟!خدانکشتت رادوین…چراازمن پیش ننه ات تعریف کردی؟!
درحالیکه تمام سعیم ومی کردم تا ازکوره درنرم،لبخندمصنوعیم وپررنگ تر کردم وگفتم:آقارادوین خیلی به من لطف دارن(جون عمه ام!!)حالادرموردمن چی بهتون گفتن؟!
خنده ای کردوگفت:بماند!!!
وای!!!!!گاوم زایید…اونم نه یه قلو،نه دوقلو،شوصون قلو!!همچین باخنده گفت بماندکه انگار ازهمه گندکاریای منه گوربه گورشده خبرداره…وقتی ننه رادوین من وانقدخوب می شناسه پس یعنی کل فک وفامیلش دورادور بامن آشناهستن دیگه!!
دستم وگرفت تودستاش ومن وبه سمت صندلی هایی که برای مهمونابودن،هدایت کرد…من وروی صندلی نشوندوخودشم کنارم نشست..دستش وگذاشت روی دستم ومهربون گفت:خب تعریف کن ببینم…جات توخونه جدیدت خوبه؟!مشکلی نداری؟!رادوین اذیتت نمی کنه؟!
سرم وانداختم پایین ودرحالیکه باانگشتای دستم بازی می کردم،گفتم:آره همه چی خوبه…نه اتفاقا…آقارادوین خیلی به من لطف دارن…خیلی به فکرمن!!
جون عمه ی ننه رادوین!!!رادی به تولطف داره؟!به فکرتوئه؟!!زرشک!!!هیشکیم نه رادوین…فکرکن یه درصد!!!
– ازمن خجالت می کشی عزیزم؟!
سرم وبالاآرودم وبه چشمای خوش رنگش زل زدم…گفتم:نه…
– پس چرانگاهم نمی کنی وسرت میندازی پایین؟!بامن راحت باش دخترگلم!!اگه رادوین اذیتت می کنه بهم بگوتابرم گوشش وبپیچونم…
خندیدم وچیزی نگفتم…خندید…زیرلب گفت:بهت نمی خوره اونقدی که رادوین تعریف می کنه شیطون باشی!!خیلی ساکتی…
یاقمربنی هاشم!!!رادی خره چی ازمن به ننه اش گفته؟!نکنه همه گندکاریاوحاضرجوابیام وبهش گفته؟!!بچه ننه لوس نُنُر!!!معلومه ازاون پسراییه که همه چی ومی برن صاف میذارن کف دست ننه اشون!!!
– اینجوری نگاش نکنین مامان…به وقتش همچین زبون درمیاره وحاضرجوابی می کنه که من ومیذاره توجیب کوچیکش!!
اول صداش اومدوبعدتصویرش…باقدمای آروم به سمت مااومدوکنارمامانش نشست…لبخندی زدوگفت:مامان گلم چطوره؟!خوبی خانومی؟!
مامانش خندیدوگفت:خوبم پسرم…قربونت برم الهی!!
اوق اوق!!!مادروپسرچه دل وقلوه ای باهم ردوبدل می کنن باهم!!همچین قربون صدقه هم میرن که یکی ندونه فکرمیکنه دوس دختردوس پسرن!!!
داشتم بالامیاوردم!!!ا چرا انقد واسه هم دیگه هندونه قاچ می کنن؟!! انقدبدم میادازاین چندش بازیا…
ازجام بلندشدم وروبروی مامانش وایسادم…لبخندی زدم وگفتم:من دیگه میرم رعناجون…
مامانش ازجاش بلندشدوگفت:کجاعزیزم؟!حالا نشسته بودی…
اشاره ای به لباسام کردم وگفتم:من هنوزلباسام وعوض نکردم…اگه اجازه بدین برم لباس بپوشم…
لبخندی زدومن وتوآغوشش کشید…وقتی توآغوشش بودم،نگاهم افتادبه رادوین که باپوزخندی روی لبش،روی صندلی نشسته بودوزل زده بودبه من…پشت چشمی واسش نازک کردم ونگاهم وازش گرفتم…
رعناجون من وازآغوشش بیرون کشیدوبوسه ای روی گونه ام نشوند…منم گونه اش وبوسیدم وگفتم:خداحافظ…
– خداحافظ گلم…
لبخندی زدم وبی توجه به رادوین ازشون فاصله گرفتم…به سمت کیفم رفتم که روی میزکنارسفره عقد قرارداشت…نگاهی به امیروارغوان انداختم…بیچاره هاهنوزمشغول روبوسی واحوال پرسی بودن!!!دهنشون سرویس شدبابابسه!!!
کیفم وبرداشتم وباچشمم دنبال اتاقی که لباساروتوش عوض می کنن،گشتم وپیداش کردم…به سمتش رفتم و واردشدم…کسی توش نبود…چون هنوز بیشترمهمونانیومده بودن.
کیفم وگذاشتم روی میزی که کنارآینه بودومانتو وشالم ودرآوردم…گذاشتمشون توی کیفم وازتوش شال بنفشی که بارنگ تاج وسایه وکفشم ست بود،بیرون آوردم…شال وانداختم روی دوشم تادل وروده ام نریزه بیرون…رژلب قرمزجیگریم وازتوی کیفم بیرون آوردم وروبروی آینه وایسادم…رژلب وبه لبم مالیدم…وای چه جیگرشدم!!بوس بوس به خودم…
واسه خودم یه بوس فرستادم وزل زده به لبم…لامصب چه لبی شده ها!!آدم می خواددرسته بخورتش…هٍه!!!خاک عالم توسرهیزت کنن…توی گوربه گورشده به لب خودتم رحم نمی کنی؟!!خخخخخ
نگاهم وازلبم گرفتم ونگاه کلی به سرتاپام انداختم…همه چی خوبه…لبخندی به تصویرخودم توی آینه زدم و زیپ کیفم بستم وگذاشتمش روی میزوبه سمت درخروجی رفتم… 
همین که ازاتاق بیرون اومدم،باآرتان چشم توچشم شدم!!!وای بدبخت شدم…این دوباره می خوادهیزبازی دربیاره؟!!نه توروخدا!!!
فاصله زیادی باهم نداشتیم…باقدمای بلندفاصله بینمون وطی کردوروبروم وایساد…آرتانم مثل رادوین یه کت وشلوارمشکی پوشیده بودمنتهی باپیرهن کرم…یه کراوات ساده قهوه ایم زده بود…باکفشای مردونه مشکی…درکل تیپش خوب بود…
زل زدتوچشمام وبالبخندی روی لبش گفت:به!!!سلام خانوم کوچولو…
دوباره به من گفت خانوم کوچولو!!!
اخمی کردم ودهنم وبازکردم تابگم من خانوم کوچولونیستم که یهومن وکشیدتوآغوشش!!!ای خدا…این چرا جدیدا هردفعه من ومی بینه بغلم میکنه؟!!
من وبه خودش فشاردادوگفت:می دونم…توخانوم کوچولونیستی!!نیازی به گفتن نیس خوشگل خانوم.
توبغل آرتان که بودم،چشمم خوردبه رادوین…درفاصله دورترازماتوجمع 5تادخترجلف وایساده بودوزل زده بودبه من!!!همچین بااخم نگاهم می کردکه انگارآدم کشتم!!خب تقصیرمن چیه آرتان بغلم کرده؟!!اصلابه توچه که آرتان من وبغل کرده؟!مگه وقتی تومیری توجمع دخترای لوندوجلف من چیزی بهت میگم که توالان بااخم زل زدی بهم؟!!
پوزخندی بهش زدم ونگاهم وازش گرفتم…دستام کناربدنم افتاده بودومثل دفعه پیش من آرتان وبغل نکردم…اون سفت چسبیده بودبه من!!!بسه دیگه بابا…بغل یه دقیقه،دودقیقه،نه شوصون ساعت که!!!
خودم وازآغوشش بیرون کشیدم وبالبخندی روی لبم گفتم:خوبی آرتان؟!
لبخندی زدوگفت:اِی بدک نیستم!!توچطوری رها خانومی؟!
– منم بدنیستم…
دستش وگذاشت پشت کمرم ومن وبه سمت صندلی که روبروی همون اتاقه بود،هدایت کرد…من وروی صندلی نشوندوخودشم کنارم نشست…زل زدتوچشمام وناراحت وغمگین گفت:خیلی ازاتفاقی که برای سارا افتادمتاسفم…شماره اشکان وکه تو داده بودی به ارغوان،ازش گرفتم وبه اشکان زنگ زدم…خیلی پکره!!داره داغون میشه…
ونگاهش وازم گرفت ودوخت به روبروش…
آه پرسوزی کشیدم وپربغض گفتم:آره…حال داداشم خیلی بده…خیلی!!
نگاهش ودوخت به چشمام ومهربون گفت:مگه آرتان مرده که اینجوری آه می کشی وبغض می کنی؟!نبینم ناراحتیت ورهاخانومی…انقدخودت واذیت نکن…خیلی نگرانتم…
اوهو!!!چه مهربون شدی تویهو!!!
مرده و زنده آرتان چه فرقی به حال من داره؟!!مگه تواین چندماه که من تنهابودم آرتان خان چندباراومدن پیشم یابهم زنگ زدم؟!بروکناربذاربادبیاد بابا….چرا الکی قمپزدرمی کنی و واسه من تیریپ دلسوزی میای؟!!
اخمی کردم ودلخورگفتم:آره…ازسرزدناوا حوال پرسیای مداومت تواین چندماه کاملامشخصه که نگرانمی!!
لبخندمهربونی زدوگفت:اخم نکن رهایی…اخم بهت نمیاد!!به جون رهاتواین چندماه سرم خیلی شلوغ بود…خیلی نگرانت بودم ولی وقت نکردم بیام پیشت(ونگاهش وازم گرفت وسرش وانداخت پایین وادامه داد:)جدا ازدرگیربودنم تواین مدت،خودم صلاح دونستم که یه مدت پیشت نباشم ونبینمت تابتونم تکلیفم وباخودم وخودت روشن کنم…
مثل بچه خنگاگفتم:چی؟!تکلیف؟!!من وتوچه تکلیفی باهم داریم که تومی خواستی روشنش کنی؟!
سرش وبالاآوردوخیره شدتوچشمام…گفت:دارم میرم رها…
متعجب گفتم:کجا؟!
– پاریس…این مدت دنبال کارای اقامتم بودم…راستش دیگه ازاینجاخسته شدم.می دونی توایران جای پیشرفت نیس…می خوام برم اونجاوادامه تحصیل بدم.می خوام دکترام واونجابگیرم…برای رشته ای مثل مهندسی کامپیوتراینجا زیادکارنیس…می خوام برم اونجاوبعدازگرفتن مدرک دکترام کارکنم…
خاک توسروطن فروشت کنن!!اشکانم مهندسی کامپیوترخونده وتویه شرکت کارمی کرد…چطورواسه اون کارهس واسه تونیس؟!چرت نگوبابا…تودلت هوای فرنگستون کرده.ربطیم به کاروادامه تحصیل واین مزخرفات نداره…انقدبدم میادازآدمایی که واسه خارج رفتنشون بهونه درس وکارو وسط می کشن!!خب مثل آدم بگودلم می خوادبرم خارج…دیگه این چرت وپرتاواسه چیه؟!
برخلاف حرفایی که تودلم زدم،چیزی به آرتان نگفتم…آدم نفهم که حرف سرش نمیشه…حالاتوهی بگو،توگوشش نمیره که!!!
درحالیکه زل زده بودتوچشمام،آروم وشمرده شمرده گفت:اما…اماقبل ازرفتنم می خوام بهت یه چیزی وبگم…اینجاوتواین شرایط نمی تونم حرفم وبهت بزنم.یه روزآدرست وازارغوان می گیرم ومیام خونه ات وباهات صحبت می کنم…باشه؟!
اینم خله ها!!!شب تولداشکان می خواست یه چیزی وبهم بگه ولی نگفت…حالام که یه روزمی خوادبیادخونه ام یه چیزی وبهم بگه…خب چراانقدتفره میری؟!مثل آدم زرت وبزن دیگه بابا!!!
اخمی کردم وگفتم:نمیشه همین الان بگی؟!
لبخندی زدوگفت:نه نمیشه…
پوفی کشیدم وگفتم:باشه پس منتظرتم…
دهن بازکردتاچیزی بگه که یه پسری به سمتش اومدوصداش کرد:
– آرتان یه دیقه میای؟!
روبه پسره گفت:الان میام…
روکرد به من وبایه لبخندمهربون روی لبش گفت:پس میام باهم حرف بزنیم…الان بایدبرم گلم…
وخم شدوگونه ام وبوسید ودرکسری ازثانیه به همراه رفیقش غیب شد!!!
این پسره چه غلطی کرد؟!من وماچ کرد!؟؟!!خیلی بی جاکرد…دستم وکشیدم روی جایی که آرتان بوسیده وبودتامثلاجای ماچش وپاک کنم…من چقدخرشدم جدیدا!!این آرتان بی شعورهیزهردفعه من ومی بینه،باچشماش می خورتم وبغلم می کنه وماچم میکنه وبعداون وقت من مثل ماست می شینم نگاهش می کنم؟!پسره چلغوزبی شعورهیز…اگه داداش اری نبودی جوری حالت ومی گرفتم که مرغای هوابه حالت زارزارگریه کنن ولی حیف!!!حیف که به خاطراری نمی تونم چیزی بهت بگم…
زیرلب داشتم به آرتان فحش می دادم که نگاهم بانگاه عصبی رادوین برخوردکردکه داشت باقدمای بلندومحکم به سمتم میومد!!…
وا!! این واسه چی دختربازیش و ول کرده داره میادپیش من؟!نکنه ناراحت شده ازاین که آرتان ماچم کرده؟!بروبابا…رادوین می خوادتوسربه تنت نباشه،بعداون وقت بیادسرت غیرتی شه؟!هه…زهی خیال باطل…اصلامن چه نیازی به غیرتی شدن این گودزیلادارم؟!این کی منه که بخوادسرم غیرت داشته باشه؟!گورعمه دوس دخترش بابا…بااینکه کاری که آرتان کردخیلی زشت بودولی به رادوین هیچ ارتباطی نداره!!
بالاخره بهم رسیدو روبروم وایساد…ازجام بلندشدم وروبروش وایسادم…زل زدم توچشمای عسلیش که حالاازعصبانیت به خون نشسته بودن!
اخم غلیظی روی پیشونیش بودوفکش منقبض شده بود…باصدایی که ازلای دندونای بهم فشرده اش بیرون میومد،گفت:این پسره خرکی بود؟!
پوزخندی زدم وگفتم:خربابای ارغوان!!
دادزد:کجای لحن من به شوخی می خوردکه توباشوخی جوابم ودادی؟!
شونه ای بالا انداختم وخونسردگفتم:شوخی نکردم…خب این خره،پسرعموپرویز،بابای ارغوان،بود دیگه!!آرتان…داداش بزرگترارغوان…
– اون وخ این آقاآرتان 4ساعت داشت به توچی می گفت؟!
اخمی کردم وگفتم:فکرنمی کنم به توربطی داشته باشه!!
چنان دادی زدکه چهارستون بدنم لرزید:ربط داره…خیلیم ربط داره!!بابات توروسپرده دست دایی من…دایی منم این مسئولیت وداده به من…می فهمی؟!من مسئولتم؟!بفهم!!!جواب من وبده…
بالحن آرومی گفتم:هیچی نمی گفت…داشت درموردکارودرس ودانشگاه واینجورچیزاحرف می زد…
پوزخندی زدوباصدای بلندی گفت:منم که خرم!!!داشت درموردکارودرس ودانشگاه حرف می زدکه بغلت کردومدام زل زده بودتوچشمات وتهشم ماچت کرد؟!!آره؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا