رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 166

5
(3)

 

 

چند روز از آخرین باری که نیما رو دیده بودم گذشته بود و توی این مدت اصلا سعی نکردم که سراغش برم

 

یعنی یه طورایی به سختی جلوی خودم رو میگرفتم تا نرم و خودخوری میکردم مدام حرفاش توی ذهنم تکرار میشد و نمیخواستم توی این حال بد اذیتش کنم و به تصمیمش احترام گذاشتم

 

وقتی استیون برام بلیط برگشت گرفت و خیالم از زمان و ساعتش راحت شد

 

و از طرفی میدونستم دیگه از رئیسی که بخوام ازش بترسم خبری نیست به خونه برگشتم و با دلتنگی که از الان دچارش شده بودم شروع به جمع کردن وسایلم کردم

 

دلم نمیخواست اینطوری برگردم

ولی دیگه جایی توی اون شرکت نداشتم و نمیتونستم بدون هیچ پشتوانه ای از صفر شروع کنم پس بهترین کار برگشتن پیش خانوادم بود

 

وسایلم رو جمع کرده و با بلیطی که توی دستم داشتم به تاکسی گفتم مستقیم به سمت فرودگاه بره

 

موقع اومدن از استیون خدافظی کرده و ازش بخاطر کمک هایی که بهم کرده تشکر کرده بودم

 

دلم برای نیما و اینکه بدونم حالش چطوره و یه لحظه ببینمش پَر پَر میزد ولی غرورم اجازه نمیداد بخوام به سمتش برگردم

 

از استیون شنیده بودم که وضعیتش رو به بهبودیه ، همین حرفش دلم رو قرص کرده بود ولی ازش خواسته بودم به نیما نگه که دارم برمیگردم اونم با دیدن اصرار بیش از حد من ، با ناراحتی قبول کرد

 

سرمو به پشتی صندلی ماشین تکیه دادم و چشمامو بستم که بعد از چند دقیقه ماشین متوقف شد و صدای راننده به گوشم رسید

 

_رسیدیم فرودگاه خانوم

 

گرفته پیاده شدم ، چمدون وسایلم رو دنبال خودم کشیدم و با کوله باری از غم‌ توی سالن به انتظار نشستم

 

 

 

بالاخره سوار هواپیما شدم و پیش خانوادم برگشتم تموم مدت حالم گرفته و توی خودم بودم

 

ولی تصمیمی بود که خودم گرفته بودم پس باید تحمل میکردم و برای یک بارم که شده همه چی رو تموم میکردم

 

از فرودگاه که بیرون زدم بی معطلی سوار تاکسی شدم و آدرس خونه رو دادم با توقف ماشین در خونه با دلتنگی نگاهمو روی سر درش چرخوندم

 

زنگ اف اف رو زدم و دستمو جلوش گرفتم تا صورتم رو نبینن و سوپرایز بشن که صدای بی روح مامان توی گوشم پیچید

 

_کیه ؟؟

 

صدامو عوض کردم

 

_از اداره پست براتون بسته آوردم میشه تشریف بیارید دَم در

 

_باشه الان میام

 

در همین حین به عقب برگشتم و با کمک راننده تاکسی چمدونامو دونه دونه پایین گذاشتم

 

مشغول بررسی چمدونا و وسایلم بودم که صدای جیغ بلند و از سر خوشحالی مامان منو به خودم آورد

 

_واااای باورم نمیشه خودتی آینازم ؟؟

 

بیخیال چمدونا شدم و با بغضی که عین سنگ راه گلوم رو بسته بود با عجله به سمتش پرواز کردم

 

_مامان

 

دستاش رو باز کرد که توی آغوشش فرو رفتم و هق هق گریه هام بالا گرفت

 

_جان مامان دلم برات تنگ شده بود دردت به جونم

 

خوب که با مامان ابراز دلتنگی کردیم وارد خونه شدیم خونه ای که برعکس گذشته ای که رفته بودم و شلوغ بود ، حالا خلوت و توی سکوت مطلق قرار داشت

 

_کسی خونه نیست ؟؟

 

_داداشت اینا که برگشتن سر خونه زندگیشون توام که نبودی ما هم تنها موندیم داشتم دق میکردم مادر

 

خدانکنه ای زمزمه کردم و بعد از اومدن بابا و رفع دلتنگی خستگی رو بهونه کردم و به اتاقم برگشتم

 

چند روزی از اومدنم میگذشت و توی این مدت سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم و بیخیال گذشته ی که داشتم بشم

 

ولی هرچی بیشتر زور میزدم کمتر موفق میشدم نمیدونم چه مرگم شده بود که همش دلم میخواست یه خبری از نیما بگیرم و یا حتی ببینمش

 

میدونم شاید فکر کنید دیوونه شدم که کسی که اون همه بلا سرم آورد رو دوست دارم ولی دست خودم نبود کسی که این همه مدت توی زندگیم بوده و یه ثانیه به حال خودم رهام نکرده بود رو به این سادگی ها فراموش کنم

 

برای عوض شدن حال و هوام پیراهن شلوار راحتی پوشیدم و فقط با برداشتن گوشی موبایلم از خونه بیرون زدم

 

قدم زنان وارد بازار شدم و بعد از سرسری نگاه کردن مغازه ها خسته توی یه کافه نشستم و از پشت ویترینش به آدمایی که رد میشدن خیره شدم

 

توی حال و هوای خودم غرق بودم که یکدفعه با حس سنگینی نگاهی سرم به سمت چپ چرخید یکدفعه با دیدن کسی که بین چند نفر ایستاده و من رو نگاه میکرد نفسم گرفت

 

 

 

خود نیما بود یا داشتم اشتباه میدیدم

با صدای گارسون نگاه خیرمو از روش برداشتم و به سمتش چرخیدم

 

_چی‌ میل دارید خانوم ؟؟

 

_ببخشید یه لحظه

 

باز به سمت شیشه برگشتم و دستپاچه نگاهمو بین آدمایی که اون بیرون بودن چرخوندم ولی هیچ خبری ازش نبود

 

روح از تنم پرید و وحشت زده بلند شدم و بدون توجه به گارسونی که منتظر کناری ایستاده بود از کافه بیرون زدم و به دنبال پیدا کردنش نگاهمو به اطراف چرخوندم

 

انگار آب شده و به زمین رفته باشه هیچی اثری ازش نبود چندقدمی جلو رفتم و با چشمایی که دو دو میزن با بغض نگاهمو بین آدمایی که با تعجب نگاهم میکردن چرخوندم

 

نه نبود

شاید از دلتنگی زیادی تَوَهُم زده باشم آره

 

موهای چسبیده به گردنم رو کناری زدم و کلافه راه رفته رو برگشتم و پشت میز نشستم به کل خودم رو باخته بودم

 

اومده بودم بیرون تا حال و هوام عوض شه ولی بدتر شده و روح و روانم بهم ریخته بود از گارسون خواستم برام لیوان آب بیاره

 

با دستای لرزون لیوان آب رو ازش گرفتم و سر کشیدم به خودت بیا آیناز این چه حالیه که داری دختر

 

 

 

مدام این حرفا رو توی ذهن خودم تکرار میکردم تا آروم باشم ولی اون لحظه ای که دیده بودمش از جلوی چشمام محو نمیشد

 

یعنی تَوَهُم و خیال بوده ؟؟

ولی چرا اینقدر زیاد واقعی به نظر میرسید

 

بیخیال گردش و پیاده روی شدم و کیفم رو چنگ زده و با قدمای نامتعادل از کافه بیرون زدم

 

خدایا این چه حالیه که من دارم

مگه قرار نبود فراموشش کنم ولی حالا چرا فقط با یه لحظه دیدنش به این حال و روز افتاده بودم

 

راه خونه رو در پیش گرفتم

ولی وسط راه انگار به سرم زده باشه ایستادم و راهمو به سر جاده اصلی کج کردم

 

برای اولین تاکسی که از رو به رو میومد دست بلند کردم و همین که سوار شدم بدون اینکه بفهمم دارم چه غلطی میکنم آدرس خونه نیما رو دادم

 

باید میدیدمش حتی شده از دور …

داشتم دیوونه میشدم نمیتونستم دیگه اینطوری تحمل کنم

 

نزدیکی های خونه اش ماشین متوقف شد و راننده به سمتم برگشت

 

_همینجاست خانوم ؟؟

 

پول کرایه رو سمتش گرفتم و با دلهره لب زدم :

 

_بله ، فقط میشه چند لحظه همینجا توی ماشین بمونیم هرچی مبلغش باشه میدم

 

با تعجب سری تکون داد و اوکی زمزمه کرد

حالا که رسیده بودم یه طورایی میترسیدم و دول بودم که پیاده شم

 

پس خودم رو بیشتر به شیشه نزدیک کردم و با قلبی که تند تند میتپید به خونه اش خیره شدم

 

 

 

حدود نیم ساعتی بود که اونجا توی ماشین منتظر نشسته بودم ولی انگار به پاهام وزنه بیست کیلویی وصل کرده باشن قدرت پیاده شدن نداشتم

 

راننده تاکسی که انگار کم کم داشت حوصله اش سر میرفت که آیینه روم تنظیم کرد و گفت :

 

_چیکار کنیم خانوم؟

 

_یه لحظه منتظر باشید

 

با عجله پیاده شده و با استرس به سمت خونه اش راه افتادم تموم بدنم میلرزید و بدتر از همه پاهام بودن که به زور داشتم دنبال خودم میکشیدمشون

 

تنها چند قدم با خونه اش فاصله داشتم که یکدفعه قدمام از حرکت ایستاد و زیرلب با خودم زمزمه کردم معلوم هست داری چیکار میکنی آیناز ؟؟

 

مگه یادت نیست روز آخر چی بهت گفت و چطوری از همدیگه جدا شدید حالا باز میخوای بری سراغش که چی بشه

 

بری سراغش و باز این بار جرقه این ماجرا رو تو شروع کنی ؟ بفهم رابطه ای که شما داشتید از ریشه خراب بود پس نباید از سر گرفته بشه

 

دستم مشت شد و برای بار آخر با دلتنگی نیم نگاهی به خونه اش انداختم و راه رفته رو برگشته و باز سوار ماشین شدم

 

و قبل از اینکه کم بیارم و دلم بلرزه گفتم :

 

_حرکت کن آقا

 

با حرکت ماشین ، انگار تموم فشارها روم برداشته شده باشه سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و نفسمو با فشار بیرون فرستادم

 

 

ولی همین که تاکسی میخواست از خیابون بپیچه ماشینی از کنارش عبور کرد که با دیدن شخصی که پشت فرمون نشسته بود

 

چشمام با تعجب باز شد

خودش بود این بار اشتباه نمیبینم

دستپاچه به عقب چرخیدم تا از شیشه پشت بهتر ببینمش ماشین در خونه نیما متوقف شد و فهمیدم که اصلا اشتباه نکردم و خود خودش بوده !!

 

چنگی توی موهای پریشونم زدم

و چندباری دهنم برای گفتن نگه دار ، تکون خورد ولی به سختی جلوی خودم رو گرفتم تا تحمل کنم

 

با رسیدنم به خونه بی حوصله میخواستم وارد اتاقم بشم که بابا صدام زد و گفت :

 

_آیناز بابا کجا میری بیا بشین پیشم

 

از شدت سردرد زیاد ، گوشه چشمام رو با انگشتام محکم فشار دادم

 

_میرم اتاقم آخه یه کم سردرد دارم

 

مشکوک پرسید :

 

_چیزی شده ؟؟

 

_نه فقط یه کم خسته ام با اجازتون

 

با عجله پله ها رو دوتا یکی کردم و بالا رفتم

دیوانه وار شروع کردم به دور خودم چرخیدن و مدام صورت جدیش پشت فرمون توی ذهنم پررنگ میشد

 

نباید خونه اش میرفتم و میدیدمش که حالا به این حال و روز بیفتم

 

 

 

چند روزی از آخرین باری که نیما رو دیده بودم میگذشت درست مثل مرغ سر کنده ای به این ور اون ور میپریدم و آشفته بودم

 

نمیدونستم باید چیکار کنم

 

خانوادمم متوجه تغییر حالم شده و نگرانم بودن طوری که بابا هر دفعه که خونه بودم ازم میخواست پیشش بشینم یا میگفت برو بیرون تفریح چیزی حال و هوات عوض شه

 

ولی نمیدونست جریان من چیه و من بیقرار دیدن نیمام وگرنه غشغرقی به پا میکردن که اون سرش نا پیدا

 

کلافه برای اینکه از زیر بار سوال جواب هاشون در برم از خونه بیرون زدم و بعد از اینکه کلی شهر رو زیر پا گذاشتم

 

قصد برگشت به خونه رو داشتم که یکدفعه با یکی از همکارای قدیمم برخورد کردم دختر بدی نبود البته تا اونجای که من میدونستم

 

پس وقتی دید گرفته و بی حوصله ام اصرار کرد باهاش به باری چیزی برم و یه کم خوش بگذرونم

 

اول میخواستم پیشنهادش رد کنم و نرم

ولی وقتی دیدم برم خونه هم کاری جز خوابیدن ندارم و زیادی کِسل شده ام

 

پیشنهادش رو قبول کرده و باهاش همراه شدم

یه کم خوش گذروندن که عیبی نداشت ، داشت ؟؟

 

وارد بار که شدیم با تعجب داشتم اطراف رو بررسی میکردم که دستم از پشت کشیده شد

 

 

_میگم بریم اون ور بشینیم

 

_خطرناک نیست آخه من زیاد این جاها نمیام

 

با تعجب سر تا پام رو برانداز کرد

 

_با این سن هنوز دَم از خطر میزنی ؟؟

 

_مسخره نکن دست خودم نیست دیگه

 

_نترس هیچی نمیشه فقط یه کن میرقصیم و خوش میگذرونیم تمام

 

سری تکون دادم و همراش شدم

طولی نکشید میز جلومون پر شد از شراب ها و چیزهایی که من تا حالا توی عمرم ازشون ندیده بودم

 

_اینا چیه ؟؟

 

لیوانی پر کرد و‌ به سمتم گرفت

 

_نپرس فقط بخور ببین چطوری حال و هوات عوض میشه

 

لیوان اولی رو سر کشیدم که صورتم از مزه اش دَرهم شد و پووفی کشیدم

 

_وااای خدایا این چی بود دادی من خوردم ؟؟

 

_بچه نباش زودی بعدی رو سر بکش به افتخار تنهاییمون

 

به اجبار بعدی رو هم سر کشیدم و اینطوری شد که دونه دونه همه رو بالا میدادم و زیادی سرخوش بودم

 

 

 

توی حال و هوای دیگه ای سیر میکردم و بعد مدتها سرخوش شده و داشتم به معنای واقعی عشق میکردم

 

با صدای بلند آهنگ قری به گردنم دادم و بی جون خندیدم دوست داشتم برم وسط و بین همه کسایی که داشتن میرقصیدن برقصم و خودم رو آزاد کنم

 

پس بدون اهمیت به اون دختری که باهاش اومده بودم ، گیج قصد بلند شدن داشتم ولی نزدیک بود زمین بخورم که کسی دستمو گرفت و به سمت خودش کشیدم

 

توی آغوش مردی افتاده و مست سرم روی سینه اش قرار گرفت که سرش رو کنار گوشم آورد و آروم زمزمه کرد :

 

_بریم برقصیم ؟؟

 

گیج سرمو بالا گرفتم

این مرد رو نمیشناختم ولی توی اون حال تنها چیزی که برام اهمیت نداشت همین بود

 

_آره

 

خندید و موهای ریخته شده روی پیشونیمو کناری زد و سمت پیست رقص کشوندم

 

بی حال بین دستاش جا به جا میشدم

رقص نور از یه طرف و از طرف دیگه صدای بلند و کر کننده موزیک من رو وارد دنیای دیگه ای کرده بود‌

 

حین رقصیدن حس میکردم دستاش دارن پیش روی میکنن و روی قسمت های ممنوعه تنم میگردن ولی اینقدر منگ بودم که نتونم کاری بکنم

 

 

 

فقط خودم رو با ریتم آهنگ تکون میدادم و الکی میخندیدم یکدفعه سرش توی گودی گردنم فرو رفت و به لهجه خاصی چیزی زمزمه کرد که نفهمیدم

 

همین که زبونش روی رگ گردنم کشیده شد

یه کم به خودم اومدم و سعی کردم پسش بزنم

 

ولی قدرت بدنی من در مقابل اون هیچ تاثیری نداشت تا به خودم بیام دستاش رو دورم پیچید و سعی کرد لبامو ببوسه که سرم عقب کشیدم

 

وقتی دید اونجا نمیتونه کاری بکنه دستم رو گرفت و به دنبال خودش از پله های که به طبقه بالا منتهی میشد کشید

 

اونجا به جز چندنفر که مشغول رقصیدن و بوسیدن همدیگه بودن خلوت تر از طبقه پایین به نظر میرسید

 

به دیوار راهرو چسبوندم و درحالیکه نگاه آتشینش رو بین چشمام میچرخوند گفت :

 

_میدونستی خیلی هات و‌ تو دل برویی دختر

 

بهم امون نداد و لبام رو به کام گرفت

با اینکه مست بودم ولی خوشم از این حرکتش نیومد و سعی کردم با دستام پسش بزنم

 

ولی اون انگار نه انگار من دارم بین خودش و دیوار لِه میشدم به کارش ادامه میداد و با شدت بیشتری میبوسیدم

 

دستای بی جونمو روی سینه اش گذاشتم که به عقب هُلش بدم ولی بی فایده بود و کاری از پیش نبردم

 

تا ازم جدا شد و میخواستم نفسی تازه کنم دستمو گرفت و خواست به زور داخل اتاق ببرم که شروع کردم به تقلا کردن

 

_ول….م کن

 

_بیا قول میدم بهت خوش بگذره

 

دستمو بیشتر کشید که جیغ خفه ای کشیدم دستشو روی دهنم گذاشت و همین که میخواست در اتاق رو‌ ببنده کسی پاشو لای در گذاشت و مشت محکمی بود که توی دهنش کوبیده شد

 

 

 

با درد روی‌ زمین افتاد و به خودش پیچید چون دست منم محکم گرفته بود با افتادن اون منم تلو تلو خوران کج شدم

 

و نزدیک بود پخش زمین بشم که دستی دور کمرم حلقه شد و به سمت خودش کشیدم سرم روی سینه اش نشست

 

پسره بعد از چندتا فوحش ازمون دور شد و تنهامون گذاشت

 

سرمو روی سینه کسی که نجاتم داده بود تکونی دادم که بوی عطر تلخش زیر بینی ام پیچید با حس آشنا بودنش هشیار شدم و سرمو بالا گرفتم که از لای چشمای سنگینم صورت تار کسی رو که خیلی وقت بود دلتنگش بودم ، دیدم

 

یعنی واقعا خودش بود یا داشتم تَوهُم میزدم و حالم بد بود لرزون اسمش رو زمزمه کردم :

 

_نیما

 

پیشونیم رو بوسید

 

_جان نیما

 

بی حال سرمو روی سینه اش گذاشتم

 

_دلم برات تنگ شده بود

 

یه آن حس کردم نفس کشیدن از یادش رفت و بی حرکت موند ، ولی من بخاطر مستی زیاد نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم فقط میخواستم بیشتر حسش کنم

 

پس دستامو محکم دور کمرش حلقه کردم

و عین بچه ها لبامو جلو دادم و با بغض گفتم :

 

_دیگه تنهام نزار

 

 

 

هیچ جوابی جز سکوت ازش نگرفتم

با بغض از اینکه حتما دارم خواب میبینم شروع کردم زیرلب باهاش درد و دل کردن

 

اینقدر گفتم و گفتم که دیگه خودمم خسته شده بودم خسته شدم چون هیچ چیزی در جوابم نمیگفت و فقط سکوت کرده بود

 

با حرص ازش جدا شدم و با دستای بی جونم شروع کردن به سر و صورتش ضربه زدن

 

_چرا ساکتی یه چیزی بگووو

 

اینقدر با دستام به سینه ستبرش ضربه زدم که دیگه دستامم درد گرفته بود ازش جدا شدم و زیرلب با بغض زمزمه کردم :

 

_ازت بدممم میاد

 

با قدمای نامتعادل و کج و کوله خواستم از اتاق بیرون برم که یکدفعه ستم چرخید و با یه حرکت روی دستاش بلندم کرد و از پله ها سرازیر شد

 

_داری منو کجا میبری ؟؟

 

صورتش رو تار میدیدم و پلکام مدام روی هم می افتاد

 

صدای دزدگیر ماشینی اومد و همونطوری که توی بغلش بودم سوار شد و خطاب به کسی بلند گفت :

 

_حرکت کن !

 

با حس حرکت ماشین چشمامو باز کردم که نگاهم به صورت پر از خشمش گره خورد

 

_میخوام پیاده شم داری منو کج…..

 

باقی حرفم با نشستن خشن ، لباش روی لبهای نیمه بازم نصف و نیمه رها شد

 

خشن میبوسیدم و لبام رو گاز میگرفت

درست مثل تشنه ای که به آب رسیده باشه بهم فرصت نفس کشیدن هم نمیداد

 

مدتها بود که دلم همچین لحظه ای رو میخواست و بهش فکر میکردم پس بی اراده دستام بالا رفت و درحالیکه پشت گردنش مینشست با عطش شروع کردم به بوسیدنش

 

 

 

صدای تند‌ تند نفس کشیدن هامون توی ماشین پیچیده بود ، دستاش روی جای‌ جای تنم میکشید و حالم رو دگرگون میکرد

 

با کم آوردن نفس برای ثانیه ای ازش جدا شدم

که نگاهش رو توی صورتم چرخوند و شنیدم زیرلب زمزمه وار گفت :

 

_تو چی داری که اینطوری داری دیوونه ام میکنی دختر

 

سرش پایین اومد ولی میونه راه نمیدونم چی شد که پشیمون مکثی کرد و درحالیکه چشماشو روی هم میفشرد

 

کلافه خواست ازم فاصله بگیره

که توی اوج مستی و خواستنش یقه اش رو گرفتم و سمت خودم کشیدمش

 

_کجا ؟؟

 

و قبل از اینکه فرصت عکس العمل و حرفی بهش بدم لباشو به کام گرفته و به شدت شروع کردم به بوسیدنش

 

انگار شوکه شده باشه

دستاش بی حرکت دو طرفش مونده و هیچ کاری نمیکرد

 

مست بودم و هیچی سرم نمیشد

فقط از اینکه باهام همکاری نمیکرد درست مثل بچه ها ناراحت بودم

 

پس ازش جدا شدم و با بغضی که توی گلوم بزرگ و بزرگتر میشد زمزمه کردم :

 

_منو دوست نداری که نمیبوسیم میخوام همین الان پیاده شم ب…

 

 

 

بی جون تقلایی کردم تا ازش فاصله بگیرم که فَکَم رو گرفت و تا به خودم بجنبم لبام رو به کام کشید

 

بی اختیار لبخندی زدم

نمیدونم چقدر درگیر هم بودیم و کم کم کار داشت به جاهای باریک میکشید که ماشین متوقف و صدای راننده به گوشمون رسید

 

_رسیدیم آقا

 

نیما برای ثانیه ای لباش رو‌ برداشت

 

_باشه تو میتونی بری

 

با عطش درست مثل دیونه ها سرمو‌ جلو بردم و‌ باز بوسیدمش که خندید و گفت :

 

_پس توام زیادی دلت برام تنگ شده

 

گیج و خمار انگار نه انگار دارم چی ازش میشنوم همونطوری که توی بغلش بودم دستم به سمت پیراهن تنم رفت و با یه حرکت از سرم بیرون کشیدمش

 

چشمای نیما از این گشاد تر نمیشد

و خواست مانعم بشه و کمکم کنه پیاده شم که نزاشتم و با لوس بازی دستامو بیشتر دور گردنش پیچیدم و بهش چسبیدم

 

همین که لبامو روی پوست گردنش گذاشتم صدای نا..له مردونه اش بلند‌ توی اتاقک ماشین پیچید و انگار طاقت از کف داده باشه شنیدم با خودش گفت :

 

_بیخیال شو دیگه مرد ، شیشه ها که دودین

 

پشت بند این حرف دستش به‌ سمت قفل لباس زیرم رفت و با یه حرکت بازش کرد و روی صندلی ماشین پرتش کرد

 

 

 

اینقدر درگیر هم بودیم که گذر زمان رو حس نمیکردم و فقط صدای نفس های بلندمون بود که اتاقک ماشین رو پُر کرده بود

 

یکدفعه با حس سبکی و رها شدن و لذت زیادی که توی تنم پیچید سرمو روی سینه برهنه نیما گذاشتم و چشمامو بستم

 

با حس بوسه ای که روی موهام نشوند تکون ریزی خوردم و دیگه نفهمیدم چی شد به خواب عمیقی فرو رفتم

 

صبح با صداهایی که به گوشم رسید گیج خواب ، دماغمو چین دادم و درحالیکه بیشتر زیر ملافه فرو میرفتم بالشت رو محکمتر توی بغلم فشردم

 

حس خوابالودگی زیادی داشتم

درست انگار کوهی کنده باشم پلکام باز نمیشد و بهم چسبیده بودن

 

داشت کم کم باز خوابم میگرفت

که یکدفعه با حس دستی که موهامو از توی صورتم کنار میزد و حالا داشت گونه ام رو نوازش میکرد

 

هشیار شدم و نفس کشیدن از یادم رفت

من که همیشه توی اتاقم تنها بودم حالا یعنی این که کنارمه کیه ؟

 

چشامو به سختی نیمه باز کردم

یهویی چشمام توی چشمای کسی قفل شد که روزها بود که داشتم در حسرت دیدنش میسوختم

 

حتما دارم خواب میبینم وگرنه اون پیش من و روی تختخوابم چیکار میکرد با این فکر دستمو جلو بردم و آروم روی صورتش کشیدم

 

 

 

با این کارم چشماشو بست و نفس عمیقی کشید شجاعت پیدا کرده و دستمو جلو سمت لبهاش بردم دلم یه بوسه از این لبا رو میخواست

 

با این فکر آب دهنم رو صدادار قورت دادم و جور خاصی با حسرت به لبهاش زُل زدم یکدفعه تو گلو خندید و با چیزی که گفت دستم روی صورتش بی حرکت موند

 

_چیه هنوزم میخوایشون ؟؟

مگه به حد کافی دیشب از خجالتشون درنیومدی ؟؟

 

نه نه یعنی این خواب نیست و واقعیته

با شنیدن صداش با ترس از جا پریدم و با چشمای گرد شده نگاهش کردم

 

_اینجا چه خبره ؟؟ تو خو…

 

با دیدن نگاه شیطنت آمیزش که داشت روی بدنم بالا پایین میشد ادامه حرف رو رها کرده و با تعجب نیم نگاهی به خودم انداختم یکدفعه با چیزی که دیدم کُپ کردم

 

و جیغ بلندم بود که خونه رو لرزوند

وااای خدای من هیچی تنم نبود با عجله ملافه رو دور خودم پیچیدم و سعی کردم خودمو‌ روی تخت به عقب بکشم

 

با دیدن حال من ، دستاش رو به نشونه تسلیم بالای سرش برد و سوالی پرسید :

 

_باشه باشه آروم باش

 

_من اینجا چیکار میکنم ؟؟

 

_نگو که از دیشب هیچی یادت نمیاد

 

 

دستمو به سرم گرفتم و سعی کردم چیزی رو به یاد بیارم

 

_دیشب ؟؟

 

_آره دیشب که مشروب خوردی و ….

 

کم کم چیزایی داشت توی ذهنم پررنگ میشد و یادم میومد ولی نه کاملا ، با یادآوری قسمت توی ماشین آب دهنم رو صدادار قورت دادم و نگاه ازش دزدیدم

 

_وااای خدایا

 

_یادت اومد ؟؟

 

خجالت زده توی یه حرکت ملافه روی سرم کشیدم و روی تخت ، جنین وار توی خودم جمع شدم

 

صدای خنده های بلندش بدتر داشت سوهان روحم میشد و خجالت زده ام میکرد انگار از دیدن حال و روز من زیادی خوشش اومده بود

 

_چرا رفتی اون زیر بیا بیرون

 

با نشستن دستش روی ملافه بیشتر توی خودم جمع شدم و ملافه رو محکمتر گرفتم

 

_نمیخوام

 

خندید و با شیطنت گفت :

 

_دیشب که زیادی شجاع شده بودی مخصوصا وقتی که لباست رو با یه حرکت از تنت درآوردی و جلوم لخت م…..

 

با هر کلمه ای که میگفت گوشام بیشتر سرخ میشد پس بدون اینکه درک کنم توی چه موقعیتی هستم با یه حرکت از زیر ملافه بیرون پریدم و سعی کردم به هر طریقی ساکتش کنم

 

 

 

_بسه دیگه چیزی نگو

 

ولی همین که میخواستم دستمو جلوی دهنش بزارم تا بیشتر از این چیزی نگه و منو خجالت زده نکنه

 

اون تعادلش رو از دست داد و با پشت روی تخت افتاد و منم روش افتادم ، با حس گرمای تنش ، نفس توی سینه ام حبس شد

 

حالا صورتم دقیق رو به روی صورتش و فاصله بین لبهاهمون هم اندازه یه بند انگشت بود

 

هُرم نفس هاش توی صورتم میخورد و منو دیونه تر از اینی که بود میکرد نگاهمو بین چشماش چرخوندم و آب دهنم رو‌ به سختی پایین فرستادم

 

باید از این موقعیتی که گیر افتادم رهایی پیدا کنم همین که دستامو روی سینه اش گذاشتم و میخواستم ازش فاصله بگیرم

 

دستاش پشت کمرم نشست و با صدای گرفته لب زد :

 

_کجا ؟؟

 

قبل از اینکه چیزی بگم لباش بودن که روی لبهام نشستن و قبلم رو از حرکت نگه داشتن

 

نگاهم روی پلکای بسته اش چرخید

که بوسه هاش رو شدت بخشید ، دیگه نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم

 

چون من مدتها بود که فهمیده بودم عاشق شدم آره عاشق متجاوزگر روح و جسمم شده بودم

 

و این حس چیزی نبود که بتونم کنترلش کنم و یا از بین ببرمش ، پس جنگ بین عقل و احساسم رو کنار گذاشته و جواب بوسه هاش رو دادم و با لذت شروع کردم به بوسیدنش

 

با دیدن همکاری کردنم برای چندثانیه دست از بوسیدنم کشید ولی زودی به خودش اومد و درحالیکه روی تخت میخوابوندم روم خیمه زد

 

 

 

« نیما »

 

چند دقیقه ای درگیر هم بودیم که بالاخره با نفس های بریده و بدنی عرق کرده ازش فاصله گرفتم و کنارش روی تخت دراز کشیدم

 

باورم نمیشد در طول چندساعت دوبار باهم بوده باشیم از شدت هیجان قلبم محکم به سینه ام میکوبید

 

با فکر همکاری و رضایت آیناز موقعی که بهش نزدیک میشدم باعث میشد لبخند روی صورتم بزرگ و بزرگتر شه

 

نیم نگاهی به چشمای بسته و صورت گُل انداخته اش انداختم هنوز ازم خجالت میکشید ولی همین که میدونستم حسی نسبت بهم داره و پسم نمیزنه باعث میشد بیشتر عاشق این حیا و خجالش بشم

 

بی طاقت بوسه ای روی گونه اش نشوندم که چشماش رو باز کرد و بالاخره نگاهم کرد دستم رو باز کردم و بهش اشاره زدم توی آغوشم بیاد

 

منظورم رو فهمید و زودی خودش رو‌ توی آغوشم انداخت و سرش روی سینه برهنه‌ام گذاشت

 

بوسه ای روی موهاش نشوندم و با خوشحالی زیرلب زمزمه کردم :

 

_هنوزم باورم نمیشه که دارمت

 

با انگشتاش شروع کرد روی سینه ام خط های فرضی کشیدن و در همون حال سوالی پرسید :

 

_چرا توی بیمارستان پَسَم زدی

 

با یادآوری بیمارستان و اتفاقایی که توی گذشته افتاده بود کامم تلخ و دستم روی موهاش بی حرکت موند

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا