رمان دیانه

پارت 5 رمان دیانه

5
(2)

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۲:۵۴]
#پارت_76

حرفى نزدم که اومد جلو و کنار تختم ایستاد. سرى تکون داد.

-عجب دست سنگینى داره احمدرضا!

سرم و از دستم باز کرد.

-بهارک کجاس؟

-نگران نباش عزیزم پایینه.

امیر على دستى روى گونه ام کشید که از درد اخمى میان ابروهام نشست. خاله نگران گفت:

-شکسته؟

-نه بابا مادر من! فقط کمى ضرب دیده. یه دوش آب گرم بگیره کوفتگى بدنش رو خوب مى کنه.

و از اتاق بیرون رفت. با رفتن امیر على خاله رفت سمت کمد گفت:

-لباس برات آماده مى کنم یه دوش بگیرى.

پیراهن کوتاه زیر باسن یقه خرگوشى با شلوار دامنى روى تخت گذاشت و سمت حموم رفت. بعد از چند دقیقه بیرون اومد.

-وان رو برات پر از آب کردم. کمى توش دراز بکش.

با کمک خاله از روى تخت بلند شدم.

-مى خواى لباساتو دربیارم؟

-نه ممنون. خودم مى تونم.

-باشه عزیزم من میرم سرى به غذا بزنم.

سرى تکون دادم.

-ممنون که اومدین.

خاله آروم دستى به گونه ام کشید.

-تنها کاریه که از دستم برمیاد عزیزم.

و از اتاق بیرون رفت. توى رختکن لباسام و درآوردم.

نگاهم به جاى کمربند روى بدنم افتاد که خون مرده شده بود. بغض نشست توى گلوم.

رفتم سمت وان که نگاهم از توى آینه به صورتم افتاد. لحظه اى از دیدن صورتم ترسیدم و کمى جلوتر رفتم.

حالا رو به روى آینه قرار داشتم.

دست لرزونم رو سمت صورتم بردم و زیر کبودیش دست کشیدم.

گوشه ى لبم پاره شده بود و گونه ام ورم کرده بود. قطره اشک سمجى روى گونه ام سر خورد.

تقاص کارهاى مادرى که برام مادرى نکرده بود رو باید پس میدادم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۲:۵۴]
#پارت_77

توى وان دراز کشیدم. کمى بدنم درد مى کرد اما گرمى آب باعث شد تا کمى احساس راحتى کنم.

چشم هام و بستم و یاد دیشب افتادم.

با یادآورى دیشب حس کردم اون حالات دوباره داره تکرار میشه. دوش گرفتم و حوله پوشیده از حموم بیرون اومدم.

لباسایى که خاله روى تخت گذاشته بود پوشیدم.

موهام نم داشت اما دستم درد مى کرد. خواست حوله پیچش کنم که در اتاق باز شد.

ترسیدم که خاله با لبخند وارد اتاق شد. نگاهى بهم انداخت گفت:

-حموم رفتى رنگ به روت اومد. بذار موهاتو سشوار بکشم.

روى صندلى نشستم. خاله پشت سرم قرار گرفت. دستى به موهام کشید گفت:

-ماشاالله چقدر پر پشت و بلنده.

لبخند تلخى زدم. انگار خاله غم و از توى نگاهم خوند که گفت:

-احمدرضا اینطور نبود. توى فامیل از خوش قلبى و مهربونى زبون زد کل فامیل بود اما بخاطر اون دو تا شکست توى زندگیش باعث شد اینطور بشه.
یادمه ماه محرما اولین نفر تو هیأت بود اما نمیدونم چرا انقدر تغییر کرد. آدم گناه مادر و پاى بچه که نمى نویسه!

بغضم و قورت دادم.

-خودتونو نگران نکنید خاله جون، باید عادت کنم.

خاله آهى کشید و سشوار رو خاموش کرد. موهامو بافت.
توى لباسم انداختم و روسریم رو سرم کردم.

-استراحت کن، برات تو اتاقت غذا میارم.

-نه میام پایین. تیر که نخوردم یه چند تا کمربند خوردم خوب میشم.

-باشه عزیزم میرم میز و بچینم.

خاله از اتاق بیرون رفت. آروم زمزمه کردم.

“من قویم، مگه نتونستم بدون پدر و مادر زندگى کنم. حالام مى تونم با این مرد بداخلاق زندگى کنم. آب از سرم گذشته، چه یه وجب چه صد وجب!”

از اتاق بیرون اومدم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۲:۵۴]
#پارت_78

نیم نگاهى به در اتاقش که بسته بود انداختم و از پله ها پایین اومدم.

صداى خنده ى بهارک کل سالن رو برداشته بود. از صداى خنده هاش لبخند روى لبم نشست.

امیر على روى فرش کنار بهارک نشسته بود و زیر گلوشو مى بوسید. میدونستم بهارک به زیر گلوش حساسه.

رفتم سمتشون. بهارک با دیدنم دستشو سمتم دراز کرد.

روى دو زانو کنارش نشستم و خواستم بغلش کنم که امیر على گفت:

-فعلاً نباید خیلى از دستت کار بکشى. سگک کمربند به استخون مچت خورده.

با صداى خاله که براى ناهار صدامون کرد بهارک و بغل کرد. از جام بلند شدم و گونه ى بهارک و بوسیدم.

از اینکه امیر حافظ نیومده بود برام کمى جاى سؤال بود.
شونه اى بالا دادم. داشتم پر توقع مى شدم.

خاله میز زیبائى چیده بود. صندلى رو کنار کشید.

-بشین عزیزم.

امیر على گفت:

-اِه مامان … از جنگ که برنگشته. دو تا کمربند ناقابل خورده. جاى امیر حافظ خالیه.

خاله گفت:

-طفلى بچه ام مجبور شد دیشب بخاطر اون کنفرانس بره.

-دیوونه است دیگه مادر من، همه اش فکر این و اونه.

-درس خونده تا به همنوع خودش کمک کنه. حالام وراجى بسه!

-چشم بانو.

خاله کمى سوپ برام ریخت. توى سکوت نهار خوردیم و خاله مجبورم کرد تا بیشتر بخورم.

بهارک خوابش میومد. خاله بردش خوابوندش.

امیر على نگاهى بهم انداخت گفت:

-یه چیزى بگم؟

-بله.

تن صداش و پایین آورد گفت:

-تا حالا فکر کردى خیلى بدبختى؟

متعجب نگاهش کردم. خودمم خیلى فکر مى کردم اما اینکه یه نفر یه روز خیلى رک این حرف و بزنه ….!!

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۲:۵۴]
#پارت_79

ابرویى بالا داد گفت:

-باید منطقى باشى و قبول کنى.

حرفى نزدم. یعنى حرفى براى زدن نداشتم. با صداى ترمز ماشین رعشه افتاد تو تمام تنم.

حس کردم رنگم پرید. امیر على هم انگار فهمید که گفت:

-چرا انقدر ترسیدى؟ چیزى نشده؟ احمدرضا لولو نیست.

این چى مى دونست که این مرد براى من از لولو هم ترسناک تره.

دستهام رو توى هم قلاب کردم. قلبم محکم و سنگین به سینه ام مى کوبید.

با باز شدن در سالن ته قلبم خالى شد. امیر على رفت جلو گفت:

-سلام پهلوون، چطورى؟

سرم پایین بود و دست هام و محکم بهم فشار مى دادم.

صداى احمدرضا سرد و محکم توى سالن پیچید و حس تهوع بهم دست داد.

-تیکه میندازى؟

-دور از جون … تیکه چیه؟ کمربندت سالمه؟ حالش خوبه؟

-چیه، نکنه توام هوس کردى؟!

-من غلط بکنم.

با صداى خاله حس آرامش بهم دست داد.

-سلام احمدرضا. امروز زود اومدى!

-سلام عطى خانم. یه سفر دو روزه باید برم.

-آره خوبه برو بلکه یکم سرت هوا بخوره و دیگه دست رو یه دختر بى پدر و مادر بلند نکنى.

-شروع نکن عطى … اون خدمتکار منه و من هر جورى که دلم بخواد باهاش رفتار مى کنم. مى خواست سرپیچى نکنه تا این اتفاق براش نیوفته.

خاله سرى از روى تأسف تکون داد.

-تا وسایلم رو جمع مى کنم چاییم روى میز باشه.

و سمت پله ها رفت. خواستم برم سمت آشپزخونه که خاله گفت:

-تو بشین من میارم.

روى مبل نشستم که امیر على اومد و با فاصله ى کمى کنارم نشست گفت:

-چقدر مظلوم شدى! دلم برات مى سوزه. تا حالا دختر مظلوم بى خانمان ندیده بودم.

سر بلند کردم.

-میشه انقدر این کلمه رو تکرار نکنى؟

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۲:۵۴]
#پارت_80

نمایشى سرش و خاروند گفت:

-آخه … باشه تکرار نمى کنم.

خاله با سینى چاى از آشپزخونه بیرون اومد و احمدرضا با چمدون کوچکى از پله ها پایین اومد.

حس کردم نیم نگاهى بهم انداخت و بى حرف روى مبل رو به روى من و امیر على نشست.

پا روى پا انداخت گفت:

-با دختر خاله تون خوش میگذره؟

و پوزخندى زد. امیر على گفت:

-نه من راههاى بهترى براى خوش گذرونى دارم.

هواى سالن خفه کننده بود. دلم مى خواست پاشم و سالن و ترک کنم. نگاهى به ساعت سرامیک مشکى توى دستش انداخت گفت:

-من میرم.

خاله و امیر على باهاش خداحافظى کردن. یک ساعت بعد از رفتن احمدرضا خاله آماده شد تا برن.

-دیانه عزیزم تو هم بیا همراه ما بریم.

-نه خاله جون.

-تنهایى آخه!

-ایرادى نداره. با بهارک دیگه تنها نیستم.

امیر على گفت:

-غصه نخور مامان. اونهمه هلو تو خیابون و مردم ول نمى کنن بیان یه کالشو بخورن!

خاله اخمى کرد گفت:

-امیر على دیگه خیلى دارى شوخى مى کنى! قرصاتو خوردى مادر؟

متعجب گفتم:

-مریضه؟

-آره خاله جون، عقلش!

با ناراحتى به امیر على نگاه کردم که گفت:

-مامان الان این خل و چل فکر مى کنه من واقعاً مشکل دارم.

فهمیدم خاله داره امیر على رو اذیت مى کنه.

بعد از رفتن خاله و امیر على تو حیاط روى تاب نشستم. آفتاب داشت غروب مى کرد.

نگاهم رو به آسمون انداختم. دلم براى بى بى تنگ شد. براى وقت هایى که مجبورم مى کرد ماست درست کنم یا تخم مرغ ها رو از زیر مرغ ها جمع کنم.

چقدر اذیتش مى کردم …

آهى کشیدم و قطره اشکى روى گونه ام چکید.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۲:۵۶]
#پارت_81

با تاریک شدن هوا هل کردم و سمت خونه رفتم. پا تند کردم سمت طبقه ى بالا.

صداى گریه ى بهارک مى اومد. چه احمق بودم که ساعت ها تو حیاط نشستم و این طفل بى گناه گریه کرده.

با دیدنم شدت گریه اش زیاد شد. بغلش کردم. کمى دستم درد گرفت اما توجهى نکردم.

همین که گرمى تنم رو حس کرد آروم شد.

قربون صدقه اش رفتم و از پله ها پایین اومدم. بهش کمى غذا دادم.

دستش و گرفتم و تاتى کنان تا سالن اومد. با دستش پیانو رو نشون داد.

-دوست دارى بزنیم؟

انگار حرفم و فهمید که سرى با ذوق تکون داد. کاسه اى شیر و کنار گربه ى پشمالو گذاشتم.

آروم روى پیانو دست کشیدم و دستم رفت روى نت هاش. صداى بدى بلند شد.

گربه پشمالو جیغى کشید و بهارک با ذوق دست زد. خنده ام گرفته بود. پیانو زدن آقاى قاتل کجا و این صداى گوش خراش کجا؟

هرچى به نیمه هاى شب نزدیک مى شدیم ترسم بیشتر مى شد از اینکه من و بهارک توى خونه اى هستیم که مادر بهارک به قتل رسید.

شاید روحش هنوز اینجا باشه.

بدون اینکه لامپ هاى سالن و خاموش کنم مختصر شامى خوردم و به طبقه ى بالا رفتم.

نگاهم به در اتاق احمدرضا که خورد جیغ خفه اى از ترس کشیدم و وارد اتاق خودم شدم.

در و قفل کردم. بهارک و بغل کردم و روى تخت نشستم. کم کم بهارک خوابش برد.

سکوت همه جا رو گرفته بود و باعث مى شد تا فکرهاى منفى بیشتر بیاد سراغم.

هوا گرگ و میش بود که خوابم برد. با صداى ممتد زنگ چشم باز کردم. نگاهم که به ساعت روى دیوار افتاد شوکه شدم.

ساعت یک ظهر بود و من تا الان خوابیده بودم. بهارک …..

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۲:۵۷]
#پارت_82

ترسیده سر چرخوندم و نگاهم به بهارک غرق تو خواب افتاد. نفس راحتى کشیدم. صداى زنگ در دوباره بلند شد.

یعنى کیه؟

روسریمو روى سرم انداختم و قفل اتاق و باز کردم. پله ها رو یکى درمیون پایین اومدم.

از آیفون نگاهى تو کوچه انداختم. با دیدن شخصى که تو آیفون دیدم تعجب کردم.

امیر حافظ بود و اینو از روى ته ریشى که همیشه میذاشت تشخیص دادم. خوشحال از اینکه اومد آیفون رو زدم و سمت در سالن رفتم.

کنار در منتظر ایستادم تا بیاد. همین که وارد حیاط شد گفت:

-میدونى از کیه پشت درم؟ کجایى تو؟

دو تا پله ى کوچیکو طى کرد و رو به روم قرار گرفت. لبخندى زدم.

-سلام.

نگاهش عوض شد و جاش و به تعجب داد گفت:

-تصادف کردى؟

تازه متوجه شدم که صورتم کوبیده است. دستم رفت سمت صورتم اما وسط راه میون پنجه هاى قدرتمند امیر حافظ اسیر شد.

-اینا جاى کمربنده .. احمدرضا دوباره زدت؟

سرم و پایین انداختم که عصبى تر شد گفت:

-کرى؟ میگم کار اونه؟

-آره از حرفش سرپیچى کردم.

دستش و زیر چونه ام گذاشت. نگاهش حالا ته چاشنى از غم داشت.

-مردک روانى عقده هاشو سر تو داره خالى مى کنه. اینطورى نمیشه .. آماده شو باید بریم شاهکارشو به آقا بزرگ نشون بدیم.

-نه نه تو رو خدا.

اخمى کرد.

-یعنى چى نه؟ نکنه میخواى جنازه ات از این خونه بیرون بره؟ زود باش آماده شو.

-اما …

آروم هلم داد تو سالن گفت:

-رو حرف من حرف نمى زنى. زود باش!

بى میل سمت طبقه ى بالا رفتم و وارد اتاق شدم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۲:۵۷]
#پارت_83

سرسرى مانتو شلوارى پوشیدم. لباس هاى بهارک و عوض کردم و از پله ها پایین اومدم.

امیر حافظ توى سالن راه مى رفت. با دیدن ما سمت در سالن رفت.

دنبالش راه افتادم.

-امیر حافظ.

رو پاشنه ى پا برگشت و نگاهش رو به چشم هام دوخت. طاقت نگاه سنگینش رو نداشتم. سرم و پایین انداختم.

-چیزى جا گذاشتى؟

-نه. میشه نریم؟

-نه!

و از سالن بیرون رفت. پوف کلافه اى کشیدم و در سالن و بستم.

سوار ماشین امیر حافظ شدیم. با سرعت رانندگى مى کرد.

-خاله گفته بود رفتى کنفرانس.

-آره اما نمرده بودم!

باورش برام سخت بود. اینکه کسى از من، از منى که تو دید همه بى کس و کار بودم دفاع کنه.

دروغه اگه بگم ته قلبم از این حمایت غنچ نرفت و شیرینیش تمام وجودم رو شیرین نکرد.

ماشین و کنار خونه ى آقاجون نگهداشت. نگاهى به اقاقى هایى که از دیوار به کوچه سرک مى کشیدن انداختم.

ماشین و پارک کرد و پیاده شدم.

چند تا پسربچه تو کوچه توپ بازى مى کردن. زنگ و زد گفت:

-مامان نگفته بود این بلا رو سرت آورده. من و فرستاده تا بیارمت اینجا. خانم جون آش نذرى داره.

در با صداى تیکى باز شد. با استرس وارد حیاط شدم. نگاهم به قابلمه ى بزرگ گوشه ى حیاط افتاد که زیرش روشن بود.

صداى بگو بخند مى اومد. امیر حافظ بهارک و از بغلم گرفت. همه با دیدن ما سکوت کردن.

سرم و انداختم پایین. نسترن با ذوق گفت:

-واااى امیر حافظ توئى؟

اما امیر حافظ بى توجه به نسترن رو کرد به خانم جون گفت:

-خانم جون، آقاجون کجاست؟

خاله با نگرانى گفت:

-چیزى شده؟

-نه اما باید یه چیزایى گفته بشه.

و سمت پله ها رفت و گفت:

-بیا دیانه.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۲:۵۷]
#پارت_84

از استرس گوشه ى لبم رو به دندون گرفتم. خاله بهارک و از بغلم گرفت. هانیه با کنایه گفت:

-معلوم نیست این دختره ى دهاتى چى داره؟

دنبال امیر حافظ راه افتادم. وارد سالن شدم. آقاجون روى مبل همیشگیش نشسته بود. با دیدن امیر حافظ گفت:

-خسته نباشى.

-ممنون آقاجون.

آقاجون با دیدنم اخمى کرد گفت:

-تو چرا قیافه ات اینطورى شده؟

امیر حافظ پوزخندى زد گفت:

-این سؤال و باید از احمدرضا بپرسین که چرا!

-چى دارى میگى؟

-مثل اینکه به حرف آقا گوش نکرده اونم تنبیهش کرده.

آقاجون اخمى کرد گفت:

-روزى که آوردمت مگه نگفتم جایگاهت کجاست؟ چرا کارى مى کنى تا عصبى بشه؟

شوکه و ناباور به پدربزرگى که با سنگدلى تمام داشت مى گفت من مقصرم نگاه مى کردم.

انگار امیر حافظ حالم رو درک کرد که گفت:

-آقا جون شما دست و صورت این دختر و دیدى؟

-امیر حافظ تو دخالت نکن! حتماً احمدرضا رو عصبى کرده.

بغضم و قورت دادم. امیر حافظ سرى تکون داد گفت:

-درسته کس و کار نداره، پدرى که حمایتش کنه … مادرى که مادرى کنه اما آقاجون این دخترم یه انسانه و خدائى داره.

-امیر حافظ، تو براى من از خدا و پیامبر حرف نزن.

-آره خوب شما …

با صداى خاله سکوت کرد.

-امیر حافظ من تو رو اینطورى تربیت کردم که تو روى بزرگ تر وایستى؟

-اما مامان …

-اما چى؟

با صداى خانم جون نگاهش کردم.

-اما چى امیر حافظ؟ بخاطر این دختر تو روى پدربزرگ خودت مى ایستى، آره؟

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۲:۵۷]
#پارت_85

سرم و انداختم پایین و عصبى دست هام و مشت کردم. امیر حافظ دستى به پیشونیش کشید اومد سمتم. سرم و آوردم بالا. گفت:

-خوب نگاهش کنید.

هر دو تا دستم و گرفت.

-ببینید … اینه رسمش؟ چون کس و کار نداره باید هر بلایى سرش بیاد؟

خاله با عجز گفت:

-امیر، مادر …

آقا جون عصاشو محکم کوبید زمین گفت:

-امیر حافظ براى چى باید دل بسوزونى؟ نیازى نیست تا من زنده ام طرف این باشى. منم دارم میگم حتماً اشتباه کرده و تنبیه شده.

آروم لب زدم:

-من و از اینجا ببر.

امیر حافظ نگاهم کرد و رو کرد به آقابزرگ گفت:

-این رسم زمانه است آقاجون … مظلوم همیشه زیر پاست اما بترسید از آهش!

و مچ دستم و گرفت.

-بریم.

بهارک و از بغل خاله گرفت. با صداى محکم و پر صلابت آقاجون رعشه به تنم افتاد.

-مى بینى خانم جون آش نذرى درست کرده و باید همه باشن، حق ندارى از این در بیرون برى!

صداى قدم هاش که نزدیک میشد دلم و زیر و رو مى کرد از ترس و دلهره. اومد و رو به روم ایستاد. ترسیده گامى به عقب برداشتم.

زیر نگاه سنگینش مثل گنجشکى که اسیر چنگال هاى عقاب شده باشه مى لرزیدم. سرش که روى صورتم خم شد، نفسم رفت.

-ببین دختر جون، با مظلوم نمائى نمى تونى خانواده ام رو که اینهمه سال با هم نگهشون داشتم از هم بپاشى. اگه توى این سال ها من و حمایتم نبود معلوم نبود جسدت رو از کجا پیدا مى کردن.
پس باید خدات رو شکر کنى که مرد آبرودارى مثل من داره خرجت رو میده بهتره سرت تو لاک خودت باشه و انقدر مظلوم نمائى نکنى!

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۲:۵۷]
#پارت_86

-امیر حافظ ذاتش مهربونه و دلش براى موش زیر بارون هم میسوزه. حالام برو یه گوشه بشین و بعد از نذرى برو.

تمام بدنم مى لرزید. باورش برام سخت بود. کى باورش میشه این مرد سنگدل و سرد پدربزرگ من باشه و خونش تو رگ هام جریان داشته باشه؟

خاله اومد جلو و بازوم رو گرفت. آروم گفت:

-بیا دخترم.

با تن صداى پایین ادامه داد:

-امیر حافظ تو رو جون مادرت کش نده!

امیر حافظ سرى تکون داد گفت:

-مامان …!!

خاله آروم چشم هاشو باز و بسته کرد گفت:

-بخاطر مادرت.

-باشه.

و از سالن بیرون رفت. با رفتن امیر حافظ حس کردم تکیه گام رفت و ترسیده تو گردبادى گیر کردم. خاله دستى به پشتم کشید.

صداى پچ پچ دخترا بلند شد.

-حقشه دختره ى دهاتى.

-اما هانیه نگو اینطورى، بدبخت ببین چى شده؟

-تو ساکت شو هدى. هانیه راست میگه، از وقتى اومده امیر حافظم رو ازم گرفته!

خودم رو با بهارک سرگرم کردم. با نشستن زنى کنارم سر بلند کردم.

زنى با قد متوسط و هیکلى کمى تپل. کت و دامن زرشکى پوشیده بود و موهاى کوتاه حنائیش تا زیر گوشهاش بود.

همینطور نگاهم رو بهش دوختم که گفت:

-من اکرمم، زن دائیت.

به مغزم فشار آوردم. زن دائیم؟! آیا اصلاً مردى رو به عنوان دائى دیدم که زن دائى داشته باشم؟ اصلاً دائى یعنى چى؟

به اجبار لبخندى زدم گفتم:

-خوشبختم.

پوزخندى زد.

-خوشبخت نباش دختر جون.

سرش و کمى جلو آورد و با تن صداى پایین گفت:

-فکر نکن مى تونى عشق دخترم رو ازش بگیرى!

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۲:۵۷]
#پارت_87

-امیر حافظ و نسترن از بچگى به اسم هم هستن، پس فکر نکن مى تونى خودت رو به امیر حافظ بچسبونى. امیر حافظ اگه داره کمکت مى کنه چون دلش داره برات میسوزه، مى فهمى؟

مات و مبهوت به زن رو به روم که خودش رو زن دائیم معرفى کرده بود نگاه مى کردم. معنى حرفهاش برام سنگین بود. یعنى چى که عشق دخترش رو قاپ بزنم؟

-بهتره اونطورى نگاه نکنى که انگار هیچى از حرف هاى من نفهمیدى! من زنم و جنس خودم رو خوب مى شناسم. بهتره تورتو جاى دیگه اى پهن کنى.

-اما …

از روى مبل بلند شد.

-حرفات و براى خودت نگهدار.

و رفت. دستمو به پیشونیم گرفتم. شونه اى به علامت نفهمیدن حرفهاش بالا دادم. با یادآورى حرفهاى آقابزرگ قلبم سنگین شد.

اینکه چطور با یادآورى بى کسیم بهم فهموند نه جایى دارم و نه کسى و باید سکوت کنم.

صداى بگو بخند دخترها نیشترى توى قلبم میزد. حسرت بغض شده توى گلوم بالا و پایین مى شد. خاله اومد سمتم گفت:

-بیا عزیزم، خانم جون سفره تو حیاط انداخته. پسرها رفتن آش نذرى بدن.

از جام بلند شدم و همراه خاله به حیاط بزرگ و سرسبز آقاجون که اول بهار کمتر از بهشت نبود رفتیم. کنار خاله نشستم.

پسرها با بگو بخند اومدن و همه دور هم آش نذرى خوردیم.

اشتها نداشتم و دو قاشق بیشتر نخوردم. سر بلند کردم و با نگاه اخم آلود امیر حافظ رو به رو شدم. اخمى کرد و به غذام اشاره کرد. آروم لب زد:

-بخور.

دلم از این محبت زیرپوستیش غنج رفت اما با دیدن نگاه عصبى زن دائیم و اخم هاى نسترن نگاهم رو از امیر حافظ گرفتم و تا تموم شدن غذا سر بلند نکردم.

اما به محض تموم شدن غذا و جمع شدن سفره، صداى گرمش کنار گوشم بلند شد.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۲:۵۸]
#پارت_88

-چرا چیزى نخوردى؟

هرم نفس هاى داغش از روى شال روى سرم هم احساس مى شد.

کمى خودمو کنار کشیدم و آروم لب زدم:

-اشتها نداشتم.

اومد چیزى بگه که امیر على گفت:

-بچه ها امشب با یه شهر بازى چطورین؟

چهره ى همه شون خندون شد و گفتن “عالیه”!

لبخند تلخى زدم. تا حالا شهر بازى نرفته بودم. امیر حافظ گفت:

-توأم دوست دارى برى؟

توى دهنم سبک سنگین کردم.

-نه، من تا حالا شهر بازى نرفتم.

-پس امشب با هم میریم.

-اما …

-همینى که من گفتم!

-امیر على، من و دیانه هم میایم.

دخترا با اخم نگاهم کردن. نسترن گفت:

-اما امیر حافظ، آخه این تیپش به ما نمى خوره که دارى میاریش!

امیر حافظ سرد و جدى شد گفت:

-ناراحتى نیا!

و بلند شد رفت سمت سالن. با استرس گوشه ى لبم و به دندون گرفتم. نسترن با حرص گفت:

-دختره ى دهاتى!

هانیه بغلش کرد گفت:

-از چى ناراحتى آخه؟ امیر حافظ جز ترحم به این به نظرت فکر دیگه اى هم مى تونه بکنه؟ اول و آخرش شما مال همین.

سرم و پایین انداختم. یک ساعت بعد خاله اومد گفت:

-امیر على پاشو منو برسون خونه.

-با امیر حافظ برو مامان.

امیر حافظ بهارک بغلش اومد سمتمون گفت:

-دیانه توأم پاشو، باید براى شب آماده بشى.

به ناچار بلند شدم. خاله گفت:

-برو عزیزم از خانم جون و آقاجون هم خداحافظى کن.

دلم نمى خواست برم اما مجبور بودم. سمت سالن رفتم. آقا جون کنار خانم جون نشسته بودن.

سرم و پایین انداختم و با صداى آرومى گفتم:

-با اجازه تون من میرم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۲:۵۸]
#پارت_89

-برو اما دخترجون حواست باشه کارى نکنى احمدرضا ناراحت بشه.

-بله.

و از سالن بیرون اومدم. بدون اینکه با بچه هاى مغرور این خاندان خداحافظى کنم از حیاط بیرون اومدم و روى صندلى عقب جا گرفتم.

خاله روى صندلى جلو کنار امیر حافظ نشسته بود. امیر حافظ ماشین و روشن کرد. خاله گفت:

-من بهارک و نگه میدارم. امشب فقط خوش بگذرون.

امیر حافظ از آینه ى ماشین نگاهم کرد گفت:

-با این صورت؟

خاله چرخید و از بین هر دو صندلى نگاهم کرد گفت:

-میریم سر راهمون یه دست لباس خوشگل از لباس هاش برمیداریم، میایم خونه. میدونم چیکار کنم تا این کبودیا دیده نشه.

و چشمکى زد. امیر حافظ لبخندى زد گفت:

-عالیه.

و ماشین و سمت قتلگاهم روند. ماشین کنار در حیاط ایستاد. امیر حافظ گفت:

-شما برین، اینجا منتظر مى مونم.

همراه خاله وارد خونه شدیم. سمت اتاق رفتیم که خاله گفت:

-از حرفهاى آقاجونت ناراحت نشو. ازدواج مرجان با پدرت باعث شد آقاجون جلوى احمدرضا بشکنه و آبروش بره.
آقاجون همیشه پدر خدابیامرزتو مقصر میدونه اما نمیدونه همه ى این کینه و نفرت ها از گور خود مرجان بلند میشه.
الانم که پی خوش گذرونیاشه و خوشبختانه هیچى راجب ایران و اومدن تو توى خانواده نمیدونه.

سرى تکون دادم که گفت:

-این حرفا رو ولش.

نگاهى توى کمد انداخت. شلوار لى آبى رو همراه مانتوى سفید و راههاى مشکى برداشت. کیف و کفش لیموئى همراه با روسرى آبرنگ.

-به نظرم اینا خیلى بهت بیان.

سوار ماشین امیر حافظ شدیم و سمت خونه ى خاله رفتیم.

پس مرجان نمیدونه که دخترى که ازش فرار کرده و ولش کرده حالا تو جمع خانواده اش هست!

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۲:۵۸]
#پارت_90

امیر حافظ ماشین و کنار خونه ى خاله نگهداشت. از ماشین پیاده شدیم و به همراه خاله داخل خونه رفتیم.

امیر حافظ بهارک و گرفت و خاله دستم و کشید.

-بیا بریم آماده ات کنم.

همراه خاله وارد اتاق خوابش شدیم.

-بشین رو صندلى.

رو صندلى رو به روى میز آرایش نشستم. خاله با دقت شروع به کار کرد.

نمیدونستم داره چیکار مى کنه فقط میدیدم دستش تند تند روى صورتم در حرکته.

کارش تموم شد. چونه ام رو توى دستش گرفت و اینور اونور کرد. با رضایت لبخندى زد گفت:

-لباساتو بپوش.

مانتو شلوار و پوشیدم. خاله موهامو شونه کرد و بالاى سرم جمع کرد. شالى روى سرم کمى باز انداخت. چرخى دورم زد گفت:

-حالا خودتو تو آینه نگاه کن.

چرخیدم سمت آینه اما با دیدن صورتم شوکه شدم و جلوتر رفتم. حالا کامل رو به روى آینه قرار داشتم.

باورم نمى شد این دختر زیباى توى آینه که هیچ کبودى روى صورتش دیده نمیشد من باشم!

رنگ قهوه اى چشمهام توى سیاهى سرمه بیشتر خودشو نشون میداد و لب هام اون رنگ صورتى براق برجسته ترش کرده بود.

نمیتونستم شادیمو پنهون کنم. با ذوق رو به خاله کردم.

-واااى چقدر خوب شده … چطورى این کار و کردین؟

خاله خندید و دست به کمر شد گفت:

-خالتو دست کم گرفتى؟ یه زمانى براى خودم آرایشگرى بودم! اما خوب الان دیگه نمیتونم. اما مى تونم دختر خوشگلم رو آرایش کنم.

گونه ى خاله رو با محبت بوسیدم که تو آغوشش نگهم داشت گفت:

-خیلى زیبائى، خیییلى. بریم به امیر حافظ نشونت بدم.

و دستم و گرفت مثل بچه ها با ذوق

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۲:۵۸]
#پارت_91

دنبال خودش کشیدم. با صداى بلندى گفت:

-امیر حافظ … امیر حافظ …. بیا.

-چى شده مامان اتفا….

اما با دیدنم حرفش نیمه تموم موند. اومد جلو گفت:

-این .. این دیانه است؟

خاله با غرور گفت:

-بله، شاهکار مامانته.

امیر حافظ بى پروا بغلم کرد گفت:

-چقدر عوض شده!

همین که تو آغوش گرم مردونه اش فرو رفتم چیزى ته قلبم خالى شد و ضربان قلبم بالا گرفت.

شوکه دستام دو طرفم موند. ازم فاصله گرفت و با دستهاش بازوهام و گرفت.

نگاهش رو به صورتم دوخت. سرم و پایین انداختم.

-خیلى زیبا شدى.

لبخندى روى لبم نشست و ناخودآگاه لب پایینم رو به دندون گرفتم که آروم گفت:

-نکن اون لب و …

متعجب سر بلند کردم. چشمکى زد گفت:

-مامان مراقب بهارک باش تا ما بریم خوش بگذرونیم.

-باشه مادر اما خیلى حواست به دیانه باشه.

-چشم.

مچ دستم اسیر دستهاى گرم و محکمش شد و دنبالش کشیده شدم. دستى براى خاله تکون دادم.

روى صندلى جلو جا گرفتم. امیر حافظ پخش ماشین و روشن کرد و شماره ى کسى رو گرفت.

-الو امیر على، ما حاضریم … باشه همون جاى همیشگى منتظرتونیم.

و گوشى رو قطع کرد. دستامو روى زانوهام گذاشتم که بى هوا دستش و روى دست هاى قلاب شده ام گذاشت و دست هام رو از هم باز کرد گفت:

-نباید ناخوناتو از ته بگیرى. همیشه باید کمى ناخن داشته باشى.

-اما …

دستى رو هوا تکون داد.

-رو حرف امیر حافظ حرف نمیزنى!

و نوک دماغم رو کشید. احساس گرما مى کردم. شیشه رو کمى پایین دادم و هواى خنک بهارى کمى از التهاب درونم کم کرد.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۲:۵۸]
#پارت_92

-گرمته کولر رو روشن کنم؟

-نه هوا خوبه.

صداى سیستم و کمى بلند کرد. نگاهم رو به بیرون دوختم و تا رسیدن به مقصد حرفى بینمون رد و بدل نشد.

امیر حافظ ماشین و کنار شهربازى بزرگى نگهداشت.

صداى جیغ و بگو بخند تا بیرون شهربازى هم مى اومد. کمى هیجان داشتم چون تا حالا شهربازى نرفته بودم.

امیر حافظ اومد کنارم و نگاهى به اطرافش انداخت.

با دیدن امیر على و دو تا پسر دیگه به همراه نسترن، هدى و هانیه اومدن سمتمون.

تعجب رو تو صورت تک تکشون میشد مشاهده کرد.

امیر حافظ رو کرد بهشون گفت:

-چیه همتون مثل ندید بدیدها دارین نگاه مى کنین؟

امیر على دستشو گرفت سمتم گفت:

-امیر حافظ، خدائى دارم درست مى بینم؟ این همون دختر دهاتیه؟!

امیر حافظ اخمى کرد گفت:

-امیر على ….

نسترن پوزخندى زد گفت:

-واه، چیه خوب؟ داره راست میگه دیگه. شاید الان از اون شلختگى اولیش خبرى نباشه اما یه دهاتیه!

و روشو اونور کرد. دستى به گوشه ى شالم کشیدم. امیر على گفت:

-بهتره بریم تو … خوووووب، چى سوار میشین؟؟

هانیه با ذوق گفت:

-سورتمه.

-بقیه چى؟

همه به سورتمه رأى دادن. امیر حافظ که کنارم راه مى رفت آروم گفت:

-تو چى دوست دارى؟

نگاهش کردم گفتم:

-فرقى نمى کنه.

-پس سورتمه سوار شیم.

امیر على بلیط گرفت. امیر حافظ گفت:

-من و دیانه کنار هم مى شینیم.

و بى توجه به نگاه خصمانه ى نسترن رفت سمت جایى که باید سوار مى شدیم.

دنبالش راه افتادم که صداى امیر على بلند شد.

-گور خودتو کندى دیانه!

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۲:۵۹]
#پارت_93

متعجب نگاهش کردم که با سر به نسترن اشاره کرد.

-اما من که کاریش ندارم!

-تو ندارى اما اون داره و متأسفانه تو توجه امیر حافظ رو دارى. البته نسترن نمیدونه که این توجه ها همه از روى ترحمه.

نگاهم رو ازش گرفتم. چرا عالم و آدم مى خواستن به من ثابت کنن که امیر حافظ داره ترحم مى کنه؟ مگه براى من فرقى مى کنه؟

مهم اینه که یه نفر هست که هوامو داره و بهم توجه مى کنه حتى اگه اون توجه از روى ترحم باشه.

کنار امیر حافظ نشستم. خم شد و کمربندم رو بست. با لبخند گفت:

-آماده اى؟

هیجان داشتم. دستم و محکم به میله ى رو به روم گرفتم.

سورتمه تکون آرومى خورد و کم کم شروع به حرکت کرد.
صداى جیغ و سر و صدا بلند شد.

هرچى سرعتش بیشتر مى شد ترسم بیشتر مى شد. نا خواسته بازوى امیر حافظ و چنگ زدم و سرم و روى شونه اش گذاشتم.

-واااى من مى ترسم!

دست گرمش روى دستم نشست گفت:

-ترس نداره فقط خودتو خالى کن. جیغ بزن از ته دلت.

سورتمه تکون خورد. جیغ آرومى زدم که گفت:

-نه، بلندتر.

این بار با صداى بلندترى جیغ زدم که خندید و شالمو کمى کشید جلو گفت:

-کرم کردى دختر خوب! جیغ بزن اما نه تو گوش من …

خجالت کشیدم.

-اینو نگفتم تا خجالت بکشى و جیغ نزنى، اینو گفتم تا جیغ بزنى اما نه کنار گوش من.

و خودش با صداى بلندى جیغ کشید. هیجان زده شدم و منم شروع به جیغ کشیدن کردم.

تمام خاطراتم جلوى چشم هام اومدن و بدترین خاطراتم لحظاتى بود که اومدم تهران.

فریادم از روى هیجان نبود. فقط محض خالى شدن تمام بغض هایى بود که توى گلوم گیر کرده بودن.

با توقف سورتمه

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۲:۵۹]
#پارت_94

کمربندم رو باز کردم. کمى سرم گیج رفت بخاطر یهو بلند شدنم. بازوم تو پنجه هاى محکم امیر حافظ قفل شد.

-دختر خوب، آدم که یهو پا نمیشه!

ازش فاصله گرفتم.

-الان خوبم.

و با هم به سمت بچه ها رفتیم. امیر على با ذوق گفت:

-عالى بود.

نسترن سرش و گرفت گفت:

-امیر حافظ حالم خوب نیست.

امیر حافظ نگاهش کرد.

-چرا؟

-از بس هدى کنار گوشم جیغ جیغ کرد.

هدى معترض گفت:

-اِه ترسیده بودم خوب!

هانیه: بسه دیگه سرمو بردین .. اَه اَه. بریم تونل وحشت.

نسترن چهره اش تو هم رفت.

-نه!

امیر على نگاه خبیثى بهش انداخت.

-خوبه هاااا … یهو یه سر بریده میاد جلو چشمات.

-اِه امیر على … چندشم شد!!

چند تا دیگه از وسایل بازى سوار شدیم که دخترا گفتن ما گرسنه ایم و سمت فست فود شهربازى رفتیم و میز بزرگى رو انتخاب کردیم.

هانیه گفت:

-مى خواى یکم از امیر حافظ فاصله بگیرى؟ همه اش چسبیدى بهش!

نگاهى به خودم و بعد به امیر حافظ انداختم. گفتم:

-اما من بهش نچسبید…

یهو صداى خنده شون بلند شد. امیر على میون خنده گفت:

-آیکیو، تیکه انداخت بهت.

تازه معنى حرف هانیه رو فهمیدم. لبخندى زدم گفتم:

-مى خواى جامونو عوض کنیم؟

پشت چشمى نازک کرد.

-نمیخواد، تو دخیل بستى.

نسترن وسط من و امیر حافظ نشست. گارسون اومد و همه پیتزا سفارش دادن.

امیر على جک مى گفت و بقیه مى خندیدن.

با اومدن گارسون و پر شدن میز هرکى پیتزاى خودشو سمتش کشید.

مقدارى سس رو ى تکه اى از پیتزا ریختم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۲:۵۹]
#پارت_95

بعد از خوردن شام از شهر بازى بیرون اومدیم. دیروقت شده بود.

سوار ماشین امیر حافظ شدم. امیر على جلو کنار امیر حافظ نشست.

امیر حافظ آینه رو روى صورتم تنظیم کرد. سرم و پایین انداختم.

اگر تیکه پرونى هاى دخترا رو فاکتور بگیریم، شب خیلى خوبى بود. امیر حافظ با ماشین وارد حیاط شد.

خاله با شنیدن صداى ماشین به حیاط اومد و با دیدن ما لبخندى زد گفت:

-خوش گذشت؟

امیر على سمت خاله رفت گفت:

-جاى شما خالى، عالى بود.

-سلام خاله جون.

-سلام عزیز دلم. خوش گذشت؟

-بله، خیلى.

امیر على خندید گفت:

-توجه هاى زیاد امیر حافظ کار دستمون میده ها و یه روز نسترن مثل احمدرضا یا دیانه رو مى کشه یا امیر حافظ رو!

خاله آروم زد تو صورتش.

-اوا خدا نکنه … امیر على این چه حرفیه؟

امیر على بى خیال شونه اى بالا داد گفت:

-از ما گفتن بود!

-نسترن باید انقدر فهمیده باشه که دیانه براى تو و امیر حافظ مثل خواهر نداشتتونه. بیا تو خونه عزیزم.

-نه باید برم خونه.

امیر حافظ اومد و اخمى کرد گفت:

-این وقت شب کجا؟

-آره عزیزم شب بمون فردا برو. بیا تو.

و دستشو پشت کمرم گذاشت. نمیدونم چرا استرس داشتم؟!

-بیا عزیزم، بهارک و توى این اتاق خوابوندم. توأم همینجا بخواب.

-مرسى خاله. خیلى اذیت شدى.

-نه عزیزم. برو استراحت کن.

وارد اتاق شدم. بهارک روى تخت آروم خوابیده بود. با دیدنش لبخندى زدم. شالم رو درآوردم و تا کردم.

موهاى بلندم رو باز کردم و دستى لاى موهام بردم که در اتاق باز شد.

هول کردم. امیر حافظ تو چهارچوب در ایستاد. با دیدنش نفسم رو آسوده بیرون دادم.

نگاه خیره اى بهم انداخت گفت:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا