رمانرمان زهر تاوان

رمان زهر تاوان پارت 1

4
(1)

 

به تصویر خودم در آینه خیره می شوم.
موهای مواج هایلایت شده ام را که یک طرف صورتم ریخته کنار می زنم.این طوری گردی صورتم بهتر مشخص می شود..
با دست رژگونه ام را کمی پخش می کنم تا تنها هاله ای از آن باقی بماند.آنقدر گونه ام برجسته هست که با همین رنگ محو هم
خودنمایی کند.
رژ مسی براقم را کمی غلیظ تر می کنم تا کوچکی دهان و برجستگی ملایم لبهایم بیشتر به چشم بیایند.
سایه مسی رنگ پشت چشمانم را با نوک انگشتانم کمرنگ تر می کنم تا رنگ قهوه ای چشمان مخمورم جلوه بیشتری داشته باشد.دستی
به ابروهای پهن ولی کوتاهم که کمی روشن تر از قهوه ای چشمانم رنگ شده اند می کشم و مرتبشان می کنم.چند تار از موهای
حلقه شده ام را روی پیشانی بلند و صافم رها می کنم.گوشواره های بدلم را که بلندیش تا نیمه پایینی گردنم می رسد در گوشم می
اندازم.
یقه لباسم که روی شانه هایم افتاده را پایین تر می دهم تا سفیدی پوست و برجستگی سینه هایم به خوبی نمایان شوند.
لبانم را آرم به هم می مالم، شیشه عطر دیورم را روی سر وسینه ام خالی می کنم و درست مثل یک پرنسس از اتاق خارج می
شوم. آرام و با طمانینه همراه با لبخندی که از صبح روی لبم جا خوش کرده، خرامان خرامان به سمت پله ها می روم…
من دکتر جلوه کاویانی خوب بلدم چطور راه بروم که نگاه ها روی گودی کمر و برجستگی باسنم قفل شوند.
چطور حرف بزنم که مخاطبم محو رقص لبهایم شود.
چطور بخندم که سفیدی دندانهایم سرخی لبانم را نمایان تر کند
چطور دستم را در هوا تکان دهم که گردی و سفیدی بازوانم چشمها را نوازش کند…
من خوب بلدم چطور بنشینم، بلند شوم،برقصم، نگاه کنم، لباس بپوشم چون سالها بر روی تک تک رفتار اعضای بدنم کار کرده ام تا
به راحتی….
مجنون کنم….
محکوم کنم….

قصاص کنم…..

روی اولین پله می ایستم.به سالن مسلطم اما خودم در تیر رس نگاه کسی نیستم.
نگاهم را می چرخانم درست مثل یک ماده ببر گرسنه که از زیر نظر گرفتن شکارش لذت می برد. طعمه من کنار ستون میانی
سالن نه چندان بزرگ خانه ام ایستاده در حالیکه نوشیدنی می نوشد و کسل و بی حوصله به چهره گریم شده دختر کنار دستش می
نگرد. دختر هم یکسره فکش تکان می خورد و تقریبا از بازوی جناب شکار آویزان شده است.نمی دانم چرا بی اختیار پوزخند می
زنم. در دلم می گویم:
– این راهش نیست دختر خانوم.
باز چشم می چرخانم و این بار روی صورت ماهان نیک نژاد که مشغول صحبت کردن با پدرم است زوم می کنم. خدا رو شکر
آتش نفرتش از من دامان پدرم را نگرفته.بازهم پوزخندی دیگر…
دستم را به نرده های چوبی بند میکنم و با دست دیگرم دامن لباسم را بالا میکشم.آنقدر که بندهای کفشم که دور مچ پایم بسته شده اند
نمود پیدا کنند.برای لحظه ای گذرا به باز بودن بیش از حد لباسم فکر میکنم اما فقط برای یک لحظه….
وجدان من مدتهاست که در عمق چاه سیاه وجودم مدفون شده…..
به محض ورودم به سالن صدای سوت و جیغ و کف بلند می شود و متعاقب آن خوشامدگویی های مردان و زنان متعدد. با لبخند
محو و آرامش همیشگی جواب همه را می دهم.نگاه خیره مردان را روی خط وسط سینه ام حس می کنم اما بی توجه به وسط سالن
می روم.
با شنیدن صدای کاوه پندار سرم را بر میگردانم و گردنم را در زاویه ای قرار می دهم که نور گوشواره هایم چشمش را بزند تمام
هنرم را در لبخند زدن به کار می برم و در جواب خوش آمدش می گویم:
-خیلی ممنونم آقای دکتر.چقدر خوشحالم که دوباره شما رو می بینم
و تا دهان باز می کند که جواب تعارفم را بدهد رویم را به سمت مرد کنار دستیم بر میگردانم و مشغول خوش و بش با او می شوم
– من پشت سرمم چشم دارم و برق تعجب رو توی چشمات میبینم کاوه پندار…..
باز هم دستم را به دامن لباسم بند میشود.هرچند که آنقدر بلند نیست که توی دست و پایم باشد اما باز هم بالا می کشمش. من روی
این بندهای سورمه ای که روی مچ پای سفید و کشیده ام بسته شده حساب ویژه ای باز کرده ام….
به سمت پدر و مادرم می روم.اثری از ماهان نیک نژاد نیست.پدرم لبخندزنان دستم را میگیرد و زیر لب می گوید:
– چقدر دیر کردی بابا جون
سپس صدایش را صاف می کند و خطاب به جمع می گوید:
– دوستان و همکاران محترم و عزیزم. قبل از هر چیز می خوام از تک تک شما بابت حضورتون توی جشن امشب ما تشکر
کنم.همون طور که می دونین این جشن به مناسبت فارغ التحصیل شدن و بازگشت تنها دختر من جلوه از فرانسه ست. فقط خدا می
دونه که من و مادرش از نبودنش چه رنجهایی رو تحمل کردیم و با چه سختی این چند سال رو گذروندیم.اما حالا واقعا هر دو به
وجودش افتخار می کنیم و حضور دوباره ش رو جشن می گیریم.
باز هم صدای دست زدن و سوت میهمانان بلند می شود. صورت پدر و مادرم را می بوسم و دوباره تشکر می کنم.
در حالیکه دکتر مروتی در معیتم است به سمت صندلی کنار پنجره می روم و بعد از اینکه به صورت نمایشی موهایم را از روی
چشمانم کنار می زنم روی صندلی می نشینم و پایم را بیرون می اندازم. بند چرمی سورمه ای خودت را نشان بده
چشمامو مستقیم به چشمای دکتر مروتی می دوزم ولی از گوشه چشم تمام حواسم را به کاوه می دهم. تنها کنار پنجره ایستاده و در
حالیکه دستانش را به سینه زده اطرافیانش را نگا می کند.مثل همیشه خوش پوش و خوش تیپ. حتی بهتر از شش سال پیش. انگار
چهره اش جا افتاده تر و مردانه تر شده.
لحظه ای سنگینی نگاهش را حس می کنم.ناگهانی سرم را می چرخانم و غافلگیرش می کنم. اما سریع چشمانم را به سمت مروتی
بر میگردانم.انگار که اصلا ندیده امش. مروتی همچنان بی وقفه حرف می زند و هر چند ثانیه یکبار آب دهانش را قورت می دهد.
بی حوصله دوباره پلک می زنم و همزمان مردمک چشمانم روی کاوه زوم می شود. این بار همان پوزخند نفرت انگیز معروفش را
روی لبانش می بینم. کل وجودم مشمئز می شود.لبخندم را حفظ می کنم و به دکتر مروتی می گویم:
– ببخشین جناب دکتر.هر چند که از مصاحبت شما سیر نمیشم ولی اگه اجازه بدین باید برم و یه سری به بقیه مهمونا بزنم
کله نیمه کچلش را تند تند تکان می دهد . می گوید:
– حتما. واقعا عذر می خوام که وقتتون رو گرفتم.
لیوان نوشیدنی ای را که نمی دانم کی به دستم داده است روی لبه پنجره می گذارم و در حالیکه دامنم را بالا می گیرم مستقیم به
سمت ماهان می روم…
ماهان نیک نژاد……
تفسیرش در یک نگاه: جذاب و نفس گیر…

ماهان نیک نژاد……
تفسیرش در یک نگاه: جذاب و نفس گیر…
و شاید تنها کسی که توی آن جمع به من توجهی ندارد و حتی تبریک هم نگفته است.
انگار تو این دنیا نیست.غرق در فکر تنها روی کاناپه نشسته و دستش را روی لبه پشتی مبل تکیه داده است. پاهایش را روی هم
انداخته. سفیدی جورابش تضاد زیبایی با سیاهی کفش و شلوارش دارد.
جلوتر می روم…. باز هم جلوتر… میخواهم ببینم کی متوجه من می شود. کی با دوتیله مشکی چشمانش نگاهم می کند. یک قدم
دیگر… بازهم قدمی دیگر…نخیر…
این بار قانونم را می شکنم و بدون اینکه کسی با چشمانش،لبخندش یا کلامش دعوتم کند، به سمت این مرد می روم.
مردی که به نظر می رسد هیچ علاقه ای به هم صحبتی با زنان زیبا ندارد…
عمداً پایم را محکم به زمین می کوبم تا بلکه از صدای پاشنه کفشم توجهش جلب شود.بالاخره نگاهش متوجه من می شود.
بدون لبخند…جدی، خشک و با اکراه از جایش بلند می شود. از دیدن قد و بالایش دلم ضعف می رود.نفسم یک جایی در میان را های
تنفسی ام گم می شود.آدرنالین خونم به منتهایش می رسد.لرزش دستانم اعصابم را متشنج تر می کند. اما لبخند می زنم…پر از
ناز…
انتظار دارم دستش را دراز کند اما حتی برای سلام کردن هم حاضر نیست پیش قدم شود. این برخورد گرم و دوستانه کمی دستپاچه
ام میکند. آدرنالین کمک می کند نفسم راحت تر بیرون بیاید اما جریان چندش آور عرق را روی تیره کمرم احساس می کنم.در دلم
داد می زنم:
– چی باید میگفتم؟چی باید بگم؟چی باید بگم؟
پلکامو می بندم و باز میکنم.همچنان طلب کارانه نگاهم می کند.بین لبانم فاصله می اندازم :
– سلام جناب دکتر.خیلی خوش اومدین…
این تمام نتیجه ای است که از تلاشم برای حرف زدن به دست می آید.
باز هم بدون لبخند، سرد و بی حوصله…
– سلام. ممنونم از لطفتون. ببخشین اگه برای عرض تبریک خدمت نرسیدم.دیدم سرتون خیلی شلوغه، گفتم تو یه فرصت مناسب
مزاحم بشم.
گردنم را به صورت نامحسوس خم می کنم تا موهایم درون صورتم بریزند.با نوک انگشتانم آنها را کنار می زنم:
-اختیار دارین.همین که تشریف آوردین نهایت محبتتونه.
ازاین لفظ قلم حرف زدنها، این ما و شما گفتنها، این احترام گذاشتن های زورکی قلبم فشرده می شود.صورتش را می
کاوم.صورت بی نقص و جذابش را. چند تار موی سفید کنار شقیقه اش چهره اش را دلچسب تر کرده است. موهایش همچنان بدون
ژل و تافت خوش حالت است.دلم برای چنگ زدن در آن موها تنگ شده.خیلی تنگ شده.
می خواهم بنشینم.اما تعارفم نمی کند. دستانش را توی جیبش کرده و سرش را پایین انداخته و با نوک کفشش به سرامیک کف سالن
ضربه می زند. این یعنی برو.یعنی اینجا بودنت را نمی خواهم.یعنی مزاحم خلوتم نشو…..یعنی برو….
کمی این پا و آن پا می کنم. محتاطانه می پرسم:
– نشینیم؟
سرش را بلند می کند. اما این بار نگاهش به من نیست. رد نگاهشو می زنم.
کاوه…. همچنان به دیوار کنار پنجره تکیه داده اما این بار از برآمدگی روی جیبش می فهمم که دستانش را مشت کرده.
به سمت ماهان بر میگردم.با تعجب ساختگی تمام معصومیتم را در چشمانم می ریزم و می گویم:
– اگه مزاحمتونم مشکلی نیست، رفع زحمت می کنم.
سریع به خودش می آید.
– نه خواهش می کنم.بفرمایین.

کنارش مینشینم.با حداقل فاصله مجاز.بوی سرد ادکلنش هوش از سرم میبرد.نفس عمیق می کشم و ریه هایم را پر از این سرمای
مطبوع می کنم.همان بوی سرد، همان لذت تلخ….
به صورت مردانه و جذابش خیره می مانم.می دانم این نگاه تیز و برنده هر مردی را معذب می کند.اما او با بی خیالی جواب نگاهم
را میدهد. دستی به گردنش می کشدو زیر لب می گوید:
-فکر نمیکردم برگردی….!
میل شدیدی به گرفتن دستانش در وجودم موج می زند.لباسم را چنگ می زنم که نکند دست از پا خطا کنم.دست چپش بدون هیچ
زینتی به رویم لبخند می زند.نمیدانم چه باید بگویم.چون عکس العملش را در برابر هر حرفی می دانم.دستم را روی مبل در فاصله
کمی که بینمان وجود دارد میگذارم.حتی نگاهم هم نمیکند.با سرخوردگی دستم را بر می دارم.زیر لب می گویم:
-برگشتم که جبران کنم!
پوزخندش عمیق است. آنقدر عمیق که نمی تواند کنترلش کند و بلند بلند میخندد.دلم می لرزد….می لرزد و خون می شود.نکن
ماهان.با من این کار را نکن….
بریده بریده می گوید:
-جبران کنی؟چیو؟
دلخور رویم را برمی گردانم.به کاوه که الان پشت به ما و رو به پنجره ایستاده نگاه می کنم و میگویم:
– همه چیو!
سرش را به چپ و راست تکان می دهد و در حالیکه با خنده اش می جنگد چندین بار تکرار می کند:
– خوبه خوبه خوبه
به چشمانم نگاه می کند.درد و رنج در تیله های مشکی موج می زند.خشم جای خنده را می گیرد و بلند می گوید:
– خیلی هم خوبه خانوم دکتر!
چنان لفظ خانوم دکتر را با تمسخر بیان می کند که جا می خورم . مبهوت نگاهش میکنم.چند ثانیه، شاید هم چند دقیقه و نه انگار
چندین سال به من خیره می ماند. زیر سنگینی نگاهش تاب نمی آورم و سرم را پایین می اندازم.از سوزشی که بر پوست سینه ام
افتاده می توانم بفهمم که کجا را نگاه می کند. از پوفی که می کشد سرم را بلند میکنم.
این نگاه پر از نفرت و انزجار نگاه تو نیست ماهان…. نگاه تو نیست….
آنقدر تلاش می کنم که بغضم نشکند و اشکم سرازیر نشود که نمیفهمم کی از کنارم رفته.اما بوی سرد و دوست داشتنی ام هنوز
بینی ام را نوازش می کند….
از بهت خارج می شوم.باید بر خودم مسلط شوم.من پیش بینی این روزها و این رفتارها را کرده ام….چند نفس عمیق….لبخندی
لرزان….با چشمانی که می دانم برق اشک زیباترشان کرده، با موهایی که اندکی نسبت به قبل پریشان شده و چهره ام را وحشی
تر می کند… از جا بر میخیزم و این بار به سمت مادرم که مشغول صحبت با همکاران خودش است می روم.آرام زیر گوشش
می گویم:
– شام رو سرو نکنیم؟
چشمانش را باز و بسته میکند. یعنی اینکه تو نگران نباش من حواسم هست. با یکی از همکارانش که تازه از را رسیده خوش و بش
می کنم که ناگهان صدایی بر جا میخکوبم می کند:
-جلوه؟ خدای من! خودتی بی معرفت؟
به زحمت خودم را کنترل می کنم که جیغ نزنم و در آغوشش نپرم.دوباره بغض لعنتی به سراغم می آید و گلویم را می بندد.
– کیان…….
و دیگر هیچ….!

دستش زیر بازویم قفل می شود.انگار حال خرابم را درک می کند. مرا با خود به گوشه ای می برد.نفس گرمش به گردنم می خورد:
– چه جیگری شدی تووووو…
زمزمه می کنم:
-کیان
– جونم؟ دختر بابا، تو چقدر تغییر کردی.وووواووو خیلی خوشگل شدی.چه هیکلی به هم زدی. چه سری، چه دمی، عجب پایی….
دلخور نگاهش می کنم. به موهای شبرنگش، به پوست برنزه خوشرنگش، به چشمان سبزی که تضاد عجیبی با رنگ پوستش دارد و
به لبهای همیشه خندانش.
احساس درد می کنم.هنوز بازویم را محکم در دست گرفته.با چشمان پر آبم لبخند می زنم و به زور می گویم:
– دلم خیلی برایت تنگ شده بود…
انگار چشمان او هم نمناک است.لپم را می کشد و آهسته می گوید:
– دل منم کوچولو…..
و همین جمله تمام غبار روزهای در به دری و بی کسی و تمام شبهای شب زنده داری و ماتم را از دلم می شوید.
از صورتم دل نمی کند.از چشمانش دل نمی کنم.نمی توانم به آن چشمها نگاه کنم و به گذشته سفر نکنم….نمی تواند به این صورت
نگاه نکند و آه نکشد….

هجوم افکار و سیل خاطرات مکان و زمان را از ذهنم پاک می کند. روی سر شانه های عضلانی و سینه پهنش قفل می شوم.چقدر
به سر گذاشتن بر روی این شانه ها و اشک ریختن بر روی این سینه محتاجم. قدمی به جلو بر میدارم مثل همیشه ذهنم
رامیخواند.فشاری به دستم وارد می کند و در حالیکه با چشم و ابرو مرا متوجه موقعیتمان می کند، میخندد و میگوید:- آهای شیطون
خانوم.خوردی منو…امون بده از راه برسی
و زیر گوشم جمله ای می گوید که من هفت خط را تا بنا گوش سرخ می کند.
دستم را آزاد می کنم و با خشم به بازویش می کوبم.
– تو هنوز آدم نشدی!
قهقهه کنان سرش را بعقب میاندازد و دوباره لپم را می کشد اما یواش یواش لبخند از صورتش محو می شود و با دردآورترین لحن
ممکن زمزمه می کند:
خیلی بی معرفتی جلوه،خیلی زیاد…
سرم را به علامت مثبت تکان می دهم و با صدایی که خودم هم به زحمت می شنوم می گویم:
-خودم می دونم. چرا نیومدی فرودگاه؟چرا نیومدی استقبالم.فکر می کردم نفر اول تو رو می بینم.
بینی ام را بین دو انگشتش می گیرد و کمی فشار میدهد.در حالیکه چشمانش برق می زند می گوید:
– می خواستم بیام.اما متاسفانه تو لحظه آخر یه مشکلی واسه یه بنده خدا پیش اومد.منم که می دونی کلاً تو کار خیرم.مجبور شدم به
مشکل اون رسیدگی کنم. این شد که دیگه شرمنده شما شدم!
طلبکارانه نگاهش می کنم و می گویم:
-احیاناً اون بنده خدا از دسته نسوان نبود.
بلند میخندد و می گوید:
-تصادفاً چرا!
-پس هنوزم عوض نشدی! الان با چندتایی؟
نیشگونی از بازویم می گیرد و می گوید:
– طبق آخرین سر شماری یه هفت – هشت تایی هستن.ولی آمارم آپدیت نیست. اما خوب من کلاً متعلق به همه هستم.
می خندم و سکوت می کنم.کمی نگاهم می کند.مردد است چیزی بگوید اما در عوض چشمانش را در سالن می چرخاند و همان
طور که می گوید:
– حیف دیر رسیدم.مراسم ماچ و بوسه با این همه لیدی محترمو از دست دادم…
ناگهان مردمکش ثابت می شود. رنگ چشمانش به تیرگی می گراید.ولی چشمکی می زند و با لبخندی که معنی اش را نمی دانم می
گوید:
– به به جناب اعتمادالسلطنه هم که حضور دارن….تو چه اصراری به دعوت این آدم داشتی؟
می دانم چه کسی را می گوید.تنها با سر تایید می کنم و می گویم:
-مهمونی به افتخار ایشونه! کارش دارم.
بدون توجه به حرف من، طعنه می زند:
– یه طوری هم نگاه می کنه انگار ارث باباش تو بغل منه.
خنده ام می گیرد.نمی توانم از وسوسه لمس بازویش بگذرم.آهسته دستم را روی گره های بازوی کلفتش که از زیر پیراهن آستین
کوتاهش بیرون زده بود می لغزانم. برایم عجیب است که برای مراسم کت و شلوار نپوشیده. باز هم سر انگشتانم راحرکت می
دهم.دستش را روی دستم می گذارد. در سبزی تیره چشمانش گم می شوم.اما او لبخند می زند، صورتش را جلو می آوردگرمی
نفسش با بوی سرد عطرش قاطی می شود.چند ثانیه هیچی نمی گوید و بعد:
– نمی دونی این حرکتت چقدر می تونه باعث مور مور شدن یه آقا پسر سالم وبالغ که از قضا دنیا دیده هم هست بشه؟ نکن موش
کوچولو.کار دستمون می دی!
لحن شوخش عاری از هر گونه حس بد و آزار دهنده ست. آنقدر می شناسمش که می دانم دیدن بدن عریان من هم نمی تواند حسی
در او ایجاد کند. با وجود اینکه پرونده اش سیاه است و از خانوم بازیهای بی حسابش با خبرم.اما من همیشه برایش خانوم کوچولو و
موش کوچولو بودم و هستم. به شوخی اش لبخند می زنم و دستم را کامل به دور بازویش حلقه می کنم. این بار سرش را نزدیک
گوشم می آورد و می گوید:
-حداقل تا تموم شدن مهمونی صبر کن! قول می دم آخر شب در منزل شخصی در خدمت باشم.آخه می دونی چیه؟؟؟
کمی فاصله می گیرد و سر تاپایم را برانداز می کند و دوباره نزدیکم می شود:
– هیچ پسری نمی تونه از همچین مالی بگذره….
به تبعیت از خودش می خوام در گوشش حرف بزنم.روی پنجه هایم می ایستم، چون با وجود کفش پاشنه ده سانتی، باز هم او بلندتر
است.
– راستشو بخوای گذشتن از تو هم کار هیچ دختری نیست!!!
ابروهایش به نشانه تعجب بالا می رود.با دست ازادش چانه اش را می خاراند و متفکرانه می گوید:
– اووووووه….مای گاد…فرنگستان چه تاثیرات مثبتی رو دخترمون داشته.خدا رو شکر فرستادیمت رفتی. این مایند اپنت رو خیلی
ها دوست خواهند داشت.
طعنه کلاش را می گیرم.آزرده نگاهش می کنم. حرف نگاهم را می خواند و می خندد و می گوید:
-پس امشبو افتادیم!!!
صدایش را بلند می کند:

– زندایی چی شد این شام؟ما کار و زندگی داریم…ای باباااا….

همزمان با صدای بم او، صدای ظریف خدمتکار به گوش می رسد که همه را به صرف شام دعوت می کند. در قالب قدیمی ام فرو
می روم و مثل یک میزبان خوب شروع به قدم زدن در سالن می کنم.کاوه را نمی بینم اما ماهان در حال صحبت کردن با همکارانش
است. تعارفات میهمانان را جواب می دهم و از تک تک برای صرف شام دعوت میکنم.
از پنجره کاوه را می بینم که به درخت نارون توی حیاط تکیه داده و سیگار می کشد. لبخندی بر لبم می نشیند.اولین فرصت برای
شروع بازی….
از سالن خارج می شوم و به سمتش می روم. با هر قدم ضربان قلبم تند و تند تر می شود…. نفرتم بیشتر و بیشتر….پوزخندم
عمیق و عمیق تر….
به نیمرخش خیره می شوم. به دماغ عقابی اش، به پیشانی بلند و عاری از چروکش، به پوست روشن و موهای خرمایی
رنگش….من به خاطر چه چیز این آدم کل زندگیم را قمار کردم؟؟؟؟؟
تمام ظرافت و لطافتی که بلدم در صدایم می ریزم:
– جناب دکتر تشریف نمیارین سر میز شام؟
بر میگردد.بدون لبخند نگاهم می کند….با استادانه ترین لبخند ممکن نگاهش می کنم….
در عمق چشمانش هیچ نمیبینم جز سیاهی مطلق.خالیست. خالی تر از آخرین باری که دیدمش. اما نه… انگار یک غم گنگ… یک
رنجش عمیق…یک حس بد و نفرت انگیز در چشمش پیداست….
لبخندم را جمع می کنم….به صورتم گرد نگرانی می پاشم…چشمانم را کمی تنگ می کنم و موشکافانه می گویم:
– طوری شده دکتر؟ انگار سر حال نیستین! از چیزی دلخورین؟
و او در جواب تمام حرفهای من یک جمله می پرسد:
– چرا برگشتی؟؟؟؟
اینبار خنده ام غیر ارادی است.این دومین باری است که این جمله را می شنوم.ماهان هم همین را گفته بود اما به شکلی دیگر….
انگار هیچ کس از این بازگشت پیروزمندانه خوشحال نیست!!!!
– چرا نباید بر میگشتم؟نرفته بودم که بمونم!!!!رفته بودم درس بخونم. الانم برگشتم….
سکوت می کنم و اینبار با خنده می گویم:
– ….. تا به وطنم خدمت کنم….!!!!
گوشه لبش به نشانه پوزخند بالا می رود. سرش را پایین می اندازد و خیلی شمرده می گوید:
– من دارم ازدواج می کنم…..
ارٌه رو چون فرو کنی……. چه در کشی…چه تو کنی
خبر دارم.اما با تعجب ساختگی می گویم:
– جداً؟ اینکه خیلی عالیه!پس خانومتون کجان؟چه بی سر و صدا!!!!
گیج می شود.این را از حالت چشمانش می خوانم. سردرگم و کلافه نجوا می کند:
– زندگیمو خراب نکن….من نمی خوام از دستش بدم….
بخیه رو بخیه می زنم….به تیکه پاره ی دلم….
دستم به دامنم بند می شود و دوباره پایم بیرون می افتد. دست دیگرم را درست روی شانه کنار گردنم می گذارم. نزدیکش می
شوم.آنقدر نزدیک که برای نگاه کردن به چشمانش مجبورم سرم را بلند کنم.می دانم که عطر موهایم بینی اش را پر کرده….
من نقطه ضعف هایت را خوب می شناسم جناب کاوه…!!!
کمی عقب میرود….دو لبه کتش را می گیرم و به نرمی بطرف خودم می کشمش…
نگاه متعجبش روی صورتم می لغزد و روی لبهای غنچه شده ی سرخم متوقف می شود….چشمان خمارم را به چشمانش می
دوزم….دستم را به گردنش می کشم… بر آمدگی گلویش را نوازش می کنم. اهسته انگشتانم را به زیر یقه پیراهنش می برم و تا
جایی که دکمه های بازش اجازه می دهند پیش می روم…تند شدن ضربان نبضش را حس می کنم…. از گردن با پشت دست به
سمت چانه اش می روم….زبری ته ریشش دلم را بهم می زند…لب نمناکش را لمس می کنم…چندین و چند بار….
نفس هایش تند می شوند….انگار حجم عظیمی خون به چشمانش میدود….سرخ سرخ می شوند….
بی اراده دستانش را دور کمرم حلقه می کند و مرا به خود می چسباند و زمزه می کند:
جلوه….
در دلم قهقهه می زنم….چقدر هم که به زندگیت وفاداری و نمی خواهی از دستش بدهی کاوه پندار….
سعی می کنم که یک پایم را میان دو پایش جا دهم…هر لحظه ناتوان تر شدنش محرز است…دستانم را در دو طرف گردنش می
گذارم….لاله گوشش را در دست می گیرم و به نرمی ماساژش می دهم…. نفسم را روی سینه اش خالی می کنم…چشم از
چشمش نمی گیریم و هر لحظه تغییر حالتش را اسکن می کنم…..
گرمای دستانش حتی از روی لباس هم پوستم را می سوزاند….نفسهای داغش مشمئزم می کند… از سرخی چشمانش تهوع می
گیرم…از حرکت دستانش روی گودی کمرم چندشم میشود….اما باز هم لبخند می زنم.دعوت گر و اغوا کننده….!
سرش را نزدیک می کند و بوی عطرم در سینه می کشد….یک دستش را از زیر موهایم رد کرده و رو گردنم می گذارد. می دانم تا
چند ثانیه دیگر مورد هجوم وحشی لبهایش قرار می گیرم. می خواهم کمی سرم را عقب ببرم.اما حریصانه مانعم می شود…
لبهایش در چند سانتی متری صورتم قرار دارند. دستم را روی گونه اش می گذارم…سرم را جلو می برم و چند نفس داغ را روانه
گردنش می کنم… پوستش دون دون می شود…کاملاً در آغوشش فرو رفته ام. با بینی ام ضربه ای به لاله گوشش می زنم و آهسته
می گویم:
-من با زندگی تو کاری ندارم….زندگیتو نمی خوام …… خودتو میخوام
گوشش را می بوسم و از یک لحظه غافل گیری اش استفاده کرده و از حصار دستانش فرار می کنم…..
من کاسه صبرم…..این کاسه لبریزه….

روی پله ها دامنم زیر پایم گیر میکند.در فاصله زمین و آسمان دستی نگهم می دارد. سرم را بلند می کنم و در جاذبه دو گوی سبز
رنگ خشمگین گیر می افتم.فشار دستانش آنقدر روی بازویم زیاد است که ناخودآگاه ناله می کنم:
-آخ کیان…. دستم
رگهای گردنش بیرون زده و فکش منقبض شده.اما با خونسردی و آرامش می گوید:
– باید صحبت کنیم جلوه خانوم…
دستم را از میان پنجه های آهنینش بیرون می کشم و می گویم:
– موافقم.باید صحبت کنیم
گوشی موبایلش را به دستم می دهد و می گوید:
– اگه شماره ت عوض شده سیوش کن
به رگه های قرمزی که اطراف چمنزار چشمانش را فرا گرفته و صورتش را ترسناک کرده نگاه می کنم و می گویم:
– نه عوض نشده همون قبلیه
با بی حوصلگی سرش را تکان می دهد و می گوید:
– اکی.تماس می گیرم.فعلاً بای.
با تعجب بازویش را میگیرم:
– کجا؟دیر اومدی زود هم می ری؟چرا شام نمی خوری؟
پوزخندی می زند و سرش را جلو می آورد و در چشمانم خیره می شود:
– یه مورد دیگه امداد پیش اومده باید برم…!
و با عجله به سمت در خروجی می رود…..
شام را در کنار پسران دو قلوی دکتر نبوی که در جلب توجه من با یکدیگر کورس گذاشته بودن میخورم.تمام مدت نگاه خیره کاوه
را احساس می کنم. اما کوچکترین توجهی نشان نمی دهم. من با تو و زندگیت کارها دارم جناب کاوه….کارها…
آخر شب در حالیکه از خستگی روی پاهایم بند نیستم در کمال ادب و احترام مراسم بدرقه را برگزار می کنم.ماهان نیک نژاد با
سردترین لحن ممکن خداحافظی می کند و حتی فرصت نمی دهد جوابش را بدهم.کاوه پندار با سرعت هرچه تمام تر دست می دهد
. آنقدر سریع دستش را بیرون میکشد که نمی توانم جلوی خنده ام را بگیرم.از این همه ضعیف النفس بودن این مرد چندشم می
شود…چندش…
بعد از رفتن همه صدای ملتمس مامان را می شنوم:
– جلوه جان، مامانی، آخه این چه تصمیمیه که گرفتی؟ چرا نمیای بریم خونه؟چرا میخوای مستقل زندگی کنی؟این همه سال
ندیدمت الانم که اومدی می گی میخوام تنها زندگی کنم؟آخه مگه می شه؟مردم چی میگن؟ مگه ما چه محدودیتی واسه آزادیهات
ایجاد می کنیم؟
لبخند می زنم و گونه اش را می بوسم:
– من اینجوری راحت ترم مامان جون.به این سبک زندگی عادت کردم.فاصله مون که زیاد نیست.هر وقت اراده کنین می تونین
بیاین اینجا.منم مرتب سر می زنم. نگران حرف مردم هم نباشین.اونا بالاخره یه چیزی واسه حرف در آوردن پیدا میکنن.
با بغض میگوید:
– آخه من اینجوری دلم طاقت نمی گیره.
– چرا مادر من؟من 6 سال تو مملکت غریب تنها زندگی کردم.اینجا که وطن خودمه
پدرم در حالیکه کتش را می پوشد رو به مادرم می گوید:
– بیا بریم خانوم.جلوه دیگه بچه نیست.اینجا هم جاش امنه.اینقدر خودتو اذیت نکن
به این درک و شعور بالای پدرم لبخند می زنم و با سرخوشی می گویم:
– قربون بابایی برم من که اینقدر هوای دخترشو داره….
لباسهایم را درآورده در نیاورده روی تخت ولو می شوم.حتی آرایشم را هم پاک نمی کنم.صدای ویبره گوشی ام توجهم را جلب می
کند. اس ام اس کیان را می خوانم:
– فردا ساعت 6 میام دنبالت موش کوچولو.باید حرف بزنیم
در جوابش فقط می نویسم ok و در همان لحظه که سندش می کنم بیهوش می شوم…

همزمان با شنیدن صدای زنگ گوشی ام که خبر آمدن کیان را می دهد زیپ بوتم را بالا می کشم و به گردن و مچ دستها و لباسم
عطر می زنم و از اتاق و سپس از خانه بیرون می زنم. کیان به سانتافه مشکی اش تکیه داده و مشغول صحبت کردن با موبایلش
است. با اشاره سر سلام می کند و در را برایم می گشاید. خودش هم سوار می شود.به مکالمه اش گوش می دهم.
– می دونم عزیزم.ولی باور کن امشب کار برام پیش اومده.فردا جبران می کنم.نه جیگری….دختر کجا بوده؟
و همزمان چشمکی به من می زند…
– مسئله کاریه!!!باشه خوشگلم….حتماً….بعداً میبینمت ……منم همین طور…فعلاً
پوف کلافه ای می کشد و گوشی را روی داشبورد پرت می کند.خنده ام می گیرد. لبخندی می زند و در حالی که لپم را می کشد
می گوید:
– احوال وروجک من چطوره؟ چه کاره بوده امروز؟
– خوبم.تا ساعت یک خواب بودم.دیشب واقعاً هلاک شدم
خنده بلندی می کند و می گوید:
– آره خوب درکت می کنم. هم فعالیت روحی، هم فعالیت جسمی، هم فعالیت ج* ن* س* ی….منم بودم هلاک می شدم.
پس کیان من و کاوه را دیده است. ناراحت می شوم.با خشم مشت محکمی به بازویش می کوبم.همچنان که می خندد می گوید:
– چیه بابا؟چرا رم می کنی؟
و بعد خنده اش جمع می شود. دستی به صورتش می کشد و ادامه می دهد:
– چقدرم که حرفه ای شدی….آفرین آفرین
معترضانه داد می زنم:
-کیااااااان…
-جوووووووووووون ؟بخورم اون کیان گفتنتووو
با خشم رویم را بر می گردانم و میگویم:
– تو هیچ وقت آدم نمیشی….می شه بگی خود شما دیشب به چه دلیلی به اون سرعت مهمونی رو ترک کردی؟واسه انجام کار
خیررررر…..؟؟؟؟؟
یک لنگه ابرویش را بالا می اندازد و پوزخند نصفه ای روی لبش می نشیند:
– خب حداقل من می تونم ادعا کنم از اول همین حیوونی که می گی بودم…..تو چی؟از اول چی بودی؟الان چی هستی؟دقیق تر
بگم….الان چه کاره ای؟خانوم دکتر؟؟؟؟؟؟؟
قهقهه می زند.زهر کلامش عذابم می دهد.در مقابل کیان کم می آورم.همیشه کم آورده ام.همیشه دستم برایش روست. دلخور رویم
را بر می گردانم و از پنجره بیرون را نگاه می کنم. تا رسیدن به مقصد سکوت می کنیم.هر دو….
از دیدن آپارتمانش تعجب می کنم.
– چرا اینجا؟
– در حالیکه ریموت پارکینگ را می زند می گوید:
– اینجا راحت تر می تونیم حرف بزنیم.
-خب چرا تو خونه من نموندیم؟
لبخند می زند…همان کیان خوش اخلاق قدیمی ….
– اینقدر سین جیمم نکن کوچولو.پیاده شو.
در آسانسور زیر چشمی تیپش را بررسی می کنم. پیراهن آستین کوتاه کتان سرمه ای رنگ با شلوار جین تیره. بوی عطرش دیوانه
کننده است.
می فهمد که زیر نظرش گرفته ام. سرش را جلو می آورد و با چشمان گربه ایش به صورتم زل می زند.چشمک ریزی می زند و با
شیطنت می گوید:
– خجالت نکش.اعتراف کن که خوش تیپم.
زیر لب ایشی می گویم که صدای خنده اش را بلند می کند و بینی ام را محکم فشار می دهد…
پرسشگرانه به دست دراز شده اش می نگرم.با مهربانی می گوید:
– مانتویت را بده به من
یادم می آید به جز یک تاپ چیزی تنم نیست.ولی بی تفاوت مانتویم را در می آورم.چشمکی می زند و می گوید:
– چه شبی شود اممممشششبببب….
معترضانه می گویم: باید به من می گفتی قراره بیایم اینجا.حداقل یه لباس مناسب می پوشیدم.
درحالیکه پالتویم را به چوب رختی آویزان می کند می گوید:
– چقدرم که برات مهمه و الان معذبی….
نمی دانم چرا این حرفش به دلم ننشست. دوست ندارم دید کیان نسبت من منفی باشد. نمی خواهم چیزی را که خودم باور کرده ام او
هم باور کند.
با اخمهای در هم بوتم را با یک دمپایی رو فرشی عوض میکنم و روی کاناپه می نشینم.مبلمان و وسایل صوتی و تصویری عوض
شده اند.اما رنگ بندی هنوز مثل قدیم است.وسایل مشکی اما مبلمان سفیدسفید.مطمئنم اتاق خوابش هم همین است. همه چیز مشکی
به جز تختخواب که سفید است.برای اطمینان از حدسم ناخودآگاه بلند می شوم و به سمت اتاق خوابش می روم.دقیقا همان طور که
فکر می کردم.با این تفاوت که تخت یک نفره حالا تبدیل به دو نفره شده.که البته با این همه شیطنت کیان کاملا لازم به نظر می
رسه…!!!
به سمت میز توالتش می روم.از شدت تعدد شیشه های عطر، جای سوزن انداختن هم نیست.بین آن همه شیشه عطر می گردم و
می گردم، تا بالاخره آن چیزی که می خواهم پیدا می کنم.شیشه گرد عطر BOSS را بر میدارم. چشمانم را می بندم و بو می
کشم. از وزنش مشخص است که تقریباً خالی شده.این عطر آخرین کادویی بود که من به کیان دادم.
با گشودن چشم از توی آینه می بینمش.وحشت زده از جا می پرم و جیغ می زنم.شیشه عطر از دستم می افتد.سریع بین دستانش
محصورم می کند و نجوا می کند:
– هیس…منم…نترس…نترس عزیزم….
طپش قلبم وحشتناک است.با شدت هر چه تمام تر در اغوشم گرفته و پشتم را می مالد…. درست مثل تمام سالهای گذشته که
اینطوری آرامم می کرد….
نفسم آرام می شود اما قلبم نه.نمی دانم از ترس است یا….
هر دو دستم را روی سینه اش می گذارم و بدون اینکه فاصله بگیرم سرمم را بلند می کنم.چشمان سبزش خندان است.نمی خواهم
این همه بی خیالی را ببینم.پس دوباره سرم را روی سینه اش می گذارمو زمزمه می کنم:
– ترسوندیم دیوونه….
حرکت نوازش گونه دستانش روی بازوی لختم پوستم را دون دون می کند.نفس گرمش به گردنم می خورد.
– به نظرم خیلی هم بد نبود.به هر حال یه بهونه ای شدکه خودتو بندازی تو بغل من…!
به غرورم بر میخورد.میخواهم خودم را از آغوشش جدا کنم اما فشار دستانش مانعم میشود.آهسته میگوید:
– دلم تنگته دختر….
آنقدر صورتش را به شانه ام نزذیک کرده که بخار نفسش روی پوستم ایجاد رطوبت می کند. قلبم تند می زند.حتی خیلی تند تر از
زمانی که هیجان دارم یا ترسیده ام. منتظر عکس العمل بعدیش هستم اما هیچ…بوی عطر و اندام درشت و عضلانی اش احساسات
زنانه ام را قلقلک می دهد.سرم را بلند می کنم.دارد نگاهم می کند.هنوز چشمانش می خندند. نمی دانم چرا اما حس سرخوردگی
دارم.آهسته نجوا می کنم:
-ولم کن کیان….
با نوک انگشتش بند تاپم را که روی بازویم افتاده به سمت بالا سوق می دهد. دوباره سرش را نزدیک می آورد و لاله گوشم را می
بوسد. مور مورم می شود.دمای بدنم به نقطه جوش اب می رسد.تمام حسهای بدنم بیدار شده.دستم بی اراده روی کمرش می
لغزد….سرم را به سمت صورتش می چرخانم و به لبهایش خیره میشوم.این مرد…کیان است…واقعیتی که هرگز نمی توانم از آن
فرار کنم….منتظر یک حرکتم. یک اشاره… تمام تنم تشنه نوازش است. چشمانم را می بندم و به سمت لبش می روم. تکانی می
خورد و مرا از خود دور میکند. چهره اش بهت زده است. زمزمه وار می گوید:
– جلوه….
و تکرار می کند:
– جلوه….
بازوانم را می گیرد و به شدت تکانم می دهد و داد می زند:
– تو زده به سرت دختر….زده به سرت….زده به سرت….نگار با شنیدن این جمله ها از خواب بیدار می شوم….هیپنوتیزم
تمام می شود….بدنم گر می گیرد…اما این بار از شدت شرم….تمام رفلکس های بدنم متوقف می شوند….صدایی در سرم فریاد
میزند:گند زدی جلوه…گند زدی….خراب کردی….
هنوز مبهوت و پر غیض نگاهم میکند.تاب نمی آورم و از اتاق خارج می شوم….باید بروم؟یعنی لباس بپوشم و بروم؟
مستاصل وسط هال ایستاده ام.گاهی پایم به سمت در خروجی کشیده می شود و دوباره به عقب بر می گردم.اگر بروم….اگر کیان
دیگر به دیدنم نیاید…؟اگر کیان از دستم برود….؟از تصور نبودن کیان نفسم قطع می شود.یک حباب خالی به وسعت کل وجودم در
تنم شکل می گیرد….بدون کیان….؟ یا خدا….نه خدا….نه….من هیچ روزی را بدون کیان سر نکرده ام….حتی تمام
روزهایی که با او قهر بودم…حتی تمام 6 سالی که در غربت بودم. من بدون کیان نمی توانم….
از شنیدن صدای باز شدن در اتاق خشکم می زند….شرمزده نگاهش می کنم….موها و صورتش خیس است.انقدر خیس که انگار
دوش گرفته…اما از خیسی لباسش پیداست که تنها سرش را زیر شیر آب فرو برده….من با تو چه کردم کیان؟چطور توانستم به
بوسیدن لبهای تو فکر کنم؟ چطور همچین غلطی کردم؟
با صدای سر حالش به خود می آیم:
– کجایی خانوم خوشگله؟با ما باش! چرا سر پا ایستادی؟
لبانش می خندد اما چشمانش نه….چشمان سبز قشنگش غمگین است…خدا مرا بکشد….خدا….
زورکی لبخند نصف و نیمه ای می زنم و روی مبل می نشینم.صدایش را از آشپزخانه می شنوم:
– با قهوه موافقی عروسک فرنگی؟
لرزش صدایم را کنترل می کنم و از همان جا بلند می گویم:
– آره. مرسی
می خواهد کنترل شرایط را در دست بگیرد. این را از رفتارش می فهمم. می خواهد طوری برخورد کند که انگار هیچ اتفاقی
نیفتاده…می دانم او هم هنوز در شوک است اما بیشتر از من بر خودش مسلط است….باید کاری بکنم…باید به شکلی این گند را
بپوشانم….
با دو فنجان قهوه بر می گردد….رو به رویم می شیند…. در دلم می گویم:
– ازم ترسیدی کیان؟فاصله می گیری؟
قهوه ام را مزمزه میکنم…گرمایش اندکی آرامم می کند. باید حرف بزنم….باید یه چیزی بگویم:
– کیان….من…
نگاه ملامت گرش نطقم را بند می برد. با التماس نگاهش می کنم.سرش را پایین می اندازد و آرام می گوید:
– خب؟ من آمادم! تعریف کن…از اولش تعریف کن
این یعنی اینکه نمی خواهد در مورد گندی که زده ام حرفی بشنود.چند نفس عمیق می کشم…
– چیو تعریف کنم؟
پوزخندی می زند.به پشتی مبل تکیه می دهد و دستانش را از دو طرف باز میکند و روی پشتی می گذارد. تمام تلاشم را می کنم که
نگاهم به سمت عضلاتش منحرف نشود.
تمام حرکاتم را زیر نظر دارد….با آن چشمان سبز ترسناکش….روی زانویش خم می شود و دستانش را از ساعد روی رانش
قرار می دهد.آرام و شمرده می پرسد:

– چرا اومدی؟؟؟؟؟

جا می خورم….خیلی زیاد….ضربه کاری بود….حباب دوباره رشد می کند.خالی خالی می شوم….مثل تایری که پنچر
میشود….وا می روم…..از دیشب تا حالا چند بار این سوال را شنیده ام؟ صد بار….؟؟؟ هزار بار…؟ نه! سه بار…! فقط
سه بار. از زبان سه مرد مهم زندگی ام…اما هیچ کدام به اندازه این آخری سنگین نبود…چرا فکر می کردم کیان از دیدنم خوشحال
می شود؟ چرا فکر می کردم برای برگشتنم لحظه شماری….!!!! می کند؟ او که حتی از بوسیدن من نفرت دارد! چرا من
اینقدر احمقم؟ واقعاً چرا؟؟؟؟
از بس پلک نزده ام چشمانم می سوزند…خدا را شکر حداقل اشکم سرازیر نشده…آنقدر عمیق دمم را فرو می دهم که احساس می
کنم الان است که کیسه های هوایی ام پاره شوند. از نگاه خیره اش کلافه می شوم.دستی به گلویم می کشم. می خواهم حرف
بزنم.اما تارهای صوتی ام فلج شده اند.
بلند می شود از پایین رفتن مبل می فهمم که کنارم نشسته. دستش را دور شانه ام حلقه می کند و مرا به طرف خود می کشد.می
خواهم مقاومت کنم اما نمی شود.سرم را در بغل می گیرد و آهسته می گوید:
– فکر احمقانه نکن!تو کی می خوای بزرگ شی آخه؟ دلیل سوالم این نیست که از اومدنت ناراحت باشم. واقعاً خیلی خلی اگه
همچین فکری کنی. تو حق نداری نسبت به من بدبین باشی… من فقط می خوام بدونم تو اون کله کوچولوت چی می گذره؟ چی
می گذره که تا فهمیدی کاوه داره ازدواج می کنه شال و کلاه کردی و برگشتی؟ نکنه می خوای به منم بگی که دلت واسه مامان
بابات تنگ شده و برگشتی که تو آب و خاک خودت زندگی کنی؟ می دونی که نمی تونی به من دروغ بگی…من تو رو بزرگ کردم
دختر جون.بیشتر از خودت می شناسمت…پس هدف واقعیتو بگو…
از اینکه اینقدر دستم برایش رو است عصبی می شوم. با شدت خودم را کنار می کشم.ابروهایش به نشانه تعجب بالا می روند. با
خشم می گویم:
– کی گفته من باید همه چیو واسه تو توضیح بدم؟ چرا تو باید از همه چیز خبر داشته باشی؟ مگه کی من هستی؟ پدرمی؟
برادرمی ؟شوهرمی؟ نامزدمی؟ دوست پسرمی؟ تو حتی پسر عمه واقعیم هم نیستی. به چه حقی تو زندگی من دخالت می کنی و
تو افکار من سرک می کشی؟
لحظه ای صورتش سرخ می شود. اما لبخندش را حفظ می کند و آهسته سر شانه ام را نوازش می کند و با آرامش می گوید:
– من فقط می خوام تو رو از این عذاب بیرون بکشم…باشه…قبول… من هیچ کدوم از این نسبتهایی رو که گفتی با تو ندارم. اصلاً
من هیچ کاره…ولی در حد یک دوست هم نیستم؟ نبودم؟ یعنی هیچ وقت تو زندگی تو هیچی نبودم؟باشه…نبودم… اینم قبول…. اما
بالاخره یه چیزی هست که تو به راحتی پا می شی میای خونه من…! می ری تو اتاق خوابم…میای تو بغلم…اینا رو هم می خوای
بگی نیست؟ یا….شاید این روابط با مردا واست عادی شده! ها؟ من نبودم یکی دیگه؟درسته؟
طاقت ندارم.خدایا…طاقت این گوشه کنایه های کیان را ندارم. طاقت ندارم…..داد می زنم… از ته دلم:
– به تو ربطی نداری…می گم به تو ربطی نداره…
چشمانش از شدت خشم برق می زند.
– تو غلط کردی. تو ….اضافه می خوری.فکر کردی اجازه می دم هر غلطی دلت می خواد بکنی؟ اگه لازم باشه دست و پاتو می
بندم و تو همین خونه زندونیت می کنم. اما دیگه اجازه نمی دم دست از پا خطا کنی. دوباره تیشه بزنی به ریشه خودت و بعدشم چند
سال آواره غربت بشی. که چی؟؟؟؟؟
صدایش را ناز ک می کند و ادای مرا در می آورد:

– می خوام بلاهایی که به سرم اومده رو فراموش کنم…!!! اونم چه غربتی؟ جایی که به جز عشوه گری و زیر پا گذاشتن
تموم ارزشها و حرمتها هیچی یادت نداده. تو کی اینطوری بودی؟ از تماس دست هر پسری سرخ و سفید می شدی…حتی اگه اون
پسر من بودم…ولی اون از دیشبت که تمام سر وسینه و پر و پاچه و هر چی که زیبایی و قشنگی داشتی در معرض اخلاص گذاشته
بودی و تمام تلاشتو برای تحریک کردن کاوه به کار بردی.اینم از امروزت که می خواستی کار دست من بدی.وقتی به این فکر می
کنم که اگه امروز توی اون اتاق به جای من هر پسر دیگه ای بود چه اتفاقی می افتاد مو به تنم راست می شه. رفتی خارج این
چیزا رو یاد بگیری؟ آره؟؟؟ بی بندو بار بشی که از یکی مثل کاوه انتقام بگیری؟؟؟آخه به چه قیمتی؟ به قیمت اینکه تموم مردایی
که دیشب توی اون مراسم بودن برای اینکه چند دقیقه به تو نزدیک بشن و به فیض دیدن سینه هات برسن، سر و دست می شکستن!
به قیمت اینکه به راحتی اجازه بدی دستای کثیف اون کاوه نامرد، جاجای بدنت رو لمس کنن و تو ککتم نگزه و مستانه هم به روش
بخندی. دامنتو بالا می کشی که همه پاتو ببینن و آب از لب و لوچه شون آویزون شه؟ اینا همه از عوارض خارج رفتنته. رفتی
خارج که درست بشی…کلاً خارج شدی….
از این بی پروا حرف زدنش گر گرفته ام. کیان همیشه راحت بوده اما نه اینقدر که بخواهد همه چیز را با این وضوح به رویم
بیاورد. عصبانی ام هم از صراحت آزار دهنده اش، هم از این حس بی اعتمادی نگاهش. باز هم داد می زنم:
-چیه؟ می خوای بگی هرزه شدم؟ می خوای بگی مثه خرابا رفتار می کنم؟ آره تو راست می گی..من هرزه…من فاحشه… من
خراب…. اما این تنها راه انتقام گرفتن از کاوه ست. اگه لازم باشه خودم رو به تموم مردای کره زمین عرضه می کنم تا اون
عوضی رو نابود کنم…من به راحتی…
مشتی که بر دهانم می خورد برق از چشمانم می برد…از نگاهش وحشت می کنم. رگ گردنش بیرون زده. پیشانی اش نبض دارد.
مشتان گره کرده اش آماده فرود دوباره ست…می دانم که باید فرار کنم. از جایم بلند می شوم. اما مچ دستم را می گیرد و روی مبل
پرتم می کند…. از برخورد محکم سرم با دسته مبل فغانم بلند می شود….می خواهم سرش داد بزنم اما مهلت نمی دهد….
دستانش را در دو طرفم قرار می دهد و روی بدنم خیمه می زند….. با دست عقبش می زنم…. اما حتی یک میلی متر هم از
جایش تکان نمی خورد…. از چمنزار چشمانش شعله های آتش بیرون می زند…. با عصبانیت به چشمانش خیره می شوم….
– بلند شو کیان. می خوام برم. ولم کن.
پوزخند می زند و می گوید:
– مگه نمی خوای واسه انجام شدن کارت، خودتو به مردا عرضه کنی؟؟؟خوب چرا من اولیش نباشم؟ فکر کردی من پسر پیغمبرم
که نیمه لخت جلوم راه بری و ادا بیای و منم مثه سیب زمینی نگات کنم؟ نه عزیزم… تا الان هیچ سه شب متوالی تخت من خالی
نبوده.!!! فکر می کردم ارزش تو بیشتر از این حرفاست که به چشم یه همخوابه بهت نگاه کنم…اما مثه اینکه نه… تو هم یکی مثل
همونایی که هر شب بابت یه تراول پنجاه تومنی خودشون رو حراج می کنن….تو هم چوب حراج به خودت زدی. … چرا از این
فرصت استفاده نکنم؟ تو تا هر وقت که من بخوام معشوقه ام می شی و بهم سرویس می دی…در عوض منم کمکت می کنم تا از
کاوه انتقام بگیری و به وصال ماهان جونت برسی….البته بعد از اینکه من ازت سیر شدم اجازه داری بری سراغ ماهان…چون تا
وقتی که با منی دست از پا خطا نمی کنی…چطوره؟؟؟؟ معامله قبوله؟
احساس می کنم الان است که پوست اطراف پلکم پاره شود و چشمانم از کاسه بیرون بزند…. ناباورانه به کیان و پوزخند
وحشتناکش نگاه می کنم! هرچه زور می زنم چیزی بگویم جز اصوات نامفهوم و ضعیف صدایی از گلویم خارج نمی شود…. به
سختی دستم را بلند می کنم تا کنارش بزنم….اما با خشم دستم را پس می زند و سنگینی وزنش را روی من می اندازد. برای چند
ثانیه نفسم بند می رود.صدای از ته چاه در آمده کیان را نزدیک گوشم می شنوم:
– معامله از همین الان لازم الاجراست….

به زحمت می گویم:
– کیان برو کنار…
سرش را بلند می کند و با چشمان سرخش زل می زند به من…می خندد و آهسته می گوید:
– تو که همین چند دقیقه پیش داشتی منو قورت می دادی! چته الان؟
با مشت به سینه اش می کوبم.جیغ می زنم:
-برو اونور…نامرد…بی وجدان…چطور می تونی همچین کاری بکنی؟ من به تو اعتماد داشتم.. گمشو اونور….صد رحمت به
کاوه… تو از اونم کثیف تری…پستی….آشغالی
هیچ اثری از سبزی چشمانش باقی نمی ماند.تماماً سرخ است. مثل کوه آتشفشان…یک دستش را روی گلویم می گذارد و با لبهایش
دهانم را می بندد. احساس می کنم لبهایم دارند ریش ریش می شوند…قدرت هیچ عکس العملی ندارم… نفس کم می آورم می فهمد.
سرش را بلند می کند و روی مبل می نشیند.فکر می کنم بی خیال شده اما با یک حرکت بلوزش را در می آورد.اینبار از دیدن
عضله های برجسته سینه و بازویش وحشت می کنم. می دانم که هیچ توانی در برابر این همه نیرو نخواهم داشت.دستش را به
سمت تاپ من می آورد.التماس می کنم:
– نکن کیان…تو رو خدا
بی توجه به اشکهایم تاپم را در می آورد. انگشتان داغش را روی پوست تنم می کشد و لبش را درست روی نافم می گذارد و آهسته
به سمت بالا می آید. در همان حال دستش را به سمت شانه ام هدایت میکند و قفل لباس زیرم را باز می کند. با ناله می گویم:
– نه.نه کیان….نه…خداااا
لحظه ای به چشمانم نگاه می کند…می خواهد بند لباسم را پایین می کشد…با دو دستم دستش را می گیرم…دیگر قدرت حرف زدن
هم ندارم….فقط اشک می ریزم.دستش را آزاد می کند و روی بازویم می گذارد…دست دیگرش را هم… با یک حرکت بلندم می کند
و روی مبل می نشاندم…با این حرکتش لباسم می افتد.می خواهم نگهش دارم اما دستانم در پنجه های قویش اسیر است. در چشمانم
خیره می شود.دندانهایم به هم می خورند…چانه ام می لرزد….دستانم می لرزند…پاهایم می لرزند…کل هیکلم می لرزد….لرزش
عصبی که 6 سال است درگیرش شده ام و فقط کیان خبر دارد….می لرزم و اشک می ریزم. زمزمه می کند:
– جلوه
می لرزم….
در آغوشم می کشد…محکم و خشن…
می لرزم….
موهایم را غرق بوسه می کند….
می لرزم….
– نتر س جلوه، نترس عزیزم، کاریت ندارم
می لرزم….
– غلط کردم جلوه، غلط کردم… آروم باش…ببین منم… کیان…مگه من می تونم اذیتت کنم؟
و من همچنان می لرزم….
یک دستش را زیر پایم می گذارد و بلندم می کند و روی پاهای خودش می نشاندم. بی توجه به نیم تنه لختم و لختش در آغوشش فرو
می روم.می لرزم و زار می زنم….می لرزم و مشت می زنم…. مشت می زنم و داد می زنم….چرا؟چرا؟چرا؟ بوسه های
مکررش روی سر و صورتم می شنید….باز مشت می زنم…باز زار می زنم….باز داد می زنم و او تنها پشتم را نوازش می کند
و هیچی نمی گوید….

نمی دانم چقدر گذشته.سرم را از روی سینه اش بر می دارم. از دیدن پیراهن خودش که بر تن من کرده باز
بغض می کنم. سرش را به پشتی مبل تکان داده و چشمانش را بسته.می خواهم از روی پایش بلند شوم که با صدای گرفته می
پرسد.

– کجا؟
جوابش را نمی دهم و بلند می شوم.دستش را دور شکمم حلقه میکند و مرا به سمت خودش می کشد.دوباره در آغوشش پرت می
شوم.همان طور که دستانش را حفاظم کرده دوباره سرش را به پشتی تکیه می دهد و می گوید:
– بذار یه کم آروم شیم جلوه. به این سکوت احتیاج داریم.
با بغض می گویم:
– من کنار تو به هیچ آرامشی نمی رسم…ولم کن. بذار برم.ممکنه مامان بره خونم،ببینه نیستم نگران می شه.
– همانطور که مرا در بغل گرفته خم می شود و گوشی اش را از روی میز برمیدارد:
– سلام زندایی خانومی…خوبین؟…قربون شما…. خواستم بگم جلوه امشب پیش من می مونه…نه…نه…چیزی نشده.حرفامون
طول می کشه.خیالتون راحت باشه…سلام برسونید…خدانگهدار.
به جمله خیالتون راحت باشه! پوزخند می زنم.با ناراحتی می گویم:
– چی می خوای از جونم؟ حیف این همه اعتمادی که پدر و مادرم به تو دارن.خوب جوابشونو دادی… ولم کن…دارم خفه می شم
انقباض صورتش را حس می کنم…از خشمش می ترسم.سعی می کنم بلند شوم..با خشونت فشارم می دهد و به سردی می گوید:
– مجبوری اینجا خفه بشی…چون جات همین جاست….
توان جنگ و جدل و مبارزه ندارم.خسته ام…خسته و ناتوان…به ناچار دوباره سرم را روی سینه اش میگذارم و نفسم را با یک بازدم
عمیق بیرون می دهم…از تکانهای سینه اش می فهمم که دارد می خندد.دوست ندارم علت خنده اش را بپرسم…با کلافگی پوف می
کنم و سعی میکنم حلقه دستانش را کمی شل تر کنم. دستش را کمی آزاد می کند و در حالیکه در صدایش خنده موج می زند می
گوید:
– اینقدر رو سینه من فوت نکن خاله سوسکه…قلقلکم میاد…
نمی توانم خودم را کنترل کنم و لبخند می زنم…در حالیکه هنوز چشمانش بسته است دستش را روی گونه ام می گذارد و آرام
میگوید:
– قربون او خنده های یواشکیت برم من…

دوست دارم قهر کنم، حرف نزنم …بروم و پشت سرم را هم نگاه نکنم اما به جای همه اینها می گویم:
– تو واقعاً می خواستی اینکارو بکنی کیان؟
از اوهومی که با خونسردی می گوید یکه می خورم….انتظار این جواب را نداشتم…اتنظار دارم بگوید نه…بگوید محال است…
بگوید می خواستم بترسانمت تا دیگر حرف اضافه نزنی…اما او گفت اوهوم…یعنی بله…یعنی آره…یعنی قصد داشته به من…به
جلوه….به خانوم کوچولوش….تجاوز کند..!!
مبهوت نگاهش می کنم.از نگاه خیره ام چشمانش را باز میکند، میخندد و میگوید:
-چیه تا من حرف می زنم چشماتو اندازه یه نعلبکی گرد می کنی؟
با بغض می گویم:
-کیان تو واقعاً می خواستی به من…به من…
نمی توانم ادامه دهم.گفتنش سخت و سنگین است. سرش را تکان می دهد و می گوید:
-آره جلوه. اگه پا می دادی، اگه التماس نمی کردی، اگه اونجوری اشک نمی ریختی…اگه اونجوری نمی لرزیدی….مطمئن باش
کارو تموم می کردم. باید بهم ثابت می کردی که همه حرفایی که زدی..کشکه…دروغه…چرنده…می خواستم بفهمی و به منم
بفهمونی که تو این کاره نیستی…که هر چی هم بد لباس بپوشی و عشوه بریزی بازم بلد نیستی خراب باشی….من پیشنهاد دادم با
من باشی…با منی که چند دقیقه قبل می خواستی ببوسیم…در عوضش منم کمکت می کردم…معامله بود…مثل همیشه…می تونستی
این پیشنهاد رو قبول کنی و به چیزی که می خوای برسی…اما نتونستی…سعی کردم آروم پیش برم که تحریک شی…که پا بدی…اگه
اهلش بودی وا می دادی…در اون صورت مطمئن می شدم که جلوه من مرده….اونوقت مثل همه دخترای دیگه باهات رفتار می
کردم…دیگه اسمش تجاوز نبود….خودتم خواسته بودی….اما نتونستی…تویی که حاضر بودی خودتو تسلیم هر مردی کنی.. جلوی
اولیش….که اون ته ته قلبت مطمئن بودی که هیچ وقت به تو آسیب نمی زنه کم آوردی…وای به حال دیگران…الان دیگه خیالم
راحته…از کاری که کردم پشیمون نیستم.چون با این رفتاری که تو این دو روز ازت دیدم بهت شک کرده بودم و از هیچ راهی نمی
تونستم این شکو برطرف کنم.اما الان مطمئنم….تو گرگ نشدی…تو فقط لباس گرگو تنت کردی.می دونم اذیت شدی…میدونم
غرورت جریحه دار شده….اما من باید این لباسو از تنت در می آوردم تا خیالم راحت بشه که هنوز همون جلوه پاک و معصومی
..باید این بت دروغینی رو که به عنوان شخصیت جدیدت به همه نشون می دی،می شکستم و واقعیتت رو می دیدم..اونوقت اگه
واقعیت چیزی خلاف میلم بود مطمئن باش اونقدر ازت متنفر می شدم که مثل یه گرگ نر تیکه پارت می کردم.
دوباره اشکم روان می شود…غرورم له شده… روح و روانم تازیانه خورده و در هم شکسته… تو خوردم کردی کیان….تحقیرم
کردی نامرد…لهم کردی بی وجدان
دوباره قصد می کنم از روی پایش بلند شوم…این بار مانعم نمی شود…به تیشرت تنم که برایم مثل یک مانتوی گشاد و کوتاه است
نگاه می کنم..دوستش ندارم.اما به تاپ خودم ترجیحش می دهم….از خودش که دور شده ام، شاید اینبار عطر تنش آرامم کند…
عجب عطر خوبی زده لعنتی….
پاهایم تحمل وزنم را ندارند….می لرزند…درست مثل دلم…نمی توانم قدم از قدم بردارم…زانوهایم تا می شوند…روی زمین می
نشینم.هراسان به سمتم می آید.خم می شود و می خواهد بازویم را بگیرد….با نشان دادن کف دستم متوقفش می کنم…کلافه دستش
را درون موهایش فرو می برد و دوباره روی مبل جا می گیرد.دستم را به میز می گیرم و به زحمت بلند می شوم…به اتاق خواب
کیان می روم.آنقدر پریشانم که در را هم قفل نمی کنم….یعنی خودش یادم داده که حتی اگر قهر هم باشم اجازه ندارم در اتاق را
قفل کنم و من هنوز به تعلیمات مرد متجاوزم پا بندم…

از تماس دستی با بازویم هراسان از خواب می پرم…برق چشمان سبز یوزپلنگ گونه اش هوشیارم می کند…با وحشت خودم را
عقب می کشم….کنارم به پهلو دراز کشیده و یک دستش را زیر سرش گذاشته و موشکافانه نگاهم میکند.از چهره نگران و وحشت
زده من خنده اش می گیرد.سرش را نزدیک می آورد و می گوید:
– پس اون خانوم شیره که می خواست به جنگ همه مردای عالم بره کجاست؟ من که اینجا جز یه موش ترسیده کسیو نمی بینم…
پاهایم را در شکمم جمع می کنم.دوباره بغض…دوباره اشک… رنگ نگاهش عوض می شود…می خواهد اشکهایم را پاک کند اما
دستش را پس می زنم. بلند می شود،بالشش را پشتی کمرش می کند و در حالیکه پاهایش را دراز کرده دست به سینه به آن تکیه می
دهد. چند دقیقه ای سکوت می کند تا هق هقم آرام بگیرد…سپس با صدای بم و همیشه گرفته اش می گوید:
– منو ببخش جلوه…نمی خواستم اذیتت کنم! فکر می کنی واسه من راحت بود؟ من اذیت نشدم؟ می دونی از دیشب تا حالا خواب به
چشمم نیومده؟فکرم هزار جا رفته…اعصابم متشنجه…نمی دونم کی؟ اما بالاخره یه روز دلیل این کارمو می فهمی و امیدوارم اون
روز بهم حق بدی و سرزنشم نکنی…می بخشی جلوه؟ ها؟ کیان رو می بخشی؟
حس خلأ سراسر وجودم را گرفته….درست مثل کسی که در سیاهی یک کهکشان رها شده…از کیان متنفرم و دوستش دارم….
نمی خواهم ببینمش و نمی توانم نبینمش…این حسهای متضاد را چگونه می توان کنار هم جای داد؟؟؟؟
دستش را روی موهایم می کشد:
– گرسنه نیستی؟برات غذا سفارش دادم. ولی دیدم خوابت خیلی عمیقه دلم نیومد بیدارت کنم.
باز هم سکوت می کنم…ترسیده ام….آنقدر که هیچ فیدبکی نمی تواند تندی ضربان قلبم را آرام کند. از تندی نفسم پی به حال خرابم
می برذ…از کشوی پا تختی اش قرصی بیرون می کشد.مجبورم می کند بنشینم. قرص را با یک لیوان آب به سمتم می گیرد و
میگوید:
– آرام بخشه.بخور تا یه کم آروم شی
علامت تعجبی به بزرگی خود کیان در سرم نقش می بندد! کیان و آرام بخش؟ این مرد بی خیال را چه به این حرفها؟اما ناگهان
لامپی روشن می شود…گفته بود هیچ سه شب متوالی تختش خالی نیست…احتمالاً برای همبسترهای رنگارنگش نیاز دارد…دلم از
این فکر می گیرد.رویم را بر می گردانم و با خشم می گویم:
-نمی خوام.بخورم که بیهوش شم و نفهمم چه بلایی سرم می آری؟
صدای قهقهه اش بلند می شود:
– آخه آی کیو سان فسقلی…! من اگه بخوام بلایی سرت بیارم چه نیازی دارم بیهوشت کنم؟فکر می کنی تو همون حالت
هوشیاریت….! هم چقدر می تونی مقاومت کنی و دووم بیاری کوچولو؟
حرص را در صدایش تشخیص می دهم. درد قفسه سینه امانم را بریده.با حسرت به قرص درون دستش نگاه می کنم….من به آرام
بخشهایی که به دوست دخترهایت می دهی نیاز ندارم کیان خان…مرا به روش دیگری آرام کن…
انگار عجز نگاهم را می خواند…باز مهربان می شود.دوباره قرص را به طرفم می گیرد و آرام می گوید:
– بیا عزیزم. بخور اینو.خواهش می کنم…اونقدر قوی نیست که بیهوشت کنه فقط آرومت می کنه. اصلاً اینو که خوردی من می رم
بیرون. تو هم درو قفل کن.صندلی رو هم بذار زیر دستگیره اش که هیچ جوره نتونم وارد شم. خوبه؟
نه! این هم روش خوبی نیست! تنهایی را نمی خواهم…می ترسم…از رفتنش می ترسم…از ماندنش هم…قرص را می خورم.لبخند
رضایت روی لبش می نشیند.لیوان آب را روی پاتختی می گذارد و بالشش را بر می دارد که برود.اما پشیمان می شود…بر می
گردد…درازم می کند…پتو را تا زیر گردنم بالا می کشد….رویم خم می شود….حس می کنم میخواهد بوسم کند…از همان بوسه
های برادرانه همیشگی…اما میان راه متوقف می شود و آرام می گوید:
-شبت بخیر خانوم کوچولو!
دلم داد می زند….نذار بره…! اون هر چی هست و هر کی هست کیانه…
صدایی از ته حلقم بیرون می زند:
-کیان!!!
تکرار اسمش آرامم می کند.انگار قدرت به رگهایم تزریق می شود:
چشمان سبزش در تاریکی شب ترسناک است.
-جونم؟
حرفم را مزمزه می کنم:
– نرو….همین جا بمون…من..من می ترسم.
نگفتم از خودت می ترسم…نگفتم می خواهم از ترس تو به خودت پناه ببرم…مثل بچه ای که از مادرش کتک خورده اما بازهم
آغوشش را رها نمی کند.
می خندد و با شیطنت می گوید:
-مطمئنی؟
با سر تأیید می کنم.بر می گردد و بالشش را دوباره به حالت پشتی روی تخت میگذارد و به آن تکیه می دهد…این بار حالتی بین
نشسته و خوابیده….
دستم را می گیرد و زمزمه می کند:
-بیا اینجا موش کوچولو
و به سینه پهنش اشاره می کند…نقطه ضعفم را خوب می شناسد…راه آرام کردنم را هم خوب بلد است…
از خدا خواسته سریع در آغوشش فرو می روم و سرم را روی سینه اش می گذارم و عطرش را با لذت فرو می دهم….هر دو
دستش را دورم حلقه می کند…لبانش را روی موهایم می گذارد…انگار هر دو فراموش کرده ایم که دیگر نه من جلوه 4 ساله ام و نه
او کیان 12 ساله….صدای قلبش لالایی می شود…درست چند ثانیه قبل از اینکه بخوابم به این جمله که نمی دانم کجا خوانده ام فکر
می کنم…
شگفت آور است…تنها آغوش کسی آرامت می کند…که تو را به بدترین شکل ممکن رنجانده است….

اولین خاطره زنذگیم مربوط به چهار سالگی است…از صبح مادرم اشک می ریزد…پدرم یکسره راه می رود و با تلفن حرف می
زند…با تمام بچگی ام می دانم که اتفاق بدی افتاده است…گوشه مبل توی پذیرایی کز کرده ام….ترسیده ام…هیچ کس هم به من
توجهی نمی کند….پدرم چیزی دم گوش مادر می گوید و او هم با عجله به اتاق می رود و وقتی بر می گردد، لباس پوشیده و آماده
است.با وحشت از جا می پرم.فکر می کنم می خواهند مرا تنها بگذارند اما کاپشن سفید خزدارم را که در دست پدر می بینم خیالم
راحت می شود…مادر لباسم را تنم می کند و در جواب سوالهای متعددم که می پرسم کجا می ریم؟ تنها می گوید:
– خونه عمت…!
خانه عمه هم توی همون محوطه کوی اساتید دانشگاه است.در تمام مسیر مادر گریه می کند و پدر سیگار می کشد…یعنی چه اتفاقی
افتاده؟
در خانه عمه اوضاع طور دیگریست…همه لبخند به لب دارند…همه شادند و می خندند….اینجا چه خبر است؟همیشه من مرکز
توجه بودم و اینبار….
پسری روی مبل نشسته…از من بزرگتر است…خیلی…دستش را گچ گرفته اند و دور گردنش انداخته اند.صورتش زخمی
ست….هر کس به نوعی سعی در جلب توجهش دارد.اما او سکوت کرده و سرش را پایین انداخته…کنجکاو می شوم…جلو می
روم…اما از اخمهای درهمش می ترسم و عقبگرد می کنم. از دامان مادرم آویزان می شوم…
– مامان این پسره…کیه؟
مامانم زانو می زند…چشمانش هنوز نمناک است…..در حالیکه کاپشنم را از تنم در می آورد می گوید:
– این آقا پسر از این به بعد بچه عمه نعیمه و عمو علیرضاست…تو باید خیلی دوستش داشته باشی و باهاش مهربونی کنی…

– پس چرا اینقدر بد اخلاقه؟

– بداخلاق نیست عزیزم.آخه اینجا کسی رو نمی شناسه…تو باهاش دوست شو تا خوشحال شه…
احساس مهم بودن می کنم….حس قوی بودن…
دوباره به سمتش می روم و کنارش می نشینم…دور و برش پر از تنقلات و خوراکی های خوشمزه ست…حتی چیزهایی که
خوردنشان برای من ممنوع است…تعجب می کنم…این همه دوستش داشتند…پس چرا نمی خندد؟
دیدن 4 انگشتی که از گچ بیرون زده اند برایم جالب است….با احتیاط دستم را نزدیک می برم و آنها را لمس می کنم…بی حوصله
نگاهم می کند.چشمانش توجهم را جلب میکند….چرا این رنگیست؟چرا با من و مامان بابا فرق می کند.اینبار دستم را به سمت
صورتش می برم. دوست دارم سبزی چشمانش را لمس کنم…اما او پلکش را می بندد و با خشم می گوید:
– نکن بچه…می خوای کورم کنی؟
از تشرش می ترسم…لب بر می چینم…در حالیکه چهار زانو رو به او نشسته ام دستانم را بغل می کنم…می فهمد که بغض کرده
ام… لبخند ضعیفی می زند و می گوید:
– خب چشمم درد می گیره دختر کوچولو.تو نباید انگشتت رو توی چشم کسی فرو کنی…
با همان بغض می گویم:
-تو چرا چشمات این رنگیه؟ چرا مثل من نیستی؟؟؟
لبخندش عمیق می شود.چشمکی می زند و می گوید:
– من چشمام مثل چشمای گربه ست…از گربه نمی ترسی؟؟
می خندم و سرم را به علامت نفی تکان می دهم و می گویم:
– ولی تو از گربه خوشگل تری….
اینبار بلند بلند می خندد…دست سالمش را به سمت صورتم می آورد و لپم را می کشد…با چهار انگشت بیرون زده از گچش بازی
می کنم…برق گردنبندش چشمم را خیره میکند….دستم را به سمت آن می برم… اما قدم نمی رسد…ناخودآگاه بلند می شوم و روی
پایش می نشینم و بلافاصله سرم را داخل یقه اش فرو می کنم….یک زنجیر طلا با آویزی به شکل برج ایفل…انگار از تماس دستم با
پوستش قلقلکش می آید…دستش را دور کمرم حلقه می کند و صورتش را نزدیک می آورد:
– تو اسمت چیه خانوم خوشگله؟
در حالیکه تلاش می کنم دستم را به زنجیرش برسانم سریع می گویم:
– جلوه
انگشتانش را روی پوست گونه ام می کشد و آهسته می گوید:
-یه بوس به من می دی؟
از بوس متنفرم…اما یاد حرف مادرم می افتم…باید خوشحالش کنی…سریع لبهایم را غنچه می کنم و صورتم را به سمتش می
گیرم…خنده اش شدیدتر می شود.انگشتش را اول روی لب من می گذارد و بعد روی لب خودش…در آغوشم می کشد و لپم را می
بوسد…در همان حال می پرسم:
-تو اسمت چیه؟
مرا از خود جدا می کند و با چشمان گربه ایش به من خیره می شود:
– کیان….!!!

من از چهار سالگی با آغوش کیان آشنا شدم…

هفت سالم است…گریه کنان در اتاقم را محکم به هم می کوبم و قفلش می کنم و روی تخت می نشینم.حرصم را روی بالشم خالی
کرده و آن را پرتاب می کنم….عروسکم را بغل میگیرم و آنقدر هق هق می کنم که خوابم می برد…. از صدای در زدن متوالی
مامان بیدار می شوم:
-جلوه…باز کن این درو…کی به شما اجازه داده درو قفل کنی؟
خواب آلود در جا می غلتم و جواب نمی دهم…
-جلوه با شمام…پاشو بیا بیرون…می خوایم شام بخوریم
داد می زنم:
– نمی یام…تا وقتی اجازه ندی از رژلبت بزنم بیرون نمی یام….
مامان با ملایمت می گوید:
– نمی شه عزیزم…شما هنوز کوچولویی…لبای قشنگتو خراب می کنه…بذار بزرگ شی خودم برات قشنگ ترشو می خرم…
-نمی خوام..من بچه نیستم…اگه بچه بودم که مدرسه نمی رفتم…شما چطور رژ می زنین می رین دانشگاه؟منم می خوام رژ بزنم
برم مدرسه….
کلافگی در صدای مامان مشهود است:
– عزیزم من بزرگم…به شما که اجازه نمی دن با آرایش بری مدرسه…معلم و ناظمتون دعوات می کنن…
در حالیکه پشت در ایستاده ام پایم را به زمین می کوبم و می گویم:
-پس منم هیچ وقت از این اتاق بیرون نمی یام…شام هم نمی خورم…
دوباره به سمت تختم می روم و عروسکم را بغل می کنم…حوصله ام سر رفته…حس بد تنهایی و حس اینکه کسی دوستم ندارد…
عذابم می دهد…
دوباره ضربه ای به در می خورد…اینبار صدای کیان را می شنوم:
– عمو یادگار؟؟؟خوابی یا بیدار؟؟؟
سریع از جا می پرم و در را باز می کنم…دستش را می گیرم . به داخل اتاق می کشانمش و با همان سرعت در را قفل می کنم…
با دقت و لبخند به کارهایم نگاه می کند. همین که خیالم از در راحت می شود، خودم را در آغوشش می اندازم و ناله می کنم:
– کیان….چرا امروز اینقدر دیر اومدی؟ فکر می کردم دیگه نمی یای…مگه نمی دونی من منتظرتم…؟
بلندم می کند و روی میز تحریر می نشاندم.خودش هم روی صندلی می نشیند..با همان لبخند همیشگی اش می گوید:
-معذرت می خوام خاله سوسکه…امروز خیلی درگیر بودم…حالا بگو ببینم چی شده؟ شنیدم باز گرد و خاک کردی…
جایم را دوست ندارم…من عادت ندارم با این فاصله با او صحبت کنم…از میز پایین می آیم و روی پاهایش می نشینم.موهایم را از
روی چشمم کنار می زند و می گوید:
– تعریف کن ببینم چی کار کرده این شیطون کوچولو که مامانش اینقدر عصبانیه؟با بغض تندتند جریان را برایش تعریف می
کنم.تمام مدت ساکت است و با دقت گوش می دهد.حرفهایم که تمام می شود بلند می خندد.دلخور نگاهش می کنم.اشک در چشمانم
حلقه می زند…می فهمد…هر دو چشمم را می بوسد و می گوید:
– بیا یه معامله کنیم…من یه کاری می کنم که بیشتر از رژلب زدن خوشحالت کنه.چطوره؟
وسوسه می شوم.معمولاً همیشه چیز اغواکننده ای در آستین دارد.مشکوک و ناراضی می پرسم:
– چی کار؟
– از این به بعد یه شب در میون میام دنبالت با هم می ریم تو محوطه بازی می کنیم…البته بعد از اینکه مشقاتو نوشتی…
چطوره؟بعدشم قول میدم هر موقع که وقتش شد خودم برات بهترین رژلبا رو بخرم.خوبه؟
با خوشحالی دستانم را دور گردنش حلقه می کنم و صورتش را می بوسم:
-عالیه…مرسی کیان…عالیه
سبز قشنگ چشمانش نورانی می شود و لپم را می کشد و می گوید:
– اما دوتا شرط داره…دیگه اجازه نداری سراغ لوازم آرایش مامانت بری…از این به بعد هم وقتی قهر می کنی اجازه نداری در
اتاقتو قفل کنی…چون مامانت نگران می شه.قبوله؟
کمی اخمهایم را در هم می کشم و دودوتا چهارتا می کنم…دلم رژلب می خواهد اما از بازی کردن با کیان نمی توانم بگذرم…با
نارضایتی می گویم:
– قبوله…
می خندد و بغلم میکند
و درحالیکه از جا بلند می شود زیر گوشم می گوید:
– معامله از همین الان لازم الاجراست….

ده سالم است….
حالت تهوع و استفراغ و ضعف و سرگیجه امانم را بریده است…بابا برایم دارو خریده اما خوب نمی شوم. می گوید باید آزمایش
بدهم…باید خون بدهم…ضجه می زنم.نههههه…نمی خوام…من حالم خوبه….به خدا خوب می شم…قول می دم تا فردا خوب
بشم…. اما خودم هم خوب می دانم حرفهایم بی فایده است و پدرم کاری را که گفته انجام می دهد… یواشکی به سراغ تلفن می
روم و با غم و اندوه با کیان تماس می گیرم.در سریع ترین زمان ممکن خودش را می رساند…چهره غرق اشک مرا که می بیند نگاه
پر سرزنشی به پدر و مادرم می کند…به سمتم می آید و دستان کوچکم را در دست می گیرد و بر آنها بوسه می زند…خودم را در
آغوشش پرت می کنم و هق هق کنان می گویم…
-کیان آزمایش نه…آزمایشگاه نه…خون نه…
موهایم را نوازش می کند و آرام می گوید:
-باشه…باشه…هر چی تو بخوای…
با چشمان اشکی ام نگاهش می کنم:
– راست می گی کیان؟نمی ریم؟
لبخندی به رویم می پاشد و می گوید:
-آره عزیز دل کیان.اگه تو نخوای نمی ریم.اما من یه پیشنهاد بهتر دارم…بیا یه معامله کنیم…
چشمکی می زند و ادامه می دهد:
-فردا صبح خودم می یام دنبالت.با هم می ریم آزمایشگاه…
سریع چهره ام را در هم می کشم..با دست اخم بین دو ابرویم را باز می کند و می گوید:
– صبر کن…حرفم هنوز تموم نشده…با هم می ریم آزمایشگاه…تو خون می دی…اگه حتی یه ذره دردت اومد….
سرش را نزدیک می آورد و دم گوشم می گوید:
– حتی یه ذره….قول میدم برات رژلب بخرم هر رنگی و هر چندتایی که خودت دوست داشته باشی…تازه بعدش می برمت هرجا
که دلت بخواد.هر چی هم که بخوای واست می خرم…اما اگه دردت نیومد یعنی تو شرط رو باختی و باید یه کاری کنی….
سکوت می کند و با شیطنت زیر نظرم می گیرد.کنجکاوانه نگاهش می کنم:
– چی کار؟
دوباره چشمکی می زند و می گوید:
– اگه دردت نیومد باید اجازه بدی گردنتو گاز بگیرم
کاملاً ذهنم از جریان آزماش منحرف شده…عاشق گاز کرفتن از گردن من است…کاری که همیشه وقتی می خواهد اذیتم کند انجام
می دهد…می داند که چقدر مورمورم می شود…فکرم درگیر است…کیان با همیشه با خرید رژلب مخالف بوده و نهایت لذتش گاز
گرفتن از گردن من است…این پیشنهاد یعنی اینکه کیان مطمئن است دردم نمی آید…در نتیجه هم رژلب نمی خرد هم گازم
میگیرد…پس می توانم سرش کلاه بگذارم و الکی بگویم دردم گرفته….آن وقت رژلب اوکی می شود…
لپم را میکشد و زیر گوشم زمزمه می کند…
-هرچند که مطمئنم من برنده می شم اما خوب بد نیست به رژلب هم فکر کنی…
از وسوسه خریدن رژلب نمی توانم بگذرم…قبول می کنم…
وقتی نوبتم می شود و اسمم را صدا می کنند وحشت زده و ملتمسانه نگاهش می کنم…هر دو دستش را می گیرم…لبخند مطمئنی می
زند و می گوید:
– خودتو واسه گاز آماده کن…
وقتی وارد اتاق می شویم و لوله های متعدد پر از خون را روی میز میبینم بغضم می ترکد…بلوزش را چنگ می زنم و التماس می
کنم:
-کیان نمی خوام…رژلب نمی خوام…تو رو خدا بریم…
رو به رویم زانو می زند و اشکهایم را پاک می کند و می گوید:
– تو حرف منو باور نداری؟ من تا حالا بهت دروغ گفتم؟ قول می دم دردت نیاد…اصلاً یه کاری…
روی صندلی می نشیند و با دست روی پایش می زند:
– بیا بشین اینجا.روی پای خودم…اینطوری دیگه هیچی نمی فهمی
خب…این پیشنهاد بهتری است…روی پایش می نشینم و سرم را توی گردنش مخفی می کنم…از سوزش آمپول آخی می
گویم.صدایش نوازشم می کند…
– هیس….تموم شد عزیزم…تموم شد عمرم
جرأت ندارم به دستم نگاه کنم….پنبه را برایم نگه می دارد و بلندم می کند…می پرسد:
– درد داشت؟
شرط و شروط یادم رفته…در حالیکه هوز بغض دارم صادقانه می گویم نه…چشمانش برق می زند و تا زمان نشستن توی ماشین
هیچی نمی گوید…
به محض بسته شدن در ماشین بغلم می کند و به سمت گردنم هجوم می برد…می خندم و جیغ می زنم….گاز محکمی از گردنم می
گیرد و تمام موهای بدنم را سیخ می کند…باز جیغ می کشم…
موهایش را مرتب می کند و می گوید:
– آخیش چه کیفی داشت…حالا در داشبورد رو باز کن…
از دیدن بسته کادو پیچ شده ذوق زده می شوم و سریع کادو را پاره می کنم…
– یه کیف پر از رژلبهای کوچک با رنگهای مختلف…
زبانم از خوشحالی بند می رود…می خواهم در کیف را باز کنم که ناگهان بادم خالی می شود…
با افسوس می گویم:
– ولی من که شرطو باختم….
در حالیکه اخم کرده استارت می زند و می گوید:
– خدا می دونه تا کی باید به تو باج بدم…فقط توی اتاق خودت اجازه داری ازشون استفاده کنی.وای به حالت اگه خارج از اونجا
رنگی روی لبت ببینم… حال کجا دوست داری بریم؟
-وااای کیااان….عاشقتمممم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا