پاورقی زندگی جلد دوم

پارت 3 رمان پاورقی زندگی (جلد دوم )

4
(1)

-از خدا ناامید نشو…خدا هر چیزی بخواد بشه میشه
-واسه من نشد…هر چی بدبختی بود ریخت سرم..بعد میگه ناامید نشم باشه نمیشم…حالا اجازه میدید برم؟
-خداوند هم گفته هر بدی به شما میرسد ا زخودتونه هر خوبی به شما رسید از منه…من پیش یه دکتری وقت گرفتم…
خسته از ایستادن وحرف زدن در مورد کاری که به نظر خودش نشد بود قدمی به راست برداشت:
-می خوام برم
نفسی می کشد و از سر راهش کنار می رود..مهیار از چهار چوب در خارج می شود پدرش برگشت:
-فکر کن مهیار…این فرصت واز دست نده دکتر خوبیه
ایستاد:مگه نمی گید دکترا فقط وسیله است اصل خداست؟منم می خوام بدون وسلیه اش چشمام وبرگردونه
مهیار می رود …پرویزنفسی کشید مجاب کردنش سخت بود…چشمش به قاب عکس روی میز مهیارافتاد لبخندی زد.او ومادرش شادی کنار یکدیگر لب حوض نشسته اند.یادش آمد بعد از این عکس مهیاربلند شد پایش لب حوض لیز خورد ودر آن افتاد ویک ماه پایش در گچ بود.خندید…آن اتاق وخاطراتش ترک کرد.
پرویزلباسی که برای پسرش خریده بود روی پایش گذاشت:
مهیار:کاش نمی رفتیم
-زشته دعوتمون کردن
-چقدر خوب میشد مستانه بله رو می داد ما رو هم راحت می کرد
-حتما این کارو می کنه
سوار ماشین شدند وبه سمت خانه راحله حرکت کردند مسعود به استقبالشان آمد:
-سلام خیلی خیلی خوش امدید خانواده ی سعادتی
پرویز ومهیار با او دست دادند ووارد خانه شدند…مستانه در آشپزخانه مشغول میوه شستن بود حال خوبی نداشت دوست داشت در گوشه ای خلوت ساعت ها گریه کندوبه حال خود وعشقی که سالها به امید وصال با خود تا این سن کشیده وبه سرانجامی نرسید زار بزند.راحله با ساینا وارد آشپزخانه شدند.
-مستانه ببین چقدر خوشگل شده
مستانه بر می گردد…نگاهی به ساینا که موهای لختش با سلیقه جمع وبالای سرش جمع شده بود…تاپ صورتی ودامن جین آبی کوتاه وکفش قرمز عروسکی که در پای گرد وتپل سفیدش جا خوش کرده بود وآن دندان های کوچک وتازه رشد کرده اش که به صورتش شیرینی ونمک خاصی بخشیده بود انداخت.با حسرت به آن نگاه می کند چقدر دوست داشت روزی این دختر مادر صدایش کند.
خیره به چشمان درشت وسیاهش که به مهیار رفته بود می اندازد و به زحمت لبخندی می زند:آره خوشگل شده
ساینا روی زمین می گذارد واو آرام راه می رود راحله آب پرتقالی به دستش می دهد وگونه اش می کشد:خوشگل من امشب اذیت نمی کنه ها
ساینا لیوان پس می دهد وسمت راحله می گیرد:نه
لیوان از دستش می گیرد:اب پرتقال دوست نداری؟خب چی می خوای عزیزم؟
دستان کوچک وگردش را به سمت میوه ها می گیرد:این…دیب
راحله می خندیدوسیب قرمز وبزرگی به دستش می دهد:بفرما خانم
سینی به سمت مستانه می گیرد:مستانه جان این اب پرتقال رو ببر
-میشه خودتون ببرید؟
راحله که بی حوصلگی دخترش را پای استرس مراسم امشب می گذاردباشه ای می گوید وبه سمت سالن می رودلیوان جلوی مهیار می گذارد:
-خیلی خوش اومدید…فکر نمی کردم بیاین
مسعود:یعنی برن؟
-مسعود
می خندد مهیار گفت:عروس خانم تشریف نمیارن بهش تبریک بگیم؟
راحله:عمه جون هنوز که خبری نیست
-همین که اجازه دادن بیان یعنی بله رو دادن
-خدا از زبونت بشنوه
راحله به اشپزخانه رفت وبا دیدن ساینا که به میز چنگ زده و روی پنچه هایش ایستاده وبا سعی می خواهد لیوانی از روی میز بردارد خندید:
-مستانه یه وقت حواست به این دختر نباشه ها
بغلش می کند ومی بوسدش:چی می خوای بلا؟
با دستش به لیوان اب پرتقال روی میز که برنداشته بود اشاره می کند:آب
-این که آب نیست آب پرتقاله
راحله لیوان به دستش می دهد وساینا روی زمین می گذارد..سیب نصفه گاز زده روی زمین بر می دارد:
-مستانه برو داییت ومهیار سلام کن…سراغتو می گیرن
-باشه الان میرم
با ظرف میوه در دست وارد سالن می شود:سلام
پرویز:سلام خانوم…بالاخره گذاشتی یکی پاشو تو این خونه بذاره؟
لبخندی می زند و از شرم چیزی نمی گوید نگاهش به مهیار می افتد،لبخندی برلبانش می بیند احساس می کند از اینکه قرار است دیگر مزاحم زندگی اش نشود خوشحال است.
مهیار:مبارکه عروس خانم،بالاخره تصمیم گرفتی ازدواج کنی؟
-من که هنوز بهشون جوابی ندادم
-میدی…اونم بله
بغض داشت…بغضی که مانع بیشتر از ایستادن او در جمع شد دل کندن از او برایش سخت بود.برگشت …ناگهان با دیدن ساینا که لیوان اب پرتقالش روی زمین می ریزد فریاد خفه شده درونش که در حال انفجار بود با خشم بیرون می فرستد.
-چی کارمی کنی؟واسه چی آب پرتقالتو میریزی رو زمین؟یک ساعت داشتم اینجا رو طی می کشیدم بی فکر…آخه کی می خواد اینجا رو تمییزکنه؟
همه متعجب به مستانه نگاه می کردند ساینا با چهره ی ترسیده وشوک زده که حتی جرات گریه کردن هم نداشت با دستش به اب پرتقال ریخته روی زمین اشاره کرد:
-آب
راحله:مستانه چیکار می کنی؟
خودش هم از کارش پشیمان بود می دانست فرد مقابلش برای فریاد زدن بر سرش اشتباه گرفته…با گریه به سمت اتاقش می دود.مهیار به جوش می آید به جلو حرکت می کند پرویز دستش می گرد:
-من ساینا رو میارم
مسعود از شرم می گوید:من واقعا شرمندم نمی دونم این دختر چش شده
پرویز نوه اش را به دست پسرش می دهد..ساینا سعی می کند با همان زبان نصف ونیمه اش به پدرش توضیح دهد از عمد نبوده فقط دوست داشت رنگ سفید زمین را با اب پرتقال نارنجی، رنگ کند.
-بابا..اب..اینا
دست نوازش برسرش می کشد:عیبی نداره عزیزم …فدای سرت؛بابا بریم خونه؟
مسعود:کجا می خواید برید؟بمونید…الان مستانه میاد عذر خواهی میکنه
-عذر خواهیش به درد من نمی خوره عمو،کسی سر بچه اینجوری داد نمی زنه..بابا بریم
پرویزاز حال مستانه خبر دارد چیزی نمی گوید،اما این فریاد توجیهی برای کارش نیست سوئیچش بر می دارد مسعود رو به روی مهیار می ایستد:
-من معذرت می خوام،شاید بخاطر استرس زیادش بوده،دوست داره همه چیز مرتب تمییز باشه مطمئنا دست خودش نبوده….راحله
راحله از اتاق بیرون می اید:چی شده؟پرویز کجا؟
پرویز:مهیار نمی خواد بمونه،منم نمی خوام اجبارش کنم،بود ونبود ما که فرقی نمی کنه
– چرا فرق می کنه…مهیار جان مستانه خودشم ناراحته داره گریه می کنه
-گریه اون بخاطر یه چیز دیگه است
راحله:بمونید تورو خدا الان مهمونا می رسن زشته،ساینا هم چیزی نشده
-عمه این بدبخت اینقدر ترسیده که نتونست گریه کنه،این دادی که اون زد قلب من تکون خورد،بابا اگر نمیاید من رفتم
مستانه با همان چشمان پر از اشک با عجله بیرون می اید به سمت مهیار می رود بازویش می گیرد:
-معذرت می خوام..ببخشید..دست خودم نبود،بمون
-دلت از دست باباش پره چرا سر این خالی می کنی؟بچه است نفهمید
مستانه ساینا را از اغوشش می گیرد می بوسد:معذرت می خوام ساینا،منو می بخشی؟
صدای زنگ در سالن پیچیده شدراحله هول می شود:ای وای اومدن
مسعود خودش را به ایفون رساند وگفت:خودشون نیستند عزیزه
راحله:وای داشتم می مردم
پرویز:مهیار بمونیم؟
مهیار نفسی کشید:پس من بیرون می شینم،اینجا احساس خفگی می کنم
با همان قدم های ارام به سمت حیاط خانه که پشت ساختمان قرار داشت رفت به تنه ی درختی تکیه داد…دستانش دور زانوهای جمع شده اش حلقه کرد.چند دقیقه بیشتر از نشستنش نگذشته بود که بوی عطرمستانه درنزدیکی خود حس می کند سکوت می کند…مستانه روی دوزانویش کنارش می نشیند لیوان جلویش می گذارد.
با لحن شرمساری می گوید:برات آب اوردم
-تشنم نیست
-معذرت می خوام
-عیبی نداره بالاخره باید یه جا خودتو خالی کنی…کی بهتر از ساینا که زبون نداره جوابتو بده
-به خدا دست خودم نبود..نمی دونم چی شد که یهو…
نتوانست حرف بزند اشکش جاری شد.
مهیار:باید سر خودم داد می زدی…هر چیزی که داشت خفت می کرد وباید به خودم می گفتی…حاضر به ازدواج نمیشی چون فکر می کنی من بهتر از همه ام؟هیچ کس خوب مطلق نیست؛منم عیب وایرادای ندارم…چشمتو رو بدی های من بستی فقط رفتارای خوب منو می بینی…پیش خودت گفتی مهیار بهتر از همه است با هر کس دیگه ای ازدواج کنم بد بخت میشم.
چند لحظه ای سکوت می کنن فقط صدای نفس های یک دیگر می شنوند مهیار کمی ارام تر شده بود:
-یه مدت باهاش نامزد باش اگر دیدی اون چیزی که تو می خوای نیست ازش جدا شو…
وقتی متوجه سکوت طولانی مستانه شد گفت:هنوز اینجایی؟
-اره اینجام
-باشه؟
بلند می شود:خیالت راحت امشب جواب مثبت ومی دم،دیگه نمی خواد نصیحتم کنی
-خیالم وقتی راحت میشه که سر سفره عقد جواب بله رو بدی
راحله بیرون می آید:مستانه زود بیا مهمونا اومدن
بدون جواب دادن به مادرش رو به مهیار می کند و می گوید: اینو بدون اگر خوشبخت نشدم مقصر تویی
با گفتن این حرف از آنجا دور می شود…لبخند میزند . پاهایش دراز می کند که به لیوان اب می خورد و می ریزد…دست روی چمن ها می کشد وبه لیوان پیدا می کند..کنار خودش می گذارد.خود هم می دانست شاید دیگر کسی بهتر از مستانه به او محبت نکند.شاید دیگر کسی مثل او تمام حواسش به او نباشد.نفسی می کشد که صدای سایه وصداهای نامفهوم دخترش می شنود.
سایه ساینا را زمین می گذارد:چی شده سایه واسه چی امدین بیرون؟
-هیچی یه ذره دخترت فضول شده
دستش به کنارش بلند کرد ساینا در اغوش گرفت وبوسیدش:چرا اذیت می کنی باز می خوای دعوات کنن؟
روی چمن ها بازی می کرد وسایه مواظبش بود ومهیار با خنده های اومی خندید.بعدازیک ساعت صدای کل کشیدن عمه وزنی دیگر شنید،بغض کرد لبخندی زد:
-مبارکه مستی
سایه با خوشحالی به ساختمان نگاه کرد:مستانه بله رو داد
نیم ساعت بعد عزیز بیرون آمد:سلام مهیار جان…چرا بیرون نشستی نیومدی تو؟
-سلام عزیز…اینجا راحت تر بودم، بله رو داد؟
-آره…بیاین تو شام بخوریم
به سمت ساینا رفت در آغوشش کشید وبوسید هر چهار نفر به ساختمان رفتند.سر میز شام دیگر مستانه کنارش ننشست…غذایی برایش نکشید…دیگرسوالی نپرسید چیزی می خوای؟…رو به رویش نشسته بود وفقط نگاهی به پسر داییش انداخت…همان شب تصمیم گرفت صندوقچه ی محبتش برای همیشه برروی پسر داییش ببندد.هر چند مهیار دلش برای محبت های دختر عمه اش تنگ می شد اما تصمیمی بود که خودش گرفت…واز این بابت خوشحال بود،که بالاخره حرف هایش اثر کرد.
چند ماهی از نامزدی مستانه می گذرد ودر این مدت ان دو همدیگر را ندیده اند.مهیار به یک برنامه تلویزیونی گوش میدهد.منیره اشپزی می کرد که صدای زنگ نواخته شد منیره با دیدن راحله وزن جوان چادری در زد.
هر دو با یک پسر چند ساله وارد شدند.راحله بعد از سلام کردن به سمت مهیار رفت آرام روی شانه اش زد
-سلام مهیار خان
-سلام عمه جان …از وقتی دخترتو شوهر دادی دیگه سراغی از ما نگرفتی ها
-کار داشتم به خدا…فاطمه خانم وآوردم
-فاطمه؟؟ کیه؟
-مگه بابات بهت نگفت؟
-نه
-از دست بابات تاکید کردم که یادش نرها
-حالا کی هست؟
رو به فاطمه می کند:شما برید تو اشپزخونه من بهت خبر می دم
زن جوان چادرش جلو تر می کشد:چشم
صدای جوانش مهیاررا کنجکاو کرده بود که بفهمد کیست!فاصله سالن تا اشپزخانه زیاد بود وان دیواری که بینشان بود مسلمن صدایشان نمی شنیدکنارش می نشیند:
-فاطمه رو اوردم برای نگهداری از ساینا
-چی؟از کی این تصمیم وگرفتید؟
-من خیلی وقته به بابات گفتم حتما یادش رفته بگه…مهیار باور کن عمه اگر کار نداشتم خودم تا موقع عروسی ساینا ازش مراقبت می کردم،عزیز هم مریض شده بنده خدا دیگه نمی تونه بیاد، باید به اونم برسم ارایشگام هم هست…فاطمه رو اوردم که فقط از ساینا مواظبت کنه منیره هم کارای خونه انجام میده…حالا نظرت چیه بمونه؟
-شما هر کاری خواستید کردید دیگه نظر منو می خواید چیکار؟
-هم بخاطر خودت گفتم هم فاطمه،(صدایش ارام ترمی کند) بیست وپنج سالشه یه بچه پنج ساله هم داره،بیوه است..اجاره خونش عقب افتاده اون صاحب خونه پیرمرد نکبتش هم گفته یا با من ازدواج کن وخودتو از کرایه خونه راحت کن یا اثاثتو جمع کن برو…مهیار به خداهم تو راحت میشی هم اون یه نونی دستش میاد..خب؟
مهیار خندیدراحله گفت:واسه چی می خندی؟
-از دست کارای تو عمه…هر چی اسیر وفقیر میاری تو این خونه بعد به زورم می خوای رضایت نامه بگیری…باشه بمونه فقط بچش ساینارو اذیت نکنه
صورتش بوسید:ای قربونت برم خیلی خوشحالش کردی
-فعلا که شما بیشتر خوشحال شدید
-ثواب می کنی عمه
بلند می شود به طرف اشپزخانه می رود:فاطمه
برمی گردد:بله خانم؟
-بیا می خوام ساینا رو بهت نشون بدم
دست پسرش می گیرد قبل رفتن به اتاق ساینا نیم نگاهی به مهیار می اندازد بالای تختش می ایستند به چهره ی مظلومش که در خواب زیبا تر شده بود نگاه کرد:
-اینم ساینای ما
-ماشاالله چقدر خوشگله
-اره کاش مامانش …ولش کن از پسش که بر میای؟
-بله خانم…من پسرمم خودم تنهایی بزرگ کردم
خوبه…ساینا زیاد اهل فضولی کردن نیست دختر آرومیه…یکی باهاش بازی کنه آروم یه جا می شینه
-خوب پس من وامیررضا باهاش بازی می کنیم
-خیلی خوبه..حالا بریم بیرون تا با صدامون بیدار نشده
از اتاق بیرون آمدند راحله رو به مهیار کرد:مهیار من میرم
زن جوان به مهیارنگاه می کند باورش نمیشد نابینا باشد،آرامش ومهربانی خاصی در چهره اش می دید.راحله با یک خداحافظی انجا را ترک کرد هنوز سرجایش ایستاده بود مهیار متوجه شد سرش چرخاند:
-کسی اینجاست؟
-سلام..بله اقا منم
لبخندی زد:بی زحمت یه مهیار هم به اقا اضافه کنید،از آقای تکی خوشم نمیاد
از شرم سرش پایین می اندازد:چشم
-اگر صبحانه نخوردید به منیره میگم براتون حاضرکنه
-نه اقا دستون درد نکنه خوردیم
خندید:اقا مهیار…نشون جان
با تبسمی نگاهی به لحن پراز محبت و مهربانی او انداخت وبه اشپزخانه رفت چادر از سرش برداشت…به لباس بلند ومندرسش نگاه کرد…خوشحال بود ازاینکه مرد خوش پوش نمی تواند لباس هایش ببیند.باید با گرفتن اولین حقوقش لباسی مناسب برای خودش بخرد.
ساینا از اتاقش بیرون آمد به طرف پدرش رفت پاهایش در دست گرفت:بابا آب
-صبح بخیر عزیز بابا…تشنه ی کجایی تو اول صبحی اب می خوای؟
صدای فاطمه می زند او با عجله خودش را به او می رساند:بله آقا مهیار؟
-ساینا تشنشه..ولی شما اول بهش صبحانه بدید
-چشم
به طرف دختر می رودامااو به زن غریبه اعتماد نمی کند وبه پدرش می چسبد گریه می کند.منیره بیرون می آید وهمراه فاطمه اورا به دستشویی می برد.
منیره:تا بخواد به شما عادت کنه یه مدت خودم کنارتون می مونم
-باشه ممنون
فاطمه دست وصورتش می شورد ومنیره روی صندلی مخصوصش که در آشپزخانه است می گذارد…فاطمه کنارش می نشیند می خواهد لقمه ای در هانش بگذارد که باز گریه می کند وپدرش صدا می زند:
-بابا…بابا
مهیاراز جایش بلند می شود…به سمت آشپزخانه رفت…به طرف صدایش می رود…کنارش می نشیند
-چیه بابا خاله می خواد بهت صبحونه بده…میشه بلندش کنید می خوام توبغلم بشینه؟
فاطمه اورا در آغوش پدرش می گذارد و لقمه های کوچک را با لبخند وحرف زدن دردهانش می گذارد…ساینا حالا که از جایش مطمئن شده با دقت به زن جوان که به رویش لبخند می زند نگاه می کند می خواهد بداند به اواعتماد کند یا نه؟فاطمه هر از گاهی به مهیار هم نگاه می کرد.نمی دانست زنش از او جدا شده یا مرده؟ترجیح میداد مرده باشد.به نظرش اگر از او جدا شده باشد یک زن دیوانه است که ازچنین مرد خوشرویی جدا شده.
مهیار:دخترم زود با همه دوست میشه…یه هفته طول نمی کشه که بهتون عادت می کنه
-انشاالله که همین طور باشه
فاطمه دوست داشت بیشتر از زندگی او بداند.اما الان وقت وفرصت مناسبی نبود.
فصل سوم
برای بار چندم با وسواس آرایشش را تجدید می کرد…به نظرش یا خیلی غلیظ یا زشت بود…آنقدر لبش تمییز کرد که پوست لبش کنده شد،هر چند میدانست یک مهمانی برای جمع اوری پول برای موسسه خیریه است اما باز هم وسواس به خرج می داد کامیار با لبخندی به چهار چوب در تکیه داده بود:
-تو هنوز گرفتاری؟
با درماندگی برگشت:چیکار کنم؟هر چی آرایش می کنم احساس می کنم زشت می شم
-آدمی که زشته هر کاری کنه همونه
اخمی کرد:دست درد نکنه
-نمی خواد اینقدر حساس باشی یه مهمونی سادست
از آینه به او نگاه کرد:یه مهمونی ساده؟داییت نصف کارکنای شرکت ودعوت کرده…تنها کسی که پوشیده است منم ونمی خوام زشت به نظر بیام
نزدیک تر امد صندلی برداشت کنارش نشست رژی برداشت:من که گفتم احتیاجی نیست روسری بپوشی…حالا بگو آ
-من بدون روسری هیجا نمیام
خندید:باشه…من کاریت نداریم دهانت وباز کن
کامیار با سلیقه خودش ارایش ملایمی روی صورت او انجام می دهد بلند شد: سریع لباس بپوش بیا پایین دیر کردی مجبوری تاکسی بگیری بیای
-یه زره بامحبت باش
-محبت زیادی به زن جماعت نیومده
مریم تبسمی کرد.دل آرام بود که چند ساعت قبل لباس اماده کرده ونگرانی برای انتخاب لباس ندارد…لباس بلند ساتن حریر نباتی رنگ و شالی با مدل مصری…وارایش ملایمش که شاهکارشوهرش بود در اینه لبخندی زد.
-بد نشدم ولی زیاد هم…
-تا خل نشدی بدو بریم
برمی گردد دامن لباسش بالا می زند:با این کفش نمیتونم بدوام
-راست می گی
با قدم های بلند به سمتش می رود واز زمین جدایش می کند به سرعت از پله ها پایین می اید..مریم می خندید:
-دیونه بذارم زمین…سرم داره گیج می ره
-بذارم گیج بره بهتره از اینکه دیر کنیم
در ماشین نشستند وبه سمت خانه ی آقای منصوری حرکت کردند.مریم با دیدن ان همه ماشین پارک شده گفت:
-عجب مهمونی شلوغی بشه
دستان مریم فشرد وگفت:نترس من تا اخرش با هاتم
مریم دستش کشید:مرد به این لوسی ندیدم
خنده ی بلندی کرد:الان شلوغه ولی به محض اینکه سوزان اعلام کنه پول واز جبیتون در بیارید برای موسسه ببین چند نفر می مونن
وارد سالن مهمانی شدند،وبا میزبان سلام کردند منصوری با صدای بلندی رو به مهمانان مریم را معرفی کرد…وهمه با لبخندی اظهار خوشوقتی کردند.آن دو وچند زوج دیگر گوشه ای ایستاده بودند مریم متوجه نگاه سنگینی شد …برگشت وبه مردی که وقیحانه براندازش می کرد ولبخندی چندش اور برلبانش داشت نگاهی انداخت.
دست دور بازوهای همسرش حلقه کرد وآرام گفت:اون مرده چند ساعتیه بهم زل زده
کامیار بدون اینکه نگاه کند گفت:بذار نگاه کنه تا چشماش در بیاد
با لحن اعتراضی گفت:نمی خوای چیزی بهش بگی؟
خندید:لابد داره فکر میکنه این موجود عجیب از کدوم سیاره اومده
دستش از بازویش جدا کرد:واقعا که،یه ذره غیرت خوبه ها
-زشته مریم مگه من لاتم برم بزنم توسرش بگم به زنم خیره نشو…اینا بابا این چیزا حالیشون نیست…تا من بخوام از ناموس وغیرت ایرانی بگم جان به جان افرین تسلیم کردم…دوتا مشت میزنن تو شکمم تمومه بچمونم میمیره
با خنده نیشگونی از پهلویش می گیرد از آن جمع دور شد برای برداشتن نوشیدنی به طرف میز رفت.با برداشتن اولین نوشیدنی..با حس کردن چیزی پشت سرش برگشت با دیدن همان مرد…کمی وحشت کرد.
لبخند مهمان نوازانه برلبانش بود:همیشه شنیده بودم خانم های شرقی زیبا هستند…اما الان با چشمام به یقین رسیدم
با لحن خشک ورسمی اش تشکر کرد وبا چشم به دنبال همسرش می گشت تا از این گرداب نجاتش دهد.مرد همچنان به چشمان او خیره بود:
قدمی نزدیک تر امد:به دنبال کسی هستید؟
نگاهی به او انداخت:بله همسرم
لبخند مرد محو شد:پس همراهتون همسرتون بودند؟
-بله
سری تکان داد وگفت:می تونم شما رو به شام دعوت کنم؟؟
-بله؟؟!!نه…نخیر یعنی معذرت می خوام نمی تونم دعوتتون قبول کنم
-چرا؟
با دستی که روی کمرش قرار گرفت با ترس برگشت با دیدن کامیار نفس اسوده ای کشید کامیار گفت:فکر نمی کردم بخاطر کسالتتون امشب بیاید
-من خوبم..من همسرتون وبه شام دعوت کردم..شما هم می تونید به همراه خانمتون بیاید
-بخاطر لطف و دعوتتون ممنونم اما نمی تونم
سری تکان داد:حیف شد
با نگاه اخر به مریم واظهار خوشوقتی از انجا دور شد.
مریم:اگر اون موقع گفته بودم میزدی تو گوشش اینجوری حرف نمی زد
-خندید:اوه اوه…چه خشن بابا زن شرقی یه ذره ملایم تر همین الان این بنده ی خدا ازت تعریف کردا
نگاهش به دختری اشنا که با لباس باز کنار مردی ایستاده و می خندد افتاد:
-کامیار این اینجا چیکار می کنه؟!!
-لابد با جیمز اومده
-همونی که اون شب دختره رو بهش دادی؟
-اوهوم…اصلا به ما مربوط نیست همین که مزاحم زندیگمون نیست خوبه
هر چندمریم از نگاه های ان مرد در امان نبود اما مهمانی جالبی برایش بود…اشنایی با زنان وحرف زدن با انان هر چند از فضای غربت رااز یادش نمی برد اما کاسته می کرد.
با صدای تلفن از خواب پرید…دستش دراز می کند گوشی برمی دارد:بله؟
-سلام..خواب بودی؟
-آره..چی شده؟
-سوزان تصادف کرده بردنش بیمارستان،داییم تنهاست برو پیشش من شرکت کار دارم بعدا میام
مریم که از خبر ناگهانی گیج شده بود و نمی تواست تحلیل کند نشست وگفت:وایسا ببینم …چی میگی تو؟کی تصادف کرده؟
-سوزان
-وای خدایا… چراخبرو اینجوری میدی؟الان حالش خوبه؟…اصلا چراتصادف کرده؟
-پولایی که شب مهمونی جمع شده بود ومی خواست ببره موسسه،نزدیکای همونجا بهش ماشین میزنه
-مگه با رانندش نرفته بود؟
-نه،می خواست تنهایی بره
با صدای نگران گفت:زنده است؟
-نمی دونم…فقط دایی گفت فعلا اتاق عمله
-باشه آدرس وبده الان میرم
مریم چشم برهم زدنی حاضر شد وبه بیمارستان رفت…با دیدن آقای منصوری که با حال پریشان و با شانه های خم شده نشسته به سمتش رفت.
-سلام
با چشمان قرمزش سر بلند می کند به او نگاه کرد:سلام
کنارش نشست:حالش چطوره؟
اشک هایش پاک کرد:نمی دونم فعلا اتاق عمله
-نگران نباشید حالش خوب میشه
-امیدوارم
مریم برای آوردن لیوان آبی بلند شد..به نزدیک او که رسید سوزان از اتاق عمل بیرون آمد…از دکتر جراحش حالش پرسیدند خبرهای خیلی خوبی به آنان نداد.
منصوری همانجا نشست وگریه اش سرداد…مریم سعی در آرام کردنش داشت اما او همچنان بی صدا می گرید…لحظه ای سرش گیج شد وافتاد…مریم با خبر کردن دکتری به اتاق بردند و وسرومی به او وصل کردند.کامیار بادیدن مریم در حیاط بیمارستان به طرفش رفت :
-سلام
با چهره ی گرفته اش سر بلند کرد:سلام
کنارش نشست:چی شد؟
با اشک های جمع شده در چشمش سرش به چپ وراست تکان داد:تموم شد…سوزان دیگه بر نمی گرده
-مرد
-بدتر…مرگ مغزی شده،ضربه به سرش شدید بوده
-وای…بیچاره دایی خیلی دوستش داشت
-اونم حال خوبی نداره،فشارش افتاد سرم روش وصله
-ای بابا…می رم بهش یه سر بزنم
-خوابه…بهش آرامش بخش زدن
چند لحظه ای سکوت می کنند…هوا ابریست…باد ملایمی درحال وزدین است…صدای آژیرآمبولانس به گوش می رسد…مریم نگاهش به مادر وپسری که سرش شکسته وارد بیمارستان شدند افتاد.
مریم:حالا چی می شه؟
کامیار هم به همان پسر نگاه می کند:باید منتظر وضعیت سوزان باشیم
مریم به نیم رخ همسرش می نگرد:نفهمیدی گفتم مرگ مغزی شده ؟یعنی تمام
-می دونم تمامه مسلما دایی باور نمی کنه فکر میکنه هنوز زنده است
-راست میگی چون وقتی دکترا بهش گفتن، اون همش می گفت قلبش ضربان داره
کامیار بلندشد:می رم یه سر بهش بزنم
مریم:باشه
ساعت از نیمه شب گذشته بود با تکان خوردن متوجه جای خالی کامیار شد….بلند شد با روشن دیدن اتاق کار کامیار به آن سمت رفت…سرش در نقشه کشیدن بود بدون حرفی به آشپزخانه رفت قهوه ای حاضر کرد وبه اتاق رفت وارد اتاق شد.کامیار سرش بلند کرد:
-چرا نخوابیدی؟
لیوان جلویش گرفت برداشت:دست درد نکنه
-نوش جان…خواب نمی رفتم…می ترسم
قلپی از آن خورد:از چی؟
-زندگیمون…همه پولتو تو شرکت داییت سرمایه گذاری کردی،شرکتم که به نام زن داییته،پولای تو چی میشه؟
نگاهی به چشمان پر اضطرابش می اندازد:یعنی اگر تمام پولمو از دست بدم حاضر نیستی دیگه با من زندگی کنی؟
-این چه حرفیه می زنی معلومه که باهات زندگی می کنم؟مگه من بخاطر پول حاضر به ازدواج با تو شدم؟…من فقط نگران بودم همین
لبخند دل گرم کننده ای به همسرش می زند:نگران نباش همه دارایی سوزان به داییم می رسه
زیر چشمی به او نگاه می کند:واقعا؟
-بله واقعا…حالا که خیالت راحت شد برو بگیر بخواب
-چقدر بی رحم وبی فکر شدم اون بدبخت رو تخت بیمارستان خوابیده، اونوقت من به فکر زندگی خودمونم
-هر کسی دیگه ای جای توبود نگران زندگی وایندش بود
مریم بلند شد وبا دل اضطراب واشوبش برای خواب به اتاق رفت…دوروز از وضعیت سوزان می گذشت…وهمه منتظر بودن آقای منصوری رضایت دهد دستگاه از روی اوبردارند اما او بر این باور بود که همسرش هنوز زنده است ونفس می کشداگر این کار را بکند علنا اورا می کشد.دکتر ها تمام سعی خودرا برای راضی شدن اوکردند…بعد از گذشت یک هفته تصمیم نهایش گرفت ودستگاه از روی او برداشتند…اعضای بدنش اهدا کرد…مراسم خاکسپاری در هوای بارانی انجام شد؛مریم با وجود اینکه مدت کوتاهی با او آشنا شده بود اما گریه هایش برای او مثل یک دوست دیرینه بود.
همه ی دوستان برای دلداری دادن در خانه ی آقای منصوری جمع شده بودند.اما او حال خوشی نداشت.بعد از رفتن تمام مهمان ها مریم کنارش نشست.
-دایی
با چشمان قرمزش به او نگاه کرد:خیلی دوستش داشتم
-می دونم
-آخه چرا اینجوری رفت؟بی خبر
دست روی شانه اش می گذارد:مرگ همینه…بی صدا وبی خبر میاد
-صبحی که این اتفاق براش افتاد، کیک درست کرده بود گفت بهش دست نزن تا با هم بخوریم…من هنوز بهش دست نزدم
با گریه سرش روی شانه ی مریم گذاشت…او آرام شانه اش نوازش می کرد:آروم باشید
مریم با اشک چشم به کامیار که به او نزدیک می شد نگاه کرد:دایی می خواید شب پیشتون بمونیم؟
سر بلند کرد ودرست نشست با دستمالی اشک هایش پاک کرد:نه…احتیاجی نیست،حالم خوبه
مریم:تعارف نکنید اگر بخواید می مونیم
بلند شد:خیلی وقته تعارف از یادم رفته
همان طور که به سمت راه پله می رفت پشتش به انان بود گفت:برید خونتون دیر وقته…ممنون که تا الان موندید
آن دوبه هم نگاهی می اندازند وآن عمارت را ترک می کنند.
کامیار برای خوردن آب به آشپزخانه می رود،با زدن برق ودیدن مریم که دست روی صورتش گذاشته وبه کابینت تکیه داده با چشمان گرد شده ای گفت:
-چی شده؟ واسه چی اینجا نشستی؟
با چهره گرفته روبه گریه اش دقیق شد:چیزی شده
دستش محکم تر روی دندانش فشار داد:دندونم..داره منو می کشه
خنده ی بلندی کرد:دیونه ترسیدم،چرا بیدارم نکردی بریم دکتر؟
-نمی دونم
بازوهایش گرفت:بلندشو بریم
سرش تکان داد:جایی نمیام..یه مسکن برام پیدا کن خوب میشم
پارچه ای گرم می کند وروی صورتش گذاشت:فعلا اینو بذار ببینم چیزی پیدا می کنم
تمام آشپزخانه به دنبال پیدا کردن مسکن گشت اما چیزی نیافت.مجبور شد برای خرید بیرون برود.مریم در تخت دراز کشیده بود.اسپری مسکن روی دندانش زد وخوابید.
به زحمت زبانش می چرخاند وکلمات ادا می کرد:کامیار به نظرت کی سوزان وکشته؟
به تاج تخت تکیه داده بود:تو همیشه وقتی دندونت درد می گیره کاراگاه بازیت گل می کنه؟حالا کی گفته اونو کشتن؟

-همینجوری،گفتم شاید یکی ازش کینه داشته باشه یا بخاطر پولا این کارو کردن
کامیار خوابید وگفت:تا تو با این دندون دردت به فکرات می رسی منم بخوابم…شب بخیر(به چشمانش نگاه کرد)در ضمن کسی به پولاش دست نزده بود
-یعنی تصادف غیر عمد بود؟یکی همین جوری رد میشد حواسش نبود بهش زد؟
-بله غیر عمد
-هنوز اون ونگرفتن؟
-نه…تموم شد؟
-آره شب بخیر
رودوشی به دور خودش می پیچد وبه آشپزخانه می آید…از پنجره آشپزخانه نگاهی به حیاط که با برگ های رنگی پوشانده شده بود انداخت…رو به کامیار که قهوه می ریخت گفت:
-بیرون خیلی قشنگ شده
اوهم با لبخندی به بیرون نگاه می کند:آره جون میده بری رو برگا بازی کنی
مریم با تبسمی می نشیند:بچه بازیت گل کرده
کامیار لیوانی رو به رویش می گذارد:کیف نمیده؟
موهایش کنار می زند ومی خندد:خیلی
تلفن زنگ خورد…برای جواب دادن بلند شد…مریم همان طور که صبحانه اش می خورد در فکر این بود که چگونه خبر خوشحال کننده را به او بدهد.بعد از چند دقیقه صحبت کردن در جایش نشست.
-دایی بود…گفت بریم خونشون کار مهمی داره
-چی کار؟
-نمی دونم نگفت
خدمتکار برای پذیرایی نوشیدنی آورد بعد از رفتن ان، اقای منصوری رو به آن دو که کنار یک دیگرنشسته بودند گفت:
-من دارم از اینجا می رم
حرف بدون حاشیه هر دوی آن را شوک زده کرد؛کامیار:چرا؟
– بدون سوزان دیگه نمی تونم اینجا زندگی کنم
-پس شرکت چی میشه؟
-بخاطر همین گفتم بیاید اینجا…سوزان یه وصیت نامه نوشته که تمام دارایش به جز این خونه به انجمن خیریه ای که براش کار می کرد داده بشه
مریم با رنگ پریدگی گفت:یعنی می خواید شرکت وتعطیل کنید؟
سرش تکان داد:بله متاسفانه
-آخه دایی من تمام پولمو توی شرکت شما سرمایه گذاری کردم
-با پول تو کاری ندارم،همه ی سرمایتو بدون کم وکاستی بهت می دم
کامیارکه خودش را در آستانه بد بخت شدن می دانست با کلافگی دستی به صورتش کشید مریم که حال شوهرش دید گفت:
-یعنی هیچ راهی نداره که خودتون بخواید اون شرکت واداره کنید؟
-نه …متاسفم،طبق وصیت نامه تمام شرکت به اون انجمن داده میشه
کامیار:خوب ما اونجا اداره می کنیم درامدش ومی دیم به اون انجمن
منصوری به چهره ی نگرانش نگریست و به این فکر می کرد چرا فقط به خودشان فکر می کنن ومتوجه دل تنگی وغصه او برای همسرش نیستند.
-شرکت وباید بفروشم و پولشو بدم به انجمن…حتی اگر میشد،بازم نمی موندم بدون سوزان زندگی کردن برام سخته
مریم:کجا می خواید برید؟
-نمی دونم،نروژ…کانادا…شایدم دانمارک پیش خواهرم هر جا به غیر از این کشور…بدون سوزان اینجا خیلی دلگیره
کامیار:پس کسایی که با شرکت قرارداد امضا کردن چی میشه؟
-قراردادشون فسق میشه…اوناییم که ساختمونشون نیمه کاره مونده بقیه پولشون ومیدم
کامیار نفس آه داری کشید…مریم برای برطرف کردن تنگی نفس ناشی از اضطراب زیاد نوشیدنش لاجرعه نوشید.نمی دانست سرنوشت چه آینده ای برای آنان رقم زده است…به محض گرفتن پول از خانه خارج شدند…کامیار در نزدیکی پارکی توقف کرد بدون توجه به مریم پیاده شد عصبی وکلافه قدم بر می داشت وبه هر چیزی سر راهش بود لگد میزد…مریم که حال شوهرش اینگونه دید ترجیح داد در جایش بنشیند تا او آرام شود.
به خانه بازگشتند کامیار روی مبل نشست…مریم کلید در دستش می فشرد،به نظرش امروز بهترین روز زندگی اش می شد اگر خبر خوب را زودتر ازخبر بد اقای منصوری به شوهرش می گفت،اما آن مرد روزشان را خراب کرد.نوشیدنی از یخچال خارج کرد…درون لیوان ریخت…کنارش نشست… جلویش گرفت.
-بخور
-میل ندارم
لیوان روی میز شیشه ای گذاشت:فکرش ونکن درست میشه
کمی عصبی میشود:چی درست میشه من اخراج شدم یعنی الان بیکارم…تو این اوضاع باید بدوام ببینم کدوم شرکت یه نقشه کش می خوان (پوزخندی زد) تو ایران رئیس شرکت بودم اینجا شدم کارمند حالا هم یه جویای کار…مسخرس
-خب با همین پول خودت یه شرکت کوچیک راه بنداز
-نمیشه…پولم کافی نیست
-تو سه میلیارد پول داری
-اینجا ارزش پول ما کمه
-هر چقدر کم باشه… میشه باهاش شروع کرد
نگاهی به او انداخت…عصبی بود ونمی خواست سر مریم داد بزند که الان وقت دلداری دادن نیست…بنا براین بلند شد واتاق رفت.مریم همانجا روی کاناپه دراز کشید دست روی شکمش گذاشت،تا اوضاع ازاین بدتر نشده باید به او بگوید…یک هفته تمام کامیار دنبال شرکتی برای سرمایه گذاری بود تا حداقل جایی که بتواند کار کند آن هم نه به عنوان کارمند بلکه سمتی بیشتر…باعث وبانی تمام این بدبختی ها را مادرش می دانست اگر او به جای فرزندانش تصمیم نمی گرفت الان هم مریم داشت هم رئیس شرکت در ایران بود نه اینگونه با خفت خواری به شرکت ها سربزند…اما نظر مریم این بود که اگر کمی از آن غرورش کم می کرد وبا تاسیس شرکتی جدید هر چند کوچک از اول شروع میکرد و منت کسی را نمی کشید باز همان رئیس سابق میشد.
بعد از گذشت چند هفته آقای منصوری قبل از رفتن به انان اطلاع می دهد.دراین مدت مریم هنوز وقت نکرده بود به همسرش بگوید…هر دو برای بدرقه اقای منصوری به فرودگاه آمدند.
-وقت رفتنه از اشنایی باهات خیلی خوشحال شدم مریم میدونم برای کامیار زن نمونه ای میشی
-ممنون…ولی کاش نمی رفتین
نفس حسرت باری کشید:کاش سوزان نمی رفت
دستش به طرف کامیار دراز کرد…بی رغبت با او دست داد اقای منصوری که چهره ی دلخور خواهر زاده اش دید با لبخندی گفت:
-امیدوارم ناراحتیت بخاطر رفتن من باشه نه چیز دیگه
به نظرش اگر دایی اش به وصیت همسرش عمل نمی کرد الان روزگار اش این گونه نبود.
-نه ناراحت نیستم فقط یه ذره حالم گرفته است
با لبخندی به هر دو نگاه می کند وبا خدا حافظی چمدانش در دست می گیرد و می رود.
مریم:اینم رفت…دیگه کسی رو اینجا ندارم
کامیار صورتش نزدیک او می برد:پس من چیم؟
به چهره ی پر از تعجب واخم همسرش نگاه می کند..می خندد:منظورم اینه که تنها آشنا وفامیلی که اینجا داشتیم رفت
-هر چی…بریم خونه
از سالن فرودگاه خارج می شوند مریم گفت:چرا بااین قیافه ات با داییت خداحافظی کردی؟
-مگه چه جوری بودم؟
-طلبکارانه بهش نگاه می کردی
-هستم…اون می تونست عشقشو یه جور دیگه به سوزان اعلام کنه نه اینکه منو بدبخت کنه
-تقصیر اون چیه…سوزان وصیت کرده بود،ماله خودش بود دلش خواست آتیش به اموالشو بزنه
-تو طرف کی هستی؟انگار زیاد از اخراج شدن من ناراحت نیستی
-اخه مگه کسی از بدبخت شدن شوهرش خوشحال میشه؟
به طرف ماشین می رفتند که موبایل کامیار زنگ خورد با دیدن شماره اخمی کرد وگفت:
-این کیه دیگه؟
شماره ناشناس جواب داد ومریم بدون توجه به او در ماشین نشست…حرف زدنش بیش از نیم ساعت طول کشید؛بعد از قطع تماس به چهر ای بشاش وشاد در خودرو نشست.مریم به او نگاه کرد.
-خبر خوبی بهت دادن؟

-بله،بهتر از این ممکن نبود بشنوم
-خب؟خبر چی بود؟؟
-اینجا که نمیشه بریم لب ساحل
-خودتو لوس نکن دیگه بگو
-نچ باید بریم اونجا…می دونی چند وقته نرفتیم؟حیف نیست اقیانوس کنارمونه ماهی یه بارم نمی ریم؟
مریم سری تکان داد وبه همراه همسرش کنار ساحل اقیانوس قدم بر می داشت…پاهای برهنه اش روی ماسه می گذاشت ونسیم دامن لباسش را تکان می داد.
مریم:نمی خوای بگی؟
با همان لبخند بر روی لب که کاسته نشده بود گفت:یکی از سرمایه گذارای شرکت سابق سوزان با هام تماس گرفت وبهم یه پیشنهاد داد
-چی؟
-گفت توی مِلبورن می خواد یه شرکت مهندسی بسازه ولی چون چیزی از نقشه واین چیزا سرش نمیشه،قرار شد سرمایه از جفتمون باشه ولی اداره کردنش با من
مریم ایستاد کامیار برگشت عینک افتابیش از چشم برداشت:چی شده؟
-یعنی قراره بریم ملبورن؟
-خب آره
-نه کامیار من تازه به اینجا عادت کردم
نزدیک تر رفت بازوهایش گرفت:مگه از اینجا تا ملبورن چند کیلومتره،هر وقت خواستی بیای اینجا خودم میارمت خوبه؟
-آخه تو چطور می خوای به اون اعتماد کنی وکل سرمایت وبدی دستش؟
-اون خودش اینقدر پول داره که چند میلیارد من براش چیزی نیست
-تو پول کمی نداری می دونی همین پول تو ایران میشه باهاش چیکار کرد؟
اخم غلیضی می کند:من به ایران بر نمی گردم
مریم حرفش را در لفافه زده بود اما کامیار تیز بودوفهمید و زود جوابش داد.بعد از سه سال از امدنش در این کشور غریب ارزوی دیدن ایران داشت حتی اگر برای تفریح باشد واز این راه بتواند خانواده اش را از دور ببیند وآن همسر سابقش در چه حالیست،ازدواج کرده یا هنوز با همان نابینا ایش دخترش را بزرگ می کند.
وارد خانه می شود کامیار چارغ ها را می زند:مریم خانم امشب سر آشپزمنم هر چی دوست داری دستور بده برات درست کنم
فرصت را غنیمت می شمارد برای دادن خبری که مدتها منتظر است:خب..اول اجازه بده منم یه خبری بهت بدم بعد شام ودرست کن
-خوب یا بد؟
-نمی دونم…منو که خیلی خوشحال کرد تورو نمی دونم،چند لحظه صبر کن الان میام
به اتاق می رود…با برگه در دست بر می گردد کامیار به دیوار آشپزخانه تکیه داده مریم به سمتش می رود برگه جلویش می گیرد:
-این چیه؟
-بازش کن
با باز کردن برگه وتست بارداری متعجب به او وبرگه نگاه می کند:بچه؟
لبخند خوشحالی روی لبانش می نشیند:آره
-چندوقته؟چرا به من نگفتی؟
-یک ماه شده…از وقتی داییت بهمون گفت قراره شرکت وتعطیل کنه خواستم بهت بگم که اصلا حالت خوب نبود
به چهره ی پر از تعجب شوهرش که راضیت در ان دیده نمی شود نگاه می کند:خوشحال نشدی؟
کامیار مریم را دقیق تر نگاه می کند برق خوشحالی در ان می بیند می داند سه سال است به او قول بچه داده واو با ان حال روحیش تا الان صبر کرده خانمی کرده حالا نباید خوشیش را از بین ببرد،خود هم برای پدر شدن امادگی دارد،سی وچند سال برای پدر شدن دیر است لبخندی می زند ودر آغوشش می کشد:
-چرا عزیزم خیلی خوشحالم کردی،ببخش که این مدت حالم خوب نبود…کم محلی کردم
-عیبی نداره در عضوش الان دیگه خوشبخت میشیم وخانوادمون کامل
-راستی دختر یا پسر؟
-نمی دونم ولی فکر کنم دخترباشه
-از کجا می دونی؟
-همین جوری
کامیار خندید:آفرین دکتر کوچولوی من…چون امروز دوتا خبر خوشحال کننده بهم رسید پس یه جشن کوچولو می گیریم…بیشتر به بخاطر خبر دومیه(با صدای بلندی گفت) من دارم بابا میشم
-کامیار یواش همسایه ها می شنون
مریم به کامیار که با خوشحالی برای حاضر شدن به اتاق می رفت نگاه کرد…کاش می توانست به او بگوید به این سرمایه گذاری زیادخوش بین نیست.
*********
فاطمه ساینا را آرام روی تختش می گذارد و بیرون می رود.مهیار با در دست داشتن عروسک ساینا آرام وشمرده به طرف اتاق می رفت فاطمه لحظه ای ایستاد.
-با اجازتون اقا مهیار
-تشریف می برید؟بابت امشب واقعا ممنون با این همه گریه ای کرد فکر نمی کردم بخوابه
لبخندی زد:خواهش می کنم…. تولدش بود دیگه باید یه ذره خودشو برای باباش لوس می کرد.
-نمی خوام عادت کنه پیش من بخوابه
-یه امشب وبخاطر تولدش قبول کنید،از فردا شب بره تو اتاق خودش
به فکر فرو می رود:به نظرتون اون میدونه که من نمی بینم؟
به صورت غمزده اش نگاه می کند:نمی دونم اقا مهیار
لبانش جمع می کند ونفسی می کشد:آخرش می دونه…بازم ممنون شب بخیر
-شب شما هم بخیر
به رفتن مهیار به سمت اتاق نگاه می کند پرویز به طرفش می آید:فاطمه خانم
سرش بر می گرداند:بله
-آژانس وخبر کردم..حاضر شید الان میاد
-دستتون درد نکنه اقا…کاش می ذاشتید اینجا رو تمیز کنم بعد برم
-احتیاجی نیست فردا با منیره تمییز کنید الان هم خیلی خسته اید
پاکتی جلویش می گیرد:بفرمایید
سرش پایین می اندازد:بیش تر از این شرمندم نکنید آقا پرویز، کل اجاره عقب افتادم ودادید بعدم خونه بهتربرام کرایه کردید…من به خودم قول دادم تا چندماه ازتون پولی نگیرم
لبخندی روی لبان پرویز می نشیند:امیر رضا چرا باید تاوان قولای شما که به خودتون دادیدو بده؟….اون هیچ، خرج زندگیتو می خوای از کجا بیاری؟بابت کاری که می کنی از من پول می گیری…اون کاری هم که کردم بخاطر خدا بود…حالا پول بردار با این شرمندگی سرتو پایین ننداز که ناراحت میشم
فاطمه با شرمساری دستش دراز می کند وپاکت بر می دارد:ممنون اقا
با شنیدن صدای زنگ ایفون به سمت چادرش می رود…می پوشد پرویز بچه خواب رفته اش را در ماشین می گذارد.وبرای خوابیدن به اتاق می رود.
مهیار بین خواب وبیداری صدای ناله دخترش می شنود.دستش دراز می کند روی صورتش دست می گذارد..بدن داغش حس می کند.بلند می شود شتاب زده از اتاق خارج می شود پدرش صدا می زند:
-بابا..بابا
چند پله بالا رفت که پرویز پایین آمد:چی شده؟
-ساینا تب داره
عزیز بیرون آمد:چی شده مهیار؟
روی پله ها نشست:ساینا مریض شده
پرویز دست روی پیشانیش گذاشت…بدنش تب شدیدی داشت،سریع در پتو می پیچاند بیرون امد:
-باید زودتر ببرمش بیمارستان وگرنه تشنج می کنه
رو به مادرش کرد:عزیز سوئیچ واز تو اتاقم بیار
عزیزبا عجله سوئیچ به دستش داد واو رفت…مهیار یاد بیماری زنی افتاد وحرفی برای رفتن با ان نزد وسکوت می کند،ترسید باز پدرش بگوید امدن تو کاری رااز پیش نمی برد…عصبی به طرف اتاقش رفت وبا خشم درونش همه چیز را بهم می ریزد…می شکند…فریاد می زند…خیسی در دستانش احساس می کند…انقدر عصبی است که به چیزی جز از بین بردن فکر نمی کند…نه از بین بردن وسایل نابود کردن خودش…عزیز که اشپزخانه رفته بود با سرو صدایش با وحشت به اتاق می آید سعی در ارام کردنش دارد…دستانش می گیرد اما فریاد میزند:
-ولم کن..بذار خودمو راحت کنم…من این زندگی رو نمی خوام…من این زندگی روکه آرزوی دیدن بچم ودارم ونمی خوام…متنفرم، از همتون متنفرم…از خودم از بابام از مامانم از تو عزیز ازمریم … بذار بمیرم راحت شم
عزیز با ان جثه ی ضعیف وکوچکش نتوانسته بود آرامش کند عقب می ایستد و گریه می کند…خودش خسته از این شکستن وفریاد ها آرام شد وبااشک هایش آرام نشست وبه دیوار تکیه داد قفسه سینه اش از نفس کشیدن بالا پایین می رفت…عزیز دستان نوه اش درآغوش گرفت وگریست…سایه با صداهای برادرش با وحشت از خواب پرید وبه اتاق آمد..با دیدن دست خونی برادرش به آشپزخانه رفت وباندی آورد ارام به دور دستانش می پیچاند…وچند قطره اشک ریخت…با دستانش اشک های برادرش پاک می کند.
مهیار صورتش به دیوارگرفته وبا صدای ضعیفی می گوید:بریدم…خسته شدم…چرا من خدا؟
سایه سر برادرش در اغوش می گیرد واشک می ریزد…عزیز بیرون می رود با آبی بر می گردد…لیوان در دستانش قرار می دهد:
-اینو بخور…زنگ زدم آژانس الان میاد با هم می ریم بیمارستان
سایه:منم میام
مهیار چند قلپی از ابش می خورد وبا آستین هایش صورتش تمییز می کند سایه از کمد ژاکت سفیدی وشلوار مشکی بیرون می آورد به دست برادرش می دهد.
-داداش اینارو بپوش
بر می دارد:ممنون
با آمدن آژانس هر سه به سمت بیمارستان می روند،سایه دستان برادرش گرفته وبا هم همقدم شدند..پرویز که از بیمارستان خارج می شد با دیدن انان ودست باند پیچی شده مهیار قدم هایش تند تر برداشت.
-دستت چی شده مهیار؟
عزیز با چشم به او اشاره می کند که چیزی نگوید…مهیار بدون جواب دادن به پدرش گفت:ساینا خوبه؟تبش قطع شد؟
-آره بهتره…الان خوابه،داشتم می اومدم دنبالتون
مهیار:می خوام برم پیشش
-باشه ولی…اینجا فقط یه نفرمی تونه بمونه
مهیار:و ازاونجایی که من کورم نمی تونم…باشه شما دوتا بمونید فقط بذارد یه لحظه برم پیشش
صورتش هنوز حالت پرخاشگریش دارد… پرویز چیزی نمی گوید،دستانش می گیرد وبه اتاق می برد سایه همراه او وارد اتاق می شود،پرویز با ترس بیرون می آید وکنار مادرش روی صندلی می نشیند:
-بازم می خواست کار دست خودش بده؟
-کل اتاقش وبهم ریخت،هر چیز شکستی بود شکوند…دستشم بخاطر همین اینجوری شد،اگر جلوشو نمی گرفتم با همون تیکه های اینه خودشو خلاص می کرد
به پایین خم می شود دستش در موهای نسبتا بلند فرو میبرد:
-شما ها برید منو اون اینجا می مونیم ،می ترسم بفرستمش خونه بلایی سر خودش بیاره
خواهر وبرادر از اتاق خارج می شوند،پرویز روبه پسرش کرد:مهیارمنو وتو امشب اینجایم
سایه:میشه منم بمونم؟
-نه عزیزم توبرو خونه فردا مدرسه داری
پرویزبا راهی کردن ان دو به اتاق رو به روی پسرش که روی صندلی کنار اتاق دخترش نشسته بود ایستاد دست زخمی اش بلند می کند و در دست می گیرد…باند باز کرد…نگاهی به خون هایی که بی رحمانه از دست پسرش سرازیر میشد نگاه کرد.
-بخیه می خواد…بلند شو
هر دو به اتاقی رفتند پرویز بدون حرفی با اشک دست پسرش بخیه می کند ومهیاردر سکوت نفس می کشید.بعد از بخیه پرویز کف دست پسرش بوسید مهیار متوجه خیسی صورتش می شود…دست چپش بالا اورد روی صورتش دست کشید.
-گریه می کنی بابا؟
-نمی دونم باید چیکار کنم که تو احساس پوچی نکنی…من اگر نیوردمت…
-می دونم بابا…من فقط تو دست وپاتون بودم نمی تونستید هم مواظب من باشید هم ساینا روبستری کنید
پرویز بلند می شوددست کش از دستش بیرون می آورد درون سطل آشغال می اندازد:
-یه اتاق خالی هست اگه می خوای بخوابی می برمت…اگر دوست نداری یه پتو میارم روی مبل تواتاق ساینا بخواب
-بابا
پرویز که پشتش به او بود برگشت:جانم
-من..
پرویز روی صندلی روبه روی مهیار می نشیند:بگو چیزی می خوای؟
-گفتی هنوز شانس دیدن دارم…میشه با اون دکتر چشم پزشکه حرف بزنی؟
لبخندی می زند…با ناباوری از تصمیم پسرش به چشمانش نگاه می کند:واقعا؟ یعنی جدی می خوای من با اون دکتر حرف بزنم؟
-خوب آره…اگر اونجوری که اون دکتره می گه میشه ببینم میخوام شانسمو امتحان کنم
پرویز از خوشحالی زیاد چندین بار صورت مهیار می بوسد:خوشحالم کردی…همین فردا می رم پیشش…تصمیم درستی گرفتی
مهیار با لبخندی پدرش را در اغوش می گیرد…آرزو می کرد ای کاش حرف های پدر وآن دکتر چشم پزشک برای امید وار کردنش نباشد وواقعا خوب شود.
در اتاق دخترش روی مبل خوابیده بود با صدای پرستار ودخترش چشم باز کرد.
پرستار:بابا خوابه…تو هم باید اسراحت کنی
-بیدارش کن
مهیار:بیدارم عزیزم
هر دو برگشتند مهیار بلند شد پرستار نزدیکش شد:سلام…چند دقیقه ای بهونه تون ومی گیره نمی خواستم بیدارتون کنم
-کار اشتباهی کردی
چند قدمی راه رفت پرستار آستینش گرفت مهیار با ناراحتی آستینش کشید:
-این کارو نکنید
-ببخشید می خواستم راهنماییتون کنم
-می دونم…ولی خودم می تونم برم
به طرف صدای دخترش رفت پایش به تخت خورد ونشست…دستان کوچکش گرفت می خواست بغلش کند که پرستار خودش را به انان رساند.
-ساینا عزیزم سروم رو دستت…اقا مهیار شما بیاد جلوتر،که سروم اذیتش نکنه
او هم با احتیاط جلوتر امد ودخترش در اغوش گرفت…دخترک دستش را به پدرش نشان می داد واز دردش می گفت مهیار هم همان جا دست می کشید و می بوسید.
مستانه برای عیادت از ساینا با عزیز ومادرش وارد اتاق شد…مهیار متعجب از آمدن دختر عمه اش آن هم بعد از سه ماه چیزی به جز یک سلام وعلیک ساده بینشان رد وبدل نشد.
از اتاق بیرون آمد ومنتظر پدرش شد…پرویز به سمتش آمد وگفت:
-مهیار من می رم یه وقت پیش دکتر قاسمی بگیرم مستانه گفت میبردت خونه
-باشه
بعد از چند دقیقه ای که منتظر مانده بود وجود کسی در کنارش حس کرد… سر بلند کرد…به سمت چپ متمایل شد:
-کی اینجاست؟
بدون حرفی کنارش نشست…عطرش ناآشنا بود،سرش به سمتی که او نشستته بود گرفت:مستانه تویی؟
لبخندی زد:فکر کردم بدون اون عطر نمی شناسیم
-فقط حدس زدم مطمئن نبودم
هر دو سکوت می کنن مهیار لب باز می کند:واسه چی تولد ساینا نیومدی؟
-حوصله نداشتم
-حوصله ی منو دیگه
-نه..راستش خواستم یه مرد دیگه رو جایگزین تو کنم اگر تورو می دیدم نمی شد
-سه ماه زمان زیادی نبود؟
-خیلی هم کمه…اگر ساینا مریض نمیشد شاید این مدت بیشتر طول می کشید
-یه لحظه گفتم نکنه از اون شوهرای غیرتی گیرت اومده که اجازه نمیده از خونه پاتو بذاری بیرون
خندید:اتفاقا محمد مرد خوبیه،تا الان کاری جز خوشحال کردن من نکرده
-دوستش داری؟
مستانه با شرم لبخندی می زند وبه حلقه ای که هنوز از مریم در دستان مهیار یادگار مانده نگاه می کند:
-هی…یواش یواش دارم بهش علاقه مند میشم
-اون که از عشق قدیمی تو خبر نداره
-نه…و نمی خوام بدونه
-خوبه که نمی خوای بدونه…تصمیم عاقلانه ای گرفتی مطمئن بودم که پشیمون نمیشی…من خیلی بدبختم مستانه…از وقتی چشمامو از دست دادم یه روز خوش نداشتم…بدبختی پشت بدبختی اومد سراغم
-تو بدبخت نیستی…فقط فکر آدمای بدبخت وداری…تمام اتفاقات بد زندگیت نابیناایته که با رفتن زنت…اگر بودن ساینا هم بدبختی بدونی میشه سه تا
-ساینا دنیای منه اگر نبود من تا الان مرده بودم
-پس نگو بدبختم فقط کمی بدبیاری آوردی همین(به دست راست پانسمان شده اش نگاه می کند)توراست می گفتی همه آدما خوب مطلق نیستند…من همیشه تورو کامل وبدون عیب می دیدم اما الان فهمیدم آدم ضعیفی هستی زود ناامید میشی با هر مشکلی می خوای زود خودتو خلاص کنی بدون که صبر کنی وببینی قرار چی بشه
لبخندی مغموم روی لبان مهیار نقش بست:گل بی عیب خداست…حرفات قشنگه مستانه اما به درد کس دیگه ای می خوره نه من…فقط یه لحظه چشماتو ببند وراه برو بعد ببین درد ندیدن یعنی چی اونم چشمایی که قبلا می دید
مهیار بلند می شود آرام آرام با عصایش به سمت در ورودی می رود…مستانه در جایش نشسته وبه رفتنش نگاه می کند،بعد از بیرون آمدن عزیز وراحله هر چهار نفر سوار ماشین شدند وحرکت کردند.مهیار به خانه رساند وخودشان راهی خانه هایشان شدند…خانه سکوت وکور بود صدای هیچ کس نمی آمد به سمت اتاقش می رفت…روی تخت نشست .
امیررضا:سلام
عصایش جمع کرد وبا لبخندی جوابش داد:سلام امیر رضا جان خوبی؟
-آره…مامان گفت ساینا مریض شده راست می گفت؟
دست چپش دراز کرد..امیررضا در اغوشش رفت مهیار گفت:آره مامانت راست گفت…اماساینا امروز میاد خونه ومی تونی باهاش بازی کنی
با خوشحالی گفت:راست میگی
-بله
با خوشحالی بیرون می رود..مهیار بعد از حمام به سمت آشپزخانه می رود..فاطمه لبخندی می زند…اما مهیار با بوی عطر سرد وآشنایی که استشمام کرد اخم هایش با خشم در هم گره خورد دستش مشت کرد.
فاطمه:سلام اقا مهیار حال ساینا چطوره؟
لحن عصبی اش از میان دندان فشرده اش بیرون کرد:این عطرو از کجا آوردی؟
فاطمه شرمنده لبش گاز گرفت…او فقط می خواست پیش مهیار خوشبو باشد وچون پولی نداشت از این عطری که نمیدانست ممنوعه است استفاده کرد.
-اینو از…جعبه ای که توی انباری بود برداشتم
فاطمه نمی دانست اورا یاد زنی انداخته که همیشه از این عطر استفاده می کرد باتمام وجودش فریاد زد:
-کی بهت اجازه داد بهش دست بزنی؟!!به چه حقی این عطر روبه لباست زدی؟
-ببخشید اقا اخه تو انباری بود گفتم به درد نمی خوره یه ذره به لباسم زدم
-کی گفته هر چیز به درد نخور رو توبایداستفاده کنی ؟واسه چی رفتی انباری؟!!اونجا چی می خواستی؟زود برو لباستو عوض کن
مجالی برای حرف زدن به او نداد فاطمه بغض کرد…با صدایش ترسیده بود اما جرات نداشت بگوید لباسی همراهش نیاورده واصلا لباس زیادی ندارد.
با همان بغضش گفت:چشم اقا
مهیار که برای خوردن یک استکان چای به آشپزخانه امده بود از خیر خوردنش گذشت وبه اتاقش رفت بماند که در میان راه پایش به هر چیزی سر راهش بود می خورد و
درد می کشید اما اخش درنیامد سرش در بالشت فرو برد وصدای دردش خفه کرد.
مهیار که همراه پدرش در ماشین نشسته بود گفت:دکتر قاسمی مرده دیگه؟
-چیه دوست داری زن باشه
-زن می خواد باشه یا مرد چشمای منو خوب کنه
-انشاا… دوباره می بینی
در طبقه دوم ساختمان پزشکان در مطب دکتر منتظر بودند…بعداز بیرون امدن مریضی منشی رو به آنان کرد:
-بفرماید نوبت شماست
پرویز دست پسرش گرفت وبا هم وارد اتاق شدند بعد از نشستن دکتر به چشمان مهیار که ثابت یک جا خیره است نگاه کرد:
-پس آقا مهیار شمااید ؟می دونی پدرت چقدربرای دیدن دوباره چشمات پیش من اومد؟می خواست مطمئن بشه قول الکی بهت نمیده
-من هیچ وقت نمی تونم زحمات پدرمو جبران کنم وهمیشه بخاطر محبتاش شرمندم…وامیدوارم شما هم امید واهی بهش نداده باشید
-من قول صددرصد به پدرت ندادم گفتم شصت درصد
-خوب شصت در صد زیاده کم نیست
-اقای سعادتی به پسرتون کمک کنید رو صندلی بشینه
به کمک پدرش روی صندلی نشست …چشمانش در دستگاه گذشت،یک سری آزمایشات برایش نوشت…نگرانی واضطرابش تا امدن جواب آزمایش هر روز هر شب زیاد می شد…بعد از یک هفته با جواب ازمایشات وعکس چشمش پیش دکتر قاسمی رفتند.
به آنها نگاه کرد وبا لبخندی گفت:خوبه…الان اون شصت درصد شده هفتاد درصد
مهیار در پوست خودش می گنجید با خوشحالی خندید وگفت:خوب کی عمل می شیم؟
با نگاهی پر از حرف به پرویز نگاه کرد وگفت:خوب..باید ببینم جالی خالی برای نوبت عمل کی میشه بهتون خبر میدم
مهیار:خیلی دیر نشه
-دیر نمیشه…کسی عمل سبکی داشته باشه نوبتشو به تو میدم خوبه؟
-بله ممنونم
پرویز متوجه نگاهش شد وگفت:پس ما میریم …تماس از شما دیگه
-حتما
با یک خداحافظی از اتاق خارج شدند پرویزگفت:وای مهیار گوشیم وجا گذاشتم یه لحظه اینجا بشین الان میام
-باشه
وارد اتاق شد…دکتر سرش پایین بود با دیدن قامت بلند پرویز که درنگرانی قاب بسته شده لبخندی زد:واسه چی رنگت پریده؟
-آخه یه جوری نگام کردی که گفتم همه ی حرفات دروغ بود
-دروغ نبود ولی…همون که حدس زدم باید پیوند قرنیه بشه
دست به صورتش کشید:خدایا نه
-این که خوبه چیز بدی نیست
-چشم برم از کجا پیداکنم؟
-تو خودت رئیس بیمارستان مغزواعصابی فکر کنم بیمارای مرگ مغزی داشته باشی
-هست…ولی کی حاضر میشه چشم پدر وپسر ویا دخترشو به من بده؟
-پول…اول باشون حرف بزن شرایط پسرتو بهشون بگو اگر دیدی قبول نمی کنن پول وپیشنهاد بده…بهترین راهگشاست
-با چهارتا مشت که به صورتم می خوره ها؟
-به دیدن دوباره بچت می ارزاه نه؟
-کتک خوردن که چیزی نیست من حاضرم همه ی ثروتم وبدم که یکیشون حاضر بشه چشماشون وبه پسرم بدن
دکتر قاسمی آزمایشات مهیار به دست پرویز می دهد:اینا رو بگیرهر بیماری مرگ مغزی دیدی که شرایطش با مهیار جوره با من تماس بگیر من خودم میام باهاشون حرف می زنم
برگ ها می گیرد:ما اجازه نداریم اطلاعات مریض واز بیمارستان خارج کنیم…می دونی چند تا آدم توی نوبت پیوند اعضا هستند…من حتی اسم مهیار و هم ننوشتم
-خوب باشه..تو رئیس یه بیمارستان خصوصی هستی..هر کسی دوست داشت اعضای آشناشون وهدیه بده…تو هم میری یکی رو پیدا می کنی که به زور هدیه بده…حالا هم زودتر برو تا مهیار مشکوک نشده
با دکتر دست می دهد وبیرون می آید…مهیار به دیوار تکیه داده به سمتی می رود بازوهایش می گیرد:
-مطمئن باشم فقط برای گوشی رفتی؟
لبخندی زد: دوستم تازه یاد خاطرات گذشتش افتاده بود
-دوستتون؟مگه شما با هم دوست بودید؟
سوار آسناسور شدند پرویز دکمه زد:مگه بهت نگفته بودم تو کانادا با هم آشنا شدیم؟
-نه…
-اسمش مهران،اونجا باهم دوست شدیم…اون چشم پزشکی می خوند من اعصاب…من بعد تموم کردن درسم اومدم ایران اما اون بعد این همه سال تازه تصمیم گرفت بیاد وطنش
-آهان
ازآسناسور پیاده شدند وبه سمت ماشین رفتند به محض نشستن مهیار گفت:صداش به سنش نمی اومد فکر کردم جون تر باشه
پرویز خندید وماشین روشن کرد:اون جونه؟!!سرش تا پشت گوشش تاسه مو نداره
مهیار خندید ماشین راه افتاد ومهیار گفت:بابا میدونم نرفتی دنبال موبایلت هر چی هست نمی خوای من بدونم…منم اصرار برای گفتن نمی کنم
نگاهی به پسرش انداخت:من فقط موبایلم وجا گذاشتم
-پنج دقیقه برای برداشتن موبایل زیاد نیست؟
چیزی نمی گوید ومهیار بدون اصرار سرش به شیشه می چسباند…یک ماه تمام مهیار منتظر خبری از دکتر برای عملش بود…نمی دانست پدرش بیمارانی پیدا می کند وحرف های دکتر قاسمی وپرویز آنان را راضی نمی کند…هیچ کدام حاضر نمی شوند چشمان عزیزانشان را به دیگری بدهد.مهیار صبرش از این تحمل یک ماه لبریز می شود:
-بابا خبری نشد؟الان یک ماه شد؟
پرویز شلوار لی ابی روشن ولباس سفیدی روی پایش می گذارد:منم منتظرم
-راستشو بگو…می دونم خبر داری اما به من چیزی نمی گید من خوب نمی شم نه؟آزمایشا نشون داد من خوب نمیشم؟؟
-نه مهیار تو خوب میشی
-خوب پس چرا عملم نمی کنن؟مگه قرار نشد زود عمل شم یعنی یک نفر عمل سبک نداشته که من جاش برم؟
پرویز کنارش می نشیند باید از اول این حرف را با پسرش در میان می گذاشت:بذار از عروسی مستانه برگردیم بهت میگم
-خبر بدیه؟
-نه نیست فقط
-بابا خواهش می کنم الان بگید
نفسی کشید:قبلا بهت گفتم یاعمل یا پیوند قرنیه
-قراره عمل پیوند بشم؟
-آره
-وکسی حاضر نمیشه بمیره؟
-مهیار اینجوری حرف نزن…چند مورد پیدا کردیم من و مهران باهاشون حرف زدیم…خواهش کردم…التماس کردم…پول پیشنهاد کردم اما قبول نکردن حاضر بودن بیمارشون زیر خروار ها خاک بپوسه اما کسی رو نجات ندن
می توانست هنگام التماس های پدرش تحقیر شدنش را ببیند،فریاد های که برسرش فرود می آمد:
-ول کن بابا…دیگه نمی خواد دنبال مرده ی مردم باشی من چشم نمی خوام
-ول نمی کنم حالا که مطمئنم می تونی ببینی حتما برات چشم پیدا می کنم شده تمام بیمارستان های ایران می رم
بلند شد:لباستو بپوش بریم
دستی به لباس هایش می کشد،همان یک ذره امیدی که داشت با این حرف نابود شد پرویز به همراه دو فرزند و نوه اش به تالاری که عروسی مستانه در آن برگزار می شد رفتند.
پرویز نوه اش را در کنار خودش نشاند.یک جا بند نمی شود فرزین با ورودش ودیدن مشت شیرینی که در دست دارد او را بغل کرد وبوسید:
-شاینا خوشگله خوبی عمو؟(به دست مشت شده اش نگاه کرد)این شیرینی ها رو می خوای بخوری؟
-نه…بلابابا
-ای من قربون تو برم که فکر باباتی
هر دوکنار مهیار نشستند:سلام
-سلام
ساینا دستش به طرف پدرش گرفت:بابا جیرینی
مهیار دستش دراز کرد واو دو شیرینی در دستش گذاشت مهیار باز کرد ودر دهانش گذاشت از مزه ی ترشش چشمانش بست ساینا یک شیرینی در دهان خودش گذاشت:
-به به…خومشزمست
مهیار خندید:آره خوشمزست اما کاش می فهمیدی بابات شیرینی لیمویی دوست نداره
فرزین:پس عمو چی؟
ساینا به شیرینی دردستش نگاه کردبرای خودش بود :نیشت تموم شد
-پس اون چیه تو دستت؟
-برای من
برای آوردن شیرینی برای فرزین به سمت مردی رفت فرزین لیوان شربتی می نوشید گفت:
-عملت چی شد؟
-هیچی…دروغم دادن قراره پیوند قرنیه بشدم وبهم نمی گفتن…الانم دنبال قرنیه می گردن
-خب چرا بهت نگفتن؟
-نمیدونم لابد از شکستن روحیه ام می ترسیدن انگار من دخترم
-نگران نباش بابات حتما برات چشم پیدا می کنه
-پیدا کردن اما اونا حاضر نمی شدن چشمای بیمارشون وبه من بدن…من نمی خوام بابام بخاطر من به دست وپای این واون بیوفته
-نمی خواد نگران این باشه که چرا کاری که از دستش برات بر امد برات انجام نداده
ساینا با شیرینی هایی که از حجم زیادش به لباسش چسبانده بود امد:عمو بیا
فرزین با دیدنش خندید وشیرینی ها را از دستش گرفت:چیکار کردی دختر…نگاه کن به قران چقدر شیرینی اورده
مهیار:ساینا اینقدر شیرینی نخور دندونات خراب میشه
فرزین همه را روی میز ریخت ساینا به فرزین نگاه کرد منتظر تشکر بود:دست شما درد نکنه خانوم …عمو قربونت بره با این دندونا ی یکی بود یکی نبودنت اینقدر شیرینی نخور
فقط می خندد و می رود.فکر چشمانش جشن برایش کنسل کننده بود واینکه چطور به پدرش بگوید دیدن چشمانش را به تحقیر شدنش نفروشد.
منیره در آشپزخانه مشغول حاضر کردن صبحانه بود…پرویز وارد آشپزخانه شد ونشست:صبح بخیر اقا
پرویز با نگاه کردن به ساعت اشپزخانه وعقربه هایی که ساعت ده صبح نشان میداد گفت:چه صبحی ساعت ده …پات چطوره منیره خانم؟
استکان چای جلویش می گذارد،بد اقا بد…از وقتی تصادف کردم پام اینجوری شد،هرروزم داره دردش بیشتر می شه انگار تو استخونم سوزن می زنن
-فکر کنم دیگه وقت بازنشست شدنت باشه منیره خانم
-اتفاقا امروز می خواستم همین وبهتون بگم
با صدای تلفن پرویز با گفتن یک ببخشید بلند شد تلفن از روی میز جلو مبل برداشت:سلام مهران
-سلام عروسی خوش گذشت؟
روی مبل راحتی نشست:بدرد جونا می خورد بد نبود، فکرم تمام پیش مهیاره اصلا نفهمیدم عروسی چی شد؟
-راستش یه مورد برای مهیار پیدا شده
لبخندی زد انگار التماس کردن هایش شروع شد:باشه کجاست؟

-این فرق می کنه،توی بیمارستان دولتیه وضع خانوادشون خیلی بده…قراره امروز دستگاه رو از روش بردارن دیشب باهاشون حرف زدم اما قبول نکردن
لبخندی تلخ بر لبانش می نشیند:مثل همه ی اونایی که التماسشون کردیم
-ناامید نشو من خودم الان اینجام تو هم زود بیا
-خیلی ممنون مهران
آدرس بیمارستان ومشخصات مریض به او داد…بدون معطلی حاضر شد وبه آنجا رفت.با دیدن مهران که در حیاط بیمارستان منتظرش بود به سمتش رفت.
-سلام
-سلام…من باهاشون حرف زدم یه ذره عصبین بذار اروم بشن بعد
-نمی تونم صبر کنم هر لحظه امکان داره دستگاه رو از روش بردارن
-حال مادرش خوب نیست
-حداقل نشونم بده کدوما هستن
هنوز قدمی بر نداشته بودن که زن مسنی به همراه دخترش که زیر بازوهایش گرفته بود وارد بیمارستان شدند.
-پرویز همینان
پرویز جلوتر رفت:سلام می تونم چند دقیقه باهاتون حرف بزنم؟
زن مسن چادرش عقب تر می کشد وبه دکتر قاسمی نگاهی می اندازد او سرش را پایین انداخت:
-تو هم مثل اون اومدی دنبال چشمای بچم؟…نکنه دوتا تون دستون تو یه کاسه است ها؟دلالین؟دنبال فقرایی مثل ما میگردین که جیبتون پر کنید؟
قاسمی جلوتر آمد:خانم این چه حرفیه می زنید من صد دفعه دیشب به شما گفتم دکترم…این آقا هم خودش رئیس بیمارستانه
به چشمان قهوه ای پرویز نگاه کرد:پس فرقی با دلالا ندارین..پول از مریضای پولدارتون می گیرید ووعده یه عضو میدین
یک قدم برداشت که پرویز جلویش ایستاد:بذارید من چند دقیقه باهاتون حرف بزنم اگر حرفام بدرد نخور بود بگید میرم
-من حرفی با شما ندارم
-خواهش می کنم خانم…دودقیقه فقط دودقیقه
دختربا گریه گفت :آقا حال مادرم زیاد خوب نیست…الان هم اومدن فقط رضایت بدن دستگاه رو از روی بچش بردارن
-به خدا من حال شمار و می فهمم
زن:نمی فهمی داغ دیدن یعنی چی؟
-دیدم خانم…اونقدر که جیگرم وسوزند
زن که حلقه های اشک در چشمانش دید دلش به رحم آمد…قبول کرد فقط چند دقیقه حرف های تکراری او را که چند دکتر دیگر به او زده بودند بشنود.
روی نیمکتی نشستند..پرویز از جیبش عکس پسرش بیرون آورد روبه روی زن گرفت:
-این یه دونه پسرمه اسمش مهیاره…پنج ساله نابینااست،توی یه تصادف بیناایشو از دست داد زنم که مرد یه داغ رو دلم گذاشت کور شدن پسرم یه داغ دیگه…اینم نوه امه ساینا دختر مهیار از وقتی دنیا اومد دخترش وندیده تنها آرزوش اینه که ببینتش….
زن اشک ریخت نمی دانست بخاطر پسرش است که امروز تمام می کند یا پسر بیچاره ای که عکسش در دست دارد:باور کنید شما با این کارتون گ*ن*ا*ه نمی کند…اون توی اون دنیا عذاب نمی کشه…مطمئن باشید اون برای دیدن شما احتیاج به چشمای دنیایی نداره…می دونید با این کارتون جای پسرتون توی اون دنیا بهتره؟دل یه خانواده رو شاد می کنید؟…دل یه دختر سه ساله رو شاد می کنید که مثل بقیه دخترا می تونه با باباش بره بیرون نه حسرت به دل بمونه،مگر شاد کردن دل مومن ثواب نداره؟
زن که به پنهای صورت اشک ریخته بود به پرویز نگاه کرد هردو عکس به دست پرویز داد:نمی تونم چشمای پسرم و که بیست سال نگام می کرد وبدم به شما
زن ایستاد پرویز نا امیدانه به او نگریست:بذارید پسرتون با مهیار من دنیا رو ببینه
فقط سرش تکان داد وسلانه سلانه حرکت کرد که دخترش به او نزدیک شد وبه داخل بیمارستان رفتند.مهران به او نزدیک شد .
-قبول نکرد نه؟
-نه
سوارماشینش شد وبدون رمقی از آنجا دور شد به پارکی رسید روی چمن ها نشست.به کسانی که در پارک بودند نگاه کرد رو به مشهد رضا نشست سلامی داد.درد ودل کرد،گریه کرد و از خدا کمک خواست انقدر حرف زد که آرم شد. چند ساعتی در پارک نشست صدای اذان شنید به نزدیک ترین مسجد رفت وضویی گرفت ….موبایلش زنگ خورد با دیدن اسم مهران جواب داد:
-چیه مهران اگر می خوای حالمو بپرسی خوبم
-خوب الحمدوالله ولی با حال تو کاری نداشتم…پاشو مهیارو بیار بیمارستان
-واسه چی؟
-قبول کرد پرویز…می خواد کل اعضای بدن بچشو اهدا کنه چی بهش گفتی؟
دست روی پیشانی عرق کرده اش می کشید با شوق اشکی ریخت باورش نمی شد دعایش مستجاب شده:واقعا؟شوخی که نمی کنی؟
-شوخی چیه؟زود مهیاررو بیار تا پشیمون نشدن…باید ازمایشات وانجام بدیم و سریع بستری بشه
میان گریه اش خندید بعد از نمازهایش دو رکعت نماز شکر به جا آورد…سریع به خانه رفت واین خبر ناباورانه را به مهیار داد او هم نمی توانست چطور خوشحالی اش را بروز دهد،اورا برای آزمایشات وعمل به بیمارستان چشم پزشک بردند.این خبر در میان دوست واشنا پیچید وهمه منتظر بودند مهیار زودتر عمل شود.
*********
با دستان جمع شده زیر بغلش وبه آخرین وسیله ای که بار می شد نگاه کرد.کامیار با سگی که در بغل داشت کنارش ایستاد دست دور شانه اش انداخت:
-جون من اخم نکن اونجا هم مثل اینجا قشنگه
با حال گرفته ای به چشمان میشی رنگش خیره شد: ناراحتی من بخاطر جای زندگیم نیست…من ازاینکه کل پولتو دست کسی که نمیشناسی می خوای بدی می ترسم
کامیار به کامیون در حال حرکت نگاه کرد:می شناسمش مرد بدی نیست مریم(به مریم نگاه کرد)نگران چیزی نباش عزیزم هیچی نمیشه..من میشم رئیس شرکت ویه زندگی بهتر برای تو می سازم
-من یه زندگی بهتر رو کنار آرامش می خوام …اینو می خوای چیکار کنی؟
-میاریمش دیگه
-کجا؟یه فسقل جا بیشتره خواهش می کنم حالم وبدتر نکن
-اووو…همچین میگه حالم بدتر نکن انگار اعدامیه…اونی که باید دمغ ورو به موت باشه منم که دارو ندارم ودادم دست کسی که نمی فهمم ننه باباش کین نه تو…تو فوقش با ورشکست شدن من میری زن یکی دیگه میشی
-واقعا که کامیار
با دلخوری سوار ماشین می شود کامیار لبخندی گفت:پس زشتو رو میاریم؟
-کامیار اذیتم نکن کجا می خوای بذاریش
-جا واسش پیدا می کنم،تو نگران نباش
چیزی نمی گوید فقط به یک نگاه بسنده می کند وبه همراه همسرش شهر سیدنی را ترک کردند وبه خانه جدیدشان که یک واحد اپارتمان خریداری شده در ملبورن بود رفتند.به خیابانی که اپارتمان های بلندش کوچ هایش را تنگ کرده بود رسیدند پیاده می شوند…کامیار کارگرها را راهنمایی می کند که اثاث هارا به داخل خانه ببرد…فضای آپارتمان انقدر سوت وکور بود که مریم احساس کرد کسی در آنجا ساکن نیست…بعد از آوردن تمام وسایل کامیار پول انان را حساب کرد و به اتفاق مریم وارد خانه کوچکشان شدند.
کامیار:غصه کوچیکیشو نخور…وضعمون خوب بشه بزرگ ترشو می خرم
لبخندی برای دلگرمی او می زند:حتما..اگر نخری من می دونم تو
-خودم نقششو می کشم
مریم می خندد وبا چشم به سگ درآغوش او اشاره می کند:شب کجا تشریف دارن ایشون؟
-خیلی سخت میگریا…بابا این بدبخت که با کسی کاری نداره
-کثافت کاریاش حالم وبهم میزنه…من نماز می خونم یه تار موی این نجسه
-باشه فهمیدم الان میرم می ندازمش سطل آشغال که خیال جفتمون راحت بشه
کامیار با حالتی که سعی می کرد عصبانیتش نشان دهد از واحدشان خارج شد مریم با ترس دنبالش رفت:
-چیکار می کنی دیونه…گ*ن*ا*ه داره نندازیش بیرون
کامیار به طرف همسایه رو به رویشان رفت…مریم با تعجب به او نگاه می کرد چند دقیقه بعد پیرزنی دررا باز کرد…با عصایی که به دست داشت توانسته بود از افتادن خود جلو گیری کند …عینک روی چشمانش جا به جا کرد:
کامیار:سلام…من وکه فراموش نکردید؟
با دقت به او و سگش نگاه کرد لبخندی زد:اوه..البته که نه،سگی که گفتید اینه؟
-بله…امیدوارم پشیمون نشده باشید
-نه ابدا…فقط خودتون بیاریدش تو
کامیار بازبانش شکلکی برای مریم در اورد وبا حالت دخترانه ای وارد خانه پیر زن شد …مریم خندید وبرای سرک کشیدن در خانه پیرزن جلو تر رفت..اما چیزی به دست نیاورد،چند دقیقه بعد کامیار بیرون امد در اپارتمان پیرزن بست..مریم نگاهش کرد وگفت:
-خب؟
-خب که چی؟خجالت نمی کشی صبح تا شب سرت تو خونه ی مردمه نمی ذاری یک دقیقه با عزیزم تنها باشم…عزیزم نه عشقم
به طرف آپارتمانشان رفتند مریم پشت سرش وارد شد:خودتو لوس نکن بگو با سگه چیکار کردی؟

کامیار میان ان همه وسایل مبلی پیدا کرد ونشست:مگه ندیدی دادم به پیرزنه دیگه
-چرا؟
-اولندش اینکه جنابعالی از زشتو بدت می اومد گفتم بخاطر اینکه توی روحیش تاثیر نذاره وافسرده نشه بدمش دست کسی که خوب بزرگش کنه…دومندش همون روزی که برای خرید خونه اومده بودم فهمیدم شما اجازه نگهداری ازسگ تو خونه به من نمی دید این شد که با دیدن دختر رویاهام وسگش به این نتیجه مهم رسیدم که زشتو وبدم دستش هم تنها نیست هم شما غر نمی زنید هم من سگمودارم..خوبه؟
-خوبیش که خوبه ولی…سگ پیرزنه بزرگ که نیست ازاین وحشیا؟
کامیار بلند شد:نه بابا از زشتو ی ما هم کوچیک تره…می رم شام بگیرم
قبل از خروج از خانه همسرش می بوسد تا کدورتی بینشان نباشد…مریم میان اثاث بهم ریخته می نشیند…نفس می کشد..دست زیر چانه اش می گذارد:
-اخرش قراره چی بشه؟
هر دو روی زمین تکیه به مبل می نشیند مریم گازی به ساندویچش می زند:چقدر طول می کشه اینارو بچینیم؟
-کارگر می گیرم زودتر تموم بشه..باز خوبه نصف وسایلو فروختیم وگرنه خیلی طول می کشید تا چیده بشه
-کار خوبی کردی که اینجا رو خریدی حداقل خیالمون راحته یه خونه هست که،اگر بد اوردیم یه سقف داریم
نگاه دلخورش را به مریم می اندازد:بهت قول دادم یه خونه بهترشو برات می گیرم پس اینکارو می کنم…شما هم مثل زن ایرانی پشتم باش حمایتم کن که وسط راه زانو نزنم ….خودت دیدی که پولم باید رند میشد
-همش احساس می کنم وضعمون از این بهتر نمیشه…همش نگرانم که بدتر بشه حتی چیزی رو هم که داریم از دست بدیم
-نمی دیم من مواظبم…تو هم بهتر مراقب کوچولومون باشی
نفس عمیقی می کشد ومشغول خوردن ساندویچش می شود..آنشب میان آن همه وسایل جایی برای خوابیدن پیدا کردند…مریم شب سخت وپر استرسی سپری کرد،از بی خوابی هر از گاهی به همسرش که در خواب خوش به سر می برد نگاه می کرد…به آن همه وسایلی که اطرافش بود نگاهی انداخت وخندید.از سرنوشتش از آسایشی که بیشتر از سه سال طول نکشید به خودش وزندگی اش خندید وخوابید.
چند روزی از امدنشان به آن خانه می گذشت ومریم به جز با یک پیرزن تنها که عهده دار نگهداری از سگشان بود دیگر نتوانسته بود با بقیه اعضای ان ساختمان ارتباط برقرار کند…..او می خواست، اما اهالی آن ساختمان انقدربا سردی وبدون توجه از کنار او رد می شدند ووجودش را انکار می کردند که انگار او وجود خارجی ندارد واین رفتارها و تنهایی که هرروز بر آن اضافه می شد او را عذاب می داد.
کامیار در حالی که دکمه آستینش می بست رو به مریم گفت:آماده ای مریم؟
مریم به کرم پودر روی صورتش نگاه کرد:آره بریم…ولی کاش این به صورتم نمیزدم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا