رمان حرارت تنت

رمان حرارت تنت پارت 8

3.2
(6)

مسیح دیگه چی؟
اهورا خب پاشو بیا …
مسیح من که نمیام ، منتها اگرم بیام بگم این نیم وجبی زنمه ؟
دلخور نگاش میکنم و کسری میگه : نیم وجبی دیگه چیه ؟
مسیح به من اشاره میکنه : این بچه س …
اهورا میگیم دوست دختر منه !
بهم لبخند مهربونی میزنه که با لبخند نگاش میکنم . اهورا بهم بها میده ، برعکس مسیحه و من لذت میبرم که به مسیح
نشون میده من نه کمم نه بچه ! به مسیح نگاه میکنم ، حواسش به این لبخندای رد و بدل شده ی منو اهورا هست و
میگم : واقعا دلم میخواد برم …
اما دلم نمی خواد و فقط می خوام با مسیح لج کنم …
مسیح تو جایی نمیری …
بغض کرده میگم : اونجا اصلا میگم تو رو نمیشناسم ، خوبه ؟ میگم … میگم همراهه اهورام …
از جا بلند میشم و بیرون میرم . صدای اهورا رو میشنوم : تو هیچوقت قدر چیزایی که داری رو نمی فهمی …

صبر میکنم . کنجکاو میشم ، مسیح میگه : همه ش 18 سالشه ، بلند کنم ببرم اونجا ، دست میگیرن برام … بعدشم تو
نمیدونی بهروز اونجاس ؟
اهورا میگم با منه ، حله ؟
کسری مسیح این چه طرز حرف زدنه باهاش ؟
مسیح دروغه ؟
یاشار لیاقتت همون ساره س …
صدای مسیح بلند میشه : حرف دهنت رو بفهم منو با اون هرزه یکی نکن…
صدای پا میشنوم و پا تند میکنم سمت اتاق … وارد اتاق میشم و درو میبندم . مسیح استاده که بزنه تو ذوقم و نذاره حرف
بزنم . نه شرایط مهمونی رفتن رو دارم ، نه علاقه ای به رفتن دارم ، من فقط می خوام مسیح رو حرص بدم

فقط می خوام بهش بگم بزرگم .. بگم چیزی کم ندارم . اونقدر روی تخت اتاقش به سقف خیره م که خواب منو می بره.
موهام رو نم دار رها میکنم و با خودم میگم دیشب مسیح کجا خوابیده ؟ پوفی میکشم و میگم به من چه ؟ … چون روی
تخت اون شب رو به صبح رسوندم و حتی بیدارم نکرد عذاب وجدان دارم . از طرفی نصف بیشتر بی اعتمادیم ، حداقل از
این جهت که مطمعن بودم بهم دست درازی نمیکنه رفع شده بود .
از جا بلند میشم و نگام به کشوهای میزش می خوره . دمه غروبه و حوصله م سر رفته . کشو رو باز میکنم و یه مداد و
یه برگه بر میدارم .
طبق عادت به شکم روی زمین دراز میکشم و از پشت پاهام رو بالا میارم و تاب میدم … تورج همیشه بابت این طرز
خوابیدن و نقاشی کشیدنم مسخره م میکرد … نفس آه مانندی میکشم و با خودم میگم چقدر دلم براش تنگ شده !
می خوام نقاشی کنم و از بین همه ی عکسای روی عسلی کوچیک کنار تخت مسیح یه عکس چهار نفره از خودش و
پسرا پیدا میکنم . میارمش و جلوم می ذارمش .. موهای نم دارم دورم ریخته و باز همونطور به شکم دراز میکشم …
هدفون مسیح که به لب تاپش وصله رو تو گوشم می ذارم و یکی از آهنگای روی دسک تاپش رو پلی میکنم ! مشغول
میشم …
اول کسری رو میکشم . چشمای کشیده و عسلیش با موهایی که از وسط سر بلنده و دورش رو کوتاه کرده ، هیکل
درشتش تو چشمه … بعد یاشار ، چشم و ابروی مشکی و موهای مد روز درست کرده و لبخند فوق مهربونش … اهورایی
که لبخند کجی زده و دستش گردنه مسیحه … اول موهای مسیح رو میکشم که حس میکنم کسی دستش رو روی شونه
م میذاره و من آهنگی که توی گوشم داره میکوبه رو یادم میره ، به سرعت برق و باد سرجام میشینم و جیغ میزنم ….

حوله ی تنپوشم تنمه و یکی ، دو تا بازوهام رو میگیره و تکونم میده …. صداش آشناس : هیس … منم لامصب … با
توام، ساره چشمات رو باز کن …

جفت دستام رو به سینه ش میزنم و خودم رو عقب میکشم که به پشت روی سرامیکا می خورم و وقتی چشم باز میکنم
مسیح رو میبینم که روم خیمه زده !
کف دستاش روی سرامیکه دو طرفه سرمه و براش ستون شده … اخمو و سرخ شده به من نگاه میکنه … به منی که حوله
م باز شده و قفسه ی سینه م از ترس و خجالت بالاپایین میره …
زل میزنم به مسیحی که زل زده به من … به گریه می افتم و یادم میره باید خودمو بپوشونم … حتی زبونم بند اومده و
فقط به اون نگاه میکنم که میگه : زشت !
یه لحظه حس میکنم نمی فهمم یا دارم اشتباه میفهمم که لبخند کجی میزنه و میگه : رنگت پریده بچه !
چونه م می لرزه و میگم : ب .. برو اونور …
کدوم ور ؟
قطره اشکم از شقیقه م سُر می خوره و میگم : برو کنار …
ابرویی بالا میندازه و به لودگی میگه : دارم شنا میرم !
می خوام خودمو بکشم بالا که با یه دستش بازوم رو میگیره و میگه : کجا ؟
ترسید م ، اما لرز ندارم … ترسیدم ، اما حمله بهم دست نداده ! من دست کم دو هفته ای هست که با مسیح هم خونه
م… همین دیشب رو تختش خوابیده بودم و حتی بیدارم نکرده بود … اصلا شب رو به اتاق خودش نیومده بود …
بازوم رو ول میکنه و لبه ی حوله رو روی سینه م میکِشه و من تازه از خجالت سرخ میشم که با دستش لپم رو میکشه :
همیشه اینطوری نقاشی میکنی ؟
گریه یادم رفته و حالا با دو تا دستام لبه های حوله رو به هم نزدیک میکنم و بچه گانه میگم : تورو خدا کارم نداشته
باش !
چیزی به ذهنم میرسه و دستم رو روی شکمم می ذارم : آخ …
مسیح تند از جاش بلند میشه و کنارم میشینه : چی شد ؟
اس .. استرس برام خوب نیست ، بچه واکنش نشون میده !
خودم چشام گرد شد ، این دروغا رو از کجا در می آوردم ؟ مسیح اخم میکنه و میگه : تو می خوای بندازی گردنه کی ؟
خودم رو جمع وجور میکنم و میگم : چی رو ؟

اخم میکنم و میگه : تا بدبختایی مثل من هستن ، حروم زاده ها همیشه در میرن … خری که ساره خواست سوارش بشه
و بچه رو بیخه خرش ببنده من بودم ، دلم واسه خری که تو قرار بیخه خرش بچه بذاری میسوزه …
از جا بلند میشه و از اتاق بیرون میره … یعنی مسیح با ساره نبوده ؟ باور نمیکنم … اگه نبوده چرا باید کار به ازدواج برسه؟
تازه برام روشن میشه که چرا خانواده ی مسیح از من دله خوشی ندارن و بیچاره ها فکر میکنن من همون ساره ای هستم
که بچه ی مسیح رو قبل از ازدواج حامله شده !
ساره خانواده نداشته ؟ اصلا دوستی نداشته ؟ چرا کسی توی عروسی حتی ساره رو ندیده که منو جاش گذاشتن و کسی
نفهمید ؟ اصلا ساره چرا گذاشته رفته ؟ به خودم نگاه میکنم . دستم رو شکممه … گر میگیرم … سرخ میشم … خجالت
میکشم !
لباس عوض میکنم و بیرون میرم . تو آشپزخونه میبینمش که داره سیب زمینی خورد میکنه و میگم : غذا درست میکنی؟
بی میل و سرد جواب میده : آره …
برم فیلم ببینم ؟
نگام نمیکنه و میگه : از کی تا حالا اجازه میگیری ؟
بی میلیش رو که میبینم از آشپزخونه بیرون میرم و سمت تلویزیون میرم . بین دی وی دی های روی زمین افتاده یکی
از دی وی دی ها رو در میارم که روش نوشته : خودم !
داخل دستگاه میذارم و جلوی تی وی نمی دونم چند اینچه بزرگش روی زمین سرد میشینم و نگاه میکنم . یه تولده …
فیلم قدیمیه … حس میکنم هر چهار نفرشونن … خصوصا مسیح که اخم آلود نشسته ، زیادم بچه نیستن … تو سن 11 یا
12 سال !
یکیشون جیغ میزنه مسیح … انگاری کمک می خواد … انگار نه انگار با مسیح بحث کردم و الان اون باهام سرده …. با
دست پسر بچه رو نشونش میدم و بلند میگم : این کیه ؟

مسیح نگاهش رو از روی میز برمی داره و به تی وی نگاه می کنه ، انگاری اونم یادش رفته و با لبخند محوی میگه :
کسراس !
داره جیغ میزنه و با دستاش دو رو نشون میده !
مسیح باز مشغول خورد کردن میشه و میگه : رمزیه !

کنجکاو میگم : چه رمزی ؟ … آخه با اون پسره داره دعوا میکنه …
مسیح سیب زمینی های خورد شده رو سمت سینک میبره و میگه : یاشاره ، بادکنکش رو گرفته و نمیده بهش … منو
کسری قرار گذاشتیم اگه تو خطر افتاد بهم علامت دو رو نشون بده … چون نشونه ی پیروزیه ، کسی شک نمیکنه که
کسرا ازم کمک میخواد و این یعنی تو خطره !
از بچگی همینطوری بودی ؟
چطوری ؟
نمی دونم چی بگم که سرش رو بلند میکنه و نگام میکنه . لپام رو باد میکنم و هر دو دستم رو از بدنم فاصله میدم تا
هیکلی بودنش رو به رخش بکشم و اخمام رو تا جایی که می تونم تو هم میکنم و میگم : همینطوری !
لبخند بزرگی روی لباش میشینه و میگه : خودتو جمع کن بچه !
به حالت عادی برمیگردم و میگم : خب این شکلی هستی دیگه !
یه دونه هویج سمتم پرت میکنه که جا خالی میدم و به ال سی دی می خوره ، میگه : زهره مار نفله ، اون چیزی که
نشون دادی بیشتر شبیه معلول جسمی و حرکتی بود تا من !
غش غش میخندم و میگم : خو تصوراتم همینه …
هیچ جوره نمی تونه خنده ش رو جمع کنه و میگه : میام سر و تهت رو یکی می کنما !
پر هیجان از جام بلند میشم و به آشپزخونه میرم . پشت میز میشینم و آرامش مسیح با لبخند روی لبش من و پر رو می
کنه که به خودم اجازه می دم و میگم : باشگاه میری ؟
خوراکی های خورد شده رو داخل تابه میریزه و میگه : آره …
چند وقته ؟
دقیق یادم نیس !
بدنسازی ؟
بوکس و جودو با بدنسازی …
اووووو …

نگام میکنه و من خیلی بچه گانه نمی تونم ذوق زده شدنم و پنهون کنم و میگم : کسی رو زدی تا حالا ؟!
یادم نیست ..

چشام گشاد میشه که باز نگام میکنه : چته ؟
ینی انقدر کتک زدی یادت نمیاد ؟
چقدر حرف میزنی !
بهم برنمیخوره و این بار از جا بلند میشم و کنارش جلوی گاز می ایستم و نگاش میکنم : ینی الان دزد بیاد می تونی
بکشیشون ؟
با خنده سمتم برمیگرده و میگه : روتو کم کن بچه … مگه قاتلم ؟
دیدی خندیدی ؟
که چی ؟
ساده لوحانه میگم : خب با خنده قشنگ تری !
نگام میکنه که داخل تابه سرک میکشم : شام چی داریم ؟
با مکث جواب میده : ناهار خوردی ؟
لبم رو لوچ میکنم و میگم : نه … خعلی گشنمه !
با دستش به نوک بینیم میزنه و میگه : خیلی بچه ای !
نخودی میخندم و میگم : خوشگل چی ؟ خوشگل هستم ؟
باز می خنده و میگه : زشتی …
باهام راه اومده … خودمو به لودگی میزنم . نمی خوام مسیح عصبی بشه … من از بچگی همین بودم … حتی وقتی مامان
سر ناسازگاری می ذاشت … گاهی که از خونه بیرونم میکرد … یا وقتی بابا خسته بود و اخم میکرد … من همیشه اهل
مدارا بودم .. حالا هم هستم ، حالا هم دلم دعوا و بحث نمیخواد .
مسیح تند خوعه … اخمو و تخسه که باید باهاش مدارا کنی تا راه بیاد … تا روزت وقتی شب میشه تلخ نشه ! میز رو
میچینم و هر دو رو به روی هم میشینیم . نمی دونم چی درست کرده و خودش میگه یه غذای چینیه !

می خورم . خوشم میاد ….
اووووم … چقدر خوشمزه س …
وسط غذا حرف نزن …
اهمیت نمیدم و میگم : همیشه خودت غذا درست میکنی ؟

نه ، عمه م رو میگم بیاد و بره …
چشام رو گشاد میکنم و میگم : مامانه یاشار ؟
پوفی میکشه و میگه : الان دور دهنت رو چسب میزنما !
هی تو ذوقم میزنی !
کم حرف بزن بچه !
میگم … میشه .. اممم ینی می ذاری بریم تولد ؟
نگام میکنه : اونا فکر میکنن ساره دوست دخترمه ، هیچکدوم برای عروسی نبودن ، بعد من دسته تو رو بگیرم بگم کی
هستی ؟
دلخور میگم : اینقدر کمم پیشه چشمت ؟
چرت و پرت نگو … کم نیستی ، بچه ای !
اهورا گفت میگه من با اونم … اشکال که نداره ، داره ؟
بهم زل میزنه : می خوای با اهورا بری ؟
با لبخند میگم : آره !
واقعا دوست دارم با اهورا برم . اگه بحث تفریح باشه ترجیح میدم اخم و تخم مسیح رو تحمل نکنم و به جاش لبخندای
پشت سر همی که اهورا تحویلم میده رو قبول کنم … مسیح چیزی نمیگه .. نمی دونم راضیه یا نه … هر دو سر میزیم
که تلفنش زنگ می خوره . گوشی رو می ذاره روی اسپیکر و روی میز میذاره : سلام جناب سعیدی …
پشت خط میگه : سلام مسیح جان ، خوبی ؟ پدر خوبن ؟
تشکر میکنم ، سلام دارن … جانم آقای سعیدی ؟
اون اسم و فامیلی که داده بودی رو پیگیر شدم ، در واقع کسری جان گفت با تو تماس بگیرم و نتیجه رو بگم ، این آقا
توی تهران وکیل هستش و آدرس دفتر وکالتش رو از کانون وکلای تهران درآوردم . برات پیامک کنم ؟

لطف میکنی …
به چشم ، امر دیگه باشه …
سلامتی . بازم تشکر میکنم . شب شما بخیر …
شب توام بخیر پسرم !

تلفن که قطع میشه کنجکاو به مسیح نگاه میکنم که صدای اومدن پیامک به گوشیش بلند میشه و بازش میکنه . نگاش
به صفحه ی گوشیه و میگه : پیداش کردیم . می خوای بری اونجا ؟
مشتاق میگم : جهان رو ؟
آره ، کیه ؟
منو میبری پیشش ؟
میخوای بری اونجا ؟
آره دیگه ، راحت میشی از دستم …
نگام میکنه و میگه : هروقت خواستمت هستی ؟
منظورت مامان ماهی ..
دستم رو جلوی دهنم میگیرم . من تاحالا جلوی مسیح مادرش رو مامان صدا نزدم و مسیح با چشمای ریز شده نگام
میکنه : مامان !؟!؟
به خدا خودش گفت بگم بهش …
الان مگه من چیزی گفتم ؟
گفتم خب شاید خوشت نیاد …
حالا هرچی ! آره ، منظورم خانواده مه …
هر وقت خواستی بگو میام .. خب راستش … من …
تو چی ؟
با خودت که نمیسازم ، ولی خانواده ت خیلی خوبن … خیییییلی ..
ینی من بدم ؟

باز به لودگی میزنم و اخم میکنم . بی حس نگام میکنه و میگه : این مسخره بازیا چیه ؟
خب تو اینطوری ای ) لبخند گشادی میزنم ( خانواده ت اینطوری ! تومنی دو هزار فرقتونه خب !
پوفی میکشه و میگه : خیلی دوست دارم لهت کنم ، خیلی !
با اخم میگه و من می خندم . عمیق نگام میکنه و از جا بلند میشم و میگم : تودرست کردی من میشورم . خوبه ؟

چای بلدی ؟
بلند و کِشدار میگم : چششششم !
ابروهاش رو بالا میندازه و من سمت سینک ظرف شویی میرم . برای گذاشتن ظرف ها سر جاشون باید روی پنجه بلند
میشدم و اونا رو مرتب می ذاشتم . مسیح حتی به روی خودش نمیاره و من یاد اهورا می افتم که کمکم میکرد . هنوزم
با یاد آوری اون همه نزدیکی قلبم تند میتپه ! اهورا نقطه ی مقابله مسیحه …
*
جلوی در منتظرم که بیاد بالا … خوشحالم که از تنهایی درم میاره … در آسانسور باز میشه و با دیدنش لبخند میزنم :
سلام مامان ماهی !
سلام دختر قشنگم ، خوبی ؟
لبخندم گشادتر میشه و من از روزی که مسیح بهم گفته زشتم ، گل از گلم میشکفه وقتی یکی از قشنگی هام تعریف
میکنه …
داخل میاد و بعد از درآوردن مانتو وروسریش به آشپزخونه میاد . چای و وسایل پذیرایی رو براش میذارم و روبه روش
میشینم که یه کتابی رو سمتم میگیره : اینم یه کادو !
روی جلدش رو میخونم ) آشپزی نوین ( ذوق میکنم و برش میدارم : برا منه ؟
عمیق نگام میکنه : آره مامان جان …
برگه میزنم و میگم : آخیش ، از اینا درست میکنم . هر روز هر روز مردم اینقد غذای یخ و نون و پنیر خوردم …
ساره …
نگاش میکنم : جانم …
یه سوال بپرسم ؟

منتظر میشم که میگه : تو و مسیح رابطه تون خوبه ؟
نمیدونم چی بگم بهش … هول میشم ، اما میگم : آ .. آره خوبه …
حقیقتا اصلا خوب نیست . در واقع من به اهانت ها و حرف هاش اهمیت نمیدم . وقتی سکوتم رو میبینه می خواد بحث
رو عوض کنه : الان سودابه میاد …
سودابه ؟

آره ، روش نمیشد تنها بیاد ، میگفت بگم با هم بیایم … الانا دیگه پیداش میشه …
خوش اومد …
فهرست کتاب رو باز میکنم و نشونش میدم : امروز که مهمون دارم چی بپزم ؟
لبخند مهربونی میزنه و هر دو توی کتاب خم میشیم تا برای ناهار چیزی دست و پا کنم . سودابه از راه میرسه و زیادی
خجالت میکشه ازم … اما به روش نمیارم … من از کینه گرفتن بدم میاد … هر سه توی آشپزخونه ایم و من غذا درست
میکنم . اون دو نفر نظر میدن و تقریبا نصف بیشتر آشپزخونه رو گند برداشته … صدای زنگ در ورودی میاد و من با
همون پیشبند و ملاقه ی دستم جلوی در میرم و از چشمی نگاه میکنم . مسیحه و تعجب میکنم ، مگه کلید نداره ؟
در خونه رو باز میکنم که با دیدنم میخکوبم میشه و اخم میکنه : این چه سر و وضعیه ؟
میخوام به گیر دادناش میدون ندم و با لبخند میگم : سلام !
مکث میکنه و جواب نمیده . از جلو در کنار میرم و داخل میاد . در خونه رو میبندم و میگه : خونه روگند زدی ، ظاهرت
رو گند زدی ، من هر سری میام خونه باید با تو بحث داشته باشم ؟
خجالت میکشم . مسیح هنوز خواهر و مادرش رو ندیده که از آشپزخونه دارن مارو نگاه میکنن … هول لبخند میزنم و بی
ربط میگم : ک .. کلیدت رو جا گذاشتی ؟
پوفی میکشه و اخمو میگه : برای کلید نداشتنمم باید به تو جواب پس بدم ؟
وا میرم و میگم : مامان ماهی و سودابه داریم غذا درست میکنیم ، قرمه سبزی دوست داری ؟
به سمت آشپزخونه نگاه میکنه . مامان ماهی اخم آلود سلام میده و سودابه با لبخند میگه : خوش اومدی !
خجالت زده م و بغض میکنم . مسیح نگام میکنه که از کنارش میگذرم و به آشپزخونه میرم . دوست دارم از این خونه ی
که توش مسیح کاری نداره جز خورد کردن من برم … بغضم رو قورت میدم و ملاقه رو میذارم روی کانتر و میگم : من
لباسم کثیف شده ، برم عوضش کنم ..

از پیچ راهرو رد میشم و به اتاق میرم . صدای مامان ماهی رو می شنوم : خودت گند زدی به آینده ی این دختر و حالا
اخم و تخم میکنی که چی بشه ؟
مسیح آینده ی چی ؟ کشکه چی ؟
آینده ینی اون شکمه بالا اومده ای که تاوان یه ساعت هوسه توعه …
لبم رو گاز میگیرم و صدای شکستن چیزی میاد . از جا می پرم و مسیح عربده میکشه : گه خورده اون یه ساعتش رو با
من گذرونده …

می ترسم و عقب میرم . وسط اتاق ایستادم که در تند باز میشه و مسیح کبود شده داخل میاد . درو پشت سرش قفل
میکنه … تیز نگام میکنه و میگه : چی ور ور کردی به ماهی ؟
می ترسم : ب … به خدا چیزی نگفتم …
شکمه بالا اومده ت واسه خاطره منه ؟!
لبم رو گاز میگیرم و روی گونه م می کوبم : زشته به خدا … مسیح یواش …
جلو میاد و یقه م رو میگیره … بلندم میکنه و فقط نوک انگشت شست پاهام روی زمینه و تو صورتم میگه : وقتی نیستم،
پشت سرم چی زر میزنی واسه شون ؟
اشکام رو گونه م میریزه و صدای در میاد … پشت بندش صدای ماهی : مسیح باز کن درو … مسیح با توام …
سودابه داداش تو رو خدا کاریش نداشته باش …
با دستام دستش رو که گیره یقه مه میگیرم و میگم : به خدا چیزی نگفتم …
هولم میده که با پشت روی تخت می افتم و عربده میزنه : من آدمه هوسم ؟ من واسه یه ساعت ، توله انداختم تو دامنت؟
ترسیده به رگای برجسته ی گردنش و شقیقه ش نگاه میکنم و با گریه میگم : م .. من … نگفتم .. خو .. خودش از سار…
یه سمت صورتم بی حس میشه و میگه : اسمشو بیار تا همینجا دفنت کنم بی شرف …

لالمونی میگیرم و شوری خون رو توی دهنم مزه میکنم … خودم رو میکِشم و از سمت دیگه ی تخت می افتم و ترسیده
گوشه ی اتاقش کز میکنم که تخت رو دور میزنه و جلوم روی پاهاش میشینه ، با صدای آروم و حرصی میگه : د آخه
من اگه آدمه هوس بودم تا حالا صد بار رو همین تخت بی عفتت میکردم !
صدای گریه م خفه میشه و فقط تند تند اشکام میریزه و بهت زده و ترسیده زل میزنم به چشماش که پوزخند میزنه :
اصلا می دونی عفت ینی چی ؟
کنایه میزنه و من هنوز ذهنم داره بین گفته های قبلش دست و پنجه نرم میکنه … بین اینکه روی تخت بی عفتم میکنه!
تهدید میکنه ؟
ماهی محکم تر به در میکوبه و صدای سودابه رو میشنوم که ترسیده انگاری داره با تلفن حرف میزنه : بابا تورو خدا بیا…
مسیح دیوونه شده …
مسیح انگار میفهمه که سودابه داره باباش رو خبر میکنه . مشت محکمی به دیوار کنار سر من میزنه که من از جا می
پرم و با دست دیگه ش چونه م رو میگیره و فشار میده … جای سیلی قبلش هنوز تو صورتم ذوق ذوق میکنه و میگه :
بلایی به سرت میارم مرغای آسمون به حالت گریه کنن …

تند صورتم رو ول میکنه که سرم محکم به دیوار میخوره و دردم میگیره ، از جا بلند میشه و کلافه تو اتاق راه میره .
دستاش رو تو موهاش فرو میبره و من هق هق میکنم که عصبی تر سمتم برمیگرده و انگشتش رو رو جلوی بینیش
میگیره : هیسس … صداتو نشونم ، به ولای علی از مو آویزونت میکنم …
دستم رو جلوی دهنم میگیرم و میخوام صدام درنیاد … از مسیح وحشت دارم . کلافه لبه ی تخت میشینه و آرنج هاش
رو زانوهاشه و سرش رو به دستاش تکیه داده … کلافه س … یه دستش رو روی معده ش میذاره ! معده ش مریضه … با
خودم میگم امیدوارم بمیره … اشکهام گلوله گلوله پایین میاد و بوی سوختگی غذام خونه رو برمیداره . صدای زنگ در
خونه میاد که مسیح کلافه تر از قبل بلند میشه و در اتاق رو باز میکنه … صداش رو میشنوم : چه خبره ؟ کنفرانس
گذاشتین ؟؟ …
صدای حاج کمال میاد : چی شده ؟ ساره کو ؟
مسیح زنمه ، تو اتاقه … اختیاره زنمم ندارم ؟ …

ماهی زنته ؟ زنته که دست روش بلند کنی ؟ …
مسیح کجا ؟
ماهی برم ببینم چه خاکی تو سرم ریختی ؟ ببینم چه بلایی سر دختر مردم آوردی …
سودابه مسیح خدا لعنتت کنه ، حامله س …
کمال چیکار کرد ؟ چی گفت که دعواتون شد اصلا ؟
در اتاق باز میشه و من خجالت میکشم . پیشونیم رو روی زانوهام میذارم و نمی خوام اوضاع ظاهرم رو ببینن … مسیح یه
حیوونه … صدای ماهی رو میشنوم : ساره ، ساره جان …
دلخورم از همه ، از خودم … مسیح تعادل روانی نداره … صداش رو از بیرون میشنوم : پشتم چرت و پرت گفته که زبونش
رو قیچی کردم …
صدای سودابه میاد : به ارواح خاک مامان بزرگ به مرگه مامان بابا هیچی نگفت اصلا …
مسیح بلند داد میزنه : اَه … پشت بندش صدای شکستنی میاد .. ماهی رو به روم میشینه و می گه : ساره جان ، ببینمت…
دوست ندارم ببینتم . هق هق میزنم هنوز و به ناچار نگاش میکنم . لبش رو گاز میزنه و روی گونه ش میکوبه : دستت
بشکنه مسیح …
دلم ترحم نمی خواد . می خوام بگم بابا من ساره نیستم ، بگم اون هر غلطی کرده کاره من نیست … اما نمیگم … اگه
بگم کجا رو دارم که برم ؟ ماهی بیرون میره و جیغ میکشه : شیرمو حلالت نمیکنم مسیح … خدا لعنتت کنه مسیح ، کبود
کردی صورته عینه ماهش رو …

سودابه خاک به سرم …
کمال من اینطوری بزرگ کردم تو رو ؟ که آبروی منو ببری دختره بگه باباش یه جو غیرت نداشت مردونگی یاد پسرش
بده ؟
مسیح داد میزنه : دختره غلط کرد بگه ، بگه تا نیست و نابودش کنم !
کمال الان خیلی مردی که میگی دستت رو زن بلند میشه ؟ … خانوم برو بیارش میریم خونه …
مسیح چی چی رو بیاره ؟ کجا میرین خونه ؟ … خودتون تا هروقت هستین قدم سر چشم ، کسی حق نداره ساره رو
ببره …

کمال کافیه مسیح ، می برمش آروم که شدی به کارات فکر کن …
ماهی داخل میاد و کمد رو باز میکنه . یه مانتوی دمه دستی بهم میده که تنم میکنم . از رفتن استقبال میکنم و نمی
خوام بیشتر بمونم . سودابه قسم آیه و قرآن میخوره که من چیزی نگفتم ، مسیح خودشم حالا دیگه فهمیده که بی جهت
از کوره در رفته و به روی خودش نمیاره ..
از اتاق که بیرون میریم کمال نگام میکنه و با تاسف سری تکون میده . زیر لبی سلام میکنم که میگه : سلام دخترم …
شما برین پایین میام الان …
مسیح نگام میکنه . با بغض نگاش میکنم . نگاهش رو منحرف میکنه … از سالنی که پر از شیشه خورده ی گلدون و
بشقاب و کوفت و زهره ماره می گذرم … از در بیرون میزنم و با ماهی و سودابه داخل ماشین میشینیم … دلم میخواد برم
خونه … اینکه مامان هرچقدر هم اخم و تخم کنه می ارزه به اینجا موندن .. تورج گفته آفتابی نشم . دوست دارم یه جا
رو گیر بیارم و تنهایی اونقدری گریه کنم تا جونم در بره … تا کِی می تونستم فرار کنم ؟
*
چه بهت میاد …
خودش با این حرف غش غش می خنده و من لبخند میزنم که لبم درد میگیره … حاج کمال با لبخند گوشه ی لبش
میگه : حالا یکی از لباسای ماهی رو میدادین بپوشه …
سودابه لب و لوچه ش رو کج میکنه و میگه : این می ارزه به لباسای مامان …
کمال اخم میکنه : به خانومم حرف نزن …
سودابه ایششش …
کمال به مبل کنارش اشاره میزنه : بیا بشین اینجا …

روی مبلی که نشونم میده میشینم و خودم به گرمکن و تیشرت کسری که تنمه نگاه میکنم . چقدر مسخره شدم . موهام
رو گوجه ای بالا سرم بستم که تو دست و پام نباشه … سرم درد میکنه و همین موقع صدای موتور ماشینی رو از حیاط
میشنوم که خاموش میشه . می دونم کسراس … داخل میاد و میگه : سلام به همه …

اول نگاش به سودابه میافته : تو کار و زندگی نداری همه ش اینجا پلاسی ؟
سودابه خونه بابامه ، به توچه ؟
میخواد جوابش رو بده که نگاش به من می افته ، اخماش درهم میره و جلو میاد . رو به روم وایمیسته و میگم : سلام .
خسته نباشی ؟
چی شده ؟
حداقل حالم رو بپرس …
مسخره بازی در نیار … چی شده میگم ؟
خ … خوردم زمین …
خر اون شوهره گوساله ته …
لبم رو گاز میگیرم و کمال تشر میزنه : کسری …
محل نمیده و باز از خونه بیرون میره . می دونم میره سر وقت مسیح … کمال چیزی نمیگه … !
*
پاشو میگمت …
لباس ندارم به خدا …
زهره مار … یاشار گفته از دوست دخترش میگیره …
کلافه صدا بلند میکنم : مامان ماهی … مامان ماهی …
از آشپزخونه بیرون میاد و میگه : کوفت و مامان ماهی ، پاشو برو بیرون یه باد به کله ت بخوره … دو روزه خودت رو
حبس کردی !
صدا آیفون میاد . کسری درو بازمیکنه و چند دقه بعد یاشار میاد داخل : کی خونه س ؟
کسری چرت و پرت نگو ، لباس رو بده !
نایلون رو سمتش میگیره و چشمش به من می خوره . پقی زیر خنده میزنه و میگه : فشن مُد کی بودی تو ؟

میخندم و میگم : سلام . خوبی ؟
یاشار فدات ، اهورا تو ماشین منتظره … دست بجنبون …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.2 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا