رمان باغ سیب

پارت 3 رمان باغ سیب

5
(2)

و هر دم که به یاد پنج صفحه جریمه اش می افتاد کله اش به جوش می آمد و صدای قُل قُل آن را هم می شنید ….! پیامک های مامان گلی هم هر یک دقیقه ترو تازه از راه می رسید و روی اعصابش کش میامد و پشت بند همه ی آنها یک « چشم » خالی می فرستاد و عاقبت برای اینکه به قافله ی پیامک های او که پر بود از سفارش های ریز و درشت پایان دهد پیامک حُسن ختام را برایش فرستاد و نوشت:

« چشم مامان با ماشین شخصی خونه نمی رم و حتما تاکسی سوار می شم و رسیدم خونه بهتون زنگ می زنم »

بعد هم یک استیکر بوس ضمیمه اش کرد و آن را فرستاد تا به دست صاحبش برسد … موبالش را به داخل کوله اش سُر داد که ناگهان دستی روی بازویش نشست و به هراس برگشت و بادیدن سمیرا شاکری نگاهش رنگ و بویی از تعجب به خود گرفت …!

اگر ده ، دوازده تا پیامک مامان گلی هر یک دقیقه از راه نرسیده بود یقینا نگرانی برای او اولین حسی بود که به سراغش می آمد….

اما حالا که خیالش از بابت مامان گلی راحت بود، علامت سوال به همراه تعجب دور سرش به پرواز درآمد و با لحنی شُل و ورافته سلام کرد که بی جواب ماند و سمیرا در حالی که نفس هایش خسته اش یکی درمیان با هن هن همراه بود گفت:

« گیسو جون … می تونم چند دقیقه با هم حرف بزنیم … کارت دارم »

علامت سوال ها و تعجب مثل طنابی به دور افکارش پیچیده شد ….! سمیرا شاکری ترگل و برگل چه کاری می توانست با دختر همکارش داشته باشد…!؟»

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۲۸.۰۷.۱۶ ۲۳:۱۷]
گیسو توحه اش به لباس فرم و مقنعه ی سمیرا برگشت ، که زیادی به تنش برازنده بود و به قول مامان بزرگ گلاب بعضی آدم ها اگر گونی هم به تن کنند باز خوش پوش هستند …

سمیرا دستی به پرمقنعه ی مشکی اش کشید و با کلماتی شتاب زده ادامه داد:

« متوجه ی بیرون اومدنت از آموزشگاه نشدم ، بیست دقیقه است کنار در منتظرت بودم ، دیگه داشتم فکر می کردم که حتما نیومدی …! خوب شد قبل از اینکه سوار ماشین بشی دیدمت … !»

سمیرا می گفت و گیسو هر لحظه متعجب تر می شد …! و علت این شتاب زدگی سمیرا را و کاری که به خاطرش وقت گذاشته و بیست دقیقه منتظر او مانده بود را نمی دانست …!

نگاهش به روی لبهای صورتی رنگ سمیرا مات ماند ، باز هم حس هفتم ، همان حس فضولی به سراغش آمد و آنتن های نامریی آن برافراشته شد ….!

سمیرا قدری به کمرش قدری زاویه داد و به پشت برگشت و انتهای خیابان را نشان داد و با نفس هایی که حالا قدری نرم تر شده بود و دیگر هن ، هن نمی کرد و اضافه کرد :

« گیسو جون من وقت زیادی ندارم و مرخصی ساعتی گرفتم یه کم پایین تر از این جا یه پارک کوچیک هست ، اگه مایل باشی بریم اونجا و با هم صحبت کنیم …»

سعی کرد بر تعجب هایش قدری مسلط شود و به قول مامان گلی خانومانه رفتار کند … لبخندی روی لبهایش کش آمد و جواب داد:

« بله حتما خوشحال می شم ….. ولی خیلی وقت ندارم و باید زود تر برگردم خونه ، وگرنه مادر بزرگم نگران می شه …»

سپس با گامهای بلند همراه سمیرا به راه افتاد که زیادی رفتارش مشکو ک بود و او هلاک تا علتش را بداند …. !؟

****

روی دنج ترین نیمکت پارک نشستند ، که سایه اش درخت سروی بود با شاخه هایی خمیده و رو به پایین که مثل موهای بلند یک زن دل می برد و با وزش نسیمی به نرمی تاب می خورد و به این سو و آن سو می رفت …

سمیرا نگرا ن زمان بود ، مچ دستش را تا امتداد چشم هایش بالا آورد و نیم نگاهی به آن انداخت و گفت:

« گیسو جون نیم ساعت بیشتر وقتت رو نمی گیرم و سعی می کنم زیاد حاشیه نرم ، »

نگاهش یه سمت او برگشت که به روبرو زُل زده بود و آرام حرف می زد …

« یه بعد از ظهر کسالت بار روز جمعه باعث شد ،دیروز بعد از مدتها جریان زندگی رو زیر نبض خونواده ی گرم و صمیمی شما حس کردم چیزی که من دیگه اون رو ندارم …! همه ی آدمها قصه ای دارند ، به خصوص دختر ها توی جامعه ی ما .. تقریبا همه شبیه هم هستند ، همه درس می خونن و دانشگاه میرن ، مشغول به کار میشن و یه روز ی هم ازدواج می کنن و زندگی تشکیل میدن . فقط سبک و سیاق هر دختری رنگ و لعاب خودش رو داره ولی قصه ی من متاسفانه مثل بقیه ی دختر های هم سن خودم نشد ، پراز فراز ونشیب بود و مقصرش هم خودم بودم که دل به بلند پروازی هام دادم … »

گیسو به نیم رخ سمیرا خیره بود که زیبایی یک تابلو ی نقاشی را داشت … اخم زیبایی هم بین آن جا خوش کرده بود …

« بگذریم … میرم سر اصل مطلب ، دیروز وقتی شنیدم دست به قلم هستی و می خوای رمان بنویسی یه فکر مثل صاعقه از ذهنم گذشت »

سمیرا نگاهش را از نا کجا آباد جمع کرد و سرش به سمت او چرخید و این بار با لحن آرام تری ادامه داد:

« می دونم توقع زیادیه…..! می تونی قبول نکنی ، ولی ازت خواهش می کنم دست رد به سینه ی من نزن ، دلم می خواد ،خاطرات زندگیم رو به شکل یه رمان بلند بنویسی و اگه تونستی چاپش کنی… »

گوشه ی لبش به سمت بالا کج شد ….! او هم دلش می خواست حرفهای او را به پای شوخی و مزاح بگذارد ، ولی او کاملا جدی بود و این را از لحن محکمش فهمید … لبخندی هر چند بی رمق روی لبش نشاند تا تعجب هایش را پنهان کند …

« خانوم شاکری ، شما به من لطف دارید که من رو در قدو قواره ی یه نویسنده می بینید و حقیقتش این که من یه مبتدی هستم و به غیر از چند داستان کوتاه و دست نوشته چیز زیادی توی کارنامه ی کاریم ندارم …! نوشتن یه رمان رئال تبحر می خواد … از اون گذشته ، اگه جسارت نیست میشه بپرسم چرا من رو برای این کار انتخاب کردید…!؟»

سمیرا با چشمان خمارش که قدری هم سرخ شده بودند به چشمان او خیره شد و جواب داد:

« خب باید اعتراف کنم این تصمیم برای من اصلا کار ساده ای نبود و دیشب تا طلوع آفتا ب فکر کردم و عاقبت دلم ، من رو مجاب کرد تا بهت اعتماد کنم … من با وجود اینکه شناخت چندانی از تو ندارم تردید ها ، اما و اگر ها رو پس زدم و بهت اعتماد کردم ، تو هم به توانایی هات اعتماد کن و لطفا خاطرات زندگی من رو یه شکل رمان بنویس …»

با پاهایش روی زمین آهسته ضرب گرفت ، که نشان از تردید ها و اضطراب هایش بود ، دلش می خواست قدری فرصت داشت تا افکارش را نظم دهد باید قدری روی این پیشنهاد فکر می کرد …اما پاتک بعدی سمیرا مجال فکر منطقی را از او گرفت و از داخل کیف کنار دستش دفترچه ای قطور را بیرون آورد که با کاغذ کادویی پراز رُزهای های قرمز کادو پیچ شده بود ، با چشم و ابرو آن را نشان داد :

« این دفتر

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۲۸.۰۷.۱۶ ۲۳:۱۷]
خاطرات منه …..اینکه چرا تو رو انتخاب کردم دلیلش کاملا واضحه و من دلایل خودم رو دارم ، من قلم خوبی ندارم و نمی تونم رمان بنوسیم … آرزوم این که خاطراتم به شکل رمان دربیاد درست مثل تو که آرزو داری روزی نویسنده ی بزرگی بشی …»

سپس دفترچه ی خاطراتش را بالاتر آورد و آن را درهوا تاب داد و مثل کسی که بخواهد یه بستنی خوش و آب و رنگ و لعاب را نشان یه بچه ی شکمو بدهد اضافه کرد:

« دوم اینکه کسی رو نمی شناسم تا قابل اعتماد باشه و دفترچه ی خاطراتم رو به دستش بسپارم به نظرت منطقی نیست که کنار دراموزشگاه بیاستم و دفتر چه ی خاطراتم رو به بچه های کارگاه نویسندگی بسپرم تا یکی از اونها حاضر بشه خاطرات من رو به شکل رمان در بیاره …»

گیسو نیم نگاهی به دفتر چه ی خاطرات سمیرا انداخت …. و ناگهان دست ظریف و کشیده ی سمیرا روی دستش نشست :

« گیسو جون می دونم از عمر آشنایی ما بیست و چهار ساعت هم نمی گذره ولی آشنایی با خانوم سرمدی و شخصیت محکم و تحسین برانگیزش برای اعتماد به دخترش برای من کافیه… این لطف رو در حق من انجام بده …..ولی قبل از هرچیز ، باید قول بدی این موضوع بین خودمون مثل یه راز باقی بمونه … من از خانوم سرمدی جز خانومی چیزی ندیدم و ازش خیلی رو دربایستی دارم و دلم نمی خواد بفهمه توی زندگی من چه اتفاقاتی افتاده و چه بلاهایی سرم اومده تنها به این شرط دفتر چه خاطراتم رو بهت میدم و همین الان هم ازت جواب می خوام …»

دلیل این همه تعجیل را درک نمی کرد ….! اگه مامان گلی می فهمید مثل یک سردار مغول سر از تنش جدا می کرد و آرزوی نویسنده شدن را باید به گور می برد … و میان کش مکش های ذهنی اش که فضولی هم آن میان پر توان عرض اندام می کرد چشم از رفتگر پارک گرفت که با جاروی دسته بلندی جاور می کشید و خش خش آن نظم افکارش را برهم زده بود ، و با لحنی مستاصل جواب داد:

« مامان بزرگ گلاب همیشه یه مَثل ورد زبونشه که من خیلی ازش خوشم میاد و میگه :« کور از خدا چه می خواد دو چشم بینا…» من از خدامه که یه سوژه ی رئال بنویسم ولی همونطور که گفتم من یه مبتدی ام و می ترسم نتونم از پسش بر بیام و شرمنده ی شما بشم …»

سمیرا لبخند تلخی روی لبش نشاند و نگاهش میان شاخه و برگهای بوته ی های گل های سفید پارک گیر کرده و نرم و آهسته جواب داد:

« اونی که شرمنده است منم … من با تمام بی اعتمادی که توی وجودم ریشه کرده به تو اعتماد کردم تو هم به توانایی در نوشتن اعتماد کن ، اگه تونستی رمانت رو بعد از تموم شدن چاپ کنی که چه بهتر …. و اگه نشد اون رو روی سایت های مجازی قصه و رمان بگذار ، دلم می خواد سرنوشتم خونده بشه تا دختر دیگه ای اشتباه من رو تکرار نکنه و بشم آینه ی عبرت …و این رو حداقل به مادرم که از دست من دق مرگ شد بدهکارم …»

سمیرا دوباره نگاهش به سمت گیسو چرخید و با چشمانی که رد اشکی آن را بَراق کرده بود ادامه داد:

« ولی قبل از این که دفتر چه ی خاطراتم رو بهت بدم باید قول بدی و به اسم خدا قسم بخوری و خیالم رو ازاین بابت که حرفی به مامان و یا مادر بزرگت نمیزنی راحت کنی ، قول بده این موضوع و دیدارمون مثل یه راز بین خودمون باقی بمونه … البته می تونی قبول نکنی اون وقت من هم همه چیز رو فراموش می کنم ….»

سکوت بین شان جاری شد اما سر گیسو پر بود از همهمه … ! و چه کنم ها …؟ انصاف نبود این همه تخم وسوسه توی دلش کاشته بود و بعد می گفت «می تونی قبول نکنی و من هم فراموش می کنم » که با صدای او نگاهش به سمت لبهایش برگشت که بغضی نهفته میان حرفهایش لم داده بود :

« من در قد قواره ای نیستم که بخوام انتقام بگیرم و این حرفها مال قصه هاست و اون رو بارو ندارم ولی حداقل می تونم آینه ی عبرت باشم … می تونم روی قولت حساب کنم یا اینکه بی خیالش بشم …»

نگاهش به روی دفترچه نشست .و گلهای زر قرمزش … بعد از امیر علی همان دوست پسر یواشکی اش که بعد ها مامان گلی فهمید و از خجالتش حسابی درامد این اولین پنهان کاریش بود اما انجایی که بر خلاف همه حس هفتمی به اسم فضولی داشت وبال بال میزد تا از سرگذشت سمیرا شاکری سر در بیاورد مامان گلی و اخم های هفت و هشتی اش را به کناری زد و به حس فضولی اش پاسخ مثبت داد و گفت:

« خانوم شاکری مامان بزرگم همیشه میگه وقتی کسی میاد و پیشت و حرف هاش رو میریزه روی طاقچه ی درد دل باید به اعتمادش احترام بگذاری و اون رو مثل یه گنج کنج دلت نگهشون داری و اگه غیر این باشه به اعتمادش خیانت کردی … خیالتون راحت من به اعتماد شما خیانت نمی کنم … وقتی رمان رو بر پایه ی خاطرات شماست نوشتم یه نسخه ی اولیه رو بهتون میدم تا بخونید تا هر جایی رو که مایل بودید اضافه یا حذف کنم ….»

سمیرا لبهایش طرحی از لبخند به خود گرفت از جایش برخاست دستی به مانتوی فرمش کشید تا چروک های پشت آن را صاف کند و درحالی که نگاهش در صورت او می چرخید گفت:

« خاتوم سرمدی خیلی خوشبخ

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۲۸.۰۷.۱۶ ۲۳:۱۷]
ته که دختری مثل تو داره و از مادری مثل گلی جون دختری مثل شما خیلی دور از ذهن نیست …»

سپس دفترچه را میان دستان گیسو جای داد و با صدایی نرم تر ادامه داد:

« دفتر خاطراتم پیشت امانت بمونه هر وقت رمانت رو نوشتی به همراه یه نسخه از رمان ازت پس میگیرم و شاید سالهای بعد که خاطراتم کهنه شد ، اون رو بخو نم….! ولی الان که همه چی برام تازه است علاقه ای به دوره کردن خاطرات گذشته که برام پر از تلخی بود ندارم فقط اسم ها رو تغییر بده و برای من یه اسم دیگه به دلخواه خودت انتخاب کن و همین برای من کافیه ، بقیه اش رو هم میسپرم به ذهن خلاق خودت ….! »

سمیرا این را گفت و بار دیگر به ساعت مچی اش نگاه کرد و جمله هایش را با شتاب بیشتری ردیف کرد:

«گیسو جون من داره دیرم میشه و باید زود تر برگردم …یادت نره من روی قول تو حساب کردم و به هیج و جه مادر و مادر بزرگت دلم نمی خواد بفهمند موضوع رمانت سر گذشت تلخ منه …»

سمیرا شاکری رفت و با نگاههای متحیر گیسو بدرقه شد آن چنان که هر دم پیش چشمانش ، کوچکتر و کوچکتر می شد و گیسو ماند و یک دفتر خاطرات با جلد کادویی پراز رز های قرمز که برای خواندن حتی بخشی از آن هم بال بال میزد ، اما پیامک مامان گلی که از راه رسید و پرسید : « کجایی …؟ رسیدی…؟»

بال و پرش را بست و به ناچار آن را به وقت دیگری موکل کرد ، دفتر را به داخل کوله ی سبز رنگش سُر داد و به سوی خانه راهی شد…

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۳۰.۰۷.۱۶ ۰۱:۰۹]
وقتی به خانه رسید دلش از گرسنگی قیلی ویلی می رفت و سر خوش به آن وعده ی یک چلو خورشت پرو پیمان از نوع قیمه بادمجان یا قورمه سبزی داده بود که بعد از آن روی تخت خوابش لم بدهد و دست نوازشی بر سر گوش فضولی هایش بکشد و با فراخ بال خاطرات سمیرا را بخواند تا ببیند چه به او گذشته که باعث از دست دادن مهمترین فرد زندگی یعنی مادرش شده …!

اما گویا تَه کشتی نقشه هایی که کشیده بود ، سوراخ بود….! که به طرفه العینی غرق شد و به تَه دریای خوش خیالی فرو رفت….!

نگاهی به کارتن ها ی خالی و مامات بزرگی که وسط آنها نشسته بود انداخت که سر حوصله و با دقت و آنها را داخل کارتن می گذاشت ….کوله اش را از روی شانه اش به پایین سُر داد و با صدایی خسته اما شاد گفت:

« سلام به خوش بو ترین مادر بزرگ دنیا …چه خبره شهر رو شلوغش کردی هنوز که برای اسباب کشی پنج هفته فرصت داریم … برای چی این همه عجله ….!؟ »

سپس با یک حرکت مقنعه اش را از سرش بیرون کشید و درحالی که دایره وار آن را تاب میداد دور انگشتان دستش می چرخاند، پرسید:

« مامان بزرگ ناهارچی داریم …؟ تا مرز تلف شدن از گرسنگی یه قدم فاصله دارم…»

گلاب خانوم در حالی که سعی می کرد شکستنی ها را با دقت بیشتری لای روزنامه بپیچد تا کمترین ضربه موقع حمل و نقل ببیند پر روسری فیروزه ای اش را به عقب هول داد و جواب داد:

«سلام به روی ماهت … شکستی ها و وسایل دکوری باید با دقت و حوصله جمع بشه وگرنه موقع اسباب کشی دیگه صاحبش نیستی …..،وسیله ها اگه بسته بندی باشه کارمون سبک تره …. ناهار هم آب دوغ خیار درست کردم هم مقّویه و هم یه غذای تابستونی و خُنک ،یه کم هم توش گل سرخ خشک ریختم …»

دست روی شکمش گذاشت که معده ی بینوایش هم به نشان اعتراض قارو قور ش در آمده بود ، خب بله آب دوغ خیار خیلی هم مقّویست مخصوصا خیار هایش …! و با صدای مامان بزرگ گلاب حواسش به سمت او برگشت :

« به جای ی این که مثل چوب لباسی دم در بیاستی…! برو لباس هات رو عوض کن و اون نون خشک هایی که روی میز آشپزخونه گذاشتم خورد کن تا ناهار بخوریم…. و بعد هم بیا کمک تا با هم وسیله ها رو جمع و جور کنیم ، بچه م وقتی میاد خونه از خستگی جون به تنش نیست یه دستی زیر بال و پر مادرتت بکشی راه دوری نمیره ….»

چشم بی رمق و کم جانی گفت ، به سمت اتاقش راهی شد ،

مامان بزرگ گلاب نمی دانست که از دیروز بعد از ظهر تا آلان ذهنش مثل یک ترمینال شلوغ وپر رفت وآمده شده …. از یک سو تلفن مشکوک مامان گلی با جناب میم فخار را داشت و حالا هم سمیرا و زندگی مرموزش را …! چاره ای نداشت مشغله ها باید قدری صبر می کردند …! تا دل گلاب خانوم را بدست آورد ….

****
تمام سلول های خاکستری مغزش دست در دست هم بی امان به سمت دفتر خاطرات سمیرا هجوم می بردند ، این حس به قدری قوی بود که مدام پی فرصت می گشت تا از دست فرمون های ریز و درشت مامان بزرگ خلاص شود و با آمدن زن همسایه ی روبرو که چند تایی پیاز برای ناهار می خواست مثل مجرمی که به دنبال راه فرار است آهسته به داخل اتاقش خزید و در را آهسته تر پشت سرش بست ، جستی زد و ترو فرز و دفتر خاطرات سمیرا را از کوله اش بیرون کشید و روی تخت چهار زانو نشست…

قلبش از هیجان پر تپش تر شد ، این هیجان تا مرز انگشتان دستش هم رسید و باعث سردی سر انگشتانش شد …. بوی خوش عطر سمیرا به دفتر خاطراتش هم رسیده بود و به محض باز کردن دفتر بوی خوش عطری به پرز های بینی اش چسبید …

چند صفحه از ابتدای دفتر به طرز ناشیانه ای پاره شده و همچنان ردی از تکه های پاره شده آن بی نظم به جا مانده بود … صفحه ی اول فقط تاریخ روز و سال را یاداشت کرده بود که به تابستان دوسال پیش بر می گشت…

صفحه ی اول را به نرمی ورق زد و صدای قِرچ ،قِرچ آن در فضا طنین انداز شد …نگاهش به تنها جمله صفحه نشست که به شکلی مورب سمت چپ آن با خطی نه چندان خوانا نوشته شده بود …

« واقعیت زندگیم را از همه پنهان کردم به جز این دفترچه …!»

چیزی توی دلش به پایین سرازیر شد … حالا حس ششم ،یک قد و قامت بالاتر از دیگر حس هایش ایستاده بود ،جمله کوتاه بود و فقط چند کلمه، اما دنیایی حرف پس و پشت آن پنهان بود …! با اشتیاق صفحه را ورق زد اما مجالی برای خواندن پیدا نکرد چرا که مامان بزرگ گلابش مثل یک داروغه که به دنبال مجرم می گشت در اتاق را باز کرد و سرش را به داخل کشاند و گفت:

« کجا فرار کردی دختر ….! ؟ مثل صابون لیز می خوری و می چَپی توی این اتاق …! به جای این اطورای بازی ها دل به زندگی بده ، پاشو بیا کمک من دست تنها از پسش بر نمیام …»

با لبهایی که انهنایی رو به پایین داشت چشمی ناراضی گفت و دفترچه را بست و آن را زیر بالش پنهان کرد ..

حالا علاوه بر حس فضولی ،حس ششم اش هم فعال شده بود …! اما بی اعتنا به این حس قوی ، حال دگرگونش را به آب و دوغ خیار بینوا نسبت داد که شکمش را

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۳۰.۰۷.۱۶ ۰۱:۰۹]
مثل قورباغه ای متورم کرده بود …

***

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۰۱.۰۸.۱۶ ۲۱:۴۵]
برای گلی خانوم نشستن کنار مهرداد فخار حتی به بهانه ی یک قهوه ی تلخ فرصتی بود تا زمان را برای مدتی ، حتی کوتاه متوقف کند و فراموش کند که یک مادر سی هشت ساله ی مجرد است ، و فراموش کند که سالها بار زندگی روی شانه هایش سنگینی می کند …!

مهرداد و صدای نرم و ملایمش مثل یک « آرام بخش » قوی روح خسته ی او را به خلسه ای باور نکردنی می برد و همین قدر برایش کافی بود و چیزی بیش از این نمی خواست …!

« کجایی خانوم …؟ دست من رو هم بگیر با خودت ببر …!»

به آنی چشم از فنجان قهوه اش گرفت و نگاهش تا مسیر نگاه مهرداد و چشمانی که از پشت شیشه ی عینک هم می درخشید بالا آمد و معذرت می خوامی زیر لب گفت …

مهرداد تکه ای از کیک شکلاتی را داخل بشقاب گلی گذاشت و درحالی که دهانش نرم می جنبید گفت:

« به جای فکر کردن بخور … غصه کدوم دفعه گره ای رو باز کرده که این بار دومش باشه …! نگران گیسو هم نباش بالاخره که یه روز باید این موضوع رو بفهمه و دیر یا زود این اتفاق می افته … پس بگذار تقدیر روال عادی خودش رو طی کنه و سعی نکن توی کاری که مُقدر شده اتفاق بیافته اما و اگر بگذاری ….»

گلی فنجانش را پیش کشید و جرعه ای از قهوه اش را نوشید و بعد از تاملی کوتاه به قدر فرو دادن تلخی قهوه با صدایی که خستگی از آن می بارید جواب داد:

« از واکنش گیسو واهمه دارم اون دختر باهوش و تو داریه و غصه هاش رو پشت لبخندش پنهون می کنه فقط گیسو نیست ، من باید به فکر مادرم هم باشم ،مادری که به خاطر من به همه حتی پسرش پشت کرد ، هنوز روزی رو که گرشا به دست و پای مامانم افتاده بود ازش می خواست ، تا همرا ه و همسفرش بشه رو فراموش نمی کنم … من به این پیرزن بهترین لحظه های عمرش رو که به پای من و گیسو گذاشت بدهکارم ….»

گلی می گفت و مهرداد محو تماشای او بود و برای اینکه ثانیه ای هم از زیر چشمانش در نرود پلک برهم نمی زد و عاقبت تاب نیاورد و به میان حرفهای او امد:

« این حس مسئولیت تو این قدر قشنگه که من حتی میتونم چشم بسته تمام زندگیم رو به زیر پات بریزم … این ریتم غم توی آهنگ صدات دلم رو به درد میاره … من صبر کردن رو خوب بلدم تو هم کنار من صبر کن ، همه چی درست میشه …»

لبخندش به پرواز در امد درست مثل کبوترسفیدی که روی لب بام بنشیند و دوباره راه آسمان را پیش بگیرد …

دلش می خواست مثل ابری که به سینه ی آسمان و گیاهی که به زمین تکیه می کند او هم به شانه های صبور این مرد تکیه می کرد ….

***

پنهان کاری روش های خاص خودش را دارد و برای گیسو که هیچ چیز پس و پنهونی نداشت این کار سخت ترین کار دنیا بود ….!

خواندن خاطرات سمیرا با فراخ بال جلوی مامان گلی نازنازیش که و راه و بی راه با بهانه و بی بهانه به اتاقش می امد پشت بندش مامان بزرگ گلاب از راه می رسید صد سال سیاه هم مقدور نبود و باید تا وقت خواب قدری صبر میکرد … الیته یقین داشت که مامان گلی پس و پنهونی هایی برای خودش دارد و بعضی از شبها که دیر به خانه می رسید تقصیر را بر گرده ی ترافیک بینوای تهران می انداخت و امشب یکی از آن شبها بود ، چرا که هیچ ترافیکی را نمی شناسد که لبخندی نرم آن هم گاه و بی گاه بر روی لبها بنشاند …! خب ته و توی این ماجرا ها را هم در میاورد فقط نیاز به زمان داشت …

با رسیدن عقربه های ساعت به یازده و سی دقیقه و خوابیدن اهالی خانه مثل گربه ای که منتظر فرصت باشد به آرامی از رختخواب بیرون خزید و خم شد دفتر خاطرات سمیرا را از زیر تخت بیرون کشید و نیم نگاهی به در بسته ی اتاق انداخت و به آرامی به پشت میز تحریرش رفت و دفتر خاطرات سمیرا را باز کرد …

صفحات آن را سَرسَری ورق زد و نگاهی اجمالی به آن انداخت و شروع به خواندن کرد …خط سمیرا خوانا نبود و برای نوشتن از چند خودکار با رنگ های متفاوت استفاده کرده بود … اما با این احوال نمی داست چرا این قدر جاذبه بین کلمات وجود دارد و او هر سطر را که می خواند مشتاق سطر بعدی می شد …

سمیرا از خانواده ی سه تفریشان گفته بود و پدری که یک سوپر مارکت کوچک داشت … از روزگار دانشجویی و خواستگار های ریزو درشتش … ! که با یک پشت چشم غلیظ یک « نه » درشت و محکم به سینه ی همه ی آنها چسبانده بود ….! از خوشبختی اش نوشته بود که زیر پوستش ولوله ای به راه انداخته بود…. از روزگاری که مثل پرنده ای ازاد بر روی بام بلند پروازی نشسته بود…!

چند خطی هم درمورد پیشنهاد های رنگارنگ دوستی که به او شده بود ، نوشته بود …. ولی باقی آن در صفحه ی بعد بود که سمیرا آن را پاره کرده و قسمت پاره شده ی آن بد قواره توی دل دفترچه به جا مانده بود …

گیسو می خواند و گاهی برای اینکه متوجه ی داستان شود مجبور بود به چند خط قبل تر باز گردد … در اواسط دفترچه سمیرا از مردی گفته بود که سر آغاز آشنایی شان به یک مه

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۰۱.۰۸.۱۶ ۲۱:۴۵]
مانی بر می گشت … از همان اولین هایی که هیچ گاه نباید تجربه کرد ….! مهمانی که به پیشنهاد یکی از دوستان صمیمی اش بود و اعتقاد داشت میتواند برای او سکوی پرواز شود .

از دوستی اش با همان مرد گفته بود که انگشت کوچک دست چپش بک بند نداشت و همیشه خدا حلقه ای نقره ای مهمان آن بود و مردی که ماه گرفتگی وسیعی به شکل ابری پنبه ای انتهای کمرش جا خوش کرده بود …از ابرو های پرو پیوسته و صورت پهنش گفته بود …. هر چه بیشتر می خواند بیشتر در بهت فرو می رفت …

سربرداشت و نفس عمیقی مهمان ریه هایش کرد و نگاهش را از پس پرده ی تور به ماه نقره ای که از دور می درخشید داد … حالا می فهمید چرا سمیرا دلش نمی خواست مامان گلی از موضوع دفتر خاطرات چیز بهفمد….!

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۰۲.۰۸.۱۶ ۲۲:۰۵]
گیسو دستهایش را به میان موهایش فرو برد و انها را از حصار کش نجات داد ، حالا علاوه بر موهایش مغزش هم نیاز به هوای تازه داشت …

سمیرا ازاعتماد بی حد و مرزش به همان مرد شیک پوش و خوش ظاهر که به صیغه ی کوتاه مدتی منتهی شد ،نوشته بود که یک بار این صیغه تجدید شد و مرد قصه اش دیگر زیر بار همین پیوند نیم بند هم نرفته بود …..از خدعه ها و نیرنگ هایش گفته بود ، که حتی به سوپر مارکت کوچک پدرش که درواقع بقالی بیشتر نبود رحم نکرده و آن را با فریب و وعده و وعید از چنگش در اورده بود …

از سرشکستگی پدر و قلب بیمار مادرش که عاقبت تاب نیاورد و ریتم زندگی اش برای ابد متوقف شد بود ….

پف کشداری کشید و لپ هایش پرو خالی شد و قدری روی صندلی جا به جا…. و صفحه ی بعد را ورق زد که گوشه ی خالی صفحه با خودکار قرمز نوشته بود :

«وقتی دلت را به رخت و لباس و ظاهر بدهی آن را مفت باخته ای …»

برای لحظه ای چشمانش را بست تا مرد منفوری که سمیرا او را نه با اسم بلکه فقط « او » خطاب کرده بود پیش چشمانش تجسم کند مردی متمول با لباس های برند دار و ماشین شاسی بلند … چینی به بینی اش داد و سر خم کرد تا باقی آن را بخواند …

پاراگراف های بعدی سمیرا چهره ی مرد قصه اش را با کلماتی ابتدایی و جمله هایی که فعل و فاعل درستی نداشت توصیف کرده بود و از کار های خلافش هم نوشته بود از رشوه و کلاهبرداری گرفته تا پول شویی و مهمانی های مردانه و بساط دود و دمش و غیرو غیره ….!

صورتش این بار کاملا درهم شد، تصورش هم چندش آور بود چه برسد به دیدنش در واقعیت … !

چند صفحه که جلوتر رفت به جاهایی رسید که به قول مامان بزرگ گلاب بوی بی حیایی از آن می آمد ….سمیرای ترگل و ورگل بی پروا از بی حیایی هایش با همان شخص « او »نوشته بود چند خط را که خواند «اوه ، اوه » بلندی گفت به سرعت آن را ورق زد و از آن رد شد و حس می کرد گونه هایش سرخ و تب دار شده است …

خب این ها چیزی نبود که در تنهایی خوانده شود چه برسد به اینکه آن را در بخشی از رمان بگنجاند …! به یاد تکه کلام مامان بزرگ گلاب افتاد که همیشه می گفت » آدم باید خودش عاقل باشه » و یقینا سمیرا دختر عاقلی نبود ، وگرنه از خصوصی هایش به این راحتی و بی پروا یی نمی نوشت و آن را به دست یک دختر نمی سپرد و این قدر زود به کسی اعتماد نمی کرد …

گیسو می خواند و پشت سر هم ورق می زد و وقتی به انتهای دفتر چه خاطرات رسید آسمان جایی میان گرگ و میش گیر کرده بود … دفتر را بست کش و قوسی به کمرش داد و از پشت میز تحریرش بلند شد ، آن را دور زد و به لبه ی آن تکیه داد و به تماشای شهر و چراغ های ریز و درشتش ایستاد ، شب برای ماندن آخرین تقلای خود را می کرد ولی می دانست با طلوع اولین اشعه های خورشید باید بارو بندیلش راجمع کند و رهسپار می شود …

قصه ی سمیرا شاکری با وجود تمام فراز و فرود هایش می توانست قصه ی خواندی شود ، فقط می بایست اسم ها تغییر دهد و برای مرد منفوری که سمیرا حتی رغبتی به نوشتن اسمش نداشت و « او » خطابش می کرد اسمی فرضی انتخاب می کرد و بقیه را هم به قوه ی فعال تخیلش می سپرد تا اولین رمانش متولدشود …!

نفسهایش را قدری جا به جا کرد ،باد کولر مستقیم به روی بازوی هایش می نشست لرزی به تنش نشاند ، دستهایش را در روی سینه گره زد و نگاهش را به آسمان داد رو به آن گفت:

« پرودگارا صبحت به خیر ….؟ کمکم کن بتونم اولین رمانم رو بنویسم … مامان گلی از سمیرا خوشش نمیاد و اگه باد به گوشش برسونه و متوجه این پنهون کاری بشه سرم رو بیخ تا بیخ میبره …..ولی نوشتن یه رمان رئال که توش پراز درس زندگی باشه فرصتی نیست که همیشه به دست بیاد … نمیدونم شاید بخت یارم بود و روزی یه رمان موفقی شد که خواننده ها براش سرو دست بشکنن… اون وقت سمیرا به خواسته اش میرسه و من هم به ارزوم …»

چشم هایش را بست و اسم گیسو درخشان را روی جلد رمان تصور کرد و حس خوبی در دلش سرازیر شد …! دل از پنجره جدا کرد و میان هیاهوی ذهنی اش به رختخواب رفت ، ذهنش سنگین تر از پلک های چشمش بود و منتصل سمیرا با آن زندگی بی سرو سامانش پشت پلک چشمانش پس و پیش می شد…

پتو راتا زیر چانه اش بالا کشاند و عاقبت پلکهایش تاب نیاورد و روی هم سوار شدند و او خواب مرد قد بلندی را دید که یک بند از انگشت کوچک دستش قطع شده بود …!

به خواب آرامی فرو رفت و نمی دانست که روزگار چه بازی های غریبی در آستین اش دارد و چه تازه هایی برایش مقدر شده است …!

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۰۴.۰۸.۱۶ ۰۰:۳۰]
گیسو حال شاگرد خیاطی را داشت که الفبای خیاطی را از اوستا کارش یاد گرفته باشد و حالا با پارچه ای که در دست دارد ، دل توی دلش زیر و رو می شود تا لباسی به دلخواه
خودش بِبُرد و بدوزد …

کلمات مثل سیلی خروشان به ذهنش سرازیر شده بود و هر دَم جمله ای که به ذهنش می رسید، گوشه ای یاداشت می کرد و آن قدر برای نوشتن بی تاب بود که از صبح خروس خون از خواب بیدار می شد و تا پاسی از شب هم بیدار می ماند و کلمات را مثل زنجیر به هم می بافت و به دنبالش پاراگراف ها متولد می شد ….کلمات را به ذهن خلاقش می سپرد و صحنه ها را خلق می کرد و گاهی که چراغ روشن ذهنش خاموش می شد و دیگر جمله ای در ذهنش نقش نمی بست ، هشت کتاب سهراب را باز می کرد و لبریز از شعر های ساده ی او می شد …!

پشت میز تحریرش کش و قوسی به کمرش داد و صدای شکستن قلنجش را شنید ….!

مغزش تاب برداشته بود و نمی دانست از نوشتن های پی در پی و متصل به هم است یا گرمای مرداد ماه که از گرد راه نرسیده بی امان خود نمایی و عرض اندام می کرد ….! شاید هم از صدای قِر قِر چرخ خیاطی مامان بزرگ گلاب که درست وسط اتاق او بساط خیاطی اش را پهن کرده و ، صدایش مثل موسیقی متن فیلم پس زمینه ی ذهنش شده بود ….!گلاب خانوم درز های پارچه را در یک خط مستقیم می دوخت و گیسو خط به خط قواره ی جمله ها را بهم ….!

آخرین پاراگرا ف را که نوشت ، آرامشی ته دلش جاری شد …. حس می کرد ماموریت مهمی را به پایان رسانده ….! با شوقی وصف ناپذیر مداد را روی دل کاغذ محکم فشار داد و نوشت پایان ….

بعد از پنج هفته بی وقفه نوشتن رمانش به اتمام رسید ….پاراگراف آخر را بار دیگر خواند و این پایان ، دلخواهش بود …!

با ذوقی که همراهش یک لبخند وسیع و دست و دلباز بود ، مداد را مثل نجار ها به پشت گوشش فرستاد و به کمرش زاویه داد و به سمت پشت چرخید و مامان گلی را دید که کنار چرخ خیاطی نشسته بود و کوک های پیراهن لیمویی که مامان بزرگ گلاب برای نوه ی دسته گلش می دوخت را دانه به دانه باز می کرد و در سکوت غریبی فرو رفته بود ….. دم و بازدم عمیقی مهمان ریه هایش شد ، دستش را روی لبه ی صندلی گذاشت و چانه اش را روی آن سوار کرد…. مامان گلی نازنازیش این روزها خُلق همیشه تنگش ، تنگ تر هم بود …! آب دهانش را فرو داد و با احتیاط و جمله هایی شمرده گفت:

« مامان رمانم تموم شد میخوام از آقای فخار کمک بخوام تا یه ناشر بهم معرفی کنه ….»

گلی خانوم سربرداشت و نیم نگاهی به او انداخت دوباره سر خم کرد و مشغول کارش شد و با اخم های هفت و هشتی اش جواب داد:

« لازم نکرده …اگه رمانت قابل خوندن و چاپ شدن باشه ناشر طالبش میشه و نیازی به توصیه و سفارش نداری ….! »

آرزو هایش را میدید که لبه ی پرتگاهی ایستاده اند و برای سقوط فقط نیاز به تلنگری کوتاه داشتند … لبهایش منهی رو به پایین شد و چشم از لیمویی خوش رنگ پیراهن گرفت و معترض گفت:

« مامان ترو خدا … خواهش می کنم چرا نه ….؟ آقای فخار یه نویسنده اس و دست به قلم ، میتونه کمکم کنه و راه و چاه رو نشونم بده ….»

برای گلی خانوم چرایش کاملا معلوم بود و خیال هم نداشت که برای گیسو از چرا هایش بگوید ….! میدانست فقط کافیست تا لب تر کند آن وقت مهرداد فخار سرش را جای پایش می گذارد و معرفی ناشر که چیز ی نبود ….!برای گل پرش که او را خانوم صدا میزد بوستان و گلستان را بخواند و از حفظ کند . برای او که سالها یاد گرفته بود روی پاهای خودش بیاستد این کار سخت ترین کار دنیا بود و دلش نمی خواست از حس لطیفی که بین شان جاریست سوء استفاده کند …!

« همین که گفتم … روزی که کارگاه نویسندگی ثبت نامت کردم بهت گفتم به این کار مثل یه زنگ تفریح نگاه کن فکر چاپ رمانت رو هم از سرت بیرون کن ، هیچ ناشری برای یه کار مبتدی هزینه نمی کنه ، منم دست و بالم باز نیست تا بگم با هزینه ی خودم این کار رو برات انجام میدم ، پس بی خیال شو … این قدر مشکل داریم که چاپ رمان تو آخر صف به زور جا می شه …»

سپس انگشت اشاره اش را به سمت او نشانه رفت و با لحنی که یقینا بوی تهدید می داد اضافه کرد :

« گیسو وای به حالت اگه بفهمم رفتی سراغ آقای فخار ازش کمک خواستی ، هفته ی پیش هم که شکر خدا کلاس هاتون تموم شد ….»

آنتن های فضولی اش باز هم برافراشته شد و چرتکه ی دو دوتا چهار تا هایش ردیف کرد … مامان گلی از کجا می خواست بفهمد که گیسو از جناب فخار کمک خواسته…!؟ مگر اینکه بین این دو پس و پنهونی هایی باشد … !

گوشه ی لبش به سمت بالا کج شد ودر حالی که از میان چشم های باریک شده اش به او خیره شده بود با لحنی پر معنا گفت :

« چشم مامان ….سراغ آقای « میم .فخار » نمیرم … !»

گلی خانوم دست پاچه شد وذهنش را برای واکنشی مناسب زیر و رو کرد اما گلاب خانوم که نگاهش بین مکالمه های آن دو مدام در گردش بود ، به دادش رسید و رو به گیسو گفت:

« میرزا قلمدون

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۰۴.۰۸.۱۶ ۰۰:۳۰]
، به جای این اطواری بازی ها یه کمکی به مامانت بده و باهاش برو دنبال خونه ، بلکه پا قدمت سبک باشه و یه جای مناسب با قیمت خوب پیدا کردیم …»

سپس نگاهش به سمت گلی چرخید و از پس عینک به او خیره شد و ادامه داد:

صبح که رفته بودی سرکار زن صاحب خونه اومد این جا ، یه پاچه ورمالیده ی بود که خدا نصیب گرگ بیابون نکنه …!»

با شنیدن اسم زن صاحب خانه از ترس دلش هوری به سمت پایین سرازیر شد موهایش را از پیش چشمانش پس زد و با لحنی جدی و سرد و پرسید:

« حرف حسابش چی بود …؟ من که از شوهرش سه چهار روز دیگه هم وقت گرفتم …»

« چه میدونم این قدر آپارتی بازی و جیغ جیغ در اورد و که نفهمیدم حرف حسابش چی بود…! فقط فهمیدم همین امروز و فردا باید این خونه رو خالی کنیم … از سرکار که اومدی اونقدر خسته بودی که دلم نیومد زود بگذارم توی کاسه ات و حرفی بهت بزنم …!»

گلی خانوم حرف حساب زن صاحب خانه را می دانست و درد او شوهر چشم چرانش بود که نگاه هرزش پی او می چرخید….! بازهم گلی به مرامش که حرفی به این پیرزن نزده و بار غصه هایش را بیش از این نکرده بود …!

با صدای دینگ دینگ پیامک موبایل نگاهش را از چهره ی دلخور گیسو که بی هدف نوشته هایش را زیر رو می کرد گرفت و موبایلش را از کنار دستش برداشت و با دیدن اسم مهرداد غصه هایش کم رنگ شد لبخندی روی لبش جان گرفت و پیام را باز کرد :

« ای بی وفا …سکوت این عاشق را ناشنیده مگیر …»

نفسی از ته ته حسرت هایش کشید ، مهرداد براش حکم نسیم خنکی را داشت که توی دل تابستون روحش را به نوازش می گرفت …

با نفسی خسته از جایش برخاست و در حالی که غصه ها کنج دلش هیاهو به راه انداخته بودند رو به مادرش گفت:

« نگران نباش مامان این هفته هرجور شده یه جایی رو پیدا می کنم و از این جا میریم …»

گلی خانوم این را گفت و از اتاق خارج شد …

وقتی خطوط درهم مامان گلی را دید تمام شوق و شور چاپ اولین رمانش کور شد … باید قدری خودخواهی هایش را کنار می گذاشت و گوشه ای از بار این زندگی را از دوش مامان گلی بر می داشت برای مشهور شدن همیشه وقت داشت و حال باید به مقوله ی مهمتری به نام « مادر» می رسید …

اوقات تلخش را به همراه چند تار مویی که روی پیشانی اش مهمان بود پس زد و انتهای رمانش جایی که چند خطی سفید باقی مانده بود نوشت:

« لبخند بزن ، صبر گره های کور را باز می کند ….»

****

” فصل سوم “

هر شروع بهانه ای میخواهد و بهانه ی روز طلوع خورشید است و بهانه ی نانوا روشن شدن ، آتش تنور و چانه ی خمیر ی که زیر پنجه های ماهر شاطر نانوایی پهن می شود و می رود در دل تنور تا برکت سفر ه ای شود ، بوی نان که بیاید ، یعنی زندگی زیر پوست شهر جاریست و روزها نبض دارند و شبها آرامش ….

بوی محصور کنند ه ی نان تازه در یک صبح ملس تابستانی که هنوز از خنکای شب رد پایی به جا مانده بود زیر بینی اش پیچید … نان های گرد و خوش طعم که پیش چشمش صف کشیدند ، چشم از شاطر و پیش بند سفید و حرکات موزنش گرفت و سهم هر روز رابرداشت و با لبخندی دو اسکناس روی پیش خوان نانوایی گذاشت و از کنار صف عریض و طویلی که مثل دانه ی تسبیح پشت سرهم چیده شده بودند رد شد ….تکه ای از سر نان جدا کرد و طعم دلچسب نان تازه بزاق دهانش را به بازی گرفت ….

از قدم هایش چند تایی نگذشته بود که با فشار دستی روی شانه اش برگشت و با دیدن برزو و نفس هایی که هن هن می کرد ابرو هایش قدری بالا تر رفت و متعجب پرسید:

« سلام….. اغور به خیر واسه چی سر صبح به هن هن افتادی …؟»

برزو جستی زد و یکی از نان ها را از دستش قاپید …!

« سلام داداش « فرهنگ » نوکرتم به خدا به موقع چتر شدم ، هرچی صدات می کردم تو عالم سماوات سیر می کردی و متوجه نشدی …صبح خواب موندم عمه و شوهر عمه ام مسافرند و دارن برمی گردن شهرشون و برای صبحونه نون نداشتیم …»

سپس هول و سرسری لبه ی نان را روی هم گذاشت وآن را تا کرد و گفت:

«نوکر اون فرهنگ و ادبتم هستم ….جون تو جبران می کنم ….نون رو برسونم سر سفره اومدم دنبالت بریم باشگاه …. همچین برات برو بازو بسازم که دختر های هفت محل اون ور تر توی کفت بمونن….»

فرهنگ نگاهش روی پُف پشت پلک چشمان برزو ثابت شد و لبخندی کنج لبش نشست ، برزو با آن هیکل پرو پیمان و بازو هایی که لایه به لایه غضله روی آن خوابیده بود مثل گلدون مامان مهرانگیزش کمر باریکی داشت و هرچه به سر نزدیک تر میشد به قطر آن هم افزوده تر می شد …!

ابروهایش را تصنعی در هم تاب داد و قدری سرش را نزدیک تر برد تا گفتگویشان دو نفری شود :

« پسر تو آدم به شو نیستی …!؟»

سپس جمله ی بعدی را قدری بلند تر گفت :

«شرمنده ، میدونم قول امروز رو به تو داده بودم ، ولی فرصت نمی کنم بیام باشگاه ….! دیشب استاد راهنمام زنگ زدم و قرار شد امروز یه سر برم دانشگاه ببینمش …بعد هم که باید برم پیش حاجی و تا شب دررکابش باشم …باشه ا

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۰۴.۰۸.۱۶ ۰۰:۳۰]
ن شالله یه وقت دیگه …»

برزو با کف دست به شانه ی فرهنگ ضربه ای زد و اورا به قامت یک قدم به عقب هول داد :

« حیف این قدو بالا و شونه های پهنی که خدا به تو داده …! نعمت حروم کنی ….!اگه قد و بالای تورو داشتم همچین اول هیکل و دختر خفه کنی میشدم بیا و بین …!»

فرهنگ با چشم و ابرو همراه لبخندی محو به نان ها اشاره ای زد و گفت:

« اگه خدا بهت قدو بالا نداده عوضش ترو فرزی عقاب رو که داری … مگه عجله نداشتی …!؟»

برزو با کف دست آزادش محکم به پیشانی اش کوبید چنان که صدای تَقش در آمد و با لحنی پر حرص جواب داد:

«مذهبت رو شکر واسه ی آدم که حواس نمی گذاری … ! لااقل شب که کارت تموم شد یه سر بیا باشگاه دلم خوش باشه ….»

سپس بی آنکه منتظر جواب فرهنگ بماند با دمپایی های که شَرق شَرق به زمین کوبیده می شد به سمت کوچه تند و تیز دوید و فرهنگ هم با گامهایی آهسته به دنبالش روان شد …!

اسمش برزو بود به معنای قد بلند اما تنها چیزی که نداشت همان قد بلند بود ….!ولی به جای آن به یمن باشگاه بدن سازی که خود نیز مربی آن جا هم بود هیکل پرو پیمان و به قول خودش دختر خفه کنی داشت که بیا و بین …!

برزو دوست و همبازی دوران کودکی اش بود …. همسایه ی چندین و چند ساله ی خانه ی روبرویشان …. یار دبستانی ، رفیق فابریک دوران راهنمایی و دبیرستانش هم بود و از دانشگاه راهشان جدا شد ، برزو به عشق برو بازو به همان فوق دیپلم قناعت کرد و فرهنگ به عشق مهندش شدن راهی دانشگاه و درس و کلاس شد …
اما یک وجه اشتراک همچنان بین شان باقی ماند و آن رسم خوش رفاقت بود ….!

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۰۵.۰۸.۱۶ ۰۴:۴۸]
در خانه ی کوچک آنها که حیاطی داشت با حوضی گرد و کاشی های فیروزه ای …..خوردن صبحانه آداب خودش را داشت و با تغییر فصول جای آن هم عوض می شد …

تابستانها ، بساط صبحانه روی تخت چوبی گوشه ی حیاط که درست کنار باغچه و زیر بوته ی یاس رونده ای که از داربست فلزی آویخته بود پهن می شد و زمستانها در اتاقی که پنجره اش رو به حیاط بود و جفت بخاری گازی کنج اتاق ، بساط سماور و قوری استکان کمر باریک مامان مهری اش به راه بود …

کلید مهمان قفل شد و چرخی به آن داد و به محض باز شدن در آهنی حیاط ، مرغ حنایی پا کوتاه مامان مهری جستی زد و از کنار پایش به گوشه ی حیاط فرار کردو خروس خوش قدو بالایش هم به سمتش دوید …

سربرداشت با دیدن مامان مهری و چادر سفید گلدارش که به روال تابستان ها بساط سماورش زیر بوته ی یاس روی تخت چوبی پهن بود ،سلام کوتاهی کرد … هنوز هم از او بابت ماجرا چند ماه اخیر دلخور بود و آن را میان سکوتس پنهان می کرد ، خم شد نان را دورن سفر گذاشت و خودش هم کنار سفره ی چهار گوش نشست و لقمه ای نان و پنیر برداشت …و درحالی که آهسته آن را می جوید گفت:

« دوتا نون گرفته بودم یکیش رو برزو مثل یه عقاب ازم گرفت …»

مهرانگیز خانوم استکان فرهنگ را پراز چای کردو تابی به هیکل گردو تپلش داد و آهسته پچ پچ کرد:

« سلام به روی ماهت مادر….نوش جونش … لابد قسمت امروزش توی سفره ی ما بوده … سفره ی رفاقت که پهن میشه دلها هم یکی می شه …»

فرهنگ تکه ای دیگر از نان جدا کرد و این بار کره و عسل میان لقمه اش جای گرفت و درحالی که دهانش نرم می جنید پرسید:

« واسه چی پچ پچ می کنی مگه حاجی هنوز بیدار نشده….!؟»

پر چادرش را تا روی پیشانی اش پیش کشید و نگاهش به سمت پنجره ی اتاق برگشت و پچ پچ هایش را از سر گرفت:

« نه مادر… حاجی عجله داشت وپیش پای تو با نون بیات دیروز ناشتایی خورده و نخورده رفت و گفت بهت بگم امروز سرشون شلوغه و دست تنهاست حتما بری کمکش …فرامرز توی اتاق خوابیده دیشب دیر وقت اومد، تو بالا خواب بودی و متوجه نشدی ..دیشب گفت امروز دیر میره شرکت و بیدارش نکنم ،خیلی پریشون بود فکر کنم بازم با الهه بگو مگوشون شده …»

فرهنگ متعجب نگاهش به سمت پنجره ی اتاق چرخید :

« دراتاق بسته بود و متوجه ی اومدنش نشدم …کفش هاش هم توی ایوون نبود …»

مهرانگیز خانوم سوال فرهنگ را بی جواب گذاشت و تابی به سرش داد که نشان از تاسفش داشت با همان لحن پچ پچ وار ادامه داد:

« چقدر به این پسر گفتم الهه تکیه ی خونواده ی ما نیست و حرف به گوشش نرفت و شد خیاط سر خود و خودش بُرید و دوخت و تنش کرد …لباسی که اصلا قواره ی تنش نبوده و نیست …!»

سپس قدری خم شد و دست نرم تپلش را روی پای فرهنگ گذاشت و ادامه داد:

« قربون اون قدو بالات برم …تو عاقل باش و عشق و عاشقی راه ننداز …حدقل سرتو به آرزوم برسم و یه دختر خوب برات نشون کنم و بریم خواستگاری … سر فرامرز که حسرت به دل موندم اون از خواستگاری که یه چشمم اشک بود و یه چشمم خون ….! اون هم از عروسی که به عزا شباهت داشت … قربون قدت برم، می دونم هنوز سربند اون دختره از دستم دلخوری … خبط کردم و مقصر این فرزانه ی ذلیل نشده است که هول و ولا به دلم ریخت …و من هم خام حرفهاش شدم و فکر کردم اونم یکی مثل الهه ست که زیر پای برادرت نشسته …»

فرهنگ با شنیدن خاطرات سه یا چهار ماه گذشته ابروهایش در هم گره شد و حس های بدش به غلیان افتاد ، برای این که حرمت را نشکند و احساس بدش را پس بزند از جایش برخاست و به کنار حوض وسط حیاط رفت ، کنار پاشویه ی آن زانو زد و دستش را در آب چرخی داد ، موجی در سطح آب پدیدار شد و ماهی های قرمز حوض هراسان هر یک به سویی روان شدند …

مشتی آب به صورتش پاشید و نم انگشتانش را مهمان موهای صاف و تیره اش جای داد و پنجه هایش را شانه وار درون موهایش فرو برد … مامان مهری و دخالت های بی مرزش را می شناخت و می دانست بخشی از دعوا های فرامرز و الهه و به مامان مهری و وردست وفادارش فرزانه بر می گردد …!

به سمت تخت چوبی به راه افتادو درحالی که کمربندش را روی شکم مرتب می کرد با لحنی که آزار دهنده نباشد گفت :

« مامان اون ها زن و شوهرند توی کارشون دخالت نکنید امروز قهرند و فردا آشتی …! شاید موضوعی که باعث قهرشون شد رو یادشون بره …. ولی دخالت های شما رو فراموش نمی کنند …»

« چه کنم مادر دلم با این دختر صاف نمیشه ولی به خاطر فرامرز هم که شده پا روی دلم می گذارم و بهش زنگ می زنم تا شام دور هم باشیم ، بلکه این قیل و قال بخوابه …. !»

فرهنگ خم شد و از کنار سفره تلفن همراهش را برداشت و نگاهی به صفحه ی آن انداخت و مرغ حنایی پا کوتاه مامان مهری را که دو رو بر تخت می چرخید و خُرد نان ها بر می چید با نوک کفش پس زد و گفت:

«مامان موبایلم شارژ نداره ، گفتم که اگه یه وقت خاموش شد نگران نشی …اول باید برم دانشگاه ب

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۰۵.۰۸.۱۶ ۰۴:۴۸]
ا استاد رهنما درمورد پایان نامه ام صحبت کنم و می خوام اگه خدا بخواد این ترم دفاع کنم تا برای کنکور دکتری اسفند ماه فرصت داشته باشم …بعد هم میرم پیش حاجی و غروب با هم بر می گردم …»

مهرانگیز خانوم خرده های نانهای پر چادرش را برای مرغ و خروس محبوبش ریخت :

«به خدا می سپارمت الهی که چشم خدا امروز همراهت باشه مادر …»

فرهنگ لبخندش قدری رنگ گرفت و حس آرامشی لطیف جایگزین حس های بد چند دقیقه ای پیشش شد با حفظ همان لبخند راهی شد …

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۱۰.۰۸.۱۶ ۰۷:۲۷]
کلافه بود…..! آن هم خیلی ، به قدر موهای سرش ….! و نمی دانست این کلافگی از غر غر های بی پایان مامان بزرگ گلاب است که یک خط درمیان آنها را مثل دانه ی تسبیح پشت سرهم ردیف می کرد و مدام گله داشت که چرا نگذاشته تا باد بزن حصیری محبوبش را با خود بیاورد ، یا کله اش از کل کل های او با شاگرد مغازه ی زیراکسی بر سر قیمت داغ کرده بود، و چشم غره هایش را برای شاگرد مغازه کنار گذاشته بود و غرغر هایش را هم برای گیسو و مدام می گفت :« دختر …! ، پول که علف خرس نیست تا دست هر کس و ناکسی بدی …!»

و البته شاگرد مغازه ی زیراکسی هم روی دنده ی لجبازی افتاده و گوشه کنایه های مامان بزرگ گلاب را بی جواب نمی گذاشت و ازقصد لِفت می داد….!

کلافه پوفی کشید و لپ هایش پر خالی شد …..فضای خفه و دَم کرده ی مغازه ،که با بوی عرق همان بی قواره عجین شده بود و به کلافگی اش دامن می زد ….تا نقطه ی جوش فقط یک گام فاصله داشت ….!

شاگرد مغازه با اخم های که روی هم افتاده بود ، از دستگاه قدری فاصله گرفت و برگه های پیرینت شده را روی هم دسته کرد و با صدایی که دورگه بود و برای هیکل لاغر و بی قواره اش زیادی درشت ، گفت:

«شیرازه و طلق شیشه ای ، برای روی جلد رو هم جدا حساب می کنم ، گفته باشم ها ….!»

گیسو نگاهش را به سمت گلاب خانوم برگشت که با اخم هایی کور و چشمانی باریک شده در حالی که به ویترین شیشه ای مغازه تکیه داده و دستهایش روی آن سوار بود شاگرد مغازه را مثل یک مجرم اقتصادی زیر نظر داشت ودمی از او غافل نمی شد ….و با صدای شاگرد مغازه بازهم توجه اش به سمت او جلب شد :

«این و گفتم تا دوباره حاج خانوم اعتراض و گله نکنه ها ….»

گیسو سرش را به سمت مخالف چرخاند ، تا خنده هایش را پنهان کند ، جمله هایش هم درست مثل خودش بی قواره بود و آخر هر جمله اش یک « ها » می چسباند …!

طلق و شیرازه که روی صفحات نشست و قیمت تمام شده را که شنید ، آه غلیظی همراه نفس های گرم و دم دار از ته دلش برآمد ….! نیازی به حساب و کتاب نبود و باید قید پول تو جیبی که تمام مدت پس انداز کرده بود را می زد و حسابی آس و پاس می شد …!

سرش به سمت مامان بزرگ گلاب برگشت تا شاید کمکی ، یا امداد غیبی و با حتی تعارفی از راه برسد و حداقل نیمی از هزینه را دست و دلباز پرداخت کند ، اما گلاب خانوم زبل تر از او بود و پشت چشمی باریک کرد و سرش را به سمت مخالف چرخاند زیر لب غر غر کنان گفت:

« آدم باید خودش عاقل باشه ، مگه پول علف خرسه که پای یه مشت کاغذ حروم بشه ، هرکی خربزه می خوره پای لرزش هم می شینه ….حالا اگه برای درس و مدرسه ات بود یه چیزی…!»

گیسو با همان آه غلیظ تمام پس اندازش را جیرینگی پای کپی رمانش داد ،فلش اش را همراه کپی ها برداشت وبا غر غر های مامان بزرگ گلاب که امروز بنای ناسازگاری گذاشته بود بیرون آمد …

گامهایشان به ده تا هم نرسیده ،مامان بزرگ گلاب روی اولین پله ی ساختمانی که سر راهش بود و در آن نیمه باز ، نشست و خستگی هایش را دَم و بازدم عمیقی نشان داد ، پر چادرش را قدری بالاتر برد و تابی به آن داد و شروع به باد زدن خودش کرد تا قدری خنک تر شود و البته از غرغر کردن هم غافل نشد و سر نخ آن را گرفت و شروع به بافتن غر غر هایش کرد

«وای هلاک شدم از گرما ….! گفتم بذار باد بزنم رو بیارم ، هی میگی توی خیابون زشته … زشت اون که من از گرما تلف بشم ….!»

سپس سربرداشت و رو به گیسو که روبرویش ایستاده و لبخندی هم کنج لبش جا خوش کرده بود ، زبانش را تا انتها از حلقش بیرون آورد و آن را نشان داد:

« آ….نگاه کن زبونم خشک شده و چسبیده به سقف دهنم ….! حالا هی بخند و دندون هات رو بریز بیرون ….دختر هم دختر های قدیم ….!

گلی تنها خلافش این بود که عاشق یه مرد سن دار شد ، وگرنه مدام ساز دلش رو با دل من کوک می کرد و قدر پول رو می دونست ، مثل تو قرتی بازی نویسنده شدن نداشت که ….

صبح که از در خونه اومدیم بیرون گفتی با هم بریم بنگاه عموی دوستت افسانه ، گفتی سفارشمون رو کرده و قرار شده ضرب الاجلی یه خونه ی با قیمت خوب برامون پیدا کنه … خب خودش هم می اومد که بهتر بود….! لااقل یه آشنا همرامون بود و کارمون زود تر راه می افتاد ….ولی از تاکسی پیاده شدیم سر از اون مغازه که دست کمی از سر گردنه نداشت درآوردیم ….آدم باید خودش عاقل باشه …!»

نمی دانست چرا نمی تواند این خنده های بی وقتش را جمع کند ….! لبهایش را روی هم فشرد و دستش را هم جلوی دهانش گرفت تا مانع پرواز خنده هایش شود … !

سپس با لبهایی که هنوز رد پای خنده روی آن جا مانده بود کنار پای مامان بزرگ گلاب زانو زد و دست روی پاهای تپل و نرم او گذاشت :

«قربون اون زبون خشکت برم … وقتی از تاکسی پیاده شدیم و چشمم به مغازه ی زیراکسی افتاد وسوسه شدم تا رمانم رو روی دل صفخات کاغذ زنده کنم و فکر نمی کردم این قدر گرون باشه و وقت گیر ….!»

گیس

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۱۰.۰۸.۱۶ ۰۷:۲۷]
و این را گفت و به گردنش زاویه داد وبه پشت سرش چرخید و ادامه داد:

« ببین ….. اون طرف خیابون یه آب میوه فروشیه ، اگه دوتا اسکناس ده هزار تومنی بدی می رم برات آب هویج می گیرم تا گلوت تازه بشه … بعد هم می ریم بنگاه آقای جهانگیری عموی افسانه ، که سر همین چهارراهه و خیلی با اون فاصله نداریم …. افسانه رفته شمال و تهران نیست وگرنه خودش هم می اومد ، ولی می گفت سفارشمون رو دو قبضه به عموش کرده تا امروز و فردا کارمون رو راه بندازه … خدا رو چه دیدی …! شاید قدم گلاب خانوم ما سبک بود و توی این محله ی جدید یه خونه ی مناسب پیدا کردیم ….»

مامان بزرگ گلاب قدر ی اخم هایش را شل کردو باز هم پر چادرش را روی به صورتش تاب داد تا قدری خنک تر شود و از داخل کیف مشکی اش یک اسکناس ده هزار تومانی بیرون کشید رو به گیسو گرفت:

«دو تا اسکناس لازم نیست ، یه دونه اش هم کفایت می کنه …ولخرجی هات رو بگذار واسه ی خونه ی شوهرت …! توی این گرونی و مستاجری وبی کسی یه کم دور و بر خرج رو بگیر و نذار دستمون جلو ی هر کس و ناکسی دراز بشه ….»

گیسو چشمی گفت و اسکناس را از دست مامان بزرگ گلابش گرفت و دوان دوان به سمت آب میوه فروشی آن سوی خیابان رفت …

خب با این پول یقینا نمی توانست پرو پیمان خرید کند و نگاهی به آب هویجی درون پارچ های مخلوط کن که کنار آب شاتوت و آب توت فرنگی خوش می درخشید و دل می برد و آب می کرد انداخت و نیم نگاهی هم به تابلوی قیمت ها…..! و عاقبت به یک لیوان کوچک آب هویج و یک بستی لیوانی اکتفا کرد و دوان دوان عرض خیابان را طی کرد و پیش گلاب خانوم برگشت ….

****
ضرب الاجل:تعیین وقت برای ادای دین یا انجام کاری « فرهنگ نامه ی دهخدا »

****

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۱۱.۰۸.۱۶ ۰۱:۴۵]
نفس هایش بوی گرما می داد و عرق روی پیشانی اش ،قِل قِل کنان تا بالای ابرو هایش کش می آمد ….با لبخندی که از لبش جدا نمی شد بستنی را به سمت مامان بزرگ گلاب گرفت و گفت:

« مامام بزرگ ببین گیسوت چی برات خریده ….!؟ بستنی لیوانی …! از همون هایی که دوست داری ، واسه ی خودم هم آب هویج گرفتم …»

گلاب خانوم ترو فرز بستنی را گرفت و شروع به خوردن کردو صدای مَلچ و ملوچش که قاشق ،قاشق بستنی را با حظی وافر می خورد ، چند قدم آن سو تر هم شنیده می شد ، گیسو آب هویج اش را لا جرعه سر کشید و نگاهش روی ساختمان قدیمی چرخی داد که دو طبقه بود و هر واحد دو پنجره ی دلباز روبه خیابان داشت ،مسیر نگاهش به روی دوتا تابلو بیخ دیوار چسبید ، طبقه ی اول دارالترجمه بود و طبقه ی دوم تابلویی ساده و قدیمی داشت که با خط خوش مشکی روی آن حک شده بود « دفتر انتشارات فتوحی»…!

چشمانش از خوشی برقی زد و فکری مثل صاعقه از ذهنش گذشت … خب این فکر مثل رها کردن تیری درتاریکی بود ،همان قدر محال و دور از ذهن…!

اما امتحانش ضرری نداشت و چیزی از دست نمی داد ….! سرش به سمت مامان بزرگ گلاب برگشت که همچنان در گیر بستنی اش بود و مَلچ و مَلچ هایش هم به راه ….!

باید کمی سیاست به خرج می داد و بی گدار به آب نمی زد عاقبت دو دل و مردد ، میان گفتن و نگفتن کنار پای او زانو زد و گفت:

« مامان بزرگ یه چیزی ازت می خوام و می دونی اگه بگی نه محاله که روی حرفت حرف بزنم ….»

گلاب خانوم تمام حواسش به سمت او جمع شد ،ابروهایش قدری رنگ اخم گرفت ، سیاست ها و زبون بازی های نوه ی دسته گلش را می شناخت و به تصور اینکه باز هم پول می خواهد رو به او گفت:

« نخود چی حرف آخرت رو اول بزن …. بیخودی زبون نریز ، باشه یه اسکناس دیگه میدم برو هله و هوله بخر ، ببینم راضی می شی …!؟»

گیسو لبخندی پهن و وسیع روی لبش نشست ، همین را می خواست نرمی و انعطاف مامان بزرگ گلابش را …

« نه قربونت برم … پول نمی خوام ….ببین روی پله ی ساختمونی که نشستی ، طبقه ی دومش دفتر انشاراتیه … همون جایی که نویسنده ها کتاب هاشون رو میدن به ناشر تا چاپ بشه … می گم بیا با هم بریم داخل و من یه صحبتی با ناشر بکنم ، شاید پا قدم شما سبک بود و ناشر قبول کرد ، رمانم رو بخونه ….خدارو چه دیدی شاید هم خوشش اومد …هوم نظرت چیه …؟ »

گلاب خانوم بی خیال قاشق بستنی را به ته لیوان کشید و آن را به دهانش برد و زبانش را روی لبهایش کشید تا نوچی و چسبناکی آن کمتر شود :

« آدم باید خودش عاقل باشه ، منه پیرزن رو به هوای بنگاه عموی دوستت تا این جا کشوندی …سراز اون مغازه ی پلوکپی در آوردیم … حالا هم می گی می خوای بری پیش ناشر ….! »

گیسو مستاصل نگاه داغ و تب دارش را به سمت او کشاند محال بود کوتاه بیاید ، امروز را اگر از دست می داد دیگر فرصتی بهتر از این پیدا نمی کرد و غیر ممکن بود مامان گلی اجازه دهد تنهایی به دفتر انتشاراتی بیایدو بعد از تمام شدن کارگاه نویسندگی ، بهانه ای هم برای از بیرون رفتن از خانه نداشت ….قدری چشمانش را باریک کرد و صدایش را هم نرم تر گفت:

« گلاب خانوم خوش عطر بو ، جون گیسو نه نیار …. با هم می ریم داخل شما جلوی باد کولر بنشین و نفسی چاق کن ، تا من برم با ناشر یه صحبتی بکنم ف بعد هم می ریم بنگاه آقای جهانگیری دنبال خونه … باشه …؟»

استغفرالهی زیر لب گفت و دستی به زانویش گرفت و از جایش برخاست :

« لعنت به شیطون و دارو دسته اش …راه بیافت بریم بالا، ببینم این ناشر کوفتی که می گی چی هست ….!؟»

گیسو که از خوشی نمی توانست لبخندش را مهار کند ،گونه ی نرم و تپل او را بوسید و سرخوش گفت:

« قربون بوی گلابت برم که عطر مهربونیت دنیا رو برداشته …»

***

این اولین باری بود که به دفتر انتشاراتی می آمد ، اولین تجربه اش بود و اولین چیزی که به استقبالشان آمد ،باد خنک کولر همراه با بوی نم پوشال های آن بود و منشی محجبه ی میان سالی که بسیار مودب بود و مبادی آداب ….

آن چنان که مامان بزرگ گلاب فضای ساده و صمیمی اما کوچک آن جا به دلش نشست ، سالنی که شاید دوازده متر هم نمی شد ، با پنجره ای که روبه خیابان آغوش گشوده و لبه ی طاقچه ی آن پربود از گلدان های شمعدانی با گل های سفید و صورتی …

گلاب خانوم هم نیامده بی تعارف خستگی هایش را روی صندلی هوار کرد و آخیشی از ته دل زیر لب گفت و گیسو چشم از او برداشت و رو بروی منشی خوش رو ایستاد و من، من کنان گفت:

« ببخشید خانوم … میشه با آقای ناشر صحبت کنم ….؟ من یه رمان نوشتم و می خواستم اگه بشه ایشون رمان من رو بخونند و نظرشون رو درمورد چاپ رمانم بدونم .»

منشی نگاهش را از مامان بزرگ گلاب و موهای سفید و پنبه ای که همراه روسری ساتن فیروزه ای اش می درخشید گرفت و با لبخندی نرم سرش به سمت گیسو برگشت:

«معذرت می خوام حرفتون رو قطع می کنم شما از قبل وقت گرفته بودید، آقای فتو

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۱۱.۰۸.۱۶ ۰۱:۴۵]
حی بدون وقت قبلی کسی رو نمی پذیرند ….!؟»

آه از نهادش بر آمد، فکر این جایش را دیگر نکرده بود ، با لحنی شُل و وارفته جواب داد:

«نه متاسفانه نمی دونستم باید وقت بگیرم ،حقیقتش رو بخواهید این اولین رمان منه و امروز به طور اتفاقی با این جا آشنا شدم …!»

گلاب خانوم که حالا قدری خنک تر شده بود، چشمانش را در حدقه تابی داد و رو به منشی در حالی که سری به اطراف می چرخاند گفت:

« ای خانوم جون … مطب دکتر که نیومدیم … ! شکر خدا به غیر ما هم هیچ کس این جا نیست ،بذار نوه ی من بره داخل ببینم به آرزوش می رسه و نویسنده می شه یا نه ….؟»

منشی لبخندش را میان لبهایش حبس کرد و دستی به پر روسری اش که تا امتداد ابروهایش امتداد پیدا کرده بود کشید وگفت:

« بله حق باشماست …ولی خب این جا هم قانون های خودش رو داره و من موظف به اجرای این قوانین هستم ، ولی چشم، به احترام موی سفید شما به آقای فتوحی اطلاع میدم ،اگه قبول کردند، نوه تون می تونن تشریف ببرن داخل ….در غیر این صورت براتون یه وقت تعیین می کنم و اون موقع تشریف بیارید ….»

گلاب خانوم پیرشی زیر لب گفت و گیسو هم تشکری کوتاه … ومن پشت بندجمله اش بی درنگ گوشی تلفن را برداشت و بعد از تاملی کوتاه گفت:

«آقای مهندس یه خانومی بدون وقت قبلی برای اولین رمانشون تشریف آوردند و می خوان با شما صحبت کنند اجازه هست بیان داخل … ؟»

فرهنگ چشم از رمان بی سرو ته آب دوغ خیاری پیش رویش گرفت ، توی کسادی بازار کتاب، حوصله ی این جوجه نویسنده ها را که می خواستند ره صد ساله را یک شبه طی کنند نداشت …

سه روز تمام وقتش را روی رمان کلیشه ای ، با جملاتی بی محتوا گذاشته بود ، حاضر نبود حتی یک خط دیگر ، رمانی با این سبک و سیاق بخوانند و وقتش را حرام کند …1

دستی به چشم های خسته اش کشید و طبق عادت پنجه هایش را میان موهایش شانه وار فرو کرد و جواب داد:

«خانوم سبحانی لطفا خیلی محترمانه عذرشون بخواهید ، فعلا نمی تونیم روی رمان نویسنده های مبتدی سرمایه گذاری کنیم .»

خانوم سبحانی میان دو چشم مشتاق گیر کرده بود و برخلاف همیشه که یه چشم غلیظ می گفت و اطاعت می کرد ، آب دهانش را فرو داد و بعد از تاملی کوتاه گفت :

«آقای مهندس…. می شه خواهش کنم ایشون رو بپذیرید…؟ هر قلمی رنگ و بوی خودش رو داره ….!»

فرهنگ از تعجب ابروهایش قدری بالا تر رفت ،این اولین باری بود که خانوم سبحانی چشم نمی گفت و چنین درخواستی داشت….! به پاس احترام به این اولین درخواست ،کوتاه و آمد گفت:

«لطفا بفرستشون داخل …»

****

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۱۱.۰۸.۱۶ ۲۲:۰۳]
گیسو از هیجان قلبش تالاپ و تولوپ می کرد و چشم از دهان خانوم سبحانی بر نمی داشت …گلاب خانوم هم بی وقفه یه او زل زده بود و پلک نمی زد …!

خانوم سبحانی گوشی تلفن را که سر جایش گذاشت ، لبخندی نرم از سر پیروزی روی لبش نشاند :

« موافقت کردند، می تونید تشریف ببرید داخل ….»

گیسوبا تشکری کوتاه سری جنباند ودستی به پر شالش کشید ، صدای تاپ تاپ قلبش را وقتی داخل می شد زیر صدای مامان بزرگ گلاب می شنید که به خانوم سبحانی می گفت:

« خیر ببینی دختر ….. حالا که دست به خیری یه چیکه آب بده که دارم از تشنگی هلاک می شم ….»

***

” فصل چهارم”

فرهنگ با چند ضربه ی کوتاه به در اتاق ، چشم از جمله هایی که فعل و فاعلش زار می زدند و هیچ تناسبی با هم نداشتند ،گرفت وبا صدایی رسا گفت:« بفرمایید ….»

بعد از تاملی کوتاه به قدر یک نفس در به نرمی باز شد ودختر ی جوان با قامتی متوسط که سفیدی پوستش در قاب شال مشکی زیادی به چشم می آمد ، داخل شد … سلامش هم به نرمی رفتارش بود ….! فرهنگ به احترامش ایستاد و به صندلی چرمی که درست مقابل میزش بود اشاره کرد و گفت:

« سلام فتوحی هستم، بفرمایید در خدمتم ….»

گیسو از این همه احترام حس خوبی به دلش سرازیر شد و آن را به فال نیک گرفت ، مرد پشت میز قد بلند بود و چهار شانه ، پیراهن چهار خانه ی سفید و سرمه ای آستین کوتاهش هم مثل موهای صاف و تیره اش که دسته دسته رو به بالا خوابیده بود ،برازنده و خوش قواره بود…. ولی چشمان سیاهش زیر ابروهای مشکی و بلندش خوف غریبی به دل سرازیر می کرد …!

نفس حبس شده اش را به همراه آب دهانش قورت داد و به جای آن لبخندی روی لبش نشاند تا مخاطبش را خلع سلاح کند ….سپس پیش از آن که بنشیند، از داخل کوله ی سبز رنگش رمان پیرینت شده اش را بیرون آورد، قدمی پیش گذاشت روبروی میز فرهنگ ایستاد که پشت سرش پنجره ای مستطیل شکل بدون پرده ای قرار داشت و شاخ و برگ درخت چنار خیابان مهمان چهار چوب پنجره شده و نور خورشید کشان کشان از لابه لای برگ های درخت به داخل سرک کشیده بود و زاویه دار تا روی لبه ی میز چوبی او کش آمد بود ….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا