جلد دوم دیانه

پارت 3 جلد دوم دیانه

3.7
(3)

 

بالاخره مهمونی تموم شد و به خونه برگشتم. روزها می اومدن و میرفتن.

اوضاع کار بهتر شده بود و همین موضوع باعث دلگرمیم می شد.

عروسی داشتیم و تعداد مهمون ها خیلی زیاد بود. از صبح همه در تلاش بودن.

با اومدن مهمون ها و عروس دوماد، اوضاع یکم بهم ریخته تر شد.

قرار نبود مختلط باشه اما شد! آخرهای مجلس بود که بین خانواده ی عروس و داماد دعوا شد.

کار به جائی کشید که داشتن وسایل رو می شکستن. هول کرده بودم و نمیدونستم چیکار کنم.

صدرا اومد. خانم موسوی به پلیس زنگ زد و لحظاتی بعد هر دو خانواده به کلانتری برده شدند.

همه جا بهم ریخته بود. عصبی روی صندلی نشستم. صدرا اومد سمتم.

لیوانی آب گذاشت جلوم. سرم رو توی دستهام گرفته بودم.

-کمی آب بخور، این اتفاق ها طبیعیه!

کمی از آب خوردم.

-مردم مشکل دارن چرا عروسی می کنن؟

صدرا تک خنده ای کرد.

-پاشو برسونمت خونه کمی استراحت کنی.

چاره ای نداشتم. حوصله ی رانندگی هم نداشتم. از جام بلند شدم و سوار ماشین صدرا شدم.

دیروقت به خونه رسیدم. تشکری کردم و خسته وارد خونه شدم.

همه جا تو تاریکی فرو رفته بود. آباژور سالن رو روشن کردم. نگاهم به پیانوی احمدرضا افتاد.

بغض به گلوم چنگ زد. سمت پیانو رفتم. داشت ۲ سال میشد که دیگه صدای پیانو تو خونه نپیچیده بود.

چشمهام رو بستم و دستی روی پیانو کشیدم. صداش تو گوشم نشست.

چقدر دلتنگش بودم. پاهام سست شد و روی سرامیکها سر خوردم.

صدای هق هقم سکوت تلخ شب رو شکست. همونجا روی زمین تو خودم جمع شدم. دلم بی خبری مطلق می خواست.

میون هق هقام به خواب رفتم. صبح با بدن درد شدید بیدار شدم. سریع با آژانس خودم رو به رستوران رسوندم.

ظهر چند تا مأمور اومدن برای پرسیدن سؤال. بالاخره بدون مشکل حل شد.

روزها میگذشتن و صدرا خیلی تو بهبود کارها کمکم می کرد.

توی اتاقم نشسته بودم که در اتاق زده شد.

-بفرمائید.

صدرا وارد اتاق شد.

-اجازه هست؟

-بله بفرمائید.

اومد سمت میز.

-بشین.

-نه باید برم.

-چیزی شده؟

-برای فردا شب می خواستم دعوتت کنم.

-به چه مناسبتی؟

-یه دورهمی با دوستام گرفتم.

-ممنون اما من واقعاً حوصله ی مهمونی ندارم.

-میدونم اما من ازت میخوام بیای.

سر بلند کردم. نگاهم رو به چشمهای مشکیش دوختم. کمی روی میز خم شد.

-میای؟!

سکوتم رو که دید لبخندی زد.

-آدرس رو برات پیامک می کنم.

و از اتاق بیرون رفت. کش و قوسی به بدنم دادم.

چند وقتی می شد از پارسا خبر نداشتم. حتماً سرش شلوغه!

کمی زودتر به خونه رفتم تا با بهارک باشم. این روزها خیلی غرق کار بودم و کمتر باهاش وقت می گذروندم.

صدای پیامک گوشیم بلند شد. نگاهی به پیام صدرا انداختم.

مهمونی تو لواسون بود. بهارک رو نمی تونستم ببرم. باید پیش خانوم جون میذاشتمش.

شومیز زیر باسن با شلوار ۹۰ پوشیدم و کمی آرایش کردم. بهارک رو خونه ی خانوم جون گذاشتم.

سمت آدرسی که صدرا داده بود حرکت کردم. هوا داشت تاریک می شد که ماشین و کنار خونه ی ویلائی سرسبزی نگهداشتم.

از ماشین پیاده شدم و سمت در ویلا رفتم. زنگ رو زدم و لحظه ای بعد در باز شد.

وارد باغی بزرگ و سرسبز شدم. نگاهم به اطرافم بود که در سالن باز شد و صدرا با تیپی کاملاً اسپورت اومد سمتم.

-به به، ببین کی اومده!

-سلام.

-سلام. چرا انقدر دیر کردی؟

-کارم کمی طول کشید.

-عیب نداره … مهم اینه که اومدی.

دستش روی کمرم نشست. کمی فاصله گرفتم تا گرمی دستش رو روی کمرم حس نکنم. انگار متوجه شد.

-از چی فرار می کنی؟

-منظورت رو نمی فهمم!

نفسش رو بیرون داد.

-چیز مهمی نیست.

با دستش در و نگهداشت.

-بفرما … خانومها مقدم تر هستن!

لبخند کم جونی زدم و وارد سالن شدم. صدرا هم پشت سرم وارد خونه شد.

سالن باریکی رو رد کردیم و به یه سالن نیم دایره و بزرگی رسیدیم.

نگاهی به تعداد کمی زن و مرد که دور هم نشسته بودن انداختم.

توقع داشتم امیر حافظ و نوشین هم باشند. انگار صدرا فهمید که گفت:

-دعوتشون نکردم. گفتم شاید تو راحت نباشی!

-نه من مشکلی ندارم.

-بریم به دوستهام معرفیت کنم.

با هم سمت چند تا از دوستهاش رفتیم.

-اینم رئیس بنده، دیانه ی عزیز.

با همه احوالپرسی کردم. خواستم بشینم که صدای آیفون بلند شد.

-فکر کنم پارسا باشه.

با شنیدن اسم پارسا دلشوره گرفتم. اصلاً صدرا، پارسا رو از کجا می شناخت؟!

نمیدونستم عکس العملش از دیدنم چی میتونه باشه!

بعد از چند دقیقه صدرا همراه پارسا و دختری قد بلند و زیبا وارد سالن شدن.

پارسا هنوز نگاهش به من نیفتاده بود. با هم اومدن سمت بقیه. سر بلند کردم که …

 

نگاهم با نگاه متعجب پارسا تلاقی کرد. انگار انتظار نداشت من و اینجا ببینه. هرچند منم انتظار دیدنش رو نداشتم!

پارسا زودتر به خودش اومد. با همه دست داد و وقتی به من رسید با فاصله ی کمی تو دو قدمیم ایستاد.

دست تو جیبش کرد و از بالا نگاهی بهم انداخت.

-سلام خانم فروغی!

نمیدونم چرا از لحن سردش دلگیر شدم. با همون لحن خودش گفتم:

-سلام آقای شمس … خوب هستین؟

-به خوبی شما بانو!

همون دختره دستش رو دور بازوی پارسا حلقه کرد.

-سلام، منم هلیام دختر خاله ی پارسا.

-سلام عزیزم. خوشبختم.

سنگینی نگاه صدرا رو احساس می کردم. همه دوباره نشستن.

پارسا و هلیا روی مبل رو به روم نشستن و صدرا روی مبل کناریم.

-من و پارسا چند ماه پیش تصادفی با هم آشنا شدیم و از اونجا دیگه دوستی ما شروع شد.

همه با هم در حال صحبت و بگو بخند بودن اما من تمام حواسم به اخم میان ابروهای پارسا بود که صدرا سیستم رو روشن کرد.

همه با ذوق رفتن وسط تا برقصن. هر کی با زوج خودش گوشه ای رو برای رقص انتخاب کرده بودن.

هلیا دست پارسا رو کشید. با هم وسط رفتن. صدرا جلوم ایستاد.

سؤالی سر بلند کردم. دستش و سمتم گرفت.

-برقصیم؟

-نه ممنون، من نمی رقصم.

-اما با من می رقصی!

پوزخندی زدم.

-اون وقت از کجا انقدر مطمئنی؟!

گوشه ی لبش کج شد.

-میدونم … حالا پاشو کمی خوش بگذرونیم. نوشیدنی هم که نخوردی! فکر نمی کنی دوره ی این رسومات تموم شده؟!

-شما اسمش رو بذار رسومات … من میذارم تمایلات شخصی و الان اصلاً میلی به رقصیدن ندارم! میتونم برم تو باغ؟

صدرا بی میل گفت:

-اوهوم!

از روی مبل بلند شدم.

-ممنون.

نگاه پارسا رو از همین فاصله هم احساس می کردم.

از در در سالن بیرون رفتم. نسیم شبانه پوستم رو نوازش کرد.

نفس عمیقی کشیدم و سمت تاب بزرگی که زیر درخت تنومندی بود رفتم.

روش نشستم و آروم پام رو به زمین زدم. تاب آروم شروع به حرکت کرد.

نگاهم رو به تاریکی شب دوختم. هیچ کجا دلم آروم و قرار نداشت. هرجائی می رفتم احساس می کردم چیزی توی قلبم خالیه.

سرعت تاب بیشتر شد. کمی به عقب برگشتم که نگاهم به پارسا افتاد. تاب رو دور زد و اومد روبه روم قرار گرفت.

برای دیدن صورتش تو تاریک روشن باغ سرم رو بالا آوردم.

-این مدتی که نبودم انگار خیلی چیزها تغییر کرده!

از روی تاب بلند شدم. حالا رو به روی هم قرار داشتیم.

-مثلاً چی تغییر کرده؟

پوزخندی زد.

-دوست جدیده؟

-کی؟

-خودت رو به اون راه نزن … صدرا!

-هر چی به ذهنت میرسه به زبون نیار!

-آها، جالب شد.

-صدرا مدیر هتله. گفته بودم دنبال مدیر هستم. امشبم دعوتم کرد، اومدم.

-چه مدیر معاون صمیمی ای!! نباید به من می گفتی مدیر جدید می گیری؟!

-تا کی باید به دیگران تکیه کنم؟ خودم باید از عهده ی کارهام بربیام.

با تمسخر ابروئی بالا داد.

-آفرین، بزرگ شدی! حرف های بزرگ بزرگ می زنی!

نگاهم رو بهش دوختم. سرش رو پایین آورد.

اونقدر نزدیک که اگر کسی ما رو با هم می دید فکر می کرد پارسا داره من و می بوسه!

هرم نفس های داغش به صورتم می خورد و عطر سردش مشامم رو پر کرده بود. صدای بمش نشست توی گوشم.

-هنوز بچه ای! باشه، دیگه کاری به کارت ندارم خانوم بزرگ. از حالا به بعد میشیم دو رقیب رو به روی هم!

ازم فاصله گرفت.

-مشکل تو نیست، من زیاد دور و برت بودم. عزت زیاد خانوم فروغی!

دستی رو هوا تکون داد و سمت ساختمون رفت. هنوز تو شوک حرفهاش بودم.

چقدر این پارسای سرد و مغرور با اون پارسای مهربون و آروم فرق داشت.

با گامهای آروم سمت ساختمون راه افتادم.

-خدا لعنتت کنه صدرا!

در سالن رو باز کردم. سینه به سینه ی کسی شدم. سر بلند کردم که نگاهم به صدرا افتاد.

-کجا بودی؟ داشتم میومدم دنبالت.

-تو حیاط.

-بریم شام.

بی میل سری تکون دادم. با هم وارد سالن شدیم. میز بزرگی برای سلف سرویس چیده شده بود.

کمی غذا کشیدم و سمت گوشه ی سالن رفتم.

چند دقیقه بعد پارسا و هلیا اومدن سمت میز. هلیا لبخندی زد.

-دیدم تنها نشستی گفتم بیایم اینجا.

اومدم جواب بدم که پارسا با همون تن صدای سرد گفت:

-البته میزها هم همه پر بودن و مجبور شدیم!

انگار رفتارش برای هلیا هم عجیب بود که متعجب از گوشه ی چشمش نگاهی به پارسا انداخت. لبم رو گزیدم.

هلیا: خوب بشینیم.

پارسا روی صندلی کنارم نشست و هلیا رو به روم. میلی به غذا نداشتم.

دست دراز کردم نمکدون رو بردارم که همزمان شد با دست دراز کردن پارسا.

دستش روی دست سردم نشست. هول کردم و اومدم فاصله بگیرم که دستم خورد به لیوان پر از نوشابه و نوشابه چپ شد روی لباس پارسا!

تمام این اتفاق ها تو کسری از ثانیه افتاد. دستم و جلوی دهنم گرفتم.

هلیا ریز می خندید. پارسا عصبی بلند شد. قطره های نوشابه هنوز روی شلوارش بود.

هول کردم. کمی دستمال برداشتم و جلوی پاش نشستم و شروع کردم به تمیز کردن.

صدای خنده ی هلیا بلندتر شده بود. نمیفهمیدم به چی می خنده! یهو مچ دستم اسیر انگشت های مردونه ی پارسا شد.

با صدای پر تحکم گفت:

-بلند شو، مضحکه شدیم!

از رو زمین بلند شدم و نگاهی به بقیه انداختم که داشتن ریز می خندیدن. اینا داشتن به چی می خندیدن؟!

نگاهم افتاد به شلوار پارسا. با دیدن خیسی جلوی شلوارش و اینکه چند دقیقه پیش جلوش زانو زده بودم و داشتم اونجا رو تمیز می کردم از خجالت گونه هام گر گرفت.

صدرا اومد سمت پارسا. جرأت سر بلند کردن نداشتم.

صدرا: بریم داداش یه دست لباس بهت بدم.

زیر چشمی نگاهش کردم. از شدت عصبانیت گردنش متورم شده بود.

لبم رو به دندون گرفتم. پارسا همراه صدرا رفت. هلیا اومد سمتم.

-واای دختر …

انگشتم رو به دندون کشیدم.

-خیلی زشت شد!

هلیا با ذوق ابروئی بالا داد.

-نه، کلی خندیدیم.

-تقصیر من چیه؟ خودش باید مراقب می بود تا لیوان چپ نشه!

هلیا سری تکون داد. با شنیدن صدای پارسا پشت سرم هول کردم.

-شما ببخشید که لیوان حواسش رو جمع نکرده!

هلیا ریز خندید. با آرنج زدم به پهلوش. صدای جدی پارسا باعث شد دوباره خجالت بکشم.

-بار آخرت باشه تو جمع جلوی یک مرد میشینی!

تن صداش به شدت جدی بود. لبم رو به دندون گرفتم و حرفی نزدم.

امشب به اندازه ی کافی خرابکاری کرده بودم. دلم می خواست برگردم تهران.

بعد از صرف شام همه دوباره دور هم جمع شدن. بلند شدم. نگاه پارسا و صدرا با هم سمتم کشیده شد.

-من دیگه میرم.

صدرا اومد سمتم.

-بمون بچه ها که رفتن می رسونمت.

-نه ممنون!

-دیروقته … تنها خطرناکه!

با اینکه میدونستم دیروقته اما دلم می خواست تنها برم.

-ترجیح میدم تنها برم؛ ممنون از دعوتت.

-هر طور راحتی!

کیفم رو برداشتم و با همه خداحافظی کردم. پارسا سری تکون داد.

صدرا تا جلوی در باهام اومد. سوار ماشین شدم. گاهی از اینهمه حجم تنهائی دلم میگرفت.

به خونه رسیدم. ماشین و پارک کردم و وارد سالن شدم. احساس کردم پرده ی سالن تکون خورد.

ترسیده سمت پنجره قدم برداشتم. نگاهی به پنجره ی باز انداختم.

اما من پنجره رو بسته بودم!! دوباره پنجره رو بستم و پله ها رو بالا رفتم.

پا تند کردم سمت اتاق احمدرضا. در اتاق نیمه باز بود.

در و آروم باز کردم. پیشی از لای پام رد شد. جیغی کشیدم.

قلبم محکم به سینه ام می کوبید. بغض توی گلوم نشست.

وارد اتاق شدم و در و محکم بستم. خودم و روی تخت انداختم. حتی دیگه تختشم بوی احمدرضا رو نمی داد!

بغضم شکست. چقدر به یه خانواده نیاز داشتم. با حس گردن درد بیدار شدم.

نگاهم به ساعت افتاد اما اصلاً توان بلند شدن نداشتم. انگار تمام تنم کوفته شده بود.

شماره ی هتل رو گرفتم. به خانم موسوی اطلاع دادم که امروز نمی تونم بیام.

باید دنبال بهارک می رفتم. به سختی بلند شدم. چشمهام تار شد. دوباره دراز کشیدم.

-یه کم میخوابم بعد میرم دنبالش!

و چشمهام دوباره بسته شد. با حس لرز شدید چشم باز کردم.

بدنم هنوز کوفته بود. نگاهی به ساعت انداختم. چقدر خوابیده بودم!

از جام بلند شدم. دستم و به لبه ی میز گرفتم تا نیوفتم. دوباره جلوی چشمهام تار شد اما باید می رفتم.

لباسهای دیشبم هنوز تنم بود. پله ها رو به سختی پایین اومدم و سمت آشپزخونه رفتم.

لیوانی آب با قرص مسکن خوردم. از درد گلوم چشمهام جمع شد. در حیاط و باز کردم.

همزمان در حیاط پارسا باز شد و ماشینش از حیاط بیرون اومد.

چشمهام تار شد. تا اومدم دستم رو به جائی بند کنم با پهلو به زمین افتادم.

لحظه ی آخر نگاهم به چرخ های ماشین پارسا افتاد که با فاصله ی کمی ازم ترمز کرد.

دیگه چیزی نفهمیدم. با سوزش دستم چشم باز کردم. نگاهم به سقف سفید افتاد.

سر برگردوندم. سرم توی دستم بود و سرم درد می کرد. پارسا وارد اتاق شد.

-می بینم بهوش اومدی!

-سلام.

از خش صدام تعجب کردم.

-بهتره کمتر حرف بزنی! … از کی اینطوری شدی؟

-دیشب خوب بودم. صبح پاشدم تنم درد می کرد.

پوزخندی زد.

-از صبح داری جون میکنی الان باید بیای دکتر؟! چرا به آقا صدرا زنگ نزدی بیاد ببرتت دکتر؟

از کنایه اش ناراحت شدم اما حرفی نزدم.

-سرمت تموم بشه مرخصی. میخوای ببرمت خونه ی خانوم جون؟

-نه، میرم خونه ی خودم.

حرفی نزد. سرم تموم شد. خواستم از تخت بیام پایین که دوباره سرم گیج رفت.

پارسا اومد سمتم. زیر بازوم رو گرفت. عطرش پیچید نوی دماغم. نمیدونم چرا بغض کردم؟

بعد از رفتن احمدرضا، پارسا خیلی کمکم کرده بود. یه دستش و دور کمرم حلقه کرد.

-بهم تکیه بده.

بی حرف بهش تکیه دادم. با هم از بیمارستان بیرون اومدیم.

در جلو رو باز کرد و سوار شدم. ماشین و دور زد و سمت راننده نشست. هوا تاریک شده بود.

-کیفم!

دست دراز کرد و از رو صندلی عقب کیفم رو داد دستم. گوشیم رو درآوردم.

دریغ از یک تماس!

شماره ی خونه ی خانوم جون رو گرفتم. شوکت گوشی رو برداشت.

-سلام شوکت.

-سلام … خانوم شمائین؟ چرا صداتون گرفته؟!

-خواب بودم. بهارک خوبه؟

-آره خانوم جون؛ امشب دخترم اومده، بهارک داره با دخترش بازی می کنه.

-شوکت بی زحمت بهارک اونجا بمونه.

-اتفاقا می خواستم زنگ بزنم بگم بچه داره بهش خوش میگذره.

از شوکت خداحافظی کردم.

-خونه ی خانوم سالاری که نمیری، به اون دوستت زنگ بزن بیاد پیشت.

شماره ی مونا رو گرفتم اما در دسترس نبود. پارسا کنار خونه نگهداشت.

با ریموت در حیاط رو باز کرد و ماشین و داخل برد.

-شما برید، خودم هستم.

از ماشین پیاده شد و در سمتم رو باز کرد.

-منم بیکار نیستم بمونم اما مجبورم! همسایه به درد همین مواقع میخوره!

و دست برد و بازوم رو گرفت و کمکم کرد تا پیاده بشم. وارد سالن شدیم و با کمکش روی مبل نشستم.

-میرم وسایلی که خریدم رو بیارم.

شالم رو کمی شل کردم. سرم رو به دسته ی مبل تکیه دادم. هنوز ضعف داشتم.

بعد از چند دقیقه پارسا با دست پر وارد سالن شد و سمت آشپزخونه رفت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا